eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با اومدن عمه نسرین و ایلناز همه چی خیلی زود پیش رفت و عمارت و تمام اتاقها اماده ی حضور مهمان شد مونده بودم من که باید میرفتم آرایشگاه تا آماده و اراسته باشم برای شب که قرار بود بالاخره سیب بخت من چرخ آخرو بخوره و بیوفته روی بام خونه ی ایلزاد قلبا خوشحال بودم و چیزی بجز این نمیخواستم ولی نبودن مامان ملیحه داشت قلبمو به درد میاوورد طاقت نیومدنش رو نداشتم با فکر و ذهنی که درگیر بی مهری خانواده ام بود همراه با ایلزاد و ایلناز راهی شهر شدم برای رفتن به آرایشگاه و تهیه ی چند دست لباس که مناسب بعد از عقد باشه کنار ایلزاد نشسته بودم و در آخرین لحظه های زندگی مجردیم هم غصه ی شرایط گذشته ام رو میخوردم حالا دیگه احتمالا به گوش همه رسیده بود که الهه میخواد بدون اجازه ی مادرش عقد کنه و صد در صد هیچکس از خانواده ی مادری هم نمیومد تا شاهد این اتفاق باشه، و البته مورد سرزنش هم قرار میگرفتم پوزخندی زدم و رو از خیابان گرفتم برگشتم از اینه جلو ایلناز رو نگاه کردم عمیقا داشت نگاهم میکرد شونه بالا انداختم و آروم گفتم _بخیر بگذره الهی ایلزاد زودتر جواب داد _میگذره، نگران هیچی نباش شما نگاهی به چهره ی مصممش انداختم و با خودم عهد کردم تا پایان امسب دیگه این استرس ها رو به روی خودم نیارم تا ایلزادِ تازه درمان شده هم اذیت نشه منکه نمیدونستم داریم چه مسیری رو میریم ایلناز که میدونست اعتراض کرد _عه ایلزاد میخواستیم بریم خریدا ایلزاد دور زد و راهنمای سمت راست رو زد و ماشینو پارک کرد و گفت _شما برید آرایشگاه خودم لباساشو میخرم چند ثانیه هردومون سکوت کردیم من از خجالت و ایلناز از شیطنت آخر هم طاقت نیاورد و گفت _جون بابا خوش باشی ایلزاد اخمی کرد و گفت _خودمم لباس لازم دارم و البته یه کار نیمه تموم هم دارم که باید قبل از امشب برم و تمومش کنم پوفی کرد و ادامه داد _برید به سلامت، منتظر تماستون هستم ایلناز خداحافظی کرد و پیاده شد، من موندم تا بپرسم کار نیمه تمام ایلزاد رو که فهمید و گفت _هیس، اجازه بده بعد لبخند زدم و پیاده شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *مهدی* تنها یادگاری که از باغستون تو دستم مونده یود همین یه دونه کلید زاپاسی بود که مامان مهری داده بود تا راحت رفت و آمد کنم بعد از اینکه همه وسایلاشونو برداشته بود و کلیدا رو داده بودن الهه، اینو نگهداشته بودم برای روزهای سختم، روزهایی که از شدت بی کسی ندونم به کجا سر بذارم، برم روی اون تاب ته باغ بشینم و ساعتها به روزهای خونه ی پدربزرگ خان فکر کنم و یادم بره که بد زمونه ای گرفته برای خانواده ی نفرین شده بعد از رفتن ناگهونی الهه پخش و پراکنده شدن اهالی عمارت، آقا محسن رو از بیمارشتان مرخص کردیم و عقیله و پروانه رو با نامهربونی های محسن تنها گذاشتم و یه کله روندم تا باغستون دلم نشستن روی تاب و هوا رفتن و سیگار کشیدن میخواست از اینه جلوی ماشین نگاهی به خودم کردم و لبخند زدم به حرف مامان مهری که می‌گفت _نکش جوون بذار از جوونیت بگذره بعد غصه هاتو دود کن بفرست هوا نمیدونست که صادق جانش، دور از‌ چشماش شبا میاد ته باغ و به یا جوونیش دود میکنه میفرسته هوا دستی رو کشیدم و هوفی کردم و پیاده شدم درختای خشکیده ی جلوی در تا ته باغ و کنار تاب بلندم، قلبمو به آتیش میکشید، چه خزونی زده بود به این باغ در دو قدمی