🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت841
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد پریشون بود و بهم ریخته موهای بهم ریخته اش جار میزد که کلافگی تا عمق جانش نفوذ کرده نگاهش به چشمهام بود و مردمکش دو دو میزد برای اینکه بگه داره حقیقت رو میگه
وقتی کمی سرشو تکون داد که بگه دروغ نمیگه نفس راحتی کشیدم و برگشتم طرف عمو صابر
_من هرچی ایلزاد بگه بهش اعتماد میکنم عمو شما هم اعتماد کن تا نرسه روزیکه که با خودت بگی ای داد بیداد از زندگی تباه شدم
انگشت اشاره ام رو گرفتم سمت اون زن و گفتم
_اون بیچاره ای که من میبینم از صبح چشماش داره بال بال میزنه برای گفتن واقعیت خودشم خسته شده از اینکه نتوانسته به شما برسه
رفتم نزدیک زن دستشو از روی صورتش برداشتم و گفتم
_سیلی خورد دم نزد چون سیلی ندید، نوازش دید از کسی که دوسش داره
داشتم خودمو اون وسط هلاک میکردم تا این سه نفر به آرامش برسن
_عمو صابر این زن عاشق تو هست بذار حرفاشو بشنوی که نشنیده تصمیم نگیری نذار باقی عمرت هم تو اتیش کینه بسوزی
نیاز داشتم به تکیه کردن به یه پشت گرمی نیاز داشتم به ایلزاد برای خستگی های تمام عمرم مخصوصا روزهایی که خودش شد دلیل خستگیم نیاز داشتم به ایلزاد و کاش این رو از چشمهام میخوند
رنگ رخساره اش خبر میداد از اینکه فهمیده حالم رو به راه نیست نگاه نکرد به صابر و معشوقه ی تازه از راه رسیده اش نگاه نکرد به نگاه خونی و منتظر توضیحش، اومد کنارم ایستاد نگاهم کرد و حرف زد با صابر
_روزیکه این دخترو وسط کوهستان ول کرد به هوای شکی که بهش کرده بودی، تا میخورد برادرش کتکش زده بود و خونین و مالین بیرونش کرده بود تنها پناهش من یودم اون روز وقتی اومد دم در خونه ی ته باغ مشترکمون نتونستم بهش بگم نه و اجازه دادم چند روزی استراحت کنه تا راهی پیدا کنه برای نجات دادن خودش از تهمتهای پشت سرش و توی نامرد که نشونش کردی و ولش کردی
برگشت سمت زن و گفت
_من توضیح بیشتری ندارم چون ماجرای دیگه ای نبوده خودتون میدونید و عیار عشقتون اگر بالا باشه از نگاه همدیگه راست و دروغ رو میفهمید اگه عیاری نداشته باشه هم همون بهتر که فاتحه اش خونده بشه
این بار با کینه برگشت سمت صابر
_اینهمه سال اجازه دادم تو اتیش کینه بسوزی چون تو لیاقت عشق نداری، ولی الان پای الهه ام وسط بود و قضیه فرق میکرد باید میفهمید تا غم اشیونه نکنه کنج دلش
پوفی کرد و ادامه داد
_بازهم میگم لیاقت نداری ولی امیدوارم این زن بعد از سالها زجر کشیدن ببخشه تورو
پوزخند زد و گوشه چادرمو کشید و برد سمت عمارت جمشید خان شل شل پشت سرش راه میرفتم ولی امید داشتم به اتفاقات خوب
همینطور هم شد ماهرخ دلنگرون رو پس زد و رفت رو به روی جمشید ایستاد
_ما میخوایم عقد کنیم، دائم
شوکه نشدم چون نهایت خواسته ی من همین بود جمشید هم شوکه و عصبانی نشد چون خسته و شکسته تر از اینها بنظر میرسید که جدال کنه
بلند شد و رو به ماهرخ گفت
_بساط شادی با تو
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت842
