eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت211 #نویسنده_سیین_باقری با نشستنم کنار دایی عامر م
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 عامر که متوجه حضورم شد دستپاچه گفت _سلام ابجی نماز تموم شد؟ مرد برگشت سمتم خودشو جمع و جور کرد و با لحن ارومی سلام داد استرس افتاد به جونم از لحن گرم و گیرایی که داشت دستپاچه شدم از حضور نزدیکش توی اتاقکی که چند ساعت پیش دقیقا همونجایی که نشسنه بود من خوابیده بودم دلم رفته بود برای دوتا نگاه قهوه ای فقط جرات اقرار نداشتم چادر نمازمو بین انگشت فشردم با گزیدن لب پایینم سلام دادم و رو به عامر گفتم _بله همین الان تموم شد بعد هم برای گریز از معرکه گفتم _اگه اجازه بدین من برم با خانم کوچیک درس بخونم خیلی زود دفتر کتابمو برداشتم و از اتاقک فرار کردم میدونستم خانم کوچیک خونه نیست و رفته گردش اما راه چاره ای نداشتم برای فرار از گرمای وحشتناک اتاق که داشت تمام تنمو میسوزوند هوا سرد بود و من تحمل سرما رو نداشتم جایی هم نداشتم که بخوام بهش پناه ببرم پس رفتم سمت الونک قربانعلی تق تق در زدم خیلی زود صدای گرم و دلنشینش بلند شد _بله بابا بیا تو هرکی هستی لبخندی زدم دمپاییمو از پام خارج کردم وارد اتاقش شدم سفره شامش پهن بود لقمه توی دهانش بود _ای وای بد موقع مزاحم شدم لقمه اش رو قورت داد گفت _اتفاقا خوب موقع ای اومدی بابا بیا بشین سر سفره که پهنه مطمینم شام نخوردی _نه شما راحت باشین اصلا من میرم _دخترم اگه بری ناراحت میشما بیا باباجان بیا خندیدم و اروم گام برداشتم رفتم سفره ی کوچک پارچه ایش که روش پر از نون خشک خورد شده بود و تخم مرغ و سیب زمینی ابپز _خب بابا نگفتی چرا سری به ما زدی؟ درحالیکه تیکه نونی میذاشتم توی دهنم جواب دادم _اومدم توی باغ قدم بزنم گفتم سری هم به شما بزنم _توی باغ؟ تو این سرما؟ خندیدم و گفتم _خانم کوچیک نیست؛ سرگردون شدم هرشب باهم درس میخوندیم _آها ملیحه بانو هم رفته گردش امروز عمیقا غرق فکر کردن به حضور پسرخان تو اتاقک بودم و جوابی به قربانعلی ندادم _اره بابا داشتم میگفتم ان شالله که فردا توی مجلسی که میخواد برگزار بشه؛ خان وفایی بزرگی کنه و دندون طمعش رو بکشه؛ شاید این رعیت بیچاره هم به نون و نوایی رسیدن گیج پرسیدم _یعنی چی قربانعلی؟ _هیچی بابا این‌ جمشید از قدیم الایام زورگو بود و مال رعیت خور پارسال که دست مردم به خریدن بذر نرسید؛ این بز خری کرد و تمام زمینا رو مفت از چنگ مردم در اوورد اولش به اسم اجاره بعد هم گفت که مال خودمه و شما حقی ندارید خب مردم بیچاره چی میگفتن؛ اگه اعتراض میکردن حتی کشاورزی روی زمینای خودشونم ازشون میگرفت چه برسه به اینکه صاحب بشن صادقانه گفتم _خان وفایی رو دوست ندارم آهی کشید و گفت _هیچکی دوست نداره بابا انقدر ظلم کرده به مردم بیچاره که راهی برای محبت نذاشته فقط حیف از اون فرشته ای که زنشه _اره گلرخ خانم مهربونه نسرین هم مهربونه ولی نادر خان؛ نادر خان اصلا خوب نیست در همین حین در اتاق قربانعلی باز شد و دوباره با پسر خان چشم در چشم شدیم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
[ ‏اَلّلهُمّ لا تُنْسِنا ذِكْرَهُ،وَانْتِظارَهُ وَالاْيمانَ بِهِ...] خدایا یاد مهدیُ انتظارش ، و ایمان به او را از خاطرمان مبر ...:)🌸✨ [ 💌🌱 ] کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
اِستسلَم ‌بك کُل مآ عندے ‌مِن ‌سلـآح! -باهمہ‌ اسلَحہ ‌ام تسلیمِ ‌طُ اَم.. :))♥️ ౾ ౾ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
