eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) آن روز بعد از پایان ساعت کلاسی که برگشتم به خونه عمه نسرین دیگه ایلزاد رو ندیدم و پیگیرش هم نشدم ولی به محض رسیدن از عمه نسرین پرسیدم تا درباره اتفاقاتی که توی سیاه کمر در حال رخ دادن برام بگه طفره رفت و جواب داد _دورت بگردم من چی بگم وقتی خبر ندارم میبینه که من همش اینجا بودم نرفتم که خبر دار بشم باورم نشد سرمو تکون دادم و گفتم _عمه جون من چه جوری باور کنم شما از اتفاقات اونجا خبر نداشته باشی مگه میشه آخه امروز محمدمهدی بهم گفت مامانم برگشت سیاه کمر قصدش هم بردن من به شیراز هست هرچی هم به پسر تو نمیگم اجازه بده من برم اونجا میگه نه صلاح نیست چرا صلاح نیست مگه قرار چه اتفاق بیفته قاشق غذاخوری و گذاشت روی سینک و با خنده گفت _ از کی جالبه سر من برای تعیین تکلیف میکنه خودم خندم گرفته بود از این همه مطاع بودن بحث را عوض کردم و گفتم _حالا چیکار میکنید عمه جون تو رو خدا بهم بگین چه خبره اونجا یا حداقل امشب بیا با آقا سهراب میرین منم با خودتون ببرین کمی دستپاچه شد و دستاش رو با پیشبند ظرفشویی خشک کرد و گفت _عمه دورت بگرده تو نگرانی نکن تو برو لباساتو عوض کن برگرد اینجا ببینم قرار چه تصمیمی بگیریم بزار سهراب بیاد بعد دربارش صحبت کنیم استرسی که عمه داشت به سمت من هم اومد انگار چیه دلم رفت میشستن احساس میکردم خبری داره به من نمیگه رفتم لباسامو عوض کردم تند تند نمازی خوندمو دوباره برگشتم پایین آقا سهراب اومده بود و با آرامش داشت شامش رو میخورد سلام کردم و نزدیک بهش نشستم عمه که جوابم را نمی داد حداقل شاید میتونستم از آقا سهراب حرفی بکشم سرمو بردم نزدیک صورتش و با آرومی پرسیدم _ آقا سهراب می شه شما بهم بگین اینجا چه خبره؟ ابرویی بالا داد و با ژست دکتر معابانه گفت _باید چه خبری باشه الهه خانم عموت برگشته مامانت برگشته ما میخوایم بریم سیاه کمر فعلاً صلاح نیست شما بیاید اما اوضاع درست بشه آ قول میدم که خودم بیام دنبالت یا نه ایلزاد رو میفرستم دنبالت انگشتام روی هم پیچوندم و گفتم _ آقا سهراب من مشکلم اینه که تا آن موقع صبر ندارم بهم بگین اگه قراره چیزی بشه بهم بگین اگه دوباره تصمیم برای من بیچاره گرفتن و خودم خبر ندارم آقا سهراب دستمالی دار دهانش کشید و سر میز بلند شد و در حالی که می خواست بره بیرون سرشو خم کرد سمت گوشم و به آرومی گفت _ هر اتفاقی قراره بیفته اهمیتی نداره مهم اینه که ایلزاد اجازه نمیده برای تو تصمیمی گرفته بشه که خودت علاقه نداری خیالت راحت باشه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با دیدن عمه نسرین و آقا سهراب که تند تند داشتن با هم دیگه صحبت می کردند دلهره به دلم افتاد میترسیدم اتفاق بدی افتاده باشه پله ها رو یکی دو تا طی کردم و خودم رو بهشون رسوندم عمو ناصر با دیدنم تو اون وضعیت گفت _ مگه نگفتم آماده شو چرا آماده نیستی؟ دستشو گرفتم و رو به عمه نسرین پرسیدم _چی شده عمه اتفاقی افتاده که انقدر با عجله دارید میرید بیمارستان؟ قبل از اینکه عمه نسرین جوابی بده عمو ناصر دستم را فشرد و گفت _ وقتی بهت میگم آماده شو فقط آماده شو اگه قرار بود حرفی بهت بزنم خودم بهت میگفتم اگه اتفاقی افتاده بودم من منتظر نمیموندم تا تو آماده بشی ایلزاد به هوش اومده سراغت رو گرفته وقتی سراغ تو را گرفته یعنی باید تو خودتو زودتر برسونی به اونجا وقتی بهت میگم آماده شد یعنی فقط آماده شو چرا حرف بزرگتر تو گوش نمیدی؟؟ انگار شوکه بزرگی بهم وارد شد سر جای خودم سنگ کوب شدم و توان حرکت ازم سلب شد دستام توی دست عمو ناصر خشک شده بود و نمی دونستم چیکار کنم فکر می‌کردند من هنوز متوجه حرفهاشون نشدم برای همین عمو ناصر همچنان داشت بهم تشر میزد ولی من شوکه شده بودم میترسیدم حالم خوب نبود نمیدونم چرا از شنیدن یهویی این خبر بدنم این چنین واکنش نشان داد و زبونم بند اومد جوری زبونم بند اومد که نتونستم حتی با ایما و اشاره هم بهشون بگم حالم خوب نیست عمو ناصر که انگار زودتر از بقیه متوجه شده بود که توان حرکت ندارم تکونم داد و تند تند اسمم رو صدا میزد ولی من همچنان نگاهش می کردم و حس می کردم چشمانم از حدقه زده بیرون و هیچ کاری از من ساخته نیست 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