#نویسنده_سیین_باقری
بساط شادی بر پا شد طولی نکشید که ماهرخ خانم سور و ساط چید و جمشید خان در تلاش شد تا مامان ملیحه رو راضی به اومدن کنه
_چرا این زن انقدر لجباز شده چی به سرش اومده که انقدر کینه گرفته مگه ایلزاد بیچاره چی کم داره از پسر برادرش که مدام اونو میکوبه فرق سر این بیچاره
نگاهی به ایلزاد کردم و نگاهی به جمشید خان دلم نمیومد با این صراحت به روش بیارن که مامان به چه علت مخالفه
سرشو انداخت پایین همونطور پریشون و گرفته، هنوز نتونسته بود خودشو سر پا کنه از اون روز حتی لباسشو عوض نکرده بود
_بابابزرگ اجازه بدین خودم بهشون تلفن کنم
سراسیمه از جا بلند شدم و از ته دل گفتم
_نه هرگز
جمشید خان نگاه معنا داری بهم انداخت و با اخم گفت
_چطور؟
بغ کرده و ناراحت جواب دادم
_بدتر لج میکنه مامانم ایلزاد رو دوست نداره
تموم شدن جمله ام همراه شد با پوزخند ایلزاد و زیر لب گفت
_اگه میدونستم چه دشمنی باهاشون داشتم که درد نداشت برام این تنفرشون
حرفشو زد و از اتاق رفت بیرون و نگاه جمشید رو دنبال خودش کشید عصاشو کوبید زمین گفت
_د راست میگه دیگه این زن کیه دیگه
اون هم ناامید از راضی کردن مامان ملیحه از اتاق رفت بیرون من موندم و لباس عروس بسیار زیبایی که افتاده بود روی پاهام
گوشیمو برداشتم و به عنوان آخرین امید شماره ی عامر خان رو گرفتم
یا اولین بوق جواب داد احساس کردم منتظرم بوده
_سلام بابا
چرا من شرمنده ی این مرد بودم چرا فکر میکردم حیف بود که مامان بشه همسرش
_سلام عامر خان
_سلام بابا رو به راهی؟
گله کردم
_رو به راه باشم؟
خوشحال جواب داد
_قطعا، تو داری به مراد دلت میرسی نگرانی چرا؟
بلند شدم قدم زدم
_دلنگرون نیومدن مامانم، عامر خان مامانم بهتر از من صلاح منو میدونه؟
چند ثانیه سکوت کرد
_نگران اومدن مامانت نباش به این فکر کن که بعد از سختی های زیاد قرار اتفاقی رخ بده که تو میخوای مامانت بیاد کار خوبی کرده و تورو خوشحال میکنه اگه نیومد هم بهش احترام بذار و اجازه بده جای دیگه جبران کنه
سخت بود برام پذیرش حرفش ولی چاره ی دیگه ای نبود سکوت کردم و اجازه دادم دست تقدیر رقم بزنه روزهای اینده رو
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت843
#نویسنده_سیین_باقری
حجاب گرفتم و بیحوصله و شل و وارفته رفتم بیرون خبری از کسی نبود تو عمارت از اون روز دیگه حتی صابر رو هم ندیده بودم
پوفی کشیدم و دستی به چشمام کشیدم سرکی به اشپزخونه کشیدم تا ماهرخ خانم رو ببینم ولی اون هم نبود
رفتم بیرون دنبال ایلزاد میگشتم مطمین بودم جایی کنج تنها گیر آورده بود داره خودشو آزار میده
پسری که روز اول فکر میکردم به هیچکس و هیچ چیزی جز خودش فکر نمیکنه حالا کارش به جایی رسیده بود که گوشه ی خلوتی گیر میاوورد و ساعتها تو تنهاییش فقط فکر میکرد
همه ی ماجرا تقصیر من نبود که زندگی به کامی هم نداشت بدتر از زندگی نکبت من
قدم زنان رفتم پشت عمارت تا ته باغ و نزدیک اون کلبه مشترکی که ایلزاد ازش حرف میزد مال زمان جاهلیتش با صابر بوده
