eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت212 #نویسنده_سیین_باقری عامر که متوجه حضورم شد دست
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 زود تر از من نگاهشو گرفت و گفت _شرمنده قربانعلی نمیدونستم مهمون داری قربانعلی جلدی بلند شد دست اقا رو گرفت خواست ببوسه که مانع شد چشمام از اینهمه تواضع گرد شده بود پسر خان و اینهمه افتادگی قربانعلی زیرلب تشر زد _پسرخان هستن چرا بلند نمیشی دخترجان فورا از جا بلند شدم و سرمو انداختم پایین ولی صداشو شنیدم که گفت _قربانعلی میدونی از این تشریفات خوشم نمیاد بعد هم انگار رو کرد به من چون پرسید _ملیحه رفته بود گردش یادم رفت بهتون بگم لبامو گاز گرفتم در دل گفتم "خاک تو سرت عقیله دروغت فاش شد" دیگه نای موندن نداشتم با اجازه گفتم که از اتاق برم بیرون که دوباره پسر خان گفت _خوف نکن از من دختر چشم آبی قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون اکسیژن هوا برام کم بود پا تند کردم سمت بیرون باید از جلوش رد میشدم درگاه در کوچک بود و حتما پر دامنم میخورد به هیکلش ولی فهمید و خودشو کشید کنار تندی رد شدم لحظه اخر پام پیچ خورد سکندری خوردم قبل از اینکه بخورم به چارچوب در دست انداخت تا پهلومو بگیره که از خوب روزگار تعادلم حفظ شد تونستم خودمو جمع و جور کنم _چخبرته دختر یواشتر مگه گرگ کرده دنبالت وای کاش قربانعلی به روم نمیاوورد این دستپاچگی رو _ببخشید شبتون بخیر چند قدم راه رفتم تا از تیررس نگاه شکلاتی رنگ پسرخان دور شم وقتی مطمئن شدم من نمیبینه دویدم اونقدر دویدم تا از التهاب درونیم کاسته بشه عامر تو اتاق نشسته بود سفره جلوش پهن بود ولی شروع نکرده بود _اومدی ابجی بیا بشین منتظرت بودم _عامر پسر خان اینجا چیکار میکرد عامر مشکوک نگاهم کرد و جواب داد _چطور؟ شونه ای بالا انداختم و نشستم پای سفره _همینطوری _آها اومده بود درباره فردا صحبت میکرد میگفت تو دست و پای خان وفایی نیاید _چرا نداره ممکنه بهمون گیر بده لقمه ای گرفتم و حرفشو بی پاسخ گذاشتم نگاهی انداختم به دایی و با شیطنت پرسیدم _حالا دایی واقعا بابام همینو گفته بود؟ دایی خندید و مصنوعی موهوشو خاروند _همینه همین که نه ولی همینو گفته بود مامان خندید و گفت _من اگه دلم بهم خبر نداده بود که اسمش عشق نبود دیگه داداش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت213 #نویسنده_سیین_باقری زود تر از من نگاهشو گرفت و
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 از وقتی با سر و صدای خدمه ی عمارت از خوب بیدار شدم همینجور دلم مثل سیر و سرکه میجوشه نمیدونم چیکار کنم نیم ساعته که طول و عرض اتاق رو طی میکنم زیرلبی با خودم حرف میزنم _امروز اگه نامزدی من با ایلزاد اعلام بشه دیگه راه فراری از این مهلکه نخواهم داشت هرچند که ایلزاد همسر صیغه ای و شرعی من بود ترسی که افتاد ته دلم باعث شد به مامان پناه ببرم رفتم پشت در اتاقش آروم در زدم جواب نداد دستگیره رو کشیدم پایین و وارد شدم روی زمین دراز کشیده بود دستمالی بسته بود به چشمش بمیرم برای مامان تیره بختم که میگرن این روزهاش حاصل دردسراییه که پدر ناعقلم؛ تو روزهای جوونیش براش به وجود اوورد رفتم کنارش نشستم دستشو تو دستم گرفتم با اولین تکونی که خورد بیدار شد و دستمال رو از چشمش پایین کشید نگران نگاهم کرد و پرسید _خوبی الهه؟ لبخندی زدم و جواب دادم _خوبم مامانی ببخشید بیدارتون کردم _نه مادر چه خوابی منکه خواب نبودم فقط چشمام روی هم بود شیطون خندیدم _اره چندبار در زدم جواب ندادین سرمو انداختم پایین صداش زدم _مامان؟ دستمو فشرد جواب داد _جان مامان؟ _بابابزرگ به چه حقی میتونه شمارو اینجا نگهداره؟ _چرا میپرسی؟ _مامان؟ صدام لرزید مهربونتر گفت _جان مامان _مامان من دیر فهمیدم شیر پسر برادرتون بهترین و تنها انتخاب من میتونه باشه مامان من خیلی دیر فهمیدم محمدمهدی طلای نابه محمد مهدی مثل نسیمی بود که یه مدت کوتاه اومد روحمو نوازش کرد و رفت مامان چرا دنیا برام خوشی نخواست؟ به گریه افتادم و التماس _مامان کاش بابابزرگ نمیتونست تورو اینجا نگهداره کاش سرنوشت تو انقدر تاریک نبود مامان من نمیتونم خودخواه باشم دلم نمیاد تو تک و تنها بمونی چرا بابابزرگ میتونه تورو نگهداره اینجا؟ دستی به صورتم کشید و غمگین جواب داد _ببخشید که تیرگی بخت من گره خورد به جوونیت دخترم ببخشید که نتونستم مامان خوبی باشم و برات آینده ی طلا بسازم انگشت گذاشتم روی لبش و با پاک کردن اشک چشمم جوابشو دادم _تو بهترین مامان دنیایی من از تو گله ندارم مامانی تلخ خندید و گفت _دیدی روسریم اومد سرت و شوربخت شدی _مامان بهم نمیگی؟ _جمشید خان از پدربزرگ خان امضا داره مادر سند داره نمیتونه بزنه زیرش کنجکاو گفتم _چه سندی مامان؟ سرمو تو بغل گرفت و گفت _تا وقتی ملیحه عروس این عمارته؛ تحت اختیار کامل خان وفایی هست به محض مخالفت با اوامر خان؛ تمام زمین های زراعی و املاک شخصی روستاییا که خان صبرایی باعث ازاد شدنشون از چنگ وفایی شد؛ دوباره از اختیار رعیت خارج میشه به خودش میرسه سه چهارم این آبادی سندش به نام جمیشد خانه مادر _یعنی شما هم از خودگذشتگی کردین؟ پوزخندی زد و گفت _من اهل از خودگذشتگی برای مردم نبودم؛ ولی اهل زمین نزدن محبوبیت پدرم بودم بخاطر اعتبار پدربزرگ خان زیر بار این خفت بزرگ رفتم _خفت بزرگ یعنی بابام؟ مطمئن سر تکون داد _یعنی بابات 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