🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت808
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد با عصبانیت نگاهم کرد و گفت
_ نه نمیشه مگه زندگی بازیه مگه زندگی بچه بازی مگه زندگی مسخره بازیه یه مدت پیش مامانت باشی یه مدت پیش من یه مدت پیش اون مامانت باید کنار بیاد
قبل از اینکه من بتونم اعتراض کنم نگاهی به عمه نسرین کرد و گفت
_عمه جان بهتره شما الهه رو راهنمایی کنید و بهمون بگین روی هدفمون ثابت قدم باشیم و حرفهای غیرمنطقی رو نپذیریم نه اینکه بهمون بگین احترام نابجا بزاریم احترام سرجاش به روی چشم، من به هیچکس بیاحترامی نمیکنم ولی اینکه شما از من بخواین الهه رو بسپارم به دست مامانش و چند سال دیگه صبر کنم تا راضی بشن، هرگز از شما قبول نمی کنم هرگز اجازه نمیدم الهه بخواد یه مدت دیگه بره پیش مادرش و با تمام اعصاب خوردی که قراره براش پیش بیاد، مجدد برگرده به سمت من دیگه نمی خوام، زندگیمو باید زودتر از اینا شروع میکردم نه اینکه هنوز موندم تو مرحله اول کشاکش بین خانواده ها مامان
نفس نگرفته ادامه داد
_ ایلزادی که الان شما میبینید با ایلزاد دو ماه پیش یک سال پیش خیلی فرق داره من باید به هدفم برسم
ایلزاد از روی چادر مچ دستم رو گرفت و خیلی جدی و بدون ذره ای نرمش گفت
_ میتونی راه بیای یا کمکت کنم؟
توانایی حرف زدن نداشتم نگاهش کردم و با کمک عمه پشت سرش راه ذفتم شاید حق با ایلزاد بود و من باید ثابت قدمتر میشدم و میتونستم خودم تصمیم بگیرم نه اینکه باری به هر جهتی باشم
قطره ی درشت اشک از گوشه ی چشمم چکید و سر خورد روی چادرم تا پایان راه ایلزاد برنگشت و نگاهم نکرد با اخم غلیظ رانندگی کرد و رفتیم عمارت
آقا سهراب با دیدن وضعیت ما فقط سکوت کرد و چیزی نپرسید
توانایی بالا رفتن از پله ها رو نداشتم همونجا روی مبل دراز کشیدم و چادرم رو تا روی چشمان کشیدم و یک عمر بیچارگی رو گریه کردم
هیچکس حرفی نمیزد تا دم دم های صبح که عمه کنارم نشست و آروم چادرم را از روی صورتم برداشت و گفت
_ تا کی میخوای گریه کنی
کف دستمو گذاشتم روی چشمام گفتم
_نمیدونم نمیدونم چه سرنوشت شومیه که دامن منو گرفته ول کنم نیست
انگار ایلزاد بالای سرم نشسته بود که با شنیدن حرفم با عصبانیت صداشو برد بالا و گفت
_چه سرنوشت شومی داری به اینکه من توی زندگیت باشم میگی سرنوشت شوم؟
صدای گریه ام بلند تر شد اصلاً دوست نداشتم ایلزاد دوباره بد برداشت کنه و زندگیم باز هم بشه جهنم حرفی نزدم خودش ادامه داد و گفت
_هیچ سرنوشت شومی نداریم اگر کمی افسار دلت رو بدی به دست عقلت و بفهمی که قرار نیست همیشه به خاطر دیگران کوتاه بیای خوش شانسیه من بوده که تو بار اول به خاطر مادرت کوتاه اومدی و پاگذاشتی توی زندگیه من ولی این بدبختی رو به جون نمیخرم که دوباره به خاطر مادرت کوتاه بیای و از زندگی من بری بیرون الهه اینو تو گوشت فرو کن که هیچ وقت بهت اجازه نمیدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت809
#نویسنده_سیین_باقری
خودخواهی ایلزاد به دلم که ننشست هیچ عصبانی ترمم کرد احساس کردم یه جوری داره حرف میزنه که انگار قراره منو زیر دین خودش نگه داره
با خشم و عصبانیت از جا بلند شدم و گفتم