❲ به عادی بودن قانع نیستم... میجنگم واسه بی نظیر بودن🚴🏻‍♀🏅🐾 ❳ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
••☀️☘•• فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْڪ... مگَر جُز تُ پناھِ دیگري هَم دارم ڪھ بھ ‌سویش بگریزم؛ حضرتِ صاحب‌ِ دلم...؟!:)🕊♡ ✋🏻 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌸 ♥️ 🦦❤️ . . . 🪁 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
. . اَلا یاایُها الحاجے چِها کردے تو با دلهـآ؟ کہ در لبخـندِ تو گیجند توضیحُ المسائلها♥️🙃 ✌️🏼 . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌•﷽• لڪنت زبان گرفتہ‌ام از رقص پرچمت.. یڪ ڪربلا مرا بطلب جاݩ مادرت..🍃‌ ‌ ‌ 💔 ‌ |🕊🥺 ‌ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
ازش دلگیر بودم اسمشو سیو کردم خار مغیلان رفتم فال حافظ بگیرم اومد در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم، سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور... :) کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت212 #نویسنده_سیین_باقری عامر که متوجه حضورم شد دست
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 زود تر از من نگاهشو گرفت و گفت _شرمنده قربانعلی نمیدونستم مهمون داری قربانعلی جلدی بلند شد دست اقا رو گرفت خواست ببوسه که مانع شد چشمام از اینهمه تواضع گرد شده بود پسر خان و اینهمه افتادگی قربانعلی زیرلب تشر زد _پسرخان هستن چرا بلند نمیشی دخترجان فورا از جا بلند شدم و سرمو انداختم پایین ولی صداشو شنیدم که گفت _قربانعلی میدونی از این تشریفات خوشم نمیاد بعد هم انگار رو کرد به من چون پرسید _ملیحه رفته بود گردش یادم رفت بهتون بگم لبامو گاز گرفتم در دل گفتم "خاک تو سرت عقیله دروغت فاش شد" دیگه نای موندن نداشتم با اجازه گفتم که از اتاق برم بیرون که دوباره پسر خان گفت _خوف نکن از من دختر چشم آبی قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون اکسیژن هوا برام کم بود پا تند کردم سمت بیرون باید از جلوش رد میشدم درگاه در کوچک بود و حتما پر دامنم میخورد به هیکلش ولی فهمید و خودشو کشید کنار تندی رد شدم لحظه اخر پام پیچ خورد سکندری خوردم قبل از اینکه بخورم به چارچوب در دست انداخت تا پهلومو بگیره که از خوب روزگار تعادلم حفظ شد تونستم خودمو جمع و جور کنم _چخبرته دختر یواشتر مگه گرگ کرده دنبالت وای کاش قربانعلی به روم نمیاوورد این دستپاچگی رو _ببخشید شبتون بخیر چند قدم راه رفتم تا از تیررس نگاه شکلاتی رنگ پسرخان دور شم وقتی مطمئن شدم من نمیبینه دویدم اونقدر دویدم تا از التهاب درونیم کاسته بشه عامر تو اتاق نشسته بود سفره جلوش پهن بود ولی شروع نکرده بود _اومدی ابجی بیا بشین منتظرت بودم _عامر پسر خان اینجا چیکار میکرد عامر مشکوک نگاهم کرد و جواب داد _چطور؟ شونه ای بالا انداختم و نشستم پای سفره _همینطوری _آها اومده بود درباره فردا صحبت میکرد میگفت تو دست و پای خان وفایی نیاید _چرا نداره ممکنه بهمون گیر بده لقمه ای گرفتم و حرفشو بی پاسخ گذاشتم نگاهی انداختم به دایی و با شیطنت پرسیدم _حالا دایی واقعا بابام همینو گفته بود؟ دایی خندید و مصنوعی موهوشو خاروند _همینه همین که نه ولی همینو گفته بود مامان خندید و گفت _من اگه دلم بهم خبر نداده بود که اسمش عشق نبود دیگه داداش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