eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت213 #نویسنده_سیین_باقری زود تر از من نگاهشو گرفت و
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 از وقتی با سر و صدای خدمه ی عمارت از خوب بیدار شدم همینجور دلم مثل سیر و سرکه میجوشه نمیدونم چیکار کنم نیم ساعته که طول و عرض اتاق رو طی میکنم زیرلبی با خودم حرف میزنم _امروز اگه نامزدی من با ایلزاد اعلام بشه دیگه راه فراری از این مهلکه نخواهم داشت هرچند که ایلزاد همسر صیغه ای و شرعی من بود ترسی که افتاد ته دلم باعث شد به مامان پناه ببرم رفتم پشت در اتاقش آروم در زدم جواب نداد دستگیره رو کشیدم پایین و وارد شدم روی زمین دراز کشیده بود دستمالی بسته بود به چشمش بمیرم برای مامان تیره بختم که میگرن این روزهاش حاصل دردسراییه که پدر ناعقلم؛ تو روزهای جوونیش براش به وجود اوورد رفتم کنارش نشستم دستشو تو دستم گرفتم با اولین تکونی که خورد بیدار شد و دستمال رو از چشمش پایین کشید نگران نگاهم کرد و پرسید _خوبی الهه؟ لبخندی زدم و جواب دادم _خوبم مامانی ببخشید بیدارتون کردم _نه مادر چه خوابی منکه خواب نبودم فقط چشمام روی هم بود شیطون خندیدم _اره چندبار در زدم جواب ندادین سرمو انداختم پایین صداش زدم _مامان؟ دستمو فشرد جواب داد _جان مامان؟ _بابابزرگ به چه حقی میتونه شمارو اینجا نگهداره؟ _چرا میپرسی؟ _مامان؟ صدام لرزید مهربونتر گفت _جان مامان _مامان من دیر فهمیدم شیر پسر برادرتون بهترین و تنها انتخاب من میتونه باشه مامان من خیلی دیر فهمیدم محمدمهدی طلای نابه محمد مهدی مثل نسیمی بود که یه مدت کوتاه اومد روحمو نوازش کرد و رفت مامان چرا دنیا برام خوشی نخواست؟ به گریه افتادم و التماس _مامان کاش بابابزرگ نمیتونست تورو اینجا نگهداره کاش سرنوشت تو انقدر تاریک نبود مامان من نمیتونم خودخواه باشم دلم نمیاد تو تک و تنها بمونی چرا بابابزرگ میتونه تورو نگهداره اینجا؟ دستی به صورتم کشید و غمگین جواب داد _ببخشید که تیرگی بخت من گره خورد به جوونیت دخترم ببخشید که نتونستم مامان خوبی باشم و برات آینده ی طلا بسازم انگشت گذاشتم روی لبش و با پاک کردن اشک چشمم جوابشو دادم _تو بهترین مامان دنیایی من از تو گله ندارم مامانی تلخ خندید و گفت _دیدی روسریم اومد سرت و شوربخت شدی _مامان بهم نمیگی؟ _جمشید خان از پدربزرگ خان امضا داره مادر سند داره نمیتونه بزنه زیرش کنجکاو گفتم _چه سندی مامان؟ سرمو تو بغل گرفت و گفت _تا وقتی ملیحه عروس این عمارته؛ تحت اختیار کامل خان وفایی هست به محض مخالفت با اوامر خان؛ تمام زمین های زراعی و املاک شخصی روستاییا که خان صبرایی باعث ازاد شدنشون از چنگ وفایی شد؛ دوباره از اختیار رعیت خارج میشه به خودش میرسه سه چهارم این آبادی سندش به نام جمیشد خانه مادر _یعنی شما هم از خودگذشتگی کردین؟ پوزخندی زد و گفت _من اهل از خودگذشتگی برای مردم نبودم؛ ولی اهل زمین نزدن محبوبیت پدرم بودم بخاطر اعتبار پدربزرگ خان زیر بار این خفت بزرگ رفتم _خفت بزرگ یعنی بابام؟ مطمئن سر تکون داد _یعنی بابات 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
°•🦋 آیت الله بهجت : دربین تمام مستحبات ، دو عمل است ڪه بے نظیر مے باشد و هیچ عملے به آنها نمے رسد. ۱- نماز شب ۲- گریه بر امام حسین علیه السلام 😭💔 ♥️ 📿 | 📸 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌‌ بنده‌ے‌ من؟!‌ غمگینے؟ ‌ احساس دلتنگے میکنے؟!..‌ من فقط بہ اندازه یہ دعا باهات فاصلہ دارما..‌ من میدونم تو دلت چےمیگذره...‌ فقط کافیہ باهام حرف بزنے بنده‌ے من💔 ‌ ؟ ..🥺 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
گفت‌:‌بدون‌امـٰام‌زمـان(عج) چہ‌مےڪنیـد؟! گفتم‌:‌مُردِگـے! بیـا‌و‌زنده‌ڪن‌مارا🌻 (:" کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
حسین‌جان{♥️}°• اول صبح سلامی✋🏻 به ضریحت دادم زندگی کردنِ امروز چه زیبا شده است... 🌱°• کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