_تو حق نداری درباره من عین یک ملک صحبت کنی
هم ایلزاد جا خورد هم عمه نسرین
عمه دستمو گرفت و گفت
_الهی دورت بگردم هرچی میگه از علاقشه نکنه ناراحت بشی چرا داری اینجوری فکر می کنی عزیزدلم شما باید یه جایی به همدیگه برسین شما باید یه جایی به آرامش برسین هردوتون نیاز به آرامش دارین عزیزدلم قرار نیست که من از راه برسم شما رو از هم دور کنم اون یکی از راه برسه شما رو از هم دور کنه الانم اجازت دست جمشید خانه نیازی به اجازه مادرت نداری نیازی به اجازه برادرت نداری
باید تصمیم بگیری چیکار کنی با احترام میری التماسشون میکنی که با خواسته ات موافقت کنند که با خواسته تون مخالفت نکنن عزیز دلم ولی اگه نخواستن تو به اون چیزی که دوست داری برسی باید خودت تصمیم بگیری که یا با وجود مخالفتهای مادرت، تن بدی به ازدواج یا هم که قید ازدواج رو بزنی و حرف بزرگترت رو گوش بدی
ایلزاد با عصبانیت از جا بلند شد رو به عمه گفت
_برای الهه دو راهی وجود نداره مامان الهه عهدش رو با من بسته نمیتونه الان ابراز پشیمونی کنه
عمه نسرین به جای من جواب داد
_الهه خُلف وعده نمیکنه پسرجان، ولی ممکنه تو دو راهی انتخاب تو یا مادرش گیر کنه
عمه داشت حرفهای احتمالی دلم رو میزد
_هرچند که الان مامانش مخالفت کنه ولی بزودی و از روی اجبار یا حس مادرانه نظرش عوض میشه
خیلی بی رحمانه رو به ایلزاد گفتم
_ و اگه نظرش عوض نشد؟
چند ثانیه رنگش به زردی گرایید میدونستم نمیتونه جواب بده خیلی جدی رو به عمه نسرین گفتم
_عمه جون اگه ممکنه برگردیم کرمانشاه من اینجا دیگه کاری ندارم
امیدوار بودم که عمه و ایلزاد برداشتشون از حرف من این نباشه که با مادرم مخالفت کردم و بین دو راهی مادرم و ایلزاد رفتم سمت ایلزاد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت810
#نویسنده_سیین_باقری
باید میرفتم کرمانشاه تا بتونم راحتتر فکر کنم بدون تاثیر گرفتن از ایلزاد که تنها مرد دلخواهم بود و بدون توجه به احساسات مادرانه ی مامان ملیحه باید خودم تصمیم میگرفتم و عواقبش رو برگردن میگرفتم کاری میکردم تا بقدری ته دلم راضی بشه که هیچوقت از هیچ شرایطی گله و شکایت نکنم
با دلی که شکسته بود سوار ماشین آقا سهراب شدم پشت سر عمه نسرین نشستم و تا رسیدن به کرمانشاه مطلقا سکوت کرده بودیم و تنها صدایی که سکوت بینمون رو میشکست، صدای رادیویی بود که پشت سر هم اخبار روز رو تحلیل میکرد
تا رسیدن به مقصد ماشین ایلزاد جلوتر از ما بود و اقا سهراب با احتیاط پشت سرش رانندگی میکرد
میدونستم سکوتی که کل خانواده رو گرفته، بخاطر حرفهای منه وگرنه حرفهای مامان که تازگی نداشت
ایلناز هم که خبرا بهش رسیده بود بدون توجه به رضایی که منتظرش مونده بود که برن باهم خرید عروسی، سوار ماشین ایلزاد شد و با ما برگشت کرمانشاه
از ته دل آه کشیدم و برای اولین بار حسودیم شد به رابطه ی صمیمی بین خانواده ی عمه نسرین چقدر دلم پر بود از برادرم که هیچ جوری پشتم نبود و پشتم نموند
به محض رسیدن به کرمانشاه از عمه اجازه خواستم که برم استراحت کنم باهام مخالفتی نکرد و گفت
_خوب میکنی عزیزم ماهم خاموشی میزنیم استراحت کنیم
