🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت837
#نویسنده_سیین_باقری
برای اولین بار بود که نمیتونستم حرفهای ایلزاد رو باور کنم میدونستم باز هم داره یه چیزی رو پنهون میکنه ولی نمیتونستم بهش خورده بگیرم چون ترس از دست دادن منو داشتو ممکن بود همه چی بگه
باید با آرامش تمام جریانو از زیر زبونش میکشیدم که دیگه صابر بهونه ای نداشته باشه برای به هم زدن بین ما
رفتم نزدیکتر ایستادم و همونجور از پایین نگاهش کردم و گفتم
_همه جریانی که صابر ازش اتیشیه این نیست ایلزاد به من بگو دقیقا چی شده که صابر این همه از تو کینه به دل گرفته این چیزی که تو میگی نمیتونه باعث کینه ی عمو به برادرزاده بشه من نمیتونم باور کنم فقط سر این قضیه مسخره صابر از تو ناراحت باشه و بخواد با من حرف بزنه که فرار رو بر قرار ترجیه بدم
ایلزاد دست کشید تو موهاش کلافه بود میدونستم داره پنهون کاری میکنه میدونستم همه ماجراش این نیست
چندبار دست توی موهاش کشید و دو طرف کتش را به همدیگر نزدیک کرد و گفت
_ آره همه ماجرا این نیست چون من از لج صابر با اون دختره حشر و نشر کردم
یه لحظه چشمام سیاهی رفت انگشتمو گذاشتم روی پیشونیم و دستم تو هوا چرخوندم با صدایی که مطمئن بودم تحلیل رفته پرسیدم
_چه حشر و نشری؟
با عصبانیت لبهاش رو به دندون گرفت و غرید
_هیچ سوالی از من نپرس وقتی میدونی گذشته ام سیاهه
از کوره در رفته بودم و ظرفیتم کاملا تکمیل بود
_سیاهه ولی باید همه چیو بدونم تا از زبون دیگران شخصیتت تخریب نشده برام
از روی تخته سنگ اومد پایین و گفت
_تا اینجا که دختره اومد به خونه ام
در اوج بیرحمی حرفش رو زد و تنهام گذاشت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت838
#نویسنده_سیین_باقری
رفتنش را تماشا کردم اونقدری که از پشت تپه ها ناپدید شد
دستام به چادرم آویزان بود و همراه وزش باد اینور اونور می شدم
نمی دونستم چی می خوام نمی دونستم می خوام چیکار کنم بدون هدف و بیهوده رفتم کنار چشمه نشستم و مشتی آب زدم توی صورتم
انگار داشت حالم رو بهتر می کرد پشت سر هم آب بر داشتم و ریختم تو صورتم انقدر این کارو تکرار کردم که روسری سرم و اطراف چادرم خیس شد
بدون توجه به کثیف شدن چادرم روی سنگریزه ها نشستمو رفتن آب را تماشا کردم
وای که چه دردی بود درد عاشقی اگه عاشقی اینجوری بود که من این روزها داشتم تجربه می کردم میتونستم بگم که تا مغز استخون هام رو به درد آورده بود
یعنی ایلزاد انقدری بد بوده که دختری که صابر بهش علاقه داشته رو برده تا خونه اش که اون مرد بیچاه اینجوری از عشق و ازدواج زده بشه؟
منکه باورم نمیشد این شخصیت دیو صفت رو از ایلزاد ببینم نمیتونستم باهاش کنار بیام از این به بعد هروقت نگاه عمو صابر رو میدیدم قطعا، پریشون میشدم از ایلزاد و یادم میومد چیکار کرده و نمیتونستم باهاش کنار بیام
سرمو آووردم بالا آسمون رو نگاه کردم، زیر لب زمزمه کردم
_دستی از پرده برون آر که کاری بکند ..
