🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت847
#نویسنده_سیین_باقری
دویدنم همانا چندبار کله پا شدنم همانا، چنان عجله داشتم که هیچوقت فکر نمیکردم این سرعت رو در دویدن داشته باشم
رسیدم به در ساختمون اصلی تند تند دستگیره اش رو بالا پایین کردم میدونستم نیاز به کلید داره ولی قلقی داشت که من بهتر از هرکسی میدونستم چجوری باز میشه
شبایی که با آقا محسن دعوام میشد بی سر صدا میومدم عمارت و فردا صبحش مهری جون میفهمید من تو اتاقم خوابم
قلبم داشت به درد میومد از مرور خاطراتم بدون صادق خان و مهری خانم، هر لحظه احساس میکردم فشار روی قلبم بیشتر میشه و در هم قصد همکاری با من رو نداشت و باز نمیشد
مهم نبود باید به دفترچه میرسیدم، رفتم پشت ساختمون از در حیاط خلوت شیشه ی پشت دستگیره رو شکوندم و درو باز کردم رفتم داخل
باید یادم میموند حتما درو درست میکردم وگرنه دزد میزد به عمارت و اندوخته ی شصت سالشو بار میزد میبرد
پله هارو دو تا یکی، سه تا یکی دویدم رفتم بالا تو اتاق الهه، از روسری پهن شده اش وسط اتاق متوجه شدم که اینجا بوده و ای داد که دفترچه رو دیده
زیر بالش و پتوش نبود تو قفسه ها هم نبود
بی معطلی گوشیمو از جیبم در اوردم و روشنش کردم بدون توجه به تماسهای از دست رفته از طرف سلما زنگ زدم الهه
درست فهمیده بودم الهه دفترچه رو با خودش برده بود نمیدونم چطور نتونستم روی اعصابم کنترلی داشته باشم، شروع کردم داد زدن سرش داد زدنی که فقط پشیمونیش موند برام
الهه قطع کرده بود و سلما پشت سر هم زنگ میزد دستمو گرفته بودم به سرم و نگاهم به صفحه ی گوشیم بود که داشت خودشو هلاک میکرد
چند لحظه دلم سوخت گوشیو برداشتم و جواب دادم
_سلام خانم
صداش رو داشت میلرزوند من فرق بغض واقعی و ساختگی رو میفهمیدم این دختر داشت صداش رو میلرزوند تا من باورش کنم
_مهدیییییی کجاییی چرا گوشیت خاموشههه چرا دیگه نخواستی باهات ...
کلافه شدم از خنده های مردونه ی اطرافش، این دختر چقدر تیکه ی من نبود، فورا جواب دادم
_وقتی میبینی جواب نمیدم و گوشیم خاموشه، خودتو کوچیک نکن و دیگه زنگ نزن، دیگه زنگ نزن دختر مردم
میدونستم ناراحت نمیشه یا نهایتا چند ثانیه ناراحت میشه، پس حرفهامو ادامه ندادم گوشی رو قطع کردم
نفسمو پر صدا بیرون دادم و خودم رو پرت کردم روی تخت زل زدم به سقف و با خودم فکر کردم الهه، بعد از خوندن دوتا خط از نوشته های من با خودش چه فکری کرده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت848
#نویسنده_سیین_باقری
اعصابم بهم ریخته بود دوست نداشتم کسی رو از خودم برنجونم این طرز صحبت نبود که من با الهه داشتم، چه مرگم بود من با سی سال سن چقدر هوچی شده بودم
بلند شدم رو به روی آینه قدی اتاق الهه ایستادم و خودمو نگاه کردم
ریشام کمی بلند تر شده بود پلکام افتاده تر، موهام بهم ریخته تر و چشمام خسته تر بقول مامان اقیانوس سورمه ای میشد به وقت عصبانیت، نمیدونم شاید وقتی میخندیدم روشنتر میشد
هرچی بود که این مهدی که من تو آینه میدیدم اصلا رو به روال نبود پلشت و هپلی و بهم ریخته با اعصابی خراب
چشمامو ریز کردم و با خودم گفتم
_تو آدم بشو نیستی نه؟ کی میخوای دست از روح و روان این دختر برداری ها؟ خواستی، نشد!!! الان باید آوار بشی سر زندگیش؟ بس کن مهدی کی میخوای عاقل بشی؟
چشمامو از آینه نگاه کردم، بیچاره ها جار میزدن
_بخدا سخته فراموشی و تظاهر به بیتفاوتی
