eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت334 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) شوکه بودم از حرکت ناگهانی ایلزاد و مامان پروانه ای که خیلی راحت در آغوش ایلزاد اشک میریخت دست ایلزاد رو گرفت سوزناک گفت _طوق بیحیایی مادرت صداش تا فلک رفت روا نیست طعنه اش به دل من بخوره شرمنده شد انگار _طعنه اش به دل آواره ی منه خاله جون شوکه شدم انگار برق با ولتاژ بالا بهم وصل شد تکون شدیدی خوردم و نگاهمو بردم سمت عقیله که داشت آروم آروم اشک میریخت ایلزاد دیگه بدون ترس و خجالت از مرد بودنش از شدت گریه شونه هاش تکون میخورد _روزی که مامان عزم رفتن کرد من تلاش کردم برای نگهداشتنش ولی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی هوای خارج رفتن به سرش بود و هیچ چیزی نمیتونست مانعش بشه حتی پسر چند ماهه اش مامان عقیله رفت سمت اشپزخونه و پروانه هم از آغوش ایلزاد اومد بیرون _طوق بیحیایی مادر تو تا قیام قیامت داغش به دل منه که نتیجه اش شد تویی که هم بی مادر هم بی پدر بزرگ شدی ایلزاد از جا بلند شد همزمان عقیله با سینی که لیوان آب توش بود رسید _من برم بهتره عقیله بانو موقع تنهاییاتون میام اخم کردم _خاله ات محرم دلت نیست؟ پشت کرد به مامان پروانه _خاله ام موقعی که نباید تنهام میذاشت و میموند، نموند الانکه از آب و گل در اومدم و زورم به کس و ناکس میرسه الا اونیکه دلم خواستش و فرار کرد حرفشو زد و معطل جوابی نموند از کنارمون رد شد عقیله بانو به رسم ادب پشت سرش راه افتاد کنار پای مامان پروانه زانو زدم و نگاه کردم به چشمهای روشنش _چرا شوکه ای عزیزدلم؟ اشکش چکید _موقعی که ایلزاد تنها موند من به بابات اصرار کردم بچه خواهرمو بزرگ کنم جمشیدخان نذاشت هق هق کرد _باورت میشه مهدی حتی باباتو به اجبار فرستادم عمارت جمشید خودم رفتم التماس ولی قبول نکردن اشک از روی گونه اش پاک کردم _وقتی ناامید شدم که ایلزاد تو بغل نسرین داشت بزرگ میشد مامان عقیله اومد داخل لیوان آبی رو داد دستم _بخور پروانه جان حالت بهتر بشه فکر کنم مراسم صادق خان شروع شده صدای ضربان قلبم رو میشنیدم _ایلزاد شوکه بود از دیدنتون درست میشه حالش ضربه ی بدی بهش وارد شده نمیتونه کنترلی داشته باشه روی خودش بهش فرصت بدید یه قلپ از لیوان رو هم نخورد _شما که یادتونه من چقدر زجر کشیدم تا جمشیدو راضی کنم مگه نه؟ سرشو تکون داد _یادمه و شاهد ماجرا هستم _ایلزاد کجا رفت؟ مامان عقیله بلند شد رفت سمت چادر مشکیش _همین نزدیکیاست میاد اخر شب دو روزه تو تب میسوزه دلم براش میسوزه که سر پناهی نداره قلبمو میسوزوند این حمایتهایی که از ایلزاد میشد و من نادیده گرفته میشدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت335 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مامان عقیله با دلگرمی من اومد که تو مراسم خاکسپاری شرکت کنه جمعیت کم سیاه کمر اومده بودن برای تشییع و جلوتر از همه بابامحسن و رضا و احسان زیر تابوت رو گرفته بودن و میرفت سمت آرامگاه اقاسید لااله الا الله رو میگفت دیگران تکرار میکردن صدای شیون و زاری عمه سهیلا و عمه لیلا هر لحظه بالاتر میرفت دلم میخواست زمان برگرده عقب تا حلالیت بطلبم از پدربزرگ خان بابت تمام روزهایی که سر به سرش گذاشتم و با خودم میگفتم دارمش تا دنیا دنیاست دست مامان عقیله رو گرفتم