🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت328 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت329
#نویسنده_سیین_باقری
انقدر داد و فریاد کرده بودم که دیواره های گلوم خراش برداشته بود چشمه ی اشکم خشک شده بود
کمی آرومتر بودم با ناله رو به عامر خان گفتم
_ممکنه به مامانم زنگ بزنید؟
مرد بیچاره چند ساعتی بود توی چارچوب در نشسته بود و مستاصل دیوونه بازیم رو نگاه میکرد
سرشو تکون داد و گفت
_صبر کن گوشیمو بیارم
رفت از اتاق بیرون ناخواگاه بلند شدم رفتم سمت آیینه ی اتاق تا خودمو ببینم
موهام ریخته بود تو پیشونیم و چشمام خمار شده بود به لطف گریه های پشت سرهم قرمز قرمز شده بود دماغم ورم کرده بود و لبهام اویزون بود
این الهه کجا و الهه ای که اجازه نمیداد دونه ای از موهاش بیرون باشه جلوی نامحرم کجا
بیخیال شونه هامو بالا انداختم و برگشتم سمت عامرخان که با مهربانی و نگرانی نگاهم میکرد
_مامانم جواب میده؟
صدام خش دار شده بود
سرشو تکون داد و گوشی رو به سمتم گرفت با احتیاط از دستش برداشتم و گرفتم کنار گوشم
صدای گریه و صورت قرآن از واقعی بودن فوت بابابزرگ خبر میداد
_الهه
صدای مامان بغض دار بود معلوم بود داره خودداری میکنه تا گریه نکنه
_مامان پدربزرگ خان ...
بغضم ترکید و همزمان عقده ی دل مامان هم گشوده شد
_پدربزرگ خان نیست دیگه نیست بابای خوبم نیست بابای مهربونم رفته سایه ی سرم پر کشید رفت ندیدمش رفت
هق هق میکردم
_پدربزرگ خانت دیگه نیست
_مامان میخوام بیام
چند ثانیه سکوت کرد
_الهه سر فرار تو تقاص بزرگی دادم نذار یه عمر حسرت به دل دیدن تو هم بمونم دخترم نذار توروهم ازم بگیرن
_میخوام بیام بابابزرگو برای اخرین بار ببینم قبل از اینکه بذارینش تو دل خاک
صدای مردونه ای از پشت گوشی دلمو لرزوند
_عمه باید برگردیم سیاه کمر
صدای محمد مهدی که گرفته از اشک باشه یعنی اخر ماجرای بابابزرگ واقعی بوده
_چرا سیاه کمر؟
مامان انگار تازه یادش اومده بود منم پشت خط منتظرم
_وصیت کرده کنار داییت به خاک سپرده بشه
گریه امونشو بریده بود بدون هیچ حرفی قطع کردم و برگشتم سمت عامر خان
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