eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت405 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) سیزده بدری در کار نبود و از صبح همه در تدارک بودن تا صیغه محرمیت مامان و عامر خان جاری بشه و هر کسی برگرده شهر خودش دوباره الهه بمونه و اوضاعی که جمشید براش ساخته حوالی نماز ظهر بود که از اتاق دل کندم رفتم بیرون گله ای نبود چون کسی الهه رو نمیدید که بود و نبودش احساس بشه وسط هال سفره ای پهن کرده بودن و به لطف دختر خاله ی مهدی؛ وسایل عقد چیده بودن روش و هزااار جور کوفت و زهر مار که هیچکدوم به مذاق من خوش نمیومد و با شنیدن صدای اون دختر علاقه داشتم تا کیلومتر ها بدوم و دور بشم از گپ و گفتگوی صمیمی که با مهدی داشت با دیدنشون که دور سفره میچرخیدن و وسایلا رو جا به جا میکردن دوست داشتم عوق بزنم و دور شم ولی چاره چی بود باید میموندم و تحمل میکردم رفتم جلو کنار سپیده ایستادم _چقدر دیر بیدار شدی _حوصله ام نمیشد بیام _عقد مامانته ها شونه بالا انداختم صدای مردونه ای یاالله گویان وارد اندرونی شد و همزمان صدای گریه ی بچگونه _عشق دایی اومد مریم لبخندی زد به مهدی و رفت سمت اون اقا و بچه رو ازش گرفت _جونم مامانی جونم چرا گریه صدای تپش قلبم تند تر و تند تر میشد مریم بچه داشت؟؟ ازدواج کرده بود؟؟ مجرد نبود؟؟ مهدی چی گفت؟ گفت عشق دایی؟؟ یعنی بچه ی مریم؟ خدایا این چه بلایی بود به سر من میومد مهدی هم رفت سمت مریم بچه رو بغل کرد و سرگرم شدن چشم چرخوندم برای پیدا کردن مامان کنار خاله لیلا نشسته بود تندی رفتم سمتش دستشو گرفتم بلندش کردم _چخبرته دختر؟ _مامان مریم کیه؟ با تعجب پرسید _کدوم مریم؟ _اینیی که کنار مهدیه بیخیال گفت _واااا خواهرشه یعنی خواهرش شیرخورده از عقیله بوده بعد از اینکه مادر پدرش فوت میکنن میارن میدن عقیله بزرگ کنه یادمه خواهر عقیله فقط یه بار تونست بیاد سیاه کمر اونم مریض شد و .. اصلا چیکار داری دختر این سوالا چیه؟ دیگه حرفای مامانو نمیشنیدم دستی تکون دادم ازش دور شدم چشم دوختم به مهدی و مریم که خواهرانه و برادرانه عشق و محبت نثار همدیگه میکردن چرا من نفهمیدم مهدی ادمی نیست که محرم و نامحرمی نزنه و با دختر خاله اش راحت باشه و صمیمی بغض بدی به دلم چنگ انداخت و خسته تر از همیشه رفتم تا وضو بگیرم برای نماز ظهر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
‌ 🌸🌸 🌸 ‌ #فقط‌براۍ‌خدا... #پارت_هفت🍃 ‌ ‌قبول‌ڪرده‌بودسخنران‌یادواره‌شهداۍ‌ ‌یڪ‌روستا‌باشد.‌ وقتۍ‌م
‌ 🏴🍃 🍃‌ ... ♥️ ‌صداۍ‌گلوله‌ازپشت‌تلفن‌مۍآمد.‌ گفت:شنیدم‌درتهران‌برف‌سنگینۍباریده.‌ آهوها‌این‌طور‌مواقع‌براۍ‌پیداڪردن‌غذامۍآیندپایین‌ فورۍمقدارۍعلوفه‌تهیه‌ڪن‌وبگذار‌اطراف‌پادگان‌ کہ‌ازگرسنگۍ‌تلف‌نشوند.‌‌ بعدازظهردوباره‌تماس‌گرفت‌کہ‌نتیجه‌رابپرسد.‌ گفتم:‌دستورانجام‌شد.حالـاچراازوسط‌جنگ‌ ‌با‌داعش‌پیگیر‌غذاۍآهوهاهستید؟‌ ‌گفت:به‌شدت‌به‌دعاۍ‌خیرشون‌اعتقاددارم. کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[🍂🖤] . . درے‌ڪہ‌میسوزھہ؛ خیلے‌دردسر‌دارھہ...! بہ‌محسنت‌مادر.. میخ‌در‌ضرر‌دارھہ..:)💔 . . کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
〖 🌿'! 〗 . • |لَبخـــند‌ِحـٰاج‌قـٰاسِـــم‌ . . . |دیـــگَردلم‌شُعبـہ‌ای‌نَـدارد‌ . . .💔'! ✋🏼🍃 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت406 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) یک ساعتی بود دخیل بسته بودم به جانماز و دوست نداشتم بلند شم هر چی صدام زدن برای ناهار تمایل نشون ندادم و اخر سر هم خودشون مشغول شدن تسبیح فیروزه ای رنگمو گرفتم دستم آروم آروم با خدا حرف زدم و از خودم گله کردم چرا مهدی رو قضاوت کردم و اجازه دادم تا این حد ذهنم بهش بد بین بشه خدایا چه امتحانی بود از من میگرفتی حالا که داشتم دلمو از مهرش بیرون میکردم چرا باید حقایق رو جور دیگری میفهمیدم چرا خاله لیلا بهم نگفت این دو نفر خواهر و برادرن چرا تاکید کرد به اینکه دختر خالشه چرا راضیه بهم نگفت اشک روی گونه هام میغلطید و هر لحظه توانم برای نگهداشتنشون کمتر و کمتر میشد به صدای در اتاق توجهی نشون ندادم ولی در باز شد و عطر اشنای ایلزاد پیچید تو اتاق خدایا با دل این مرد چیکار کردم اگه بدونه بین منو دلم چی گذشته تا اونو قبول کرده حتما ولم میکنه میره هرچند این کمترین مجازات بود برای من درو پشت سرش بست اومد کنار سجاده ام نشست تسبیح رو از دستم کشید بیرون _الهه بانو در چه حاله؟ شونه هام لرزید _مامانت گفت بهم ریختی؟ کاش مامان علتشو نگفته باشه _گفت از رابطه ی مهدی و مریم خانم پرسیدی وای خدایا مامان چیکار کردی _چرا به مهدی شک کردی؟ خجالتزده تر از این بودم که نگاهمو بیارم بالا و جوابی بدم _مهدی پسر عقیله است پسر عقیله بد نمیپره تسبیحو تو دستش میچرخوند _دیشب جلوی بابابزرگ نامطمئن حرف زدی ولی بقیه رو امیدوار کردی و مهدیو از خودت بریدی روی دوزانو نشست سرشو خم کرد زل زد به چشمهام _تو چیکار کردی الهه ناز؟ دستمو گذاشتم روی صورتم بلند بلند اشک ریختم و گریه کردم مچ دستمو گرفت از صورتم جدا کرد _وقت برای گریه هست نازخاتون حرف بزن ایلزاد عصبانی بود ولی کنترل شده _چی .. چی بگم؟ چشماش به قرمزی میرفت موهای همیشه مرتبش پخش و پریشون بود _بگو که من اشتباه فکر میکنم ای کاش اینطور بود _اشت .. اشتباه فکر نمیکنی انقدر فشار دستش روی مچم زیاد شده بود که دردش اشکمو در میاوورد ولی جرات نداشتم بگم _یادته گفتم اگه بفهمم مرد دوم قلبتم میذارم میرم؟ خدایا کاری کن برام _ایندفعه نمیرم الهه نازم میمونم ولی دیگه از این ایلزاد خبری نیست برات سکوت کرد _تاوان داره خم کردن کمر کسیکه یه عمر راست قامت بوده تا کسی دردشو نفهمه دستمو پرت کرد و از جا بلند شد سرفه ای کرد _بین ما هرچی گذشته همینجا چال میشه دخترخوب بیا بیرون ادای ادمای عاشق رو در بیار تا اخر هفته میبرمت خونه ام عاقبتت خبر نشده الهه خانم عاقبتت بدتر از مادرت شد تو حداقل شانس اینو داشتی که ادمی شبیه پدرت نشه شوهرت ولی حتی همونم از خودت گرفتی سر گذاشتم روی مهر و یک دل سیر اشک ریختم برای عقلی که به کار نگرفته بودم و دلی که عنان عشق و علاقه اش رفته بود به دست خاله سهیلا تا با چندتا حرف ساختگی خرابش کنه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
‌ 🏴🍃 🍃‌ #فقط‌براۍ‌خدا... #پارت_هشت♥️ ‌صداۍ‌گلوله‌ازپشت‌تلفن‌مۍآمد.‌ گفت:شنیدم‌درتهران‌برف‌سنگینۍ
‌ 🍃🍃 🍃‌ ... 🌸 ‌مۍخواستند‌عڪس‌یادگارۍ‌بگیرند.‌ازماشین‌پیاده‌شد.‌ ‌یڪ‌گروه‌دیگر‌براۍ‌دومین‌بار‌ازماشین‌پیاده‌اش‌ڪردند‌ براۍ‌عڪس‌گرفتن.‌‌ ‌دفعه‌ۍسوم‌،یڪ‌خانوم‌خواست‌عڪس‌بگیرد‌؛‌ باحجاب‌نا‌مناسب.‌ ‌پیاده‌شدوبااوهم‌عڪس‌گرفت.‌ ‌گفت:‌باورنمۍڪردم‌بامن‌عڪس‌بگیرید.‌‌ ‌ازامروز‌سعۍ‌مۍڪنم‌حجابم‌رادرست‌ڪنم.‌ ‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
حق داشت اگر تابوت بر شانہ هایش سنگینے میڪرد.. آخر علے(ع) تمام آرزوهایش را شبانہ بر دوش میڪشد😞💔 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍃﷽♥️ بوی پیراهن خونین کسی می آید... بوی انفجار مین... بوی خون از لباس رزمنده ، بوی ترکش ، بوی زخم ، بوی شکستن استخوان...بوی... یاحسین... 💔.| 🕊.| کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بخشی از وصیت نامه : 🔴 باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و شیعه هم به دنیا آمده ایم که موثر در تحقق مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات؛ مصائب؛ سختی ها؛ غربت ها و دوری هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بی‌قرارِیڪ‌بلیط‌ بہ‌مقصدِ پشتِ‌درهای‌ حرمِ‌ حضرتِ‌سلطآن💔 ... ..(:💔 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🧡✋🏻 |•عاشـق آن اسـتْ ڪہ فڪرش همہ خدمـت باشـدْ . . . صبـحها در عطـشْ عـرض ارادتـ باشـدْ . . . بـهترازحضـرت اربـابْ ندیـدم شاهے؛ ڪهـ چـنین باخـبراز حـال رعـیت باشـد•|♥️ |🌿 ... ✨ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
یك خـیابانِ منتهـی بہ حـرم.. :)🥀 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2