این عمارت به قدری وسیع و بزرگ بود که صدتا خونه درختی دیگه هم توش میساختن، جا داشت
احساسم درست بود ایلزاد جلوی اون کلبه روی تکه چوبی نشسته بود و هوای بهاری تلخ، البته برای من رو نفس میکشید
مطمین بودم بارها چنگک وار پریده تو موهاش که اینجوری پخش شده تو پیشونیش
بعضی وقتا فکر میکردم مرد اگر نخواد حرف بزنه و درد دل کنه یا گریه کنه و فریاد بکشه، همون بهتر که سیگار بکشه، مثل مهدی
آخ گفتم مهدی، نمیدونم بعد از شنیدن اون حرفها چه حالی شده و به چی فکر کرده
رسیده بودم کنار ایلزاد و همچنان داشتم فکر میکردم یه وری خندید و گفت
_مجنون از خود دور تر ندیدی بانو؟
معنی حرفشو نفهمدیم برای همین اخم کردم و همچنان نگاهش کردم
_مجنون از خود دور تر یعنی منی که سرتا پام شده تو و یادم نمیاد آخرین بار کی خودمو تو آینه دیدم و به خودم فکر کرده باشم
سکوتمو که دید ادامه داد
_مجنون از خود دور تر یعنی منی که سراسر شده لیلا و دور دنیا میگرده برای لحظه ای آرامش
از جاش بلند شد رو به روم ایستاد
_قلبم درد میکنه
نگران بهش نزدیکتر شدم
_کاشکی تموم شه این بازیا و یک شبی من باشم و تو خیالی که آسوده گرفته
ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد و گفتم
_چرا نرسه اون روز؟
عصبی نفس عمیق کشید
_میترسم از فردا و آینده و حتی دوساعت دیگه که زمونه اجازه نده منو تو کنار هم قرار بگیریم
چشماش قرمز شده بود و به خون نشسته از بس با خودش فکر کرده بود دیوونه شده بود
تو کل برخدا کردم و استرس های خودمو پس زدم و جواب دادم
_این بار هیچی مانع نمیشه منم و تو و تویی و من
لبخند خجولش بیشتر و بیشتر به دلم نشست
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت844
#نویسنده_سیین_باقری
در حال صحبت بودیم که صدای جیغ بلند ایلناز به گوشمون رسید
هر دو با تعحب برگشتیم به سمت صدا از ته باغ ایلناز در حال دویدن بود به طرف ما هردو برگشتیم به طرفش و منتظر موندیم ببینیم این همه ذوقش به کجا ختم میشه
ایلزاد خندید و گفت
_ من اگه یه یار همیشگی داشته باشم همین خواهرمه و بس
نگاهش کردم و گفتم
_ فقط خواهرت؟
بلند خندید از ته دل خندید با تمام احساساتش خندید و جواب داد
_ قبل از اومدن شما بله
لبخندی زدم و برگشتم به سمت ایلناز که با تمام قدرت منو کشید تو آغوشش و کنار گوشم جیغ زنان گفت
_ خدا را شکر که تو عاقل شدی خداروشکر که ادم شدی خداروشکر که میخواین به نتایج خوب برسین خدا را شکر که دارم عروسی داداشم رو میبینم الهی شکر که جفتتون از خر شیطون پیاده شدین و رضایت دادین که بدون در نظر گرفتن هر کسی با هم دیگه ازدواج کنید و زندگیتون رو بسازین
منو از آغوشش کشید بیرون رفت به سمت ایلزاد دستشو بالا گرفت و گفت
_ چقدر بده که نمیتونم بغلت کنم چقدر بده که نمیتونم از ته دلم ماچت کنم میدونی که داداشمی میدونی که عزیز دلمی میدونی که تا ته دنیا قربونت میشم، خدا رو شکر میکنم که لبخند رو دارم روی لبات میبینم کاش مثل قبلا بود که میتونستم بغلت کنم و جیغ بکشم و بگم چقدر عاشقتم
