🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت213 #نویسنده_سیین_باقری زود تر از من نگاهشو گرفت و
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه
#پارت213
#نویسنده_سیین_باقری
از وقتی با سر و صدای خدمه ی عمارت از خوب بیدار شدم همینجور دلم مثل سیر و سرکه میجوشه
نمیدونم چیکار کنم نیم ساعته که طول و عرض اتاق رو طی میکنم زیرلبی با خودم حرف میزنم
_امروز اگه نامزدی من با ایلزاد اعلام بشه دیگه راه فراری از این مهلکه نخواهم داشت هرچند که ایلزاد همسر صیغه ای و شرعی من بود
ترسی که افتاد ته دلم باعث شد به مامان پناه ببرم
رفتم پشت در اتاقش آروم در زدم جواب نداد
دستگیره رو کشیدم پایین و وارد شدم
روی زمین دراز کشیده بود دستمالی بسته بود به چشمش
بمیرم برای مامان تیره بختم که میگرن این روزهاش حاصل دردسراییه که پدر ناعقلم؛ تو روزهای جوونیش براش به وجود اوورد
رفتم کنارش نشستم دستشو تو دستم گرفتم
با اولین تکونی که خورد بیدار شد و دستمال رو از چشمش پایین کشید
نگران نگاهم کرد و پرسید
_خوبی الهه؟
لبخندی زدم و جواب دادم
_خوبم مامانی ببخشید بیدارتون کردم
_نه مادر چه خوابی منکه خواب نبودم فقط چشمام روی هم بود
شیطون خندیدم
_اره چندبار در زدم جواب ندادین
سرمو انداختم پایین صداش زدم
_مامان؟
دستمو فشرد جواب داد
_جان مامان؟
_بابابزرگ به چه حقی میتونه شمارو اینجا نگهداره؟
_چرا میپرسی؟
_مامان؟
صدام لرزید مهربونتر گفت
_جان مامان
_مامان من دیر فهمیدم شیر پسر برادرتون بهترین و تنها انتخاب من میتونه باشه
مامان من خیلی دیر فهمیدم محمدمهدی طلای نابه
محمد مهدی مثل نسیمی بود که یه مدت کوتاه اومد روحمو نوازش کرد و رفت
مامان چرا دنیا برام خوشی نخواست؟
به گریه افتادم و التماس
_مامان کاش بابابزرگ نمیتونست تورو اینجا نگهداره کاش سرنوشت تو انقدر تاریک نبود مامان من نمیتونم خودخواه باشم دلم نمیاد تو تک و تنها بمونی چرا بابابزرگ میتونه تورو نگهداره اینجا؟
دستی به صورتم کشید و غمگین جواب داد
_ببخشید که تیرگی بخت من گره خورد به جوونیت دخترم ببخشید که نتونستم مامان خوبی باشم و برات آینده ی طلا بسازم
انگشت گذاشتم روی لبش و با پاک کردن اشک چشمم جوابشو دادم
_تو بهترین مامان دنیایی من از تو گله ندارم مامانی
تلخ خندید و گفت
_دیدی روسریم اومد سرت و شوربخت شدی
_مامان بهم نمیگی؟
_جمشید خان از پدربزرگ خان امضا داره مادر سند داره نمیتونه بزنه زیرش
کنجکاو گفتم
_چه سندی مامان؟
سرمو تو بغل گرفت و گفت
_تا وقتی ملیحه عروس این عمارته؛ تحت اختیار کامل خان وفایی هست به محض مخالفت با اوامر خان؛ تمام زمین های زراعی و املاک شخصی روستاییا که خان صبرایی باعث ازاد شدنشون از چنگ وفایی شد؛ دوباره از اختیار رعیت خارج میشه به خودش میرسه
سه چهارم این آبادی سندش به نام جمیشد خانه مادر
_یعنی شما هم از خودگذشتگی کردین؟
پوزخندی زد و گفت
_من اهل از خودگذشتگی برای مردم نبودم؛ ولی اهل زمین نزدن محبوبیت پدرم بودم
بخاطر اعتبار پدربزرگ خان زیر بار این خفت بزرگ رفتم
_خفت بزرگ یعنی بابام؟
مطمئن سر تکون داد
_یعنی بابات
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
°•🦋
آیت الله بهجت :
دربین تمام مستحبات ، دو عمل است ڪه بے نظیر مے باشد و هیچ عملے به آنها نمے رسد.
۱- نماز شب
۲- گریه بر امام حسین علیه السلام 😭💔
#حسینجانم♥️
#آیتاللھبھجت 📿
#استوری | #Story 📸
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بندهے من؟!
غمگینے؟
احساس دلتنگے میکنے؟!..
من فقط بہ اندازه یہ دعا باهات فاصلہ دارما..
من میدونم تو دلت چےمیگذره...
فقط کافیہ باهام حرف بزنے بندهے من💔
#وقتشنشدهبرگردیم؟
#خدادلتنگمونہها..🥺
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
گفت:بدونامـٰامزمـان(عج)
چہمےڪنیـد؟!
گفتم:مُردِگـے!
بیـاوزندهڪنمارا🌻
#جنآبِیآسِجآن(:"
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
حسینجان{♥️}°•
اول صبح
سلامی✋🏻
به ضریحت دادم
زندگی کردنِ امروز
چه زیبا شده است...
