🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت198 #نویسنده_سیین_باقری زن با مهربانی جواب داد _خ
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه
#پارت199
#نویسنده_سیین_باقری
زیرلب دیوونه ای نثارش کردم و بدون نگاه کردن به اطرافم وارد اتاق شدم
دو ردیف اقا ایستاده بودن و دو ردیف خانم اقابزرگ پشت سر قربانعلی ایستاده بود نماز رو ادا میکرد
کنار خانمی تقریبا هم سن و سال خودم ایستادم
خواستم قامت ببندم که نخودی خندید و گفت
_نماز تو به نیت وحدت بخون نه جماعت هروقت بابا امام جماعت بود نیت جماعت کن
نفهمیدم منظورش از بابا کیه ولی بهرحال نیست وحدت کردم و نماز مغرب رو خوندم همراه با بقیه
بین دو نماز قربانعلی بلند شد دعا و ثنا خوند و ماهم گوش دادیم
کنجکاو بین افراد حاضر نگاه میکردم تا چهرهاشون یادم بمونه و در اخر رسیدم به دختری که کنارم نشسته بود
چادر نملز زیبای صورتی سفیدی پوشیده بود و تسبیح مرواریدی آبی رنگی بین انگشتاش چرخ میخورد
نگاهی به چادر رنگی فرسوده شده ی خودم انداختم
خواستم آه بکشم که با یادآوری اینکه الان سرپناهی داریم و توی برف و یخ تو کوچه علاف نیستیم؛ پشیمون شدم و الحمدلله گفتم
خم شدم مهرمو بوسیدم که نماز عشا رو شروع کردن
پایان نماز مستخدم ها زودتر رفتن بیرون تشخیصشون سخت نبود چون لباسای کهنه تری نسبت به خانواده ی خان پوشیده بودن
کم کم فقط خان مونده بود و همسرش که میشناختم
دختری که کنارم بود و دختر دیگه ای که کنار خانم بزرگ نشسته بود با پسری که کنار خان روی دو زانو نشسته بود و گردن کج کرده بود درحال دعا کردن بود
خجالت زده از جام بلند شدم لبامو گاز گرفتم قصد بیرون رفتن کردم
دست به چارچوب درگرفتم تا بتونم دمپایی پلاستیکیمو که از شدت سرما یخ زده بود و نمیشد پوشیدش رو به زور بفرستم تو پام که به اجبار نگاهم افتاد داخل اتاق و چشم تو چشم شدم با پسری که کنار اقا بزرگ نشسته بود
پسر چارشونه و بلند قد با ته ریشی نسبتا بندی که قیافش رو معقول تر کرده بود
چند ثانیه نگاهم کرد خیلی سریع چشم ازم گرفت و مشغول ذکر گفتن شد
دستپاچه شدم نزدیک بود پام پیچ بخوره برم تو دیوار
مامان خندید و دایی عامر هم انگار یاد خاطراتی افتاده باشه سرشو تکون داد و گفت
_یادش بخیر عقیله که اومد تو اتاق انگار کوره اتیش بود از خجالت
مامان بیشتر خندید و گفت
_وقتی رفتم تو اتاق چادرمو از سر برداشتم و گلوله شدم زیر کرسی
هرچی عامر میپرسید چیشده چیشده فقط میگفتم تب دارم میخوام بخوابم
بعد نگاهم کرد و گفت
_واقعا هم تب داشتم مادر
عمیق تر و ارومتر ادامه داد
_تب عشق
لبخندی زدم و نگاهمو دوختم به زمین در دل فریاد زدم
_تب عشق به مرابت کشنده تر از تب صد درجه است و چه غریب بود محمد مهدی که نمیتونست مثل مادرش از تبی که افتاده به جونش و فرصت ی نفس کشیدن رو ازش گرفته صحبت کنه
مامان خواست نفس تازه کنه و ادامه بده که گوشیش زنگ خورد و مریم با جیغ و داد داشت میگفت در رو از روش باز کنیم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