eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) در حالی که داشتم با غر می زدم با دیدن قیافه مهدی که نزدیکم میشد کمی عصبی شدم و پشت کردم بهش و رفتم سمت ورودی دانشکده مطمئن بودم همین جوری از کنارم رد نمیشه و حتماً حرفی میزنه برای همین خودشو بهم رسوند و گفت _همنشینی با کی انقدر بی ادبت کرده که بزرگتر تو میبینی و پشت می کنی رد میشی از لحن حرصیش خندم گرفت _ببخشید که اساعه ی ادب شد آقای مهندس عینکش رو روی چشمش جابجا کرد و خندید و گفت _خواهش می کنم خانم دکتر شما همیشه به من لطف داشتی شونه ای بالا انداختم و گفتم _ همیشه گله داری نه از قبلا که منو نمیدی نه الان که هرجا میرم پیدات میشه نمیدونم چرا احساس میکردم شاده چون هی میخندید و مزاح می کرد _ ببخشید که شما هر جا هستی من هم پیدام میشه شرمنده ام خوب باهوش نشستی کف حیاط داری با یه استاده جذاب که نگاه همه دنبالشه صحبت می کنی من که می خوام رد بشم از اون راهرو انتظار داری نبینمت؟ ابرویی بالا انداختم و پرسیدم _استاد جذاب منظورت به کی بود؟ سرشو بالا گرفت و خندید و گفت _ استاد وفایی؛ ببخشید خاله زنکی ولی نمیدونی چقدر چشم دنبالشه اخم کردم و گفتم _ خوب این مسئله چه ربطی به ما داره؟ صورتش رو پیچوند و گفت _ به ما که ربطی نداره ولی فکر می کنم به تو ربط داشته باشه واقعاً محمد مهدی که من می دیدم خاله زنک که بیش نبود اخمام را بیشتر توی هم کشیدم و گفتم _چرا فکر می کنی استاد وفایی به من ربطی داره کیف چرمشو توی دستش جابجا کرد و گفت _از اونجایی که سرتو میزنن تهتو میزنن کنار این پسر پیدات میشه اصلا انگار توی حال خودش نبود بلند بلند خندید و گفت _خواستم بهت بگم همه ملیه اومده سیاه کمر و میخواد تو رو ببینه یعنی مصمم که تو رو از اینجا ببره حتی به قیمت اینکه درستو رها کنیم وارفته و متعجب ایستادم و محمد مهدی از کنارم رد شد و رفت یعنی مامانم چند ماه منو ول کرده رفته و تنهاییم براش مهم نبود بعد الان اومده که من رو از اینجا ببره حتی به قیمت اینکه درسم را ادامه ندم چقدر عجیب بود این مادر من دلیل ایلزاد هم برای اینکه من نرم سیاه کمر وجود مامان ملیحه بود و بس باید یه جوری سر و ته قضیه را در می آوردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
۳۱ خرداد ۱۴۰۰
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) آن روز بعد از پایان ساعت کلاسی که برگشتم به خونه عمه نسرین دیگه ایلزاد رو ندیدم و پیگیرش هم نشدم ولی به محض رسیدن از عمه نسرین پرسیدم تا درباره اتفاقاتی که توی سیاه کمر در حال رخ دادن برام بگه طفره رفت و جواب داد _دورت بگردم من چی بگم وقتی خبر ندارم میبینه که من همش اینجا بودم نرفتم که خبر دار بشم باورم نشد سرمو تکون دادم و گفتم _عمه جون من چه جوری باور کنم شما از اتفاقات اونجا خبر نداشته باشی مگه میشه آخه امروز محمدمهدی بهم گفت مامانم برگشت سیاه کمر قصدش هم بردن من به شیراز هست هرچی هم به پسر تو نمیگم اجازه بده من برم