فریاد زدم
_ أه أه أه چرا ناف منو با بدبختی بریدن ها؟ چرا من انقدر بیچاره ام تو زمین
دوست داشتم به زمین و زمان فحش بدم بلکه احوالم بختر بشه ولی چیزی به زبونم نمیومد لعنت به من بیاد با این همه بدبختی
رفتم نشستم روی تخت و تند تند مشتمو کوبیدم به لحاف زیر لب غر زدم، نه اینکه عصبی باشم از رفتن دفترچه ام به کرمانشاه و اشراف کامل الهه به احساسم، نه عصبی بودم از داد و بیدادی که سر اون دختر بیچاره تر از خودم کردم، حسم میگفت پیش ایلزاد بود و الان تو شرایط خوبی نیست
خاموش و روشن شدن صفحه ی گوشیم تایید میکرد که ایلزاد، خوب اون بدبخت رو بازجویی کرده،برداشتم جواب دادم منتظر بودم که صدای داد و بیدادش رو بشنوم ولی گفت
_سلام آقا مهدی
خب این آرامش قبل از طوفان بود نباید از ایلزاد که تازه درمان شده انتظار دیگری میداشتم، جواب دادم
_سلام ایلزاد خان بفرمایید در خدمتم
احساس کردم صدای پا شنیدم از اونور خط
ایلزاد هم سکوت کرد و بعد از یه وقفه ی طولانی شروع کرد به فریاد زدن
درست فهمیده بودم ارامشش، آرامش قبل از طوفان بود، اجازه دادم تا خودش رو خالی کنه، خوب هم خالی کرد
بعد از فریادهاش باز هم سکوت کرد و این بار با صدایی که له شده بود گفت
_حلالم کن
تنم لرزید از صدای پر از لرزشش، چی میگفت این بشر حلالم کن وسط این معرکه چی بود آخه
صدای تند تند نفسهاش میگفت که گوشی رو قطع نکرده و تا حرفی از من نشنوه هم قطع نمیکنه، صدامو صاف کردم و جواب دادم
_چرخش روزگار، هرجور بچرخه، همونجور حق آدماست بعید میدونم خدا کاری کنه که به ضرر ما آدما باشه، هر وقفه ای تو زندگی بیوفته خیر و صلاحه آدمیه
پوفی کردم و گفتم
_حلالت
منتظر جواب نموندم و قطع کردم پا شدم با شتاب از اتاق الهه اومدم بیرون و کلا عمارت رو ترک کردم، رفتم تا پناه ببرم به چشمهای عقیله و دستای گرم پروانه در کنار نامهربانی و ناملایمت آقا محسن
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت485
#نویسنده_سیین_باقری
یه کله رفتم تا خونه عقیله چی تو دلش داشت که طرز آیفون زدن من رو هم میشناخت، درو باز کرده بود و دست به بغل منتظرم ایستاده بود تو ایوون
خودمو آماده کردم برای حرفهای غیر مرتبط با سوالش زدن موهامو مرتب کردم و دست به چشمام زدم تا سرخی حاصل از نیمچه دودی که فرستاده بودم تو ریه هام از بین بره
لبخند گشادی زدم و از دور گفتم
_به به بانوی عمارت از کی منتظر اومدنت عشقت بودی ناقلا؟
نخندید و سرخ نشد مثل همیشه زیر لب بهم نگفت بیحیا فقط چشماش رو ریز تر کرد و گفت
_دلت خالی شد یا پر تر برگشتی؟
فهمیده بود و من هیچوقت نمیتونستم از دستش فرار کنم
شونه هامو بالا انداختم و گفتم
_نپرس چیزی که خودت جوابشو میدونی
رفتم جلوتر با حالت مسخره ای لپشو کشیدم و گفتم
_بریم تو که شدیدا گشنمه این بوی قیمه ای که میگه من دستپخت پروانه ام
سرمو کجکی گرفتم و ادامه دادم
_عقیله کجا بوده پس؟
همونطور دست به بغل بود، جوابمو نداد رفتم داخل و فرار کردم از نگاه های سنگینش
پا نذاشته تو ساختمون صدای پروانه رو شنیدم که داشت به محسن میگفت
_حتما بچم مهدی اومده که عقیله نیومد تو، صبحی که میرفت فهمیدم ناخوشه
بلند خندیدم و با خندم متوجهشون کردم که اومدم داخل
همونطور که جورابمو از پام میکشیدم بیرون لنگ لنگون رفتم سمت محسن که روی مبل خوابیده بود و گفتم
_میبینی آقا محسن من آسودگی ندارم موندم چطور یه چیزیو از این دو نفر پنهون کنم
