#چادرانه ..✌️🏻
نـگاهم بـہ `` تُ ``
گـࢪھ ڪہ مےخوࢪد😌
آࢪام مےشوم🙂❣
سـاده بودنـټ،
دنیا🌎 مـےاࢪزد😄
مـشـڪےِ آࢪامِ مݩ...😇
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت334 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت335
#نویسنده_سیین_باقری
شوکه بودم از حرکت ناگهانی ایلزاد و مامان پروانه ای که خیلی راحت در آغوش ایلزاد اشک میریخت
دست ایلزاد رو گرفت سوزناک گفت
_طوق بیحیایی مادرت صداش تا فلک رفت روا نیست طعنه اش به دل من بخوره
شرمنده شد انگار
_طعنه اش به دل آواره ی منه خاله جون
شوکه شدم انگار برق با ولتاژ بالا بهم وصل شد تکون شدیدی خوردم و نگاهمو بردم سمت عقیله که داشت آروم آروم اشک میریخت
ایلزاد دیگه بدون ترس و خجالت از مرد بودنش از شدت گریه شونه هاش تکون میخورد
_روزی که مامان عزم رفتن کرد من تلاش کردم برای نگهداشتنش ولی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی هوای خارج رفتن به سرش بود و هیچ چیزی نمیتونست مانعش بشه حتی پسر چند ماهه اش
مامان عقیله رفت سمت اشپزخونه و پروانه هم از آغوش ایلزاد اومد بیرون
_طوق بیحیایی مادر تو تا قیام قیامت داغش به دل منه که نتیجه اش شد تویی که هم بی مادر هم بی پدر بزرگ شدی
ایلزاد از جا بلند شد همزمان عقیله با سینی که لیوان آب توش بود رسید
_من برم بهتره عقیله بانو موقع تنهاییاتون میام
اخم کردم
_خاله ات محرم دلت نیست؟
پشت کرد به مامان پروانه
_خاله ام موقعی که نباید تنهام میذاشت و میموند، نموند الانکه از آب و گل در اومدم و زورم به کس و ناکس میرسه الا اونیکه دلم خواستش و فرار کرد
حرفشو زد و معطل جوابی نموند از کنارمون رد شد عقیله بانو به رسم ادب پشت سرش راه افتاد
کنار پای مامان پروانه زانو زدم و نگاه کردم به چشمهای روشنش
_چرا شوکه ای عزیزدلم؟
اشکش چکید
_موقعی که ایلزاد تنها موند من به بابات اصرار کردم بچه خواهرمو بزرگ کنم جمشیدخان نذاشت
هق هق کرد
_باورت میشه مهدی حتی باباتو به اجبار فرستادم عمارت جمشید خودم رفتم التماس ولی قبول نکردن
اشک از روی گونه اش پاک کردم
_وقتی ناامید شدم که ایلزاد تو بغل نسرین داشت بزرگ میشد
مامان عقیله اومد داخل لیوان آبی رو داد دستم
_بخور پروانه جان حالت بهتر بشه فکر کنم مراسم صادق خان شروع شده
صدای ضربان قلبم رو میشنیدم
_ایلزاد شوکه بود از دیدنتون درست میشه حالش ضربه ی بدی بهش وارد شده نمیتونه کنترلی داشته باشه روی خودش بهش فرصت بدید
یه قلپ از لیوان رو هم نخورد
_شما که یادتونه من چقدر زجر کشیدم تا جمشیدو راضی کنم مگه نه؟
سرشو تکون داد
_یادمه و شاهد ماجرا هستم
_ایلزاد کجا رفت؟
مامان عقیله بلند شد رفت سمت چادر مشکیش
_همین نزدیکیاست میاد اخر شب دو روزه تو تب میسوزه دلم براش میسوزه که سر پناهی نداره
قلبمو میسوزوند این حمایتهایی که از ایلزاد میشد و من نادیده گرفته میشدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت335 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت336
#نویسنده_سیین_باقری
مامان عقیله با دلگرمی من اومد که تو مراسم خاکسپاری شرکت کنه
جمعیت کم سیاه کمر اومده بودن برای تشییع و جلوتر از همه بابامحسن و رضا و احسان زیر تابوت رو گرفته بودن و میرفت سمت آرامگاه