بهار گفتم بهار، یادم افتاد که راستی راستی پنج روز دیگه مونده به عید و ما درکش نکردیم چیشد که یادمون رفت شور و شوق قبل از اومدن عید رفتن صادق خان تنمونو پیر کرد یا چشم بستن مهری خانم، بعید میدونم با فوت یکی از اعضای خانواده، روزگار خوشیه اهالی تیره و تار بشه، چیزی که بین همه ی مارو کرد جهنم سیاه، شکسته شدن حرمت‌هایی بود که خواهر و برادر و بزرگتر و کوچکتر رو انداخت به جون هم روی تاب نشستم و با حرکت پام تاب خوردم هر بار سرعتشو بیشتر و بیشتر کردم تا جایی که اونور باغ رو میدیدم غرق در خوشی بی پایانی بودم که آرزو میکردم کاش دوباره کنار‌ مامان مهری رقم میخورد شروع کردم به فریاد زدن به عربده کشیدن به داد زدن میدونستم صدام به جایی نمیرسه کسی نیست که بشنوه، تا میتونستم خودم رو خالی کردم آروم آروم تاب رو‌نگهداشتم و پامو زدم زمین و متوقف شدم، سیگاری از جیبم کشیدم بیرون و آتیش زدم پوک اول نزده ذهنم رفت سمت دفترچه ام که تو اتاق الهه بود، قلبم فرو ریخت، اگه این دو روز الهه رفته باشه تو اتاقش و ... بی درنگ سیگارو زیر پام له کردم و دویدم سمت ساختمون اصلی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دویدنم همانا چندبار کله پا شدنم همانا، چنان عجله داشتم که هیچوقت فکر نمیکردم این سرعت رو در دویدن داشته باشم رسیدم به در ساختمون اصلی تند تند دستگیره اش رو بالا پایین کردم میدونستم نیاز به کلید داره ولی قلقی داشت که من بهتر از هرکسی میدونستم چجوری باز میشه شبایی که با آقا محسن دعوام میشد بی سر صدا میومدم عمارت و فردا صبحش مهری جون میفهمید من تو اتاقم خوابم قلبم داشت به درد میومد از مرور خاطراتم بدون صادق خان و مهری خانم، هر لحظه احساس میکردم فشار روی قلبم بیشتر میشه و در هم قصد همکاری با من رو نداشت و باز نمیشد مهم نبود باید به دفترچه میرسیدم، رفتم پشت ساختمون از در حیاط خلوت شیشه ی پشت دستگیره رو شکوندم و درو باز کردم رفتم داخل باید یادم میموند حتما درو درست میکردم وگرنه دزد میزد به عمارت و اندوخته ی شصت سالشو بار میزد میبرد پله هارو دو تا یکی، سه تا یکی دویدم رفتم بالا تو اتاق الهه، از روسری پهن شده اش وسط اتاق متوجه شدم که اینجا بوده و ای داد که دفترچه رو دیده زیر بالش و پتوش نبود تو قفسه ها هم نبود بی معطلی گوشیمو از جیبم در اوردم و روشنش کردم بدون توجه به تماسهای از دست رفته از طرف سلما زنگ زدم الهه درست فهمیده بودم الهه دفترچه رو با خودش برده بود نمیدونم چطور نتونستم روی اعصابم کنترلی داشته باشم، شروع کردم داد زدن سرش داد زدنی که فقط پشیمونیش موند برام الهه قطع کرده بود و سلما پشت سر هم زنگ میزد دستمو گرفته بودم به سرم و نگاهم به صفحه ی گوشیم بود که داشت خودشو هلاک میکرد چند لحظه دلم سوخت گوشیو برداشتم و جواب دادم _سلام خانم صداش رو داشت میلرزوند من فرق بغض واقعی و ساختگی رو میفهمیدم این دختر داشت صداش رو میلرزوند تا من باورش کنم _مهدیییییی کجاییی چرا گوشیت خاموشههه چرا دیگه نخواستی باهات ... کلافه شدم از خنده های مردونه ی اطرافش، این دختر چقدر تیکه ی من نبود، فورا جواب دادم _وقتی میبینی جواب نمی‌دم و گوشیم خاموشه، خودتو کوچیک نکن و دیگه زنگ نزن، دیگه زنگ نزن دختر مردم میدونستم ناراحت نمیشه یا نهایتا چند ثانیه ناراحت میشه، پس حرفهامو ادامه ندادم گوشی رو قطع کردم نفسمو پر صدا بیرون دادم و خودم رو پرت