🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت320 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت321
#نویسنده_سیین_باقری
با همکاری رضا و پرستارا عمه رو منتقل کردن اورژانس ولی انگار کار بابا با عمه سهیلا تموم نشده بود
_جمع میکنی همین الان از اینجا میری هروقت خبری بهت رسید بیا
عمه از ترس جوابی نداد و روی صندلی کنار مامان مهری نشست انگار قصد رفتن نداشت
مامان پروانه که شونه هاش سنگین بود از حرفای سنگینی که شنیده بود انگشت دستمو کشید
نگاهش کردم زیر لب نالید
_میرم بیرون هوا بخورم
قلبم سوخت دستشو گرفتم پشت سرش راه افتادم
چند قدم بعدی باباهم دنبالمون اومد
_کجا
مامان دستشو بیحال تکون داد
_هوا بخورم میام
_بریم اتاق من
_نه محسن نیاز دارم به هوای بیرون
باباشرمنده بود و اینو من درک میکردم که اندازه ی خودش غد و لجباز بودم
_میخواین بیام؟
یکم مهربونی چاشنی کلامم کردم
_من هستم بابا شما کار دارین
لبخند نزد سرشو تکون داد و راهشو کج کرد رفت سمت اتاقش
دست مامان پروانه همچنان توی دستم بود لحظه ای به خودم لرزیدم از سرمای هوای بیرون مامان پروانه بیشتر
روی نیمکت سبزرنگ بیمارستان نشست کاپشنمو در آووردم و انداختم روی شونه اش کنارش نشستم
دوست داشتم مرحم و محرم دلش باشم ولی نمیدونستم از کجا شروع کنم
خیلی نگذشت که خودش زبون باز کرد
_روزی که محسن اومد خواستگاریم با جون و دل پذیرفتمش روزای خوبی داشتیم هرچند میدونستم خیلی پایبند به من نیست ولی دلم خوش بود به بودنش اون زمانا بعد از جنگ یه عده خیلی زیادی از ادمای پولدار از ترس اینکه دوباره جنگی بشه پاشدن رفتن خارج از کشور بابامم وضع مالی خوبی داشت گفت میره سوئد گفت جورمیکنه من و محسن هم بریم
راضی شد ولی شب قبل از پرواز نمیدونم چجوری مهدی کشته شد
یه چیزی تو قلبم فرو رفت
_مهدی که کشته شد محسن توجهش از من کمتر شد و میلش به گذروندن اوقاتش با بچه ی چند روزه ی مهدی بیشتر بود هرچند دلم خبر میداد که خانومی عقیله به دل هرکسی میشینه
اشکش جاری شد
_لب باز نکردم به گله و شکایت دیگه اینجا کسی رو نداشتم همه خانواده رفته بودن سوئد تنها امیدم محسن بود که یه لنگ پا نشسته بود میگفت بیوه ی مهدی رو به عقدم در بیارین بیوه ی مهدی ولی خانوم تر از این حرفا بود میگفت به حجله ی عروس چند روزه نمیرم
آهی کشید و ادامه داد
_منم اون روزا ماه اخر بارداریمو میگذروندم هرچند امیدی به موندن بچه ی اینیکیمم نداشتم چون دکتر گفته بود هربار باردار بشی بچه ات مرده به دنیا میاد
هق هقش بلند تر شد
_از یه طرف بچه ام مرد از یه طرف محسن بهونه گیر شده بود
دلم طاقت نیاوورد به آغوش کشیدمش
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
#شهیدانہ
خیلے درس میخوند
هلاڪ میکرد خودشو..
هربار کہ بھش مےگفتم :
-بسہ دیگہ! چرا آنقدر
خودتو اذیت میکنـے؟!
مےگفت :
-اذیتے نیست😅
اولاً کہ خیلے هم کیف میده
دومًا هم وظیفمونہ!
باید اینقدر درس بخونیم
کہ هیچکسے نتونہ بگہ
بچہ مسلمـونا بیسوادن!
#شهید_محمدعلے_رهنمون
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#حرفحقـ🙂✋🏼
+پروفایل ؟!
-حسینۍ
+بیو ؟!
-حسینۍ
+تمگوشی ؟!
-حسینۍ
+تیپوقیافه ؟!
-حسینۍ
+ڪانال؟
-حسینۍ
+دلتچی ؟!
و...💔
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#گـرفتـارم...
و
#دربنـد...
و
#خستـه...
نـگـاهم بـه #عکستـان کـه می افتـد، #خستـگی و #نـاامیـدی پـر میکشد...
احسـاس میکنـم بـه خـاطـر #آرامش نـگـاه صـاحب ایـن عـکس هنـوز #صـدایـم بـه آسمـانهـا میـرسـد😢💔
#شهـدا_گـاهی_نـگـاهی
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#یلدای_گرم
📌زحمت انتشار باشما
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#پـآییز چمدانش را بستہ
انتهاے جاده ے آذر
بہ انتظار نشستہ است..
