eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت217 #نویسنده_سیین_باقری ناهار که تموم شد ماهرخ خان
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 اقایی از بین جمعیت بلند شد با اجازه خواستن از پدربزرگ شروع کرد به مداحی کردن درباره روز اربعین و بقیه صوری سرشونو پایین گرفتن این بین تنها کسایی که عمیقا عزاداری میکردن مامان و عمه نسرین بودن حتی احسان هم حال و هوای اربعین سالهای قبل رو نداشت سالهای قبل با دل ترس و نترس قایمکی از بابا روز اربعین میرفتیم خونه پدربزرگ خان تا توی مراسم آش پزون شرکت کنیم یه دیگ خیلی بزرگ میذاشتن وسط حیاط در و همسایه جمع میشدن کمک میکردن عصر هم مراسم مداحی و سینه زنی و عزاداری برای سالار شهیدان چقدر با راضیه غیبت این و اونو میکردیم و اخرشم میرسیدیم به رضای خاله و سقلمه های راضیه که _الهه رضا رو ببین داره اش هم میزنه داره سینه میزنه داره چایی میچرخونه اون روزا انقدر درگیر رضا بودم که محمد مهدی رو نمیدیدم یه توهم عبث و پوچ چشمم رو کور کرده بود غامل از ادمای بهتر دور و برم شاید اگه اونموقع هم متوجه حضور محمد مهدی بودم بازهم قرار نبود بهم برسیم شاید وقت و زمانش همین حالا بوده و این جدایی عظیم بینمون میدونستم محمدمهدی ادم بی منطق نیست که برای رسیدن به خواسته اش هرکاری کنه میدونستم دیگه حتی تو ذهنشم من جایی ندارم فقط نمیدونستم برای همه روزهایی که فکر میکرده من محرمشم و نبودم؛ میخواد چیکار کنه و چجوری خودشو تنبیهه کنه صدای مداح اوج گرفت و منو از فکر و خیال کشوند بیرون نگاهم افتاد به چشمهای منتظر ایلزاد چشمکی زد و با تکون دادن سر پرسید "چیه" شونه بالا انداختم و گفتم "هیچی" _تشکر میکنیم از همه عزیزان فامیل وفایی که حضور پیدا کردن در مراسم هرساله ی بزرگ خاندان طایفه که دستی بر حمایت همه ی ماها داشتند ان شالله حاجت روایی همگی شما با صلوات برمحمد و ال محمد صلوات با صدای کمی فرستاده شد و بعد از اون‌ پدربزرگ به خدمه اشاره کرد پذیرایی کنن سینی های کوچکی حاوی چند کاسه آش رشته بین مهمانها پخش شد طولی نکشید که پدبزرگ دوباره بلند شد و پشت میکروفن قرار گرفت _بازهم تسلیت میگم ایام رو خدمت تک تک شما عزیزانم مشرف فرمودید عمارت رو به قدوم پر برکتتون همونطور که در جریان هستین این مراسم هرساله برگذار میشده تا هم یادآور واقعه ی عظیم عاشورا باشه و هم یادبود پسر عزیز و ارشد این این عمارت ناصرخان وفایی که حضورش رو هرثانیه در قلب و جانمون احساس کردیم همه مهمونها زیرلب خدابیامرز گفتن و پدربزرگ هم تشکر میکرد دوباره نگاهم افتاد به ایلزاد که این بار سر به زیر انداخته بود با حبه قندی که افتاده بود روی تخت بازی میکرد عمه دستی به بازوش کشید سرشو بالا اوورد با چشمهایی که قرمز شده بود لبخندی زد چشم بر هم فشرد _اما امسال خبر دیگری هم برای شما عزیزانم دارم که شاید جاش توی این مراسم نبود اما از اونجایی که تا مراسمات بعدی مدت زیادی باید میگذشت تا همگی دور هم جمع بشیم؛ تصمیم بر آن شد که در این زمان گفته بشه اشاره ای به سمت ایلزاد کرد که با ابهت سر راست کرده بود و مستقیم نگاهش به پدربزرگ‌ بود گفت _نوه ی ارشد و عزیزم ایلزاد خان که سالهای زیادی رو تو خونه ی نسرین بانو قدم علم کرده و بزرگ شده به یاری خدا و عرضه و جَنم خودش به مراتب بالایی رسیده استاد دانشگاه تا مطب خصوصی خداروشاکریم که یادگاری ناصرخان؛ به درجات بالایی رسیده و سرمون دائما بالاست یه تای ابرومو بالا انداختم و در دل گفتم "چه نوشااابه ای" _امروز خبری که باعث شادمانی و خوشحالی همگی ما خواهد شد اعلام این هست که هر دو نوه ی عزیزم الهه و ایلزاد؛ طبق رسوم پیامبر و تکیه بر مثل معروف؛ عقد دختر عمو و پسر عمو رو تو آسمان هفتم بستند؛ چند ماهیه بعد از تلاشهای بسیار محرم همدیگه شدند و ان شالله عید نوروز مراسم مفصلی برای ازدواجشون گرفته خواهد شد صدای بهت زده ی جمعیت بلند شد عده ای تبریک میگفتند و عده ای ایش میگفتند پدربزرگ با ختم صلوات از جایگاه پایین اومد آذین و آذر زودتر از همه بلند شدند اومدند سمت تخت آذر رو به ماهرخ گفت _ماهی جون مبارکتون باشه قدم نحس دومی بعد هم بدون نیم نگاهی به ما از حیاط پشتی خارج شد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت218 #نویسنده_سیین_باقری اقایی از بین جمعیت بلند شد