اقاسید لااله الا الله رو میگفت دیگران تکرار میکردن
صدای شیون و زاری عمه سهیلا و عمه لیلا هر لحظه بالاتر میرفت
دلم میخواست زمان برگرده عقب تا حلالیت بطلبم از پدربزرگ خان بابت تمام روزهایی که سر به سرش گذاشتم و با خودم میگفتم دارمش تا دنیا دنیاست
دست مامان عقیله رو گرفتم و محکم فشردم صدای گریه هاش استقامتمو کم میکرد برای شکوندن سدی که مانع از ریخته شدن اشکام میکرد
_یکی بیاد بره داخل قبر جنازه لطمه نخوره
ضربان قلبم بالا رفت بدون توجه به احسان که سعی میکرد خودشو از جمعیت جدا کنه و بره داخل قبر جلو رفتم و پسش زدم غریدم
_خودم میرم
پا گذاشتم به تاریکخانه ای که با لامپ ۱۰۰ زرد رنگ روشن شده بود
با راهنمایی آقا سید سد و کافور ریختم و کفن از چهره بابابزرگ باز کردن برای نگاه آخر
اشکام بی مهابا میریخت توصورتم لبهای سیاه بابابزرگ اتیشی بود به دل مامان مهری که دائمان انگشت میکشید روش و زیر لب مرثیه خونی میکرد
عمه لیلا دوباره ناله ی جمعیت رو در آوورد
_بابای خوبم بابای مهربونم طاقتت نشد غم بچهات رفتی و تنهامون گذاشتی رفتی پیش مهدی سلام مارو بهش برسونیا بهش بگو ظلم هنوز از بین نرفته و چسبید بیخ گلومون
بابا به مهدی بگو پسرش شاه پسر شده بگو غم به دلش راه نده پروانه براش مادری کرده پدری کرده شیر تربیتش کرده
بابا رفتی؟ برو ولی یادت باشه خودت همیشه تو گوشمون خوندی دخترا بابایی اند و تا اخر نازمند به تکیه گاه رفتی پشتمون خالی شد دورت بگردم
عمه ملیحه غریب وار نشسته بود چادر به چهره کشیده بود اشک میریخت عمه سهیلا آرومتر شده بود مامان پروانه و عقیله شونه هاشون میلرزید
آه از بابامحسن که شده بود ستون این خیمه و داشت کمر خم میکرد
بالاخره جنازه رو دادن دستم وقتی صورتشو گذاشتم روی خاک و گل زیر لب بهش گفتم
_میدونم میری پیش بابام و اولین دیدارت برات لذت بخشه بهش بگو مهدیت بزرگ شده غمشو نخور
پیشونیشو بوسیدم و شروع کردم به تلقین اذکار و صلوات فرستادن
گذاشتن سنگ لحد ردی سینه ی بابابزرگی که تمام دنیای من بود در حد توان من نبود دل بزرگتری میخواست خودمو کشیدم بیرون و احسان رفت جام
بالاخره آب آخرو ریختن روی قبر و هرکسی پس از دیگری وداع کرد و رفت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
#بصیرت_محمودرضا😍
#دکتر_احمد_رضا_بیضائی:🌱
💢مهم ترین تکلیفی که محمودرضا عمل می کرد ، #کار بدون استراحت برای #انقلاب بود .
اولویت اول فرهنگی اش تا زمان شهادت ،
کار فرهنگی با بچه های نهضت جهانی اسلام بود ؛
خودش می گفت :
ما باید تلاش کنیم که اینا به جمهوری اسلامی علاقمند بشن
نه اینکه ازش ناامید بشن .
#شهید_محمود_رضا_بیضائی💕
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#قسمتی_از_سخنرانی_شهید_جهاد_مغنیه
🍃🌸مبارزه ی کنونی مسئولیت بزرگتری بر دوش ما گذاشته است، حضور پررنگ تری می طلبد. زیرا ما تاکید کردیم اینکه از امیرالمومنین پیروی کنی، به معنای پیروی کردن از ایشان در گذشته نیست بلکه به معنای پیروی از امام زمان (عج) و یاری رساندن حقیقی به ایشان است
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[💛☘]
.
.
ما،درایران
یڪطبیبداریم!
ڪههمهیدردهاراشفامیدهد
وآنامامرضا(علیهالسلام)است.🌱`
.