نگاهش ابرے ، ردّ پاهایش خیس
و کولہ بارش لبریز
از این همہ برگے کہ
از درختان تکانده است..🍂♥️
حآلِ دلتـون خوݕ
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌿✋🏻^^
رگ و ࢪیشهـ ام،سبز است و
در پۍِ جوانهـ زدݩ!☘
#پروفایل 🎨
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
پیامبر اکرم(ص):
❤براى هر حاجتى كه داريد، حتى اگر بند كفش باشد، دست خواهش به سوى #خداوند عز و جل دراز كنيد؛ زيرا تا او آن را آسان نگرداند، آسان (برآورده) نشود.🌹
📚
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت321 #نویسنده_سیین_باقری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنویسید، غمهاتون رو بنویسید
شاید حالتون رو خوب نکنه
اما نویسنده خوبی میشید :)
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#wallpaper | #story
هرڪسے پـیر شۅد از بَرۅ رو مےافتد
پیــر میخانہ ےمآ اشرفــ مخݪۅقاٺ است♥️🤞🏼
#رهبرانه •🕊•
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت321 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت322
#نویسنده_سیین_باقری
سرشو چسبوند به سینه ام و نالید
_کم کم همه باورشون شده بود محسن قصد خیر داره میخواد بیوه ی برادرش بی سر و صاحاب نمونه صادق خان گفت هرموقع پروانه راضی شد منم مشکلی ندارم
پیراهنم رو توی مشتش فشرد
_چی میتونستم بگم منکه بچه دار نمیشدم حداقل اینجوری محسن بابا میشد
وقتی برگشت تو چشمام نگاه کرد بهش اطمینان دادم که مشکلی ندارم اون شب عقیله عین ابر بهار گریه میکرد
شوهرشو تازه گرفته بودن باید با برادرشوهر محرم میشد سخت بود مادر سخت بود نمیشد
دستی به سرش کشیدم
_مامان برام از کشته شدن بابام بگین
سرشو بلند کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_دورت بگردم بذار عقیله برات بگه من با خودم عهد کردم پا برهنه نیام تو خاطرات گذشته ی خانواده ی صبرایی با خودم عهد کردم سکوت کنم و لب باز نکنم
چادرشو مرتب کرد
_امروزم اگه دلم پر شد حرفی زدم از کنایه ی سهیلا دلم سوخت مامان جان وگرنه من اهل گله و شکایت نیستم
دستشو آووردم بالا پشت دستشو بوسیدم
_میدونم عزیزم
_عقیله خیلی ماهه مامان جان خیلی خانومه من شرمنده ی روشم که تورو قبول کردم
ته دلم خالی شد
_یعنی بزور قبولم کردین؟
دستپاچه شد
_کور شم اگه اینجوری باشه تو تمام زندگی منی دورت بگردم منظورم چیز دیگه ای بود
لبخندی زدم
_عقیله که مخالفت کرد محسن افتاد رو دور لج هرروز دو وعده تورو میاوورد به اجبار میگفت شیرت بدم انقدر این کارو تکرار که وابسته ات شدم
چهل بابات نگذشته بهونه کرد که تهران کار پیدا کرده میخواد بره تهران مهدی هم که پروانه عادت کرده باهامون میاد عقیله رو تحت فشار قرار داد یا بیاد باهامون یا با تو خداحافظی کنه صادق خان هم که بعد از مهدی امیدی به سیاه کمر نداشت گفت جمع میکنه میره تهران عقیله میموند و یه سنگ قبر
برگشت تو صورتم نگاه کرد
_التماس کردیم گفتیم بیخیال شو نشد عقیله به پاش افتاد نشد اخر سر هم عقیله گفت قیم مهدی شمایین ببرینش ولی من نمیام هووی زن جوونی که تو غربت مونده بشم فقط لحظه اخری اومد در اغوشت گرفت و نالید مواظبت باشم
دست روی شونه ام گذاشت
_باور کن من بهش گفتم طلاق میگیرم میرم تو بیا برو پیش بچه ات قبول نکرد من گفتم طلاق میگیرم کسی گوش نداد و زن بیچاره رو تو شهر غریب تنها گذاشتن
نفس گرفت
_بمیرم برای دلت که هی طعنه میخوره آقایی میکنی جواب نمیدی بمیرم مادر
_نگو اینجوری مامان دلم میگیره
لبخند تلخی زدم
_سرنوشت اینو خواسته من گله ای ندارم ازت
آهسته گفت
_باباتو ببخش و اجازه بده بره عقیله رو ببینه عذاب وجدان داره پیرش میکنه
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم گوشیم زنگ خورد با اخم نگاه کردم ببینم کیه رضا بود
_الو
با شتاب گفت
_خودتونو برسونید بالا زودی
نفهمیدم چجوری به مامان گفتم پاشه هر دو دویدیم سمت بیمارستان و بابابزرگی که امیدی به موندنش نبود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