عمو محسن با اخم سرشو انداخت پایین و گفت
_کی یاد میگیری بگی بابا
رفتم جلوتر روی سرشو بوسیدم و جواب دادم
_هیچوقت
با تشر نگاهم کرد دستامو بردم بالا و گفتم
_شما پادشاه منی
مامان پروانه خندید و گفت
_برم ناهارو بکشم تا کلکل پدر پسری شروع نشده
لبخند خنکی زدم و سرمو انداختم پایین من میدونستم عقیله و پروانه ای که دورتر ایستاده بودن هم میدونستن که من محض حال بد اقا محسن باهاش میگفتم و میخندیدم وگرنه دل لامصب من صاف شدنی نبود با مردی که از خودم برای من دلسوز تر بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت486
#نویسنده_سیین_باقری
نمیدونستم بین الهه و ایلزاد چی گذشته و این داشت دیوونه و کلافه ام میکرد
ناهار خورده بودیم و هرکسی جایی در حال استراحت بود منم به ظاهر کنار آقا محسن دراز کشیده بودم ولی سرگردون و حیرون بودم باید یه خبری بهم میرسید وگرنه همینجور کلافه مثل دیوونه ها باید میگشتم
پوفی کشیدم و با عصبانیت پتومو زدم کنار و از جام بلند شدم عمو محسن بیدار بود لای چشمشو باز کرد و آروم پرسید
_چیشده؟
سرمو انداختم بالا که بیخیال بشه، نشد و با چشم تعقیبم کرد میخواستم برم بیرون قدم بزنم بلکه مخم وا بشه و راهی پیدا کنم به فهمیدن هرچی که داشت اتفاق میوفتاد
نرسیده به در هال، گوشی عمو محسن زنگ خورد دلم گواه خوبی نمیداد و گواهی های دل من سر دراز داشت در تایید شومی خبری که درراه بود
برنگشتم همونطور پشت به آقا محسن، منتظر مکالمه اش موندم
_الو آبجی؟
آبجی یعنی عمه ملیحه، صبر نکردم فورا راه رفته رو برگشتم و کنارش خم شدم و گوشمو کردم گوش موش و گوش کردم ببینم چی میگه هدهد سخن خوش صادق خان که چند صباحی بود شده بود شمر ذی الجوشن
صدای گریه های مصنوعیش رو خوب میشناختم میفهمیدم سبکشو وزنشو سبک سنگینشو
_دادااااش، شنیدم الهه ی احمق تصمیم گرفته ازدواج کنه عامر هم بهش گفته کاریت به مادرت نباشه داداش دیدی مادرم رفت چه خاکی به سرم شد
بابا مات نگاهم میکرد چند ثانیه نفس نکشید نگاهم کرد و دیگه گوش نداد به حرفهای آبجیش و اون ملیحه هم از اونور عزاداری میکرد
بزور لبایی که شده بود چوب خشک رو تکون داد و گفت
_الهه رو نخواستی نه؟
شوک بهم وارد شد قلبم درد گرفت انگار میترسیدم بیوفتم بغلش و دراز به دراز میت بشم تو این سوالای آدم داغون کنش
دوباره گفت
_خودت الهه رو نخواستی نه؟
چی میگفتم تو بلبشوی جیغای ملیحه و نگرانی عمویی که کم از بابا برام نذاشته بود
صدای پای پشت سرم میگفت دل عقیله گواه بد داده و پاشده اومده بیرون، چی میگفتم به نگاه همیشه دلواپس اون بیچاره
_زن داداش، مهدی خودش الهه رو نخواست نه؟
حواسش نبود که میگفت زن داداش یا واقعا شده بود زن داداش عقیله ای که دلبرده ی محسن بود
عقیله خانومی کرد و گفت
_آقا محسن دنبال زیر بغل مار میگردی چرا الهه خواسته ی دل پسر عموش بوده و عقدشون تو آسمونا چراغونیه نترس از غم دل مهدی من که دلش دریاست و صبرش کوه
آقا محسن گوشی رو قطع کرد و گفت
_میرم سیاه کمر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت487
#نویسنده_سیین_باقری
قلبم گرومپ گرومپ خودشو به سینه ام میکوبید میترسیدم از عاقبتی که آقا محسن بخواد بدون رضایت من رقم بزنه
بلند شدم دنبالش تا اتاق شخصیش با مامان پروانه رفتم مامان پروانه داشت روسری رو سرش میکشید و منتظر فرصت بود که بپرسه چیشده؟
_آقا محسن
نگاه تندش اجازه نداد حرف بزنم
_عمو محسن ..