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 عمه نسرین پقی خندید و با گزیدن لبش رو به ماهرخ خانم گفت _جیگرم برات کبابه خاله فک کن الهه هم مثل ملیحه قرار نحس باشه براتون بعد هم با جدیت نگاهشو دوخت به بابابزرگ و گفت _تف به شرف هرکی که بگه ملیحه قدمش نحس بود با اومدن ملیحه بود که سایه شور بختی از سر این عمارت برداشته شد و نادر حداقل برای چند سال سر عقل اومد و شد مرد زندگی معلوم نشد اون پدرنیامرزیده آذر چی به خوردش داد که شد چنگیزخان مغول و افتاد تو جون زن و بچه ش انقدر از تهران رفت و اومد رفت و اومد که اخرم بین راه تیکه تیکه جنازشو دادن تحویلمون عمه نسرین علنا گریه میکرد _ملیحه قدمش نحس نبود قدم نحس اون آذر خیر ندیده بود و جادو جنبلی که ننه ی عفریته اش کرد و روزگار ملیحه مظلوم هم در پی اش تیره و تار شد بعد هم با چونه هایی که میلرزید رو کرد سمت منو گفت _حالا هم که دختر نازنین دسته گلش داره پر پر میشه و نمیتونه کاری کنه پدربزرگ شوکه بود از طغیان‌ ته تغاریش ایلناز خودشو رسونده بود به مادر باوقارش و مامان دستای رقیق شفیق دوران بچگیشو تو دیت میفشرد و اشک‌ میریخت اما امان از ایلزاد که با کف دو دستش صورت پوشونده بود و نفس عمیق میکشید به خودم اومدم صورتم خیس از اشک بود و دست احسان دور حلقه شده بود بابابزرگ حرفی نزد در واقع حرفی برای گفتن نداشت که عصا زنون با شونه هایی که افتاده بود مجلس رو ترک کرد عمه نسرین با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن ایلناز مامان مامان میکرد ایلزاد بلند شد سر به زیر با موهایی که جلوی صورتش پریشون شده بود از جلوی نگاهمون دور شد احسان زیرلب صدام زد _خواهری انقدر با احساس گفت که دلم نیومد دلشو بشکنم _جونم بغلم کرد و پشت سر هم گفت _ ببخشید ببخشید ببخشید صورتشو بوسیدم و جواب دادم _خواهرتم هرکاری بکنی برای خودت کردی ازش فاصله گرفتم و بلند شدم انگار نوبت من بود تا ترک کنم مجلس رو کفشمو پوشیدم با قدمهای آروم پا گذاشتم روی برگهای خشکیده درختها و از حیاط پشتی خارج شدم ایلزاد رو دیدم که لبه ی حوض بزرگ آبی رنگ وسط حیاط نشسته رو به آسمون دلم سوخت براش راهمو کج کردم رفتم سمتش ایستادم چادرمو از سر برداشتم کنارش نشستم متوجه حضورم شد خودشو جا به جا کرد و لبخند زورکی زد _سردت نشه _خوبه شما سردتون نیست؟ عمیقتر خندید _خلاء بزرگیه جای خالیه پدر و مادر تو زندگی خداروشکر هر دو مادر رو داشتیم ولی .. _ولی نبودن پدر خیلی احساس شد؟ اره خیلی احساس شد اونقدری که هرکسی تونست بیاد وسط زندگیمونو برامون تصمیم بگیره همونقدر که دل من پره از این جماعت خودخواه دل تو هم پره ایلزاد خان میدونم _دلم پره از رسم زمونه که چرا هرچی بدی خواست برای من خواست پوزخندی زد و ادامه داد _جالبه نه؟ استاد و دکتر مملکت نشسته از رسم زمونه میناله 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
~🕊 🍃💕 یڪی‌ازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب زمزمہ می‌ڪرد این بود: [اَللّهُمَّ‌ولا‌تَکِلنی‌إلی‌نَفسی‌طَرفَةَ‌عَینٍ‌أبداً] خدایآحتے‌بہ‌اندازه‌ۍچشم‌برهم زدنے‌مرابه‌حآل‌خودم‌وامگذار ! کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