و محکم فشردم صدای گریه هاش استقامتمو کم میکرد برای شکوندن سدی که مانع از ریخته شدن اشکام میکرد _یکی بیاد بره داخل قبر جنازه لطمه نخوره ضربان قلبم بالا رفت بدون توجه به احسان که سعی میکرد خودشو از جمعیت جدا کنه و بره داخل قبر جلو رفتم و پسش زدم غریدم _خودم میرم پا گذاشتم به تاریکخانه ای که با لامپ ۱۰۰ زرد رنگ روشن شده بود با راهنمایی آقا سید سد و کافور ریختم و کفن از چهره بابابزرگ باز کردن برای نگاه آخر اشکام بی مهابا میریخت توصورتم لبهای سیاه بابابزرگ اتیشی بود به دل مامان مهری که دائمان انگشت میکشید روش و زیر لب مرثیه خونی میکرد عمه لیلا دوباره ناله ی جمعیت رو در آوورد _بابای خوبم بابای مهربونم طاقتت نشد غم بچهات رفتی و تنهامون گذاشتی رفتی پیش مهدی سلام مارو بهش برسونیا بهش بگو ظلم هنوز از بین نرفته و چسبید بیخ گلومون بابا به مهدی بگو پسرش شاه پسر شده بگو غم به دلش راه نده پروانه براش مادری کرده پدری کرده شیر تربیتش کرده بابا رفتی؟ برو ولی یادت باشه خودت همیشه تو گوشمون خوندی دخترا بابایی اند و تا اخر نازمند به تکیه گاه رفتی پشتمون خالی شد دورت بگردم عمه ملیحه غریب وار نشسته بود چادر به چهره کشیده بود اشک میریخت عمه سهیلا آرومتر شده بود مامان پروانه و عقیله شونه هاشون میلرزید آه از بابامحسن که شده بود ستون این خیمه و داشت کمر خم میکرد بالاخره جنازه رو دادن دستم وقتی صورتشو گذاشتم روی خاک و گل زیر لب بهش گفتم _میدونم میری پیش بابام و اولین دیدارت برات لذت بخشه بهش بگو مهدیت بزرگ شده غمشو نخور پیشونیشو بوسیدم و شروع کردم به تلقین اذکار و صلوات فرستادن گذاشتن سنگ لحد ردی سینه ی بابابزرگی که تمام دنیای من بود در حد توان من نبود دل بزرگتری میخواست خودمو کشیدم بیرون و احسان رفت جام بالاخره آب آخرو ریختن روی قبر و هرکسی پس از دیگری وداع کرد و رفت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
😍 :🌱 💢مهم ترین تکلیفی که محمودرضا عمل می کرد ، بدون استراحت برای بود . اولویت اول فرهنگی اش تا زمان شهادت ، کار فرهنگی با بچه های نهضت جهانی اسلام بود ؛ خودش می گفت : ما باید تلاش کنیم که اینا به جمهوری اسلامی علاقمند بشن نه اینکه ازش ناامید بشن . 💕 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍃🌸مبارزه ی کنونی مسئولیت بزرگتری بر دوش ما گذاشته است، حضور پررنگ تری می طلبد. زیرا ما تاکید کردیم اینکه از امیرالمومنین پیروی کنی، به معنای پیروی کردن از ایشان در گذشته نیست بلکه به معنای پیروی از امام زمان (عج) و یاری رساندن حقیقی به ایشان است کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[💛☘] . . ما،درایران یڪ‌طبیب‌داریم! ڪه‌همه‌ی‌دردهاراشفا‌می‌دهد وآن‌امام‌رضا(علیه‌السلام)است.🌱` . -آیت‌الله‌بهاء‌الدینی کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•••☘🌸 | إِن لَنَـا فِیكَ رَجَـاءِ عَظِیـماً | خدایـا به تو خيــلی امیدواریما کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