همون لحظه صدای ظریف زنونه ای با کمی لهجه ی کوردی گفت
_سّلاو خوشهویستم
تا اینجا رو میدونستم که یعنی«سلام عزیزم » و امیدوارم بودم ادامه پیدا نکنه با لهجه حرف زدنش
نگاهمو چرخوندم سمتش زن زیبا رو و البته میانسال سفید سفید مثل برف بود چشمای سیاه رنگش بین سورمه ای که زده بود گم شده بود
چرا این زن در میانسالی چنین زیبا بود؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت839
#نویسنده_سیین_باقری
نگاهش کردم چند ثانیه بدون اینکه حرفی بزنه نگاهم کرد چند ثانیه بدون اینکه نفس بکشه نگاهم کرد
لباسی که پوشیده بود به قدری دلبری می کرد که با خودم فکر کردم اگر حال بهتری پیدا کردم حتما برگردمو این لباس را تهیه کنم
حتما ماهرخ خانم میتونست برای من لباسی چنین زیبا بدوزه
لبخندی زد و چین دامنش رو بالا گرفت و از پل چوبی سمت مخالف چشمه رد شد اومد کنارم
بی اختیار از جا بلند شدم و رو به روش ایستادم چقدر این زن زیبا و دلفریب بود دستشو گذاشت روی بازوم و چند بار نوازش کرد و گفت
_چقدر زیبایی بانوی زیبا چقدر زیبایی الهه زیبا چقدر زیبایی نوه ی جمشیدخان چقدر زیبایی برادرزاده ی صابر جانم
چند بار توی ذهنم این ترکیب زیبا را کنار هم قرار دادم و تکرار کردم صابر جانم؟
کی بود که به صابر جان اضافه می کرد و آن را مثل جانش میدید
تو روستا خبری از این ابراز علاقه های ناگهانی نبود چنین بی پروا کسی حق نداشت درباره مردی صحبت کنه
نگاهم که رنگ تعجب گرفته بود کار خودش رو کرد لبخندی زد و گفت
_بعید میدونم صابر از من برای شما چیزی گفته باشه صابر هم که نگفته باشه این مردی که چند دقیقه پیش کنار شما بود قطعاً حرفهایی زده
آخ که دلم دوباره داغش تازه شد که دوباره یادم اومد که ایلزاد من هم اوقاتی با این زن گذرونده بود که چقدر قلبم به درد اومد از اینکه این زن همون زنی بود که دل عمو صابر رو برده بود و نگم که ایلزاد چی کار کرده بود بین این دو نفر
دوباره حالت زارم کار خودش رو کرد دستمو گرفت و آروم نشوندم روی زمین کنارم نشست و زانوهاش رو توی بغلش جمع کرد و چونش رو گذاشت روی زانوش و نگاهش رو دوخت به چشمه
چند ثانیه گذشت خودش حرف پیش کشید و گفت
_کاشکی صابر اجازه می داد به جای این همه سال دوری و این همه سال زجر کشیدن این همه سال کینه و نفرت تو دلش جمع کردن،
اجازه میداد کمی من صحبت کنم کمی برادرزادهاش صحبت کنه تا کمتر زجر بکشم خودش کمتر زجر بکشه و برادرزادهاش کمتر اذیت بشه
عاشقانه ریخت تو نگاهش و نگاهم کرد
_چقدر دلم برای صابر جانم تنگ شده اگر برادرزادهاش پیغام پسغام نفرستاده بود که من بیام روستا هرگز نمیومدم
آهی کشید
_من عاشقانه دارم با یاد مردی زندگی می کنم که به من اعتماد نداشت
چقدر حرف هاش شاخ و برگ داشت چقدر از این جهت به اون جهت میرفت چقدر متوجه نمیشدم منظورش رو
این اگه اون زنی بود که صابر عاشق بودم رفته بود به خلوت با ایلزاد رفته بود نباید انقدر راحت می آمد و با من صحبت می کرد
اگر اون زن نبود هم این جریان ها را از کجا خبر داشت گیج شده بودم چرا من نمی فهمیدم قضیه از چه قراره
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت840
#نویسنده_سیین_باقری
پشت دستمو نوازش کرد فهمید که گیج شدم فهمید که هضم نکردم فهمیده بود که ناراحتم از اینکه ایلزاد، مورد اتهام قرار گرفته و بینمون خراب شده
حس بدی بهش نداشتم میدونستم اونه که میتونه منو نجات بده اون بود که میتونست کینه ی قدیمی بین صابر و ایلزاد رو از بین ببره و من رو به آرامش مطلوبم برسونه
به آرامی دامن لباس محلی ترمه اش رو بالا کشید و کفشهای سفید رنگش رو نمایان کرد لبخند زد و گفت
_بریم به جنگ غم و غصه ها؟