پیراهن سفیدش رو برداشت و درحالیکه سعی میکرد دکمه هاش رو باز کنه با دلخوری گفت
_پدر بودم برات پسر جون
سرمو خم کردم خسته انداختم رو شونه ام
_پدر من، تاج سر من، دار و ندار من، این هیجان شما برای چیه وقتی هیجان برات ضرر داره؟
پوزخند زد و بی توجه به حضور ما دست برد سمت شلوارش، عصبانیتش قدرت تمرکز رو ازش گرفته بود من فورا برگشتم سمت دیوار و پروانه رفت از اتاق بیرون تا همین چند کلمه هم متوجه موضوع شده بود
_باید خودم مطمین بشم ته دل تو با اون دختر نیست و اون دختر هم دلش نرفته باشه برات هر جای زندگیتون ذره ای دلتون رفته باشه برای همدیگه، فراموش کردنش به این سادگی ها نیست بذار کارمو بکنم مهدی این بار فرق داره با هر بار دیگه
برگشتم سمتش لباس پوشیده حاضر و محیا شده بود
_گیرم که دل من رفته باشه الان وقت نبش قبر نیست الهه لایق آرامش هست چرا نمیذاریم به خوشی برسه؟
عمو محسن اومد نزدیکم کف دستشو کوبید تو سینم و گفت
_من تا خودم نشنوم باورم نمیشه پسر جان زور زیادی نزن
پسم زد و رفت از اتاق بیرون حرصمو سر زمین خالی کردم و پامو کوبیدم به زمین دنبال راه افتادم رفتم بیرون عقیله و پروانه دورش رو گرفته بودن سعی در راضی کردنش داشتن ولی مرغش یه پا داشت و پسشون زد رفت بیرون
عقیله رفت سمت چادرش و برداشت زیر لب گفت
_این مرد آتیشیه میره جیگر اون دوتا بدبختو خون میکنه باید بریم دنبالش
برگشت سمت منو پروانه و پرسید
_با ماشین نره، خطرناکه براش رانندگی
تازه به خودم اومدم و دویدم سمت بیرون ماشینو داشت میبرد بیرون جلوی ماشین ایستادم تا متوقف بشه و شد سرشو از شیشه کشید بیرون و گفت
_بروکنار بچه من با این رانندگی نمیمیرم در ضمن میخوام برم فرودگاه با ماشین که نمیرسم سیاه کمر
دستامو بردم بالا
_باشه پس صبر کنید با عقیله و پروانه بریم بالاخره امشب جشنه ماهم برسیم بد نیست
زیر لب لعنت فرستاد خندم گرفته بود از این عمویی که تازه حس پدرانش فعال شده بود اجبارا صبر کرد تا اون دوتا زن هم برسن و باهم دیگه راهی فرودگاه شدیم
زود بلیط گیرمون اومد دردسر داشت ولی گیرمون اومد و پرواز رفت سمت کرمانشاه به همین سادگی تا عصر رسیدیم جلوی عمارت آذین بسته ی جمشید خان
با دیدن لامپهای رنگی عروسی، لبخندی زدم و با خودم عهد بستم امشب بشم سپر بلا و کلاه خود بپوشم برای بهم نخوردن این شادی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت488
#نویسنده_سیین_باقری
*الهه*
وارد سالن که شدیم بقدر دستگاه ها برام تازگی داشت و عجیب بود که چندثانیه فقط دور خوردم میچرخیدم و نگاه میکردم ایلناز با خنده اومد سمتم زیر بغلمو گرفت و کشیدم به سمت یه در دیگه
_چیو نگاه میکنی دختر ساناز جون منتظرته
خندیدم و گفتم
_ای بابا ساناز جون کیه؟
قری به گردنش داد و گفت
_آرایشگره دیگه حواست کجاست بیا بریم دیرمون میشه