خسته و رنجور از پله ها رفتم بالا بدون تعویض لباس پهن شدم روی تخت تاریکی اتاق فقط با هاله ای از نور کم ماه روشن شده بود
نگاهم به سقف اتاقم در کرمانشاه و خونه ی عمه نسرین بود ولی دلم پیش مامان و تهران و وسط خونه ی خاله سهیلا
برگشتم روی پهلوی سمت راست و پشت به در اتاق پتو رو کشیدم روی بدنم
چشمام داشت گرم خواب میشد که دستگیره در رو به پایین کشیده شد و هرکسی بود کامل وارد اتاق شد
فکر میکردم عمه نسرین باشه که بدون اجازه وارد شده ولی عطر آشنای ایلزاد چیز دیگری میگفت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت811
#نویسنده_سیین_باقری
منتظر بودم تا صدای ایلزاد را بشنوم و بگم چرا بدون اجازه وارد اتاقی شده که میدونه ممکنه لباس مناسبی تن من نباشه
ولی شنیدن صدای ایلناز باعث تعجبم شد و برگشتم به سمتش
ایلناز لبخندی زد و اومد نزدیک تر و گفت
_میدونستم اگه اجازه بگیرم اجازه نمیدی برای همین بدون اجازه اومدم تو اتاقت
خودش خندید و گفت
_ وای چه اجازه تو اجازه ای شد ببخشید
با مهربانی اومد کنار تختم روی زمین نشست و دستم رو توی دستش گرفت و گفت
_ مزاحم خوابیدنت شدم
جوابی ندادم مطمئن بودم حرفی داره دوست داشتم زودتر حرفش رو بشنوم
_قبلا بهت گفته بودم که منو عین خواهرت ببین من تو عمرم هیچ کس بجز تو و به این شدت دوست نداشتم تو رو دوست دارم چون میدونم یک رنگی و پاکی حرفی که تو دلته به زبون میاری بهترین دختری هستی که من تو عمرم دیدم البته بدون بدجنسی
چشمکی زد
_ من خیلی خوش شانسم که تو پا گذاشتی توی زندگیم خداروشکر که باعث آرامش من مامان و ایلزاد شدی
اخمی کردم که فوراً گفت
_اخم نکن دیگه من از تو خبر دارم میدونم هیچکسی به جز ایلزاد نمیتونه فاتح دلت باشه میدونم که الان داری با خودت میجنگی که بینی ایلزاد و مادرت چیکار کنی میدونم که تو دلت آشوبه برای دیدن ایلزاد و الانم با شنیدن بوی عطرش فکر کردی اومده تو اتاقت و تو دلت کلی ذوق کردی
پوزخندی زدم و اجازه دادم حرفشو تموم کنه کم نیاورد دستم را محکمتر فشرد و گفت
_من حال الان تو رو درک میکنم این چند روزی که تهران بودم با دیدن خاله سهیلات از زمین و زمان سیر شدم اصلاً دوست نداشتم باهاش زیر یک سقف باشم اصلاً دوست نداشتم برای من عنوان نزدیکی پیدا کنه عنوانی مثل مادر شوهر که به خودی خود عنوان خوبی نیست و به هر حال همه ما تصور خوبی از مادرشوهر نداریم ولی خوب اینکه مادر شوهر آدم سهیلا خانم باشه یه فاجعه ست ولی خوب رضا به قدری مهربونه و آقاست به قدری منو درک میکنه منو میفهمه و قدم به قدم باهام میاد برای همه دیوونه بازیام که همه چیز را نادیده میگیرم به خاطر اون
لبخند عاشقانه ای زد
_شاید با خودت بگی ایلناز که بین دوراهی شوهر و مادرشوهرش مونده من بین دوراهیه کسی که دوستش دارم و مادر خودم و این دوتا قابل قیاس نیست، قابل قیاس نیست عزیز دلم ولی می خوام بگم آدم که عاشق یکی باشه به خاطرش از همه چی دست میکشه من نمیگم میتونی رابطه ات رو با مادرت قطع کنی من نمیگم مادرت میتونه رابطه اش رو با تو قطع کنه ولی میگم مادرت باید متوجه بشه که قدرت تصمیم گرفتن داری تو قدرت عاقل بودن داری
نفس گرفت