جوابی ندادم چشمک زد و ادامه داد
_بریم که ثابت کنیم من بیگاهنم و الهه ی زیبایی هم خوشبخت ترین زن دنیا؟
مردد بودم هنوز هم شک داشتم که اصل قضیه چیزی باشه که زن وانمود میکنه خیلی هم پررنگ و جدی نبوده و فقط اتهامی بوده که صابر به غلط، برجسته اش کرده
ولی با این حال بلند شدم و دنبالش راه افتادم بین راه سکوت کرده بودیم انگار هردومون داشتیم واژه هارو کنار هم میچیدیم برای رویارویی با مردهایی که به نوعی اعتماد بینمون از بین رفته بود
آه غلیظی کشیدم که از دیدش پنهون نموند دوباره انگشت اشاره ام رو گرفت و گفت
_به چی فکر میکردی؟
معطل نکردم و حرف زدم
_به اعتماد از بین رفته ی خودم و عموصابرم
لبخند تلخی که نشست روی لبهام حساب کار رو داد دسته زن و کاملاً سکوت کرد امیدوار بودم که توی محفل پیش رو اعتماد از دست رفته ام برگرده
جلوی در عمارت صابر و ایلزاد هر دو ایستاده بودن و هر دو حالت حمله و دفاعی داشتن
انگار داشتن با هم جر و بحث میکردن صداشون بیش از حد بلند بود و این برای شخصیتی که پدر بزرگ برای خودش درست کرده بود فاجعه بود
یک طرف چادرم رو گرفتم و به سمت شون دویدم دقیقا زمانی که ایلزاد یقه صابر رو گرفته بود بینشون قرار گرفتم و مچ دست ایلزاد رو به شدت کشیدم و انداختم پایین
با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشتم گفتم
_چته چی شده چرا به جای اینکه قضیه رو حل کنی دعوا را میندازی چرا به اعصابت مسلط نیستی تا کی میخوای هوچی گری کنی و مسائل رو ناتمام بزاری
میدونستم دارم تند میرم ولی این تند رفتن آبی بود بر آتش دلم دوباره فریاد زدم چرا
_ مثل دشمن های خونی همدیگر ر؟ نگاه می کنید
رو از ایلزاد برگردوندم و برگشتم سمت صابر با اخم غلیظی دستمو دراز کردم سمت زن و گفتم
_اون زن رو میشناسی
صابر فوری برگشت به سمتش صدای تند تند نفس هاش را می شنیدم شناخته بود خوبم شناخته بود
زن سرشو انداخت پایین اومد نزدیک تر قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه سیلی صابر نشست گوشه صورتشو صورتش رو به سمت مخالف پرت کرد
آخ که چقدر گره های عجیبی داشت زندگی من چقدر نا آرومی داشت زندگی من چقدر بیچاره بودم من
از نگاه مظلوم زن دلم لرزید ترس برم داشت رفتم رو به روی صابر ایستادم و فریاد زدم بدون توجه به بی آبرویی ها
_چخبرته بیشخصیت چرا دست رو زن بلند میکنی اسم تو مرده؟ مردا اینجوری مشکلاتشونو حل میکنن؟
اختیارمو از دست دادم و تند تند با مشت کوبیدم تو سینه اش
_نفهم این بیچاره اومده همه چیو برات توضیح بده اومده بگه که اشتباه کردی اومده بگه که ..
صدای صابر حرفامو قطع کرد
_نمیخوام توضیحی بشنوم این زن برای من منفور ترین زن دنیاست حق ندارین بیارینش جلو چشمم
نذاشتم پشت کنه و بره دستشو گرفتم
_منفورترین زن دنیا نیست که صدات میلرزه که نفسهات میلرزه منفور نیست که دلت میخوادش منفور نیست که کینه اش رو به دل داری بیا و یه بار برای همیشه حلش کن
سرشو اوورد نزدیک صورتم
_چه تضمینی میدی با ایلزاد دستش تو یه کاسه نباشه؟
ایلزاد از جا کنده شد که صابر رو بگیره دوباره دعوا کنن با فریادم، سرجاش ایستاد
_تضمینی ندارم بجز اینکه التماس کنم به منی که عاشقشم دروغ نگه تضمینی ندارم عمو صابر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت841
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد پریشون بود و بهم ریخته موهای بهم ریخته اش جار میزد که کلافگی تا عمق جانش نفوذ کرده نگاهش به چشمهام بود و مردمکش دو دو میزد برای اینکه بگه داره حقیقت رو میگه
وقتی کمی سرشو تکون داد که بگه دروغ نمیگه نفس راحتی کشیدم و برگشتم طرف عمو صابر