رفیق اونیه ڪه همه‌جوره مواظبته مواظبه راه رو اشتباه نری مواظبه سقوط نکنی مواظبه نݪرزی.. رفیق اونیه ڪه هر کاری میکنه تا تو از خدا دور نشی.. 🌿🕊 🌷 💫🥀سالگرد شهادتت مبارک حاج عمار🥀💫 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
📚| امام رضا (ع) : « آنکه از خدا موفقیت بخواهد ، اما تلاش نکند خود را مسخره کرده است.📓 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
| بکوشید تا عاشقــ♥️ شوید چرا که مسیر عشقــ♥️ بی انتهاست. مبدأش کربلا مقصدش تا خداست.♥️💫 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
. . تسلّے میدهے خود را کہ شاید قسمتت ‌دوریسٺ ولے گرماےِ تبش ‌هرگز نمےمیرد :)♥️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت213 #نویسنده_سیین_باقری از وقتی با سر و صدای خدمه
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 بی انگیزه تر از چند لحظه ی قبلش از کنار مامان بلند شوم با شونه های افتاده رفتم سمت اتاقم بین راه ایلناز رو دیدم که از اتاق احسان خارج میشد با دیدنم مصنوعی خندید و اومد سمتم _عزیزم تو چرا اماده نشدی؟ تند اخلاقی کردم _تو اتاق احسان چیکار میکردی؟ چشماش چند لحظه غمگین شد _الهه درباره من چی فکر کردی؟ شوکه شدم _فکری نکردم سوال پرسیدم انگار دلش پر بود با تن صدایی که هرلحظه بالاتر میرفت جواب داد _نخیر تو فکر میکنی من با داداشت سر و سری دارم نه الان چند وقته اینجوری فکر میکنی ببین الهه تو دختر دایی منی زن داداشمی عزیزی احترامت واجبه ولی از من و احسان کوچکتری؛ حق نداری بی احترامی کنی و مشکوک باشه به رفت و امد من با احسان که غریبه هم نیست شاید ظاهرم غلط باشه ولی از خودم مطمینم که باطنم از تو هم پاکتره چونه ام از زور این حرفا میلرزید و هر ان‌ ممکن بود اشکم بریزه حق با ایلناز بود ولی حق داد و بیداد نداشت هرچند مطمئن بودم دلش از جایی پره احسان که سر و صدا شنیده بود از اتاق خارج شد و سراسیمه اومد سمتمون _چتونه شما دوتا صداتون کل عمارت رو برداشته قبل از اینکه حرفی بزنم ایلناز با حرص گفت _از الهه بپرس نمیدونم چه پدرکشتگی بامن داره هر لحظه مشکوک‌ نگاهم میکنه بهش بگو من با تو رابطه ای ندارم و هرچی قرار تو میذاری برای ... احسان انگار ترسید که دستپاچه دستاشو اوورد گفت _باشه باشه اجازه بده ایلناز کوتاه نیومد _شما دوتا برای من هیچ اهمیتی ندارید اقا احسان تا اینجا هم اگه باهات بودم به احترام داییم بودم بعد از اینش نیستم یا هم برای خواهرت روشن میکنی چیکارم داشتی که دائم دنبالم بود با اخم تندی پشت کرد بهمون و رفت دیگه نتونستم تحمل کنم فشار حرفای ایلناز و غمی که قبل از اون تو دلم مونده بود اشکام پشت سر هم ریخت تو صورتم احسان تند تند نفس میزد و دست تو موهاش میکشید _چی بگم بهت مگه من بچم که .. نذاشتم ادامه بده _بچه نیستی ولی خیلی نامردی به ظاهر داداش معطل واکنشی ازش نموندم دویدم سمت اتاق درو پشت سرم قفل کردم و خودمو پرت کردم روی تخت های های گریه سر دادم چند دقیقه ای گذشت که گوشیم زنگ خورد حوصله جواب دادن نداشتم دوباره زنگ خورد سه باره و بعد و بعد بالاخره بلند شدم به صفحه اش نگاه کردم ایلزاد بود که پشت سرهم زنگ میزد اونکه تقصیری نداشت و از همه جا بیخبر بود هرچند دوست داشتم سر به تنش نباشه اما جواب دادم _بله پوفی کرد و جواب داد _کجایی هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟ _حالم خوب نبوده _مشخصه چرا گریه کردی؟ _به تو چه ربطی داره؟ _الهه خانم از شما بعیده داد زدم _چرا همیشه از الهه بعیده چرا همه میتونن هرطور خواستن رفتار کنن فقط الهه نمیتونه چرا من نمیتونم حقمو بگیرم ولی ایلناز و راضیه میتونن چرا از الهه بعیده؟ قطع کردم و اشک ریختم به روزگار سیاهم زیر یک دقیقه بعد در اتاقو زدن تند تند و پشت سرهم ترسیدم بلند شدم _باز کن الهه ایلزادم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