_مامان من عمه ی هر دوی شما هست میتونم بگم اونقدری که تورو دوست داره ایلزاد رو دوست نداره هر چند ایلزاد فرزندشه ولی تو رو بیشتر دوست داره خیالت از این بابت راحت باشه اگر یذره فکر میکرد که این ایلزاد برای تو مناسب نیست قطعاً خودش به پسرش اجازه نمیداد که توی زندگی تو پا پیش بذاره مثل دفعه قبل که از احساس ایلزاد زیاد مطمئن نبود و ازش خواست تا از زندگی تو کنار بکشه الان همه ما میدونیم ایلزاد اونیه که میتونه تو رو خوشبخت کنه برای همینه که پشتش هستیم دوست داریم که به هدفش برسه و پشت تو هم هستیم و دوست داریم که به آرامش برسی
شونه ای بالا انداخت و گفت
_شاید فکر کنی ایلزاد همه ی این حرفا رو یادم داده تا بیام به تو بگم من اگه نخوام کاری انجام بدم هیچکس نمیتونه مجبورم کنه پس مطمئن باش که الان اگه اینجام به اختیار خودم اینجام اگه اینجام به خاطر تو اینجام اومدم باهات چند کلمه حرف بزنم تو میتونی قبول کنی میتونی قبول نکنی میتونی هر تصمیمی بگیری هر تصمیمی تو بگیری برای من مامان و ایلزاد ارزشمنده و بهش گوش میدیم فقط امیدوارم حرفی نزنی تصمیمی نگیری کاری نکنی که یه روزی پشیمون بشی و اونموقع نتونی کاری کنی
در کمال ناباوری خم شد پیشونیم رو بوسید و گفت
_ من میرم دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم شبت بخیر عزیزم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت812
#نویسنده_سیین_باقری
بقدری ذهنم درگیر خوندن خاطرات مهدی بود که تو ذهنم منتظر حلاجی حرفهای ایلناز نموندم
وقتی از رفتنش خیالم راحت شد دفترچه رو از تو کیفم درآووردم و دراز کشیدم گرفتمش جلوی صورتم و ورق زدم
همینجور که دنبال ادامه ی نوشته میگشتم، کاغذ کوچکی از بین صفحه ها افتاد زیر گردنم انگار عکس سه در چهار بود
فورا برش داشتم قبل از اینکه بتونم عکس رو ببینم پشتش رو خوندم با خط ریز نوشته بود
«م.م صبرایی هزار و سیصد و ...»
خیلی زود عکس رو برگردوندم و نگاهش کردم دایی محسن بود با چشمای مهربونتر و موهای روشنتر و لب و دهنی کشیده تر انگار دایی محسن رو گذاشته باشن تو عکس و کمی دستکاری کرده باشن چهره اش رو
حدس اینکه صاحب عکس دایی محمد مهدی هست سخت نبود من تا اون زمان ندیده بودمش ولی با همین یک بار دیدن هم عاشق چهره اش شدم
همون صفحه ای که عکس ازش افتاده بود باز کردم و بازهم خط مهدی این بار کج و کوله تر نوشته بود
«نامردی بود که منو از مادرم جدا کردین هرچند پروانه تاج سرمه»
چند ثانیه زل زدم به نوشته اش و چند لحظه مغزم از حرکت ایستاد گذشته ای که تیکه تیکه از زبون دیگران برام تعریف شده بود عین نوار یک فیلم برام مرور شد
آه کشیدم و بیشتر از قبل دلم برای محمد مهدی سوخت بقول زن دایی پروانه، خوشحالی برای محمد مهدی حروم شده بود انگار
صفحه ها رو تند تند زدم جلو و رفتم رسیدم به جایی که نباید
«وقتی الهه بخواد برم طرف اون دختر، یعنی رفتنم حتمیه یعنی محمد مهدی برو که باید بری یعنی محمد مهدی منتظر من نمون، رفتنم طرف اون دختر از طرف الهه تایید شده و من باید ببُرم رشته ی امید از .. »
با حرص دندونهام رو روی هم فشردم و چند بار تکرار کردم
_از چی از چی ها از چی چرا ننوشته نکنه منظورش منم نکنه مهدی الهه رو خواسته نکنه نکنه نکنه نکنه ....