◌ پاییز آنجاست🍁」 ◌ درست در حوالی چشمان تو . . . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌱 . آمدی‌و‌بهشت‌را‌با‌خود به‌دل‌این‌کویر‌آوردی‌... . . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌷نگاهت درخشانی داشت دلت♥️بزرگ بود به بزرگی آسمان نجوای ات با پروردگار زیبا بود و چهره ات و پاک✨ 💥اما در سر آرزوی پرواز🕊 داشتی پروازی تا خدا و سرودی آسمانی، (س) و چه زیبا لبیک✊ گفتی و ما مانده ایم در زمین😔 💞 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت218 #نویسنده_سیین_باقری عمه نسرین پقی خندید و با گز
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) لبخندی زدم و جواب دادم _آدما همیشه نیاز به درد دل کردن دارن شما مگه از جنس فولادی که ننالی؟ _نه ولی سعی کردم محمکتر از این حرفا باشم بجز غصه ی مامانم هیچی غصه دارم نمیکنه حتی نخندیدنای ایلناز _عمه خیلی دوست داره _روی چشمام جا داره هرچند نتونستم اونطور که باید بهش ابراز علاقه کنم از ۱۵ سالگی به بعد که خارج از کشور بودم تو این چند سالی هم که برگشتم به جز دردسری حاصلی براش نداشتم _کجا بودین؟ خندید و جواب داد _کانادا _اووووه پس جاهای خوب خوب بودین سری تکون داد و گفت _حالا متوجه شدی استادت ادم حسابیه؟ ریز خندیدم در حالیکه از جا بلند میشدم گفتم _از اول هم روی شما حساب باز کرده بودیم استاد پشت لباسمو از گرد و خاک احتمالی تکوندم _نمیاین بالا؟ سردها بدون اینکه نگاهم کنه سری تکون داد و جواب داد _نه نیاز دارم به تنهایی شما برید شیطون جواب دادم _یعنی من مزاحمتون بودم؟ بلند خندید _خیر اگه شما خانما انقدر زود بهتون برنمیخورد دنیا گلستون میشد شونه ای بالا انداختم _ببخشید که مجبورید مارو تحمل کنید بی هوا بلند رو به روم ایستاد انقدر ناگهانی بود که ترسیدم جیغ خفیفی کشیدم یه قدم برگشتم عقب با نگاه بهت زده ای براندازم کرد _خوبی؟ اب دهنمو قورت دادم و سر تکون دادم _خوبم یکم ترسیدم ناگهانی بلند شدین ترسیدم بیوفتم تو حوض دوباره بلند خندید تو چند دقیقه زیاد میخندید و عجیب بود از ایلزادی که تقریبا بیشتر اوقات اخم به چهره داشت _وقت داری قدم بزنیم؟ چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم _شما که خواستین تنها باشین؟ _نمیشه حاظرجوابی نکنی دختر خانومانه خندیدم و باهاش همگام شدم _اون روزی که تو دانشگاه خوردی بهم رو یادته؟ سرمو تکون دادم و بی هوا فکرم رفت سمت محمد مهدی که اون روزها برای موفقیتم از جون مایه گذاشت بغض نشست بیخ گلوم و با خودم فکر کردم الان کجاست چیکار میکنه یعنی به منم فکر میکنه یا بقولش خودش ممنوع بودم و خط قرمز کشیده دورم _اون روز وقتی خم شدی تا وسایلتو برداری نگاهم به چهره ات که افتاد تو ذهنم انگار جرقه ای زد چهره ات برام اشنا بود اومد اون روزها پدبزرگ پر از حس انتقام از صادق خان بود عکست به دستش رسیده بود و داشت برنامه ریزی میکرد برای کشوندنت به عمارت یه روز اتفاقی دیدم عکس رو تو ذهنم ثبتت کردم تا اولین جا که دیدمت؛ کت بسته بدمت دست بابابزرگ تا خشمش فرو بکشه تا اینکه تو دانشگاه خودت با پای خودت پریدی جلوم میدونستم کسی که همراهت اومده مثلا نامزدته نمیتونستم محسوس دنبالت بیام ولی انقدر تیز بود که بازهم متوجه حضورم شد خندید و گفت _لب خونی کردم که بهم گفت موی دماغ نفس تازه کرد و ادامه داد _میدونم حضورم وسط رابطه ای که تو علاقه داشتی با پسرداییت تجربه کنی؛ خیلی ناخوشاینده ولی اگه از صیغه ی بین من و خودت با خبر نمیشدی همچنان داشتی اون رابطه ی گناه رو ادامه میدادی و اگه ادامه پیدا میکرد ممکن بود فاجعه های بدتری پیش بیاد _احسان حکم از دادگاه گرفته بود شونه هاشو بالا انداخت و گفت _ولی احسان از عقد بین ما خبر نداشته _از اول هم باطل بوده اون رابطه فکری به سرم زده بود که نمیتونستم تا زمان عملی نشدن آروم بگیرم _میشه منو تا یه جایی ببرید؟ با تعجب پرسید _کجا؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍃🍂 ویژه افراد ناآرام 🍃🍂 ✍ هر ڪس دچار اضطراب و ترس است سوره صافات را بنویسد آب پاک بر آن ریخته و وقت استحمام از آن آب بر بدن خود بریزد آرامش بیابد   •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2