ایلزاد دست توی موهاش کشید و گفت
_ همه اینایی که گفتی رو خودم احساس می کنم میدونم از ته دلت خوشحالی میدونم چه احساسی به من داری میدونم چقدر دوستم داری خیالت راحت باشه خواهری
با حرفای ایلزاد اشک نشست توی چشمای خواهرش و اشک نشست توی چشمای منی که محبت برادر ندیده بودم خوشبحال ایلناز و مریم که برادرایی داشتن که هرچند ناتنی ولی قلبا از برادر تنی من بهتر بودن
لبخند تلخم از نگاه ایلزاد دور نموند چشمکی زد و گفت
_بریم تو عمارت که وقت شادیه
این تغییر حالت ناگهانیش صرفا بخاطر من بود وگرنه استرسی توی دلش بود که فقط من میدونستم
قدم به قدم و باهم از اون خونه دور شدیم و رفتیم تو حیاط عمارت که همه در جنب و جوش بودن عمه نسرین ولی سر همه بود و با شادمانی، دستور میداد و کار میکرد و خدم حشم رو دور خودش جمع میکرد
با دیدنمون دستشو گذاشت روی دهانش و شروع کرد به کل کشیدن احساس میکردم با تمام قوا سعی داره خوشحالیش رو به نمایش بذاره
یکی از خانمای خدمه سینی تو دستش رو با دف اشتباهی گرفت و شروع کرد به نواختن و بقیه هم دست میزدن و شادی میکردن
ایلناز هم بدون توجه به حضور پدر و برادرش جلوی رضایی که هنوز همسرش نشده بود در حال چرخیدن و شادی کردن به سبک خودش
منو ایلزاد که صاحب این مجلس بودیم هم غرق در خنده و خجالت نظاره گر شادمانی دیگران بودیم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت845
#نویسنده_سیین_باقری
با اومدن عمه نسرین و ایلناز همه چی خیلی زود پیش رفت و عمارت و تمام اتاقها اماده ی حضور مهمان شد
مونده بودم من که باید میرفتم آرایشگاه تا آماده و اراسته باشم برای شب که قرار بود بالاخره سیب بخت من چرخ آخرو بخوره و بیوفته روی بام خونه ی ایلزاد
قلبا خوشحال بودم و چیزی بجز این نمیخواستم ولی نبودن مامان ملیحه داشت قلبمو به درد میاوورد طاقت نیومدنش رو نداشتم
با فکر و ذهنی که درگیر بی مهری خانواده ام بود همراه با ایلزاد و ایلناز راهی شهر شدم برای رفتن به آرایشگاه و تهیه ی چند دست لباس که مناسب بعد از عقد باشه
کنار ایلزاد نشسته بودم و در آخرین لحظه های زندگی مجردیم هم غصه ی شرایط گذشته ام رو میخوردم
حالا دیگه احتمالا به گوش همه رسیده بود که الهه میخواد بدون اجازه ی مادرش عقد کنه و صد در صد هیچکس از خانواده ی مادری هم نمیومد تا شاهد این اتفاق باشه، و البته مورد سرزنش هم قرار میگرفتم
پوزخندی زدم و رو از خیابان گرفتم برگشتم از اینه جلو ایلناز رو نگاه کردم عمیقا داشت نگاهم میکرد
شونه بالا انداختم و آروم گفتم
_بخیر بگذره الهی
ایلزاد زودتر جواب داد
_میگذره، نگران هیچی نباش شما
نگاهی به چهره ی مصممش انداختم و با خودم عهد کردم تا پایان امسب دیگه این استرس ها رو به روی خودم نیارم تا ایلزادِ تازه درمان شده هم اذیت نشه
منکه نمیدونستم داریم چه مسیری رو میریم ایلناز که میدونست اعتراض کرد
_عه ایلزاد میخواستیم بریم خریدا
ایلزاد دور زد و راهنمای سمت راست رو زد و ماشینو پارک کرد و گفت
