🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت197 #نویسنده_سیین_باقری _آقا این دوتا جوونی که دیش
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه
#پارت198
#نویسنده_سیین_باقری
زن با مهربانی جواب داد
_خب دخترجان همینکه ما صداقت رو در نگاه تو و برادرت میبینیم برای ما کفایت میکنه اما باید قول بدین تا زمانیکه هرکدوم از شما ازدواج نکرده و زندگی برای خودش درست نکرده خدمتکار مخصوص اندرونی باشید یعنی کار شما خدمت به من و اقابزرگ و فرزندان ما باشه؛ نیازی به کار در حیاط و کارهای اضافه نیست و اگر روزی خواستید جدا بشید با توافق ما باشه
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد
_اگر صداقت خودتون رو ثابت کنید من و خان قول میدیم با توجه به سن کمی که دارید و البته هم سن و سال بودنتون با فرزندانمون؛ کمکتون کنیم به درجات اعلا برسید
انگشت اشارشو اوورد بالا و با تاکید گفت
_اما شما باید صداقت خودتون رو ثابت کنید
انگار تمام دنیا رو دو دستی گذاشته باشن تو بغلم با هیجان و گریه جواب همسر خان رو دادم
_چشم خانوم چشم قول میدیم بخدا قول میدیم شما فقط بگین ما چیکار کنیم
خندید و به آرومی جواب داد
_فعلا هیچی برید اتاقی که قربانعلی بهتون نشون میده استراحت کنید اتاق خارج از اندرونیه که راحت باشید
عامر چشمی گفت و تشکر کنون بدون اینکه به خان و همسرش پشت کنیم از عمارت خارج شدیم و زیر ایوون قربانعلی منتظرمون بود
با دیدنمون لبخند زنون بهمون نزدیک شد و رو یه من گفت
_دیدی خانم جان من نگفتم دلم روشنه؟
نخودی خندیدم و تشکر کردم
_حالام بیاین ببرمتون اتاقتون استراحت کنید تا فردا که کاراتون شروع میشه
اتاقی که قربانعلی نشونمون داد؛ خیلی فاصله ای نداشت با اندرونی و زیر همون ایوون بود
اتاق سه درچهاری که با لحاف کرسی کوچکی وسطش درست شده بود
دورتا دورش پشتی های استوانه ای شکل با روکش سفید گذاشته بود دوتا طاقچه و یه پنجره ی تقریبا بزرگ داشت که پردهای آبی رنگی اونو پوشونده بود
_بفرمایید بفرمایید این اتاق اینم کلید اتاق
قفل کنید یا نکنید کسی بدون اجازه وارد نمیشه خیالتون تخت خانم جان
بعد هم دستی روی شونه ی عامر زد و گفت
_چمدونتم میارم جوون اگه کاری دارید تا برگردم لیست کنید فعلا با اجازتون چون کم کم اذانه مغربه و اقا نماز جماعتی از ما میخواد
تعجب کردم مگه نماز هم میخوندن؟
قربانعلی تنهامون گذاشت نگاه کردم به عامر که متفکر داشت کرسی رو نگاه میکرد
_چیزی شده داداش؟
تکونی خورد و با گفتن کلمه ی هیچی گوشه ای از لحاف رو کنار زد و رفت زیرش
با شنیدن صدای اذان قربانعلی دستپاچه رفتم بیرون همونجا ابتدای ورودی ایوونه دستشوری کوچکی بود که مناسب بود برای وضو؛ وضو گرفتم و درحالیکه با گوشه رو سریم صورتمو خشک میکردم خودمو پرت کردم تو اتاق
عامر چشماش گرم شده بود و به خواب رفته بود
چادر سفید رنگمو برداشتم و هرچه گشتم خبری از مهر و سجاده نبود
یاد حرف قربانعلی افتادم که گفت اقا بزرگ نماز رو به جماعت میخونه
پس باید یه جایی میبود که نماز میخوندن
چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون
اتاق یه اتاق ایوون که رد میشدم نگاهی به خودم تو شیشه های رنگیش مینداختم و لبخند میزدم و مسیرم رو طی میکردم
تا اینکه رسیدم به اتاقی که جلوش کفشهای زیادی ردیف شده بود حدس زدم همونجا نماز باشه
دمپایی لای انگشتیمو در اووردم و کنار هم جفتش کردم خواستم برم داخل که زودتر از من دستی از پشت سرم در رو باز کرد و بی توجه به من وارد اتاق شد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
【منصداینفسباغچهرامیشنوم!🍀♥】
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
سڪوٺڪردهامو
خیرهبہضَریحتواَم🧡
ڪهبِشنوددلتاݩ؛
اݪتماسباراݩرا ...(:
🌱
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
ɴᴀʙᴀʀᴀᴋ ʟᴀʙᴏᴢᴀʜʀᴀ▼ - •ᴍᴏʜᴀᴍᴍᴀᴅ ғᴏsᴏʟɪ•.mp3
15.19M
عٻد نبٻنا|😍☝️🏼🎉
#صــıllıllıـداۺُخعلےببربالا|🎧
+😁♥️ #الۅعده_ۅفا
#حبٻبےٻامحمد••ـصـ••🌿💭
ڋڪرِ ۺرٻفـِ صلۅاٺے(🌈)
°°