چندبار پشت هم کوبیدم روی تخت و نفسم رو پر صدا دادم بیرون چرا من هیچوقت به مهدی فکر نکرده بودم نکنه اون هنوز ذهنش حوالی من باشه و من خودخواهانه جلوش حرف از ایلزاد زده باشم
نه اینطور نیست پس چرا گفت نمیتونه نصیحت مامان مهری رو اجرا کنه؟
اره اره چرا مهدی گفت؟ حتماً که منظورش به من نیست چه امیدی به من داره وقتی گفت نمیتونه اجرا کنه اخه
ای خدا من نمیتونم با این عذاب وجدان کنار بیام
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت813
#نویسنده_سیین_باقری
تحمل این شب دراز سخت تر جون کندن بود عذاب وجدان لحظه ای آرومم نمیذاشت و هر ثانیه بیشتر از قبل دلمو چنگ میزد
داشتم به حرفهای مامان فکر میکردم و خودخواهی احسان به حرفهای ایلزاد فکر میکردم نادونی خودم
داشتم هر لحظه بیشتر به این نتیجه میرسیدم که باید تموم بشه این حس های لعنتی من باید هرچه زودتر تصمیمم رو قطعی کنم و پیگیر زندگی خودم باشم باید با حرفهایی که عاقل بودنم رو ثابت کنه، بلاتکلیفی خودم و انتظار مامان رو تموم کنم
نباید با خودخواهی تمام اندکی امید به دل مهدی بدم و ایلزاد رو سر پا نگهدارم
از جا بلند شدم روسری قواره بلندی که انداخته بودم روی دسته ی تخت رو برداشتم پهنش کردم روی سرم جوری که تا روی شکمم رو گرفته بود
نفسمو پر صدا بیرون دادم و رفتم سمت در زیر لب توکل بر خدا کردم و باز کردم رفتم بیرون چراغهای توی سالن خاموش بود انگار همه خوابیده بودن چه بهتر، اصلا دوست نداشتم کسی منو ببینه که دارم میرم اتاق ایلزاد
از زیر فاصله ی در تا زمین نور آبی رنگ اتاقش رو دیدم که روشن بود موقعی که پای لب تاب مینشست این لامپ رو روشن میکرد خودش فکر میکرد چشماش کمتر اذیت میشه
لبخند نا مطمینی زدم و با نوک انگشت اشاره چندبار کوبیدم روی در اتاقش چند ثانیه گذشت با صدای گرفته و خسته ای جواب داد
_بفرمایید
حتما انتظار اومدن من رو پشت در اتاقش نداشت وگرنه ایلزادی که من در مقابل خودم شناخته بودم بلند میشد میومد پشت در
درو باز کردم مستقیم نگاهم رفت سمت جایگاه میز و صندلی لب تابش ولی با جای خالیش مواجه شدم
_سلام
صدای ایلزاد از روی تختش میومد چقدر خسته و گرفته بود برگشتم نگاهش کردم دراز کشیده بود و ساعد دستش رو گذاشته بود روی چشماش
پس فهمیده بود منم و واکنشش به این شکل بود، عیبی نداره ایلزاد ناراحت بود و حق داشت که نخواد هیجانی برخورد کنه
آروم رفتم روی صندلی کنار تختش نشستم و با صدای آرومی گفتم
_میشه چند لحظه حرف بزنیم؟
هوفی کرد و از جا بلند شد نشست لبه ی تخت آرنجشو گذاشت روی زانوهاش قبل از اینکه من حرفی بزنم با همون تن صدا گفت
_الهه جان من خسته تر از اینم که بخوای امشب تصمیمت رو بهو بگی بذار استراحت کنم تا هر موقع به خودم آمادگی دادم
جا خوردم خیلی بیشتر از چیزی که از خودم انتظار داشتم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