_شما برید آرایشگاه خودم لباساشو میخرم
چند ثانیه هردومون سکوت کردیم من از خجالت و ایلناز از شیطنت آخر هم طاقت نیاورد و گفت
_جون بابا خوش باشی
ایلزاد اخمی کرد و گفت
_خودمم لباس لازم دارم و البته یه کار نیمه تموم هم دارم که باید قبل از امشب برم و تمومش کنم
پوفی کرد و ادامه داد
_برید به سلامت، منتظر تماستون هستم
ایلناز خداحافظی کرد و پیاده شد، من موندم تا بپرسم کار نیمه تمام ایلزاد رو که فهمید و گفت
_هیس، اجازه بده بعد
لبخند زدم و پیاده شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت846
#نویسنده_سیین_باقری
*مهدی*
تنها یادگاری که از باغستون تو دستم مونده یود همین یه دونه کلید زاپاسی بود که مامان مهری داده بود تا راحت رفت و آمد کنم
بعد از اینکه همه وسایلاشونو برداشته بود و کلیدا رو داده بودن الهه، اینو نگهداشته بودم برای روزهای سختم، روزهایی که از شدت بی کسی ندونم به کجا سر بذارم، برم روی اون تاب ته باغ بشینم و ساعتها به روزهای خونه ی پدربزرگ خان فکر کنم و یادم بره که بد زمونه ای گرفته برای خانواده ی نفرین شده
بعد از رفتن ناگهونی الهه پخش و پراکنده شدن اهالی عمارت، آقا محسن رو از بیمارشتان مرخص کردیم و عقیله و پروانه رو با نامهربونی های محسن تنها گذاشتم و یه کله روندم تا باغستون
دلم نشستن روی تاب و هوا رفتن و سیگار کشیدن میخواست
از اینه جلوی ماشین نگاهی به خودم کردم و لبخند زدم به حرف مامان مهری که میگفت
_نکش جوون بذار از جوونیت بگذره بعد غصه هاتو دود کن بفرست هوا
نمیدونست که صادق جانش، دور از چشماش شبا میاد ته باغ و به یا جوونیش دود میکنه میفرسته هوا
دستی رو کشیدم و هوفی کردم و پیاده شدم
درختای خشکیده ی جلوی در تا ته باغ و کنار تاب بلندم، قلبمو به آتیش میکشید، چه خزونی زده بود به این باغ در دو قدمی بهار
گفتم بهار، یادم افتاد که راستی راستی پنج روز دیگه مونده به عید و ما درکش نکردیم
چیشد که یادمون رفت شور و شوق قبل از اومدن عید
رفتن صادق خان تنمونو پیر کرد یا چشم بستن مهری خانم، بعید میدونم با فوت یکی از اعضای خانواده، روزگار خوشیه اهالی تیره و تار بشه، چیزی که بین همه ی مارو کرد جهنم سیاه، شکسته شدن حرمتهایی بود که خواهر و برادر و بزرگتر و کوچکتر رو انداخت به جون هم
روی تاب نشستم و با حرکت پام تاب خوردم هر بار سرعتشو بیشتر و بیشتر کردم تا جایی که اونور باغ رو میدیدم
غرق در خوشی بی پایانی بودم که آرزو میکردم کاش دوباره کنار مامان مهری رقم میخورد
شروع کردم به فریاد زدن به عربده کشیدن به داد زدن میدونستم صدام به جایی نمیرسه کسی نیست که بشنوه، تا میتونستم خودم رو خالی کردم
آروم آروم تاب رونگهداشتم و پامو زدم زمین و متوقف شدم، سیگاری از جیبم کشیدم بیرون و آتیش زدم
پوک اول نزده ذهنم رفت سمت دفترچه ام که تو اتاق الهه بود، قلبم فرو ریخت، اگه این دو روز الهه رفته باشه تو اتاقش و ...
بی درنگ سیگارو زیر پام له کردم و دویدم سمت ساختمون اصلی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