مازنده‌به‌لطف‌ورحمت‌زهرائیم مــاموربرای‌خدمــت‌زهــرائیم روزی‌که‌تمام‌خلق‌حیران‌انــــد مــامنتظــرشفــــاعت‌زهــرائیم 🍃❤️ [محـسن‌بلنج🌱] کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت336 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) هرچقدر صبر کردم تا تنها بمونم و بشینم کمی باهاشون درد دل کنم فرصت نشد یعنی مامان عقیله قصد تنها گذاشتنم رو نداشت تقریبا اخرین نفرایی بودیم که بلند شدیم کنار مامان قرار گرفتم تا مبادا کسی نگاه طعنه آمیزی بهش بندازه _دلتنگم اولین باری بود که عقیله قصد داشت درد دل کنه _برای بابات دلتنگم اولین باری بود که راحت از بابا میگفت _خیلی زود تنهام گذاشت اولین باری بود که شکایت میکرد _حق منو عامر از دنیا اینهمه بی وفایی نبود اولین باری بود که خودشو محکم نگرفته بود و داشت عقده از دل باز میکرد دستشو گرفتم و فشاری بهش وارد کردم سنگین ریزه های زیر پامون صدای قیژ قیژ میداد و هر لحظه دلم میخواست بیشتر از لحظه قبل پامو فشار بدم روی زمین _میای عمارت صبرایی؟ چند ثانیه ایستاد و دوباره قدم برداشت _بیام چیکار؟ _مادر منی امشب دوست داشت دختر بچه ی بهونه گیر باشه _جایگاهی ندارم اونجا لجباز تر بودم _مادر منی _کسی منتظر دیدن من نیست تکرار کردم _مادر منی رسیدیم بیرون از ارامگاه و روشنایی خیابون اجازه میداد چهره اش رو بهتر ببینم _مادر تو عروس خانواده صبرایی نیست که اونجا جایگاهی داشته باشه برو دنبال بابات ممکنه کاری داشته باشه دست بردم تو جیب پالتوم با قهر جواب دادم _آقا محسن کاری با من ندارن ولی اگه شما میخواین میرم سرشو تکون داد که یعنی برو؛ برو و بهترین کار همین رفتنه زودتر از من پشت کرد بهم و رفت سمت کلبه اش که میدونستم امشب هم میزبان ایلزاد خواهد بود رفتم سمت عمارت صادق خان که حالا فقط خانواده ی صادق خان بودن و خودش غایب این جمع بود مامان مهری سجاده پهن کرده بود و نماز شب اول میخوند رفتم تجدید وضو کردم کنارش ایستادم نماز شب اول خوندم برای صادق خان که فکر میکردم کوه پشتشو نلرزونه تموم که شد کنار مامان مهری نشستم قرآن جیبیشو در اوورد اروم اروم زمزمه کرد "کل نفس ذائقه الموت" ولی فکر نمیکردم بابابزرگمم روزی طعم مرگ رو بچشه و تنهامون بذاره _باید برگردیم تهران مراسم بگیریم داداش؟ عمه لیلا بود که میپرسید آقا محسن سری تکون داد و رو به مامان مهری گفت _مامان شما چی میگین؟ مامان مهری دونه های تسبیح عقیقشو پشت سرهم انداخت و رد کرد _من میمونم عمارت تا هرموقع که نفس آخرم بیاد و کنار صادق خان آروم بگیرم جمع ساکت شد _اتمام حجت بود عزیزام من به تهران برنمیگردم اولین نفر عمه سهیلا بود که اعتراض کرد _یعنی چی مامان زندگی شما اونجاست مامان مهری با صدای لرزون جواب داد _زندگی من از اول هم اینجا بود عمه لیلا گفت _مامان تنها میمونید اینجا مامان مهری با ارامش جواب داد _ملیحه هست عمه ملیحه آهی کشید و بابا محسن گفت _نمیخوام اذیتت کنم مامان هرطور خودت صلاح میدونی ماهم راحتتریم مامان پروانه با صدای آرومی گفت _محسن اجازه میدی یه مدت اینجا بمونم؟ میشناختمش عمدا تو جمع مطرح کرد که تحت فشار بذاره بابا رو _تنها میمونم پروانه دلم سوخت برای مرد میانسالی که التماس میکرد برای ماه بانوش اشک مامان پروانه چکید تو صورتش _یه مدت باباسرشو تکون داد گفت _مشکلی نیست بهتون سر میزنم بعد رو به جمع گفت _فردا برمیگردیم تهران و اخر هفته میایم اینجا از جا بلند شد و ترکمون کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
ᴡᴡᴡ.ᴢᴀᴋᴇʀɪɴ.ɪʀ - ᴍᴏʜᴀᴍᴍᴀᴅ ғᴏsᴏᴜʟɪ.mp3
7.67M
💛|ۿۅاےقلب‌ِمنــ |😌سـٺاره‌بارۅنہـ ـ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2