پشت سرش وارد سالن بعدی شدم چنتا دختر دیگه نشسته بودن و کمک آرایشگر داشت روی صورتشون کار میکرد منم روی صندلی آموزشی بزرگی نشستم و ظاهرا ساناز خانم اومد بالای سرم اول موهامو باز کرد و بعد تند تند رفت سراغ باقی اجزای صورتم نگم از بند انداختن و وکسی که میخورد به صورتم و نگم از خستگی چشمام دم دمای عصر رو به غروب بود که ایلناز رو صدا زد تا لباسمو بیاره
خدا خدا میکردم لباس قشنگ به تنم بشینه و دم آخری حالمو نگیره، با کمک ایلناز و آرایشگر زیر نگاه های بدجنس خواهر شوهر، لباس رو پوشیدم
_به به چه لعبتی، دل مارو بردی عروس خانم وای به حال شازده دوماد
خجالت کشیدم و با خجالت برگشتم سمت اینه تا خودمو نگاه کنم، از الهه ی قبلی فقط چشماش مونده بود لبهاش برجسته تر شده بود و چشماش کشیده تر ابروهاش مرتب و موهاش پخش دورش ریخته بود کمی به چهره ام خیره شدم، چقدر مامان ملیحه رو تو خودم میدیدم با یادآوری مامان ملیحه بغضم گرفت همش با خودم میگفتم چجوری اینهمه سنگ شد مادر دل نازک من که با چنگ و دندون مارو بزرگ کرد مگه الان نباید میبود و ثمره ی دست رنجش رو میدید
آه عمیقی از سینه ام بلند شد ایلناز اخم کرد و مچ دستمو گرفت و گفت
_بریم ایلزاد بیرون منتظره
هم استرس داشتم هم هیجان نمیدونستم ایلزاد با دیدنم تو این لباس و تغییری که کرده بودم چه واکنشی نشون خواهد داد فقط میدونستم دل تو دلم تو نبود و دوست داشتم هرچه زودتر امشب به پایان خودش برسه و دفتر دل من هم بسته بشه
از سالن رفتیم بیرون و جلوی در ایلناز زودتر رفت بیرون و عین دیوونه ها شروع کرد به کل زدن
از زیر شنل تورم صدای رضا رو شنیدم که میگفت
_ایلناز خانم زشته بخدا
ایلناز هم میخندید و جواب داد
_زشت تویی که اخم کردی عصا قورت داده اینجا آرایشگاهه و معلومه که جای اینکاراست داریم عروس میبریم ناسلامتی
بین حرف زدنهای ایلناز و رضا موندم تنها با شنلی که کل صورتم رو گرفته بود و چشمایی که فقط جلوی پاش رو میدید و دو جفت کفش مشکی رنگی که جفت ایستاده بود رو به روش
گرومپ گرومپ قلبم عجیب بود و عجیبتر اینکه صدای قلب ایلزاد رو هم میشنیدم
همزمان ماشین رضا روشن و و پیچید انگار جلوی در آرایشگاه، ایلناز با خوشحالی گفت
_ما که رفتیم شما هم بعد دور دوراتون بیاین سیاه کمر زیاد منتظرمون نذارید
با خنده های بلندی رفتن پر حرص و با تعجب بدون توجه به موقعیتم شنلمو زدم کنار و بلند اسم ایلناز رو صدا زدم ولی دیر شده بود و از ما فاصله گرفته بودن
پامو کوبیدم زمین و گفتم
_چرا تنهام گذاشت این دختر
برگشتم سمت ایلزاد که داشت نگاهم میکرد فورا سرمو انداختم پایین و گفتم
_ببخشید حواسم نبود
خیلی خشک و جدی گفت
_شنلتو بنداز پایین
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت853
#نویسنده_سیین_باقری