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌱°•
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
رفیق اونیه ڪه همهجوره مواظبته
مواظبه راه رو اشتباه نری
مواظبه سقوط نکنی
مواظبه نݪرزی..
رفیق اونیه ڪه هر کاری میکنه
تا تو از خدا دور نشی..
#برادرمن🌿🕊
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷
💫🥀سالگرد شهادتت مبارک حاج عمار🥀💫
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
📚| #حدیث
امام رضا (ع) :
« آنکه از خدا موفقیت بخواهد ، اما تلاش نکند
خود را مسخره کرده است.📓
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#شهیدانه | #پروفایل
بکوشید تا عاشقــ♥️ شوید چرا که
مسیر عشقــ♥️ بی انتهاست.
مبدأش کربلا مقصدش تا خداست.♥️💫
#شهید_علیرضوانی
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
.
.
تسلّے میدهے خود را
کہ شاید قسمتت دوریسٺ
ولے گرماےِ #دلتنگے
تبش هرگز نمےمیرد :)♥️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت213 #نویسنده_سیین_باقری از وقتی با سر و صدای خدمه
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه
#پارت214
#نویسنده_سیین_باقری
بی انگیزه تر از چند لحظه ی قبلش از کنار مامان بلند شوم با شونه های افتاده رفتم سمت اتاقم
بین راه ایلناز رو دیدم که از اتاق احسان خارج میشد
با دیدنم مصنوعی خندید و اومد سمتم
_عزیزم تو چرا اماده نشدی؟
تند اخلاقی کردم
_تو اتاق احسان چیکار میکردی؟
چشماش چند لحظه غمگین شد
_الهه درباره من چی فکر کردی؟
شوکه شدم
_فکری نکردم سوال پرسیدم
انگار دلش پر بود با تن صدایی که هرلحظه بالاتر میرفت جواب داد
_نخیر تو فکر میکنی من با داداشت سر و سری دارم نه الان چند وقته اینجوری فکر میکنی
ببین الهه تو دختر دایی منی زن داداشمی عزیزی احترامت واجبه
ولی از من و احسان کوچکتری؛ حق نداری بی احترامی کنی و مشکوک باشه به رفت و امد من با احسان که غریبه هم نیست شاید ظاهرم غلط باشه ولی از خودم مطمینم که باطنم از تو هم پاکتره
چونه ام از زور این حرفا میلرزید و هر ان ممکن بود اشکم بریزه
حق با ایلناز بود ولی حق داد و بیداد نداشت هرچند مطمئن بودم دلش از جایی پره
احسان که سر و صدا شنیده بود از اتاق خارج شد و سراسیمه اومد سمتمون
_چتونه شما دوتا صداتون کل عمارت رو برداشته
قبل از اینکه حرفی بزنم ایلناز با حرص گفت
_از الهه بپرس نمیدونم چه پدرکشتگی بامن داره هر لحظه مشکوک نگاهم میکنه
بهش بگو من با تو رابطه ای ندارم و هرچی قرار تو میذاری برای ...
احسان انگار ترسید که دستپاچه دستاشو اوورد گفت
_باشه باشه اجازه بده
ایلناز کوتاه نیومد
_شما دوتا برای من هیچ اهمیتی ندارید اقا احسان تا اینجا هم اگه باهات بودم به احترام داییم بودم بعد از اینش نیستم یا هم برای خواهرت روشن میکنی چیکارم داشتی که دائم دنبالم بود
با اخم تندی پشت کرد بهمون و رفت
دیگه نتونستم تحمل کنم فشار حرفای ایلناز و غمی که قبل از اون تو دلم مونده بود
اشکام پشت سر هم ریخت تو صورتم
احسان تند تند نفس میزد و دست تو موهاش میکشید
_چی بگم بهت مگه من بچم که ..
نذاشتم ادامه بده
_بچه نیستی ولی خیلی نامردی به ظاهر داداش
معطل واکنشی ازش نموندم دویدم سمت اتاق درو پشت سرم قفل کردم و خودمو پرت کردم روی تخت های های گریه سر دادم
چند دقیقه ای گذشت که گوشیم زنگ خورد
حوصله جواب دادن نداشتم
دوباره زنگ خورد
سه باره
و بعد و بعد
بالاخره بلند شدم به صفحه اش نگاه کردم
ایلزاد بود که پشت سرهم زنگ میزد
اونکه تقصیری نداشت و از همه جا بیخبر بود هرچند دوست داشتم سر به تنش نباشه اما جواب دادم
_بله
پوفی کرد و جواب داد
_کجایی هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟
_حالم خوب نبوده
_مشخصه چرا گریه کردی؟
_به تو چه ربطی داره؟
_الهه خانم از شما بعیده
داد زدم
_چرا همیشه از الهه بعیده چرا همه میتونن هرطور خواستن رفتار کنن فقط الهه نمیتونه چرا من نمیتونم حقمو بگیرم ولی ایلناز و راضیه میتونن چرا از الهه بعیده؟
قطع کردم و اشک ریختم به روزگار سیاهم
زیر یک دقیقه بعد در اتاقو زدن تند تند و پشت سرهم ترسیدم بلند شدم
_باز کن الهه ایلزادم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