_من هرچی ایلزاد بگه بهش اعتماد میکنم عمو شما هم اعتماد کن تا نرسه روزیکه که با خودت بگی ای داد بیداد از زندگی تباه شدم
انگشت اشاره ام رو گرفتم سمت اون زن و گفتم
_اون بیچاره ای که من میبینم از صبح چشماش داره بال بال میزنه برای گفتن واقعیت خودشم خسته شده از اینکه نتوانسته به شما برسه
رفتم نزدیک زن دستشو از روی صورتش برداشتم و گفتم
_سیلی خورد دم نزد چون سیلی ندید، نوازش دید از کسی که دوسش داره
داشتم خودمو اون وسط هلاک میکردم تا این سه نفر به آرامش برسن
_عمو صابر این زن عاشق تو هست بذار حرفاشو بشنوی که نشنیده تصمیم نگیری نذار باقی عمرت هم تو اتیش کینه بسوزی
نیاز داشتم به تکیه کردن به یه پشت گرمی نیاز داشتم به ایلزاد برای خستگی های تمام عمرم مخصوصا روزهایی که خودش شد دلیل خستگیم نیاز داشتم به ایلزاد و کاش این رو از چشمهام میخوند
رنگ رخساره اش خبر میداد از اینکه فهمیده حالم رو به راه نیست نگاه نکرد به صابر و معشوقه ی تازه از راه رسیده اش نگاه نکرد به نگاه خونی و منتظر توضیحش، اومد کنارم ایستاد نگاهم کرد و حرف زد با صابر
_روزیکه این دخترو وسط کوهستان ول کرد به هوای شکی که بهش کرده بودی، تا میخورد برادرش کتکش زده بود و خونین و مالین بیرونش کرده بود تنها پناهش من یودم اون روز وقتی اومد دم در خونه ی ته باغ مشترکمون نتونستم بهش بگم نه و اجازه دادم چند روزی استراحت کنه تا راهی پیدا کنه برای نجات دادن خودش از تهمتهای پشت سرش و توی نامرد که نشونش کردی و ولش کردی
برگشت سمت زن و گفت
_من توضیح بیشتری ندارم چون ماجرای دیگه ای نبوده خودتون میدونید و عیار عشقتون اگر بالا باشه از نگاه همدیگه راست و دروغ رو میفهمید اگه عیاری نداشته باشه هم همون بهتر که فاتحه اش خونده بشه
این بار با کینه برگشت سمت صابر
_اینهمه سال اجازه دادم تو اتیش کینه بسوزی چون تو لیاقت عشق نداری، ولی الان پای الهه ام وسط بود و قضیه فرق میکرد باید میفهمید تا غم اشیونه نکنه کنج دلش
پوفی کرد و ادامه داد
_بازهم میگم لیاقت نداری ولی امیدوارم این زن بعد از سالها زجر کشیدن ببخشه تورو
پوزخند زد و گوشه چادرمو کشید و برد سمت عمارت جمشید خان شل شل پشت سرش راه میرفتم ولی امید داشتم به اتفاقات خوب
همینطور هم شد ماهرخ دلنگرون رو پس زد و رفت رو به روی جمشید ایستاد
_ما میخوایم عقد کنیم، دائم
شوکه نشدم چون نهایت خواسته ی من همین بود جمشید هم شوکه و عصبانی نشد چون خسته و شکسته تر از اینها بنظر میرسید که جدال کنه
بلند شد و رو به ماهرخ گفت
_بساط شادی با تو
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت842
#نویسنده_سیین_باقری
بساط شادی بر پا شد طولی نکشید که ماهرخ خانم سور و ساط چید و جمشید خان در تلاش شد تا مامان ملیحه رو راضی به اومدن کنه
_چرا این زن انقدر لجباز شده چی به سرش اومده که انقدر کینه گرفته مگه ایلزاد بیچاره چی کم داره از پسر برادرش که مدام اونو میکوبه فرق سر این بیچاره
نگاهی به ایلزاد کردم و نگاهی به جمشید خان دلم نمیومد با این صراحت به روش بیارن که مامان به چه علت مخالفه
سرشو انداخت پایین همونطور پریشون و گرفته، هنوز نتونسته بود خودشو سر پا کنه از اون روز حتی لباسشو عوض نکرده بود
_بابابزرگ اجازه بدین خودم بهشون تلفن کنم
سراسیمه از جا بلند شدم و از ته دل گفتم
_نه هرگز
جمشید خان نگاه معنا داری بهم انداخت و با اخم گفت
_چطور؟
بغ کرده و ناراحت جواب دادم
_بدتر لج میکنه مامانم ایلزاد رو دوست نداره
تموم شدن جمله ام همراه شد با پوزخند ایلزاد و زیر لب گفت
_اگه میدونستم چه دشمنی باهاشون داشتم که درد نداشت برام این تنفرشون
حرفشو زد و از اتاق رفت بیرون و نگاه جمشید رو دنبال خودش کشید عصاشو کوبید زمین گفت