-آیتاللهبهاءالدینی
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•••☘🌸
| إِن لَنَـا فِیكَ رَجَـاءِ عَظِیـماً |
خدایـا به تو خيــلی امیدواریما
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
مازندهبهلطفورحمتزهرائیم
مــاموربرایخدمــتزهــرائیم
روزیکهتمامخلقحیرانانــــد
مــامنتظــرشفــــاعتزهــرائیم
#نحنمجنونالزهـرا🍃❤️
[محـسنبلنج🌱]
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت336 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت337
#نویسنده_سیین_باقری
هرچقدر صبر کردم تا تنها بمونم و بشینم کمی باهاشون درد دل کنم فرصت نشد یعنی مامان عقیله قصد تنها گذاشتنم رو نداشت
تقریبا اخرین نفرایی بودیم که بلند شدیم کنار مامان قرار گرفتم تا مبادا کسی نگاه طعنه آمیزی بهش بندازه
_دلتنگم
اولین باری بود که عقیله قصد داشت درد دل کنه
_برای بابات دلتنگم
اولین باری بود که راحت از بابا میگفت
_خیلی زود تنهام گذاشت
اولین باری بود که شکایت میکرد
_حق منو عامر از دنیا اینهمه بی وفایی نبود
اولین باری بود که خودشو محکم نگرفته بود و داشت عقده از دل باز میکرد
دستشو گرفتم و فشاری بهش وارد کردم
سنگین ریزه های زیر پامون صدای قیژ قیژ میداد
و هر لحظه دلم میخواست بیشتر از لحظه قبل پامو فشار بدم روی زمین
_میای عمارت صبرایی؟
چند ثانیه ایستاد و دوباره قدم برداشت
_بیام چیکار؟
_مادر منی
امشب دوست داشت دختر بچه ی بهونه گیر باشه
_جایگاهی ندارم اونجا
لجباز تر بودم
_مادر منی
_کسی منتظر دیدن من نیست
تکرار کردم
_مادر منی
رسیدیم بیرون از ارامگاه و روشنایی خیابون اجازه میداد چهره اش رو بهتر ببینم
_مادر تو عروس خانواده صبرایی نیست که اونجا جایگاهی داشته باشه برو دنبال بابات ممکنه کاری داشته باشه
دست بردم تو جیب پالتوم با قهر جواب دادم
_آقا محسن کاری با من ندارن ولی اگه شما میخواین میرم
سرشو تکون داد که یعنی برو؛ برو و بهترین کار همین رفتنه زودتر از من پشت کرد بهم و رفت سمت کلبه اش که میدونستم امشب هم میزبان ایلزاد خواهد بود
رفتم سمت عمارت صادق خان که حالا فقط خانواده ی صادق خان بودن و خودش غایب این جمع بود
مامان مهری سجاده پهن کرده بود و نماز شب اول میخوند
رفتم تجدید وضو کردم کنارش ایستادم نماز شب اول خوندم برای صادق خان که فکر میکردم کوه پشتشو نلرزونه
تموم که شد کنار مامان مهری نشستم قرآن جیبیشو در اوورد اروم اروم زمزمه کرد
"کل نفس ذائقه الموت"
ولی فکر نمیکردم بابابزرگمم روزی طعم مرگ رو بچشه و تنهامون بذاره
_باید برگردیم تهران مراسم بگیریم داداش؟
عمه لیلا بود که میپرسید
آقا محسن سری تکون داد و رو به مامان مهری گفت
_مامان شما چی میگین؟
مامان مهری دونه های تسبیح عقیقشو پشت سرهم انداخت و رد کرد
_من میمونم عمارت تا هرموقع که نفس آخرم بیاد و کنار صادق خان آروم بگیرم
جمع ساکت شد
_اتمام حجت بود عزیزام من به تهران برنمیگردم
اولین نفر عمه سهیلا بود که اعتراض کرد
_یعنی چی مامان زندگی شما اونجاست
مامان مهری با صدای لرزون جواب داد
_زندگی من از اول هم اینجا بود
عمه لیلا گفت
_مامان تنها میمونید اینجا
مامان مهری با ارامش جواب داد
_ملیحه هست
عمه ملیحه آهی کشید و بابا محسن گفت
_نمیخوام اذیتت کنم مامان هرطور خودت صلاح میدونی ماهم راحتتریم
مامان پروانه با صدای آرومی گفت
_محسن اجازه میدی یه مدت اینجا بمونم؟
میشناختمش عمدا تو جمع مطرح کرد که تحت فشار بذاره بابا رو
_تنها میمونم پروانه
دلم سوخت برای مرد میانسالی که التماس میکرد برای ماه بانوش
اشک مامان پروانه چکید تو صورتش
_یه مدت
باباسرشو تکون داد گفت
_مشکلی نیست بهتون سر میزنم
بعد رو به جمع گفت
_فردا برمیگردیم تهران و اخر هفته میایم اینجا
از جا بلند شد و ترکمون کرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