کردم روی تخت زل زدم به سقف و با خودم فکر کردم الهه، بعد از خوندن دوتا خط از نوشته های من با خودش چه فکری کرده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اعصابم بهم ریخته بود دوست نداشتم کسی رو از خودم برنجونم این طرز صحبت نبود که من با الهه داشتم، چه مرگم بود من با سی سال سن چقدر هوچی شده بودم بلند شدم رو به روی آینه قدی اتاق الهه ایستادم و خودمو نگاه کردم ریشام کمی بلند تر شده بود پلکام افتاده تر، موهام بهم ریخته تر و چشمام خسته تر بقول مامان اقیانوس سورمه ای میشد به وقت عصبانیت، نمیدونم شاید وقتی میخندیدم روشنتر میشد هرچی بود که این مهدی که من تو آینه می‌دیدم اصلا رو به روال نبود پلشت و هپلی و بهم ریخته با اعصابی خراب چشمامو ریز کردم و با خودم گفتم _تو آدم بشو نیستی نه؟ کی میخوای دست از روح و روان این دختر برداری ها؟ خواستی، نشد!!! الان باید آوار بشی سر زندگیش؟ بس کن مهدی کی میخوای عاقل بشی؟ چشمامو از آینه نگاه کردم، بیچاره ها جار میزدن _بخدا سخته فراموشی و تظاهر به بی‌تفاوتی فریاد زدم _ أه أه أه چرا ناف منو با بدبختی بریدن ها؟ چرا من انقدر بیچاره ام تو زمین دوست داشتم به زمین و زمان فحش بدم بلکه احوالم بختر بشه ولی چیزی به زبونم نمیومد لعنت به من بیاد با این همه بدبختی رفتم نشستم روی تخت و تند تند مشتمو کوبیدم به لحاف زیر لب غر زدم، نه اینکه عصبی باشم از رفتن دفترچه ام به کرمانشاه و اشراف کامل الهه به احساسم، نه عصبی بودم از داد و بیدادی که سر اون دختر بیچاره تر از خودم کردم، حسم میگفت پیش ایلزاد بود و الان تو شرایط خوبی نیست خاموش و روشن شدن صفحه ی گوشیم تایید میکرد که ایلزاد، خوب اون بدبخت رو بازجویی کرده،برداشتم جواب دادم منتظر بودم که صدای داد و بیدادش رو بشنوم ولی گفت _سلام آقا مهدی خب این آرامش قبل از طوفان بود نباید از ایلزاد که تازه درمان شده انتظار دیگری میداشتم، جواب دادم _سلام ایلزاد خان بفرمایید در خدمتم احساس کردم صدای پا شنیدم از اونور خط ایلزاد هم سکوت کرد و بعد از یه وقفه ی طولانی شروع کرد به فریاد زدن درست فهمیده بودم ارامشش، آرامش قبل از طوفان بود، اجازه دادم تا خودش رو خالی کنه، خوب هم خالی کرد بعد از فریادهاش باز هم سکوت کرد و این بار با صدایی که له شده بود گفت _حلالم کن تنم لرزید از صدای پر از لرزشش، چی میگفت این بشر حلالم کن وسط این معرکه چی بود آخه صدای تند تند نفسهاش میگفت که گوشی رو قطع نکرده و تا حرفی از من نشنوه هم قطع نمیکنه، صدامو صاف کردم و جواب دادم _چرخش روزگار، هرجور بچرخه، همونجور حق آدماست بعید میدونم خدا کاری کنه که به ضرر ما آدما باشه، هر وقفه ای تو زندگی بیوفته خیر و صلاحه آدمیه پوفی کردم و گفتم _حلالت منتظر جواب نموندم و قطع کردم پا شدم با شتاب از اتاق الهه اومدم بیرون و کلا عمارت رو ترک کردم، رفتم تا پناه ببرم به چشمهای عقیله و دستای گرم پروانه در کنار نامهربانی و ناملایمت آقا محسن 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) یه کله رفتم تا خونه عقیله چی تو دلش داشت که طرز آیفون زدن من رو هم میشناخت، درو باز کرده بود و دست به بغل منتظرم ایستاده بود تو ایوون خودمو آماده کردم برای حرفهای غیر مرتبط با سوالش زدن موهامو مرتب کردم و دست به چشمام زدم تا سرخی حاصل از نیمچه دودی که فرستاده بودم تو ریه هام از بین بره لبخند گشادی زدم و از دور گفتم _به به بانوی عمارت از کی منتظر اومدنت عشقت بودی ناقلا؟ نخندید و سرخ نشد مثل همیشه زیر لب بهم نگفت بی‌حیا فقط چشماش رو ریز تر کرد و گفت _دلت خالی شد یا پر تر برگشتی؟ فهمیده بود و من هیچوقت نمیتونستم از دستش فرار کنم شونه هامو بالا انداختم و گفتم _نپرس چیزی که خودت جوابشو میدونی رفتم جلوتر با حالت مسخره ای لپشو کشیدم و گفتم _بریم تو که شدیدا گشنمه این بوی قیمه ای که میگه من دستپخت پروانه ام سرمو کجکی گرفتم و ادامه دادم _عقیله کجا بوده پس؟ همونطور دست به بغل بود، جوابمو نداد رفتم داخل و فرار کردم از نگاه های سنگینش پا نذاشته تو ساختمون صدای پروانه رو شنیدم که داشت به محسن میگفت _حتما بچم مهدی اومده که عقیله نیومد تو، صبحی که میرفت فهمیدم ناخوشه بلند خندیدم و با خندم متوجهشون کردم که اومدم داخل همون‌طور که جورابمو از پام میکشیدم بیرون لنگ لنگون رفتم سمت محسن که روی مبل خوابیده بود و گفتم _میبینی آقا محسن من آسودگی ندارم موندم چطور یه چیزیو از این دو نفر پنهون کنم عمو محسن با اخم سرشو انداخت پایین و گفت _کی یاد میگیری بگی بابا رفتم جلوتر روی سرشو بوسیدم و جواب دادم _هیچوقت با تشر نگاهم کرد دستامو بردم بالا و گفتم _شما پادشاه منی مامان پروانه خندید و گفت _برم ناهارو بکشم تا کل‌کل پدر پسری شروع نشده لبخند خنکی زدم و سرمو انداختم پایین من میدونستم عقیله و پروانه ای که دورتر ایستاده بودن هم میدونستن که من محض حال بد اقا محسن باهاش میگفتم و میخندیدم وگرنه دل لامصب من صاف شدنی نبود با مردی که از خودم برای من دلسوز تر بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نمیدونستم بین الهه و ایلزاد چی گذشته و این داشت دیوونه و کلافه ام میکرد ناهار خورده بودیم و هرکسی جایی در حال استراحت بود منم به ظاهر کنار آقا محسن دراز کشیده بودم ولی سرگردون و حیرون بودم باید یه خبری بهم میرسید وگرنه همینجور کلافه مثل دیوونه ها باید میگشتم پوفی کشیدم و با عصبانیت پتومو زدم کنار و از جام بلند شدم عمو محسن بیدار بود لای چشمشو باز کرد و آروم پرسید _چیشده؟ سرمو انداختم بالا که بیخیال بشه، نشد‌ و با چشم تعقیبم کرد میخواستم برم بیرون قدم بزنم بلکه مخم وا بشه و راهی پیدا کنم به فهمیدن هرچی که داشت اتفاق میوفتاد نرسیده به در هال، گوشی عمو محسن زنگ خورد دلم گواه خوبی نمیداد و گواهی های دل من سر دراز داشت در تایید شومی خبری که درراه بود برنگشتم همونطور پشت به آقا محسن، منتظر مکالمه اش موندم _الو آبجی؟ آبجی یعنی عمه ملیحه، صبر نکردم فورا راه رفته رو برگشتم و کنارش خم شدم و گوشمو کردم گوش موش و گوش کردم ببینم چی میگه هدهد سخن خوش صادق خان که چند صباحی بود شده بود شمر ذی الجوشن صدای گریه های مصنوعیش رو خوب میشناختم میفهمیدم سبکشو وزنشو سبک سنگینشو _دادااااش، شنیدم الهه ی احمق تصمیم گرفته ازدواج کنه عامر هم بهش گفته کاریت به مادرت نباشه داداش دیدی مادرم رفت چه خاکی به سرم شد بابا مات نگاهم میکرد چند ثانیه نفس نکشید نگاهم کرد و دیگه گوش نداد به حرفهای آبجیش و اون ملیحه هم از اونور عزاداری میکرد بزور لبایی که شده بود چوب خشک رو تکون داد و گفت _الهه رو نخواستی نه؟ شوک بهم وارد شد قلبم درد گرفت انگار میترسیدم بیوفتم بغلش و دراز به دراز میت بشم تو این سوالای آدم داغون کنش دوباره گفت _خودت الهه رو نخواستی نه؟ چی میگفتم تو بلبشوی جیغای ملیحه و نگرانی عمویی که کم از بابا برام نذاشته بود صدای پای پشت سرم میگفت دل عقیله گواه بد داده و پاشده اومده بیرون، چی میگفتم به نگاه همیشه دلواپس اون بیچاره _زن داداش، مهدی خودش الهه رو نخواست نه؟ حواسش نبود که میگفت زن داداش یا واقعا شده بود زن داداش عقیله ای که دلبرده ی محسن بود عقیله خانومی کرد و گفت _آقا محسن دنبال زیر بغل مار میگردی چرا الهه خواسته ی دل پسر عموش بوده و عقدشون تو آسمونا چراغونیه نترس از غم دل مهدی من که دلش دریاست و صبرش کوه آقا محسن گوشی رو قطع کرد و گفت _میرم سیاه کمر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) قلبم گرومپ گرومپ خودشو به سینه ام میکوبید میترسیدم از عاقبتی که آقا محسن بخواد بدون رضایت من رقم بزنه بلند شدم دنبالش تا اتاق شخصیش با مامان پروانه رفتم مامان پروانه داشت روسری رو سرش میکشید و منتظر فرصت بود که بپرسه چیشده؟ _آقا محسن نگاه تندش اجازه نداد حرف بزنم _عمو محسن .. پیراهن سفیدش رو برداشت و درحالیکه سعی میکرد دکمه هاش رو باز کنه با دلخوری گفت _پدر بودم برات پسر جون سرمو خم کردم خسته انداختم رو شونه ام _پدر من، تاج سر من، دار و ندار من، این هیجان شما برای چیه وقتی هیجان برات ضرر داره؟ پوزخند زد و بی توجه به حضور ما دست برد سمت شلوارش، عصبانیتش قدرت تمرکز رو ازش گرفته بود من فورا برگشتم سمت دیوار و پروانه رفت از اتاق بیرون تا همین چند کلمه هم متوجه موضوع شده بود _باید خودم مطمین بشم ته دل تو با اون دختر نیست و اون دختر هم دلش نرفته باشه برات هر جای زندگیتون ذره ای دلتون رفته باشه برای همدیگه، فراموش کردنش به این سادگی ها نیست بذار کارمو بکنم مهدی این بار فرق داره با هر بار دیگه برگشتم سمتش لباس پوشیده حاضر و محیا شده بود _گیرم که دل من رفته باشه الان وقت نبش قبر نیست الهه لایق آرامش هست چرا نمیذاریم به خوشی برسه؟ عمو محسن اومد نزدیکم کف دستشو کوبید تو سینم و گفت _من تا خودم نشنوم باورم نمیشه پسر جان زور زیادی نزن پسم زد و رفت از اتاق بیرون حرصمو سر زمین خالی کردم و پامو کوبیدم به زمین دنبال راه افتادم رفتم بیرون عقیله و پروانه دورش رو گرفته بودن سعی در راضی کردنش داشتن ولی مرغش یه پا داشت و پسشون زد رفت بیرون عقیله رفت سمت چادرش و برداشت زیر لب گفت _این مرد آتیشیه میره جیگر اون دوتا بدبختو خون می‌کنه باید بریم دنبالش برگشت سمت منو پروانه و پرسید _با ماشین نره، خطرناکه براش رانندگی تازه به خودم اومدم و دویدم سمت بیرون ماشینو داشت میبرد بیرون جلوی ماشین ایستادم تا متوقف بشه و شد سرشو از شیشه کشید بیرون و گفت _برو‌کنار بچه من با این رانندگی نمیمیرم در ضمن میخوام برم فرودگاه با ماشین که نمیرسم سیاه کمر دستامو بردم بالا _باشه پس صبر کنید با عقیله و پروانه بریم بالاخره امشب جشنه ماهم برسیم بد نیست زیر لب لعنت فرستاد خندم گرفته بود از این عمویی که تازه حس پدرانش فعال شده بود اجبارا صبر کرد تا اون دوتا زن هم برسن و باهم دیگه راهی فرودگاه شدیم زود بلیط گیرمون اومد دردسر داشت ولی گیرمون اومد و پرواز رفت سمت کرمانشاه به همین سادگی تا عصر رسیدیم جلوی عمارت آذین بسته ی جمشید خان با دیدن لامپهای رنگی عروسی، لبخندی زدم و با خودم عهد بستم امشب بشم سپر بلا و کلاه خود بپوشم برای بهم نخوردن این شادی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