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
ریش و قیچـی دادهام
دستت خودت کـوتاه کُن|😁
مرحبـآ بانو تـو هم
اُستادِ سَلمانـی شدے|💇🏻♂
🖊• #عالیہ_رجبے
💓• #عاشقونہ_طورے
خانومےفشنبزن ، خرابنکنےفقط😝
- -
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
•| ویژهمیلادپیامبر |• - •| @STORY_HARAM |•.mp3
17.13M
°•🌱
روۍ دستاے زمین
عرش اعلۍ رو ببین 😍🌻♥️
#مولودی🎼
#مھدیرسولۍ 🎤
#روزشمارولادتپیامبراڪرم📆
۲ روز تا میلاد خاتمالنبیین و امام جعفر صادق 🦋🌈
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
|♥️|القــــلبـُ
|✋🏼|لدٻــڪَ
|🌙|ٻامحمد•ـصـ•
ـ
ـ
ـ
#براۍمڹاسمٺچقدرعاۺقۅنہسٺ°✨
#لبٻڪٻاحبٻبالقلۅبـ ـ ـ🌍☝️🏼
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت198 #نویسنده_سیین_باقری زن با مهربانی جواب داد _خ
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه
#پارت199
#نویسنده_سیین_باقری
زیرلب دیوونه ای نثارش کردم و بدون نگاه کردن به اطرافم وارد اتاق شدم
دو ردیف اقا ایستاده بودن و دو ردیف خانم اقابزرگ پشت سر قربانعلی ایستاده بود نماز رو ادا میکرد
کنار خانمی تقریبا هم سن و سال خودم ایستادم
خواستم قامت ببندم که نخودی خندید و گفت
_نماز تو به نیت وحدت بخون نه جماعت هروقت بابا امام جماعت بود نیت جماعت کن
نفهمیدم منظورش از بابا کیه ولی بهرحال نیست وحدت کردم و نماز مغرب رو خوندم همراه با بقیه
بین دو نماز قربانعلی بلند شد دعا و ثنا خوند و ماهم گوش دادیم
کنجکاو بین افراد حاضر نگاه میکردم تا چهرهاشون یادم بمونه و در اخر رسیدم به دختری که کنارم نشسته بود
چادر نملز زیبای صورتی سفیدی پوشیده بود و تسبیح مرواریدی آبی رنگی بین انگشتاش چرخ میخورد
نگاهی به چادر رنگی فرسوده شده ی خودم انداختم
خواستم آه بکشم که با یادآوری اینکه الان سرپناهی داریم و توی برف و یخ تو کوچه علاف نیستیم؛ پشیمون شدم و الحمدلله گفتم
خم شدم مهرمو بوسیدم که نماز عشا رو شروع کردن
پایان نماز مستخدم ها زودتر رفتن بیرون تشخیصشون سخت نبود چون لباسای کهنه تری نسبت به خانواده ی خان پوشیده بودن
کم کم فقط خان مونده بود و همسرش که میشناختم
دختری که کنارم بود و دختر دیگه ای که کنار خانم بزرگ نشسته بود با پسری که کنار خان روی دو زانو نشسته بود و گردن کج کرده بود درحال دعا کردن بود
خجالت زده از جام بلند شدم لبامو گاز گرفتم قصد بیرون رفتن کردم
دست به چارچوب درگرفتم تا بتونم دمپایی پلاستیکیمو که از شدت سرما یخ زده بود و نمیشد پوشیدش رو به زور بفرستم تو پام که به اجبار نگاهم افتاد داخل اتاق و چشم تو چشم شدم با پسری که کنار اقا بزرگ نشسته بود
پسر چارشونه و بلند قد با ته ریشی نسبتا بندی که قیافش رو معقول تر کرده بود
چند ثانیه نگاهم کرد خیلی سریع چشم ازم گرفت و مشغول ذکر گفتن شد
دستپاچه شدم نزدیک بود پام پیچ بخوره برم تو دیوار
مامان خندید و دایی عامر هم انگار یاد خاطراتی افتاده باشه سرشو تکون داد و گفت
_یادش بخیر عقیله که اومد تو اتاق انگار کوره اتیش بود از خجالت
مامان بیشتر خندید و گفت
_وقتی رفتم تو اتاق چادرمو از سر برداشتم و گلوله شدم زیر کرسی
هرچی عامر میپرسید چیشده چیشده فقط میگفتم تب دارم میخوام بخوابم
بعد نگاهم کرد و گفت
_واقعا هم تب داشتم مادر
عمیق تر و ارومتر ادامه داد
_تب عشق
لبخندی زدم و نگاهمو دوختم به زمین در دل فریاد زدم
_تب عشق به مرابت کشنده تر از تب صد درجه است و چه غریب بود محمد مهدی که نمیتونست مثل مادرش از تبی که افتاده به جونش و فرصت ی نفس کشیدن رو ازش گرفته صحبت کنه
مامان خواست نفس تازه کنه و ادامه بده که گوشیش زنگ خورد و مریم با جیغ و داد داشت میگفت در رو از روش باز کنیم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
•﷽•
تو خودَت حافِظِ مَݩ باش بہ یَغما نَرَوَم...🌸
‹🕊🖤›
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
#چادرانه | #پروفایل
با حیایم حافظ خون توام...ان شاءالله✨♥️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