احساسم گیر کرده بود بین کمی تعصب به خرج دادن ایلزاد یا شکاک شدنش در هر صورت شنلمو انداختم پایین و رفتم کنار ماشین منتظر شدم تا درو برام باز کنه خیلی زود کنارم قرار گرفت و درو باز کرد موقعی که خم شدم بشینم زیر لب گفت
_لا حول و ولا قوه الا بالله
ذوق وصف نشدنی نشست تو دلم، کمک کرد تا دامنم جمع بشه و بعد درو بست ماشینو دور زد هوای نزدیک به بهار این روزها، بهاری نبود و بشدت سرد بود ولی تو اون لباس با حجم زیاد و سنگینی احساس گرما و عرق ریختن داشتم
ایلزاد بسم الله گفت و ماشینو روشن کرد بعد از چندبار عقب جلو شدن بالاخره از تو کوچه ی آرایشگاه رفت بیرون چند دقیقه ای سکوت بود بینمون طاقت نکردم و پرسیدم
_نمیگی کار نیمه تمومت چی بود؟
ایلزاد کمی سکوت کرد میدونستم قصد گفتن نداره هرموقع بخواد چیزی بگه، بدون اصرار به زبون میاره ولی الان قصد گفتن نداشت
_داییت اومده سیاه کمر
وای نه دایی محسن آدم کار خراب کنی بود حتما به قصد خرابکاری اومده
_از کجا با خبر شدی؟
پوفی کرد و گفت
_رضا خبر اورد
چهره ی ایلزاد رو نمیدیدم امیدوار بودم مثل چند روز پیش بعد از مکالمش با مهدی، ناامید و خودباخته نباشه دیگه حرفی نزدم و تا سیاه کمر دعا کردم امشب اتفاق بدی نیوفته
جلوی در عمارت با صدای ساز و تنبک روحیه ی تازه ای گرفتم کمی شنلمو دادم عقب تا به چراغونی ها نگاه کنم انصافا هم چیزی کم نذاشته بودن و کوچه و عمارت به زیبایی تزیین شده بود خدمه در حال رفت و آمد بودن یکی از خدمه ها که ارتباط نزدیکتری با ماهرخ خانم داشت با دیدن ماشین ایلزاد کل زد و بلند گفت
_ماشالله هزار ماشالله آقا میرم خانم بزرگ رو خبردار کنم عاقد منتظره
همونطور که یک چشمم از زیر شنل پیدا بود رو به ایلزاد پرسیدم
_مگه قرار عصر خطبه خونده بشه؟
حدسم درست بود، ایلزاد بهم ریخته شده بود از موهای پریشون تو صورتش پیدا بود که بهم ریخته است لبخند خسته ای زد و گفت
_ان شالله خدا راضی باشه اره قرار خطبه خونده بشه به محض رسیدنمون
لبخند خسته اش هم بهم امید میداد همینم کافی بود برای الهه عمه نسرین و ماهرخ خانم از راه رسیدن کل زنون و شاباش ریزون بهمون نزدیک شدن از ماشین پیاده شدم و اولین بار در آغوش عمه قرار گرفتم
_قربون شکل ماهتون برم عزیزای من الهی روز به روز خوشبختیتونو ببینم نازنینم
صورتمو محکم بوسید که صدای اعتراض ایلناز بلند شد
_مامان الان از آرایشگاه اومده ها قربونت برم مواظب باش، البته اگه تاحالا اقا ایلزاد خرابش نکرده باشه
میون این حرفها در حالیکه دستم تو دست ایلناز و عمه بود رفتیم تو عمارت و با احتیاط پشت سفره ی عقد کنون روی صندلی نشستم
سفره رو تو حیاط نزدیک به حوض پهن کرده بودن دوست داشتم شنلمو کمی عقب بزنم تا جمعیت رو ببینم ولی میترسیدم از چشم تو چشم شدنم با دایی محسن برای همین صبر کردم تا ایلناز دوباره بیاد و من ازش اطلاعات بکشم ببینم کیا اومدن کیا نیومدن
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