_د راست میگه دیگه این زن کیه دیگه
اون هم ناامید از راضی کردن مامان ملیحه از اتاق رفت بیرون من موندم و لباس عروس بسیار زیبایی که افتاده بود روی پاهام
گوشیمو برداشتم و به عنوان آخرین امید شماره ی عامر خان رو گرفتم
یا اولین بوق جواب داد احساس کردم منتظرم بوده
_سلام بابا
چرا من شرمنده ی این مرد بودم چرا فکر میکردم حیف بود که مامان بشه همسرش
_سلام عامر خان
_سلام بابا رو به راهی؟
گله کردم
_رو به راه باشم؟
خوشحال جواب داد
_قطعا، تو داری به مراد دلت میرسی نگرانی چرا؟
بلند شدم قدم زدم
_دلنگرون نیومدن مامانم، عامر خان مامانم بهتر از من صلاح منو میدونه؟
چند ثانیه سکوت کرد
_نگران اومدن مامانت نباش به این فکر کن که بعد از سختی های زیاد قرار اتفاقی رخ بده که تو میخوای مامانت بیاد کار خوبی کرده و تورو خوشحال میکنه اگه نیومد هم بهش احترام بذار و اجازه بده جای دیگه جبران کنه
سخت بود برام پذیرش حرفش ولی چاره ی دیگه ای نبود سکوت کردم و اجازه دادم دست تقدیر رقم بزنه روزهای اینده رو
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت843
#نویسنده_سیین_باقری
حجاب گرفتم و بیحوصله و شل و وارفته رفتم بیرون خبری از کسی نبود تو عمارت از اون روز دیگه حتی صابر رو هم ندیده بودم
پوفی کشیدم و دستی به چشمام کشیدم سرکی به اشپزخونه کشیدم تا ماهرخ خانم رو ببینم ولی اون هم نبود
رفتم بیرون دنبال ایلزاد میگشتم مطمین بودم جایی کنج تنها گیر آورده بود داره خودشو آزار میده
پسری که روز اول فکر میکردم به هیچکس و هیچ چیزی جز خودش فکر نمیکنه حالا کارش به جایی رسیده بود که گوشه ی خلوتی گیر میاوورد و ساعتها تو تنهاییش فقط فکر میکرد
همه ی ماجرا تقصیر من نبود که زندگی به کامی هم نداشت بدتر از زندگی نکبت من
قدم زنان رفتم پشت عمارت تا ته باغ و نزدیک اون کلبه مشترکی که ایلزاد ازش حرف میزد مال زمان جاهلیتش با صابر بوده
این عمارت به قدری وسیع و بزرگ بود که صدتا خونه درختی دیگه هم توش میساختن، جا داشت
احساسم درست بود ایلزاد جلوی اون کلبه روی تکه چوبی نشسته بود و هوای بهاری تلخ، البته برای من رو نفس میکشید
مطمین بودم بارها چنگک وار پریده تو موهاش که اینجوری پخش شده تو پیشونیش
بعضی وقتا فکر میکردم مرد اگر نخواد حرف بزنه و درد دل کنه یا گریه کنه و فریاد بکشه، همون بهتر که سیگار بکشه، مثل مهدی
آخ گفتم مهدی، نمیدونم بعد از شنیدن اون حرفها چه حالی شده و به چی فکر کرده
رسیده بودم کنار ایلزاد و همچنان داشتم فکر میکردم یه وری خندید و گفت
_مجنون از خود دور تر ندیدی بانو؟
معنی حرفشو نفهمدیم برای همین اخم کردم و همچنان نگاهش کردم
_مجنون از خود دور تر یعنی منی که سرتا پام شده تو و یادم نمیاد آخرین بار کی خودمو تو آینه دیدم و به خودم فکر کرده باشم
سکوتمو که دید ادامه داد
_مجنون از خود دور تر یعنی منی که سراسر شده لیلا و دور دنیا میگرده برای لحظه ای آرامش
از جاش بلند شد رو به روم ایستاد
_قلبم درد میکنه
نگران بهش نزدیکتر شدم
_کاشکی تموم شه این بازیا و یک شبی من باشم و تو خیالی که آسوده گرفته
ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد و گفتم
_چرا نرسه اون روز؟
عصبی نفس عمیق کشید
_میترسم از فردا و آینده و حتی دوساعت دیگه که زمونه اجازه نده منو تو کنار هم قرار بگیریم
چشماش قرمز شده بود و به خون نشسته از بس با خودش فکر کرده بود دیوونه شده بود
تو کل برخدا کردم و استرس های خودمو پس زدم و جواب دادم
_این بار هیچی مانع نمیشه منم و تو و تویی و من
لبخند خجولش بیشتر و بیشتر به دلم نشست
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