اونجا میگه نه صلاح نیست چرا صلاح نیست مگه قرار چه اتفاق بیفته قاشق غذاخوری و گذاشت روی سینک و با خنده گفت _ از کی جالبه سر من برای تعیین تکلیف میکنه خودم خندم گرفته بود از این همه مطاع بودن بحث را عوض کردم و گفتم _حالا چیکار میکنید عمه جون تو رو خدا بهم بگین چه خبره اونجا یا حداقل امشب بیا با آقا سهراب میرین منم با خودتون ببرین کمی دستپاچه شد و دستاش رو با پیشبند ظرفشویی خشک کرد و گفت _عمه دورت بگرده تو نگرانی نکن تو برو لباساتو عوض کن برگرد اینجا ببینم قرار چه تصمیمی بگیریم بزار سهراب بیاد بعد دربارش صحبت کنیم استرسی که عمه داشت به سمت من هم اومد انگار چیه دلم رفت میشستن احساس میکردم خبری داره به من نمیگه رفتم لباسامو عوض کردم تند تند نمازی خوندمو دوباره برگشتم پایین آقا سهراب اومده بود و با آرامش داشت شامش رو میخورد سلام کردم و نزدیک بهش نشستم عمه که جوابم را نمی داد حداقل شاید میتونستم از آقا سهراب حرفی بکشم سرمو بردم نزدیک صورتش و با آرومی پرسیدم _ آقا سهراب می شه شما بهم بگین اینجا چه خبره؟ ابرویی بالا داد و با ژست دکتر معابانه گفت _باید چه خبری باشه الهه خانم عموت برگشته مامانت برگشته ما میخوایم بریم سیاه کمر فعلاً صلاح نیست شما بیاید اما اوضاع درست بشه آ قول میدم که خودم بیام دنبالت یا نه ایلزاد رو میفرستم دنبالت انگشتام روی هم پیچوندم و گفتم _ آقا سهراب من مشکلم اینه که تا آن موقع صبر ندارم بهم بگین اگه قراره چیزی بشه بهم بگین اگه دوباره تصمیم برای من بیچاره گرفتن و خودم خبر ندارم آقا سهراب دستمالی دار دهانش کشید و سر میز بلند شد و در حالی که می خواست بره بیرون سرشو خم کرد سمت گوشم و به آرومی گفت _ هر اتفاقی قراره بیفته اهمیتی نداره مهم اینه که ایلزاد اجازه نمیده برای تو تصمیمی گرفته بشه که خودت علاقه نداری خیالت راحت باشه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
۱ تیر ۱۴۰۰
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ساعت نزدیک به ده شب بود که آقا سهراب به عمه نسرین گفت _اگه موافقی راه بیفتیم نمیدونستم چرا دارن شبونه میرن دیگه هم دوست نداشتم سوالی بپرسم که باز هم جوری باهام صحبت کنن که به من ربطی نداره اونا که بلندشدن حیرون از سر جا بلند شدم و گفتم _عمه منو تنها میذاری من با کی اینجا بمونم؟ عمه نسرین خندید و گفت _ این خونه پر از خدمه است عمه چه جوری می ترسی تو خیالت راحت باشه تا یکی دو ساعت دیگه ایلزاد میرسه و تنها نیستی با تعجب پرسیدم _ مگه قرار نبود ایلزاد بیاد سیاه کمر؟ سرشو تکون داد و گفت چرا رفته کارش تموم شده برمیگرده خیالت راحت باشه عزیزم صورتمو بوسید و همراه با آقا سهراب از خونه خارج شدن ترسیدم از اینکه اتفاقی برام بیفته سریع در عمارات را پشت سرشون قفل کردم و رفتم روی مبل نشستم و منتظر موندم تا ایلزاد بیاد گوشیمو گذاشتم کنارم که اگه یه موقع زنگ زد متوجه بشم منتظر زنگ ایلزاد بودم ولی مامان ملیحه زنگ زد برام اصلا انتظارشو نداشتم ولی خودش پشت خط بود قبل از اینکه سلامی بکنه و منتظر سلام کردن بمونه با داد و فریاد گفت _ خدای من شاهد امشب که هیچی اگه فردا صبح بلند نشی بیا اینجا من میدونم و تو بلند میشم میام از همونجا کشون کشون میارمت تعجب کرده بودم از حرفایی که میزد مگه من چیکار کرده بودم که لایق این حجم از بی احترامی بودم اومدم بپرسم چه اتفاقی افتاده گوشی را قطع کرد خدا خدا کردم زودتر ایلزاد برسه و شبونه منو ببره سیاه کمر ایلزاد نیم ساعت بعد رسید جلوی در عمارت انگار با سویچ داشت میزد روی شیشه‌های در سریع دویدم و در و باز کردم حالش رو به راه نبود ولی سعی میکرد بخنده تا منو نگران نکنه گوشه چپ کتش رو گرفتم و گفتم _ تورو خدا بیا منو ببر عمارت پدربزرگ خان باید بدونم چه خبره اونجا مامانم زنگ زده دعوا داره باهام با بی خیالی رفتم سمت آشپزخونه لیوان آب نوشید و گفت _ ملیحه خانم همیشه دعوا داره نمیخواد تو بترسی اخم کردم و گفتم _ چرا من نباید بترسم مامانم وقتی بهم تشر میزنه باید بترسم میشه لطفاً منو ببری ابروهاشو بالا انداخت و گفت خیر بهش خودشونم گفتم که تو رو نمی برم سیاه کمر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
۱ تیر ۱۴۰۰
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
۲ تیر ۱۴۰۰
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نمیدونم چی باعث می شد که هم ایلزاد لج کنه و منو نبره سیاه کمر و هم آدم های اونجا خواستار حضور من نباشند به جز مامان ملیحه که می دونستم قصد داره اذیتم کنه با ارامش رفتم لیوان آبی خوردم و برگشتم توی هال روبروی ایلزاد نشستم و سعی کردم حال خودم رو آروم بگیرم و ازش بپرسم چرا قصد نداره منو ببره سیاه کردم برای همین دستمو زدم زیر چونم و مستقیم بهش نگاه کردم لبخندی زد و گفت _دخترکشم نه؟ سعی کردم اذیتش نکنم و بیشتر به سوالم فکر کنم برای همین سرمو تکون دادم و گفتم _بله همینطوره که میگین آقا ایلزاد میشه چند دقیقه به حرفام گوش کنید؟ ابروهاشو بالا انداخت و یه پاش رو روی پای دیگرش پرت کرد؛ میگم پر کرد چون پاهای بلندی داشت و وقتی راه میرفت انگار، بگذریم گناه داشت اگه بخوام از قد بلندش استفاده کنم و القاب دیگه ای رو بهش بدم پاش رو روی پاش انداخت و گفت _ بفرمایید من در خدمتم نفس گرفتم که سوالم رو بپرسم ولی قبل از اینکه صدایی از گلوم خارج بشه گفت _ البته به جز این که چرا تو رو نمی برم سیاه کمر وارفتم و با بیچارگی نگاهش کردم قهقه ای زد و گفت _ بهت نمیگم الهه خانم چرا اصرار داری ؟ دیگه کم کم داشت اشکم در میومد با ناراحتی گفتم _ چون میدونم چیزی هست که به من مربوطه ولی بهم نمیگن چرا؟ چرا من نباید بدونم قراره چه اتفاقی برای من بیفته ؟ مستقیم به صورتم نگاه کرد و گفت _ قرار نیست برای شما اتفاقی بیفته ملیح خانم عزمش رو جذم کرده که تو را از اینجا ببره حتی به قیمت اینکه پا بزاری روی درست من می خوام تو رو از اونجا دور نگه دارم فعلاً تا تب و تاب التهاب این مخالفت بخوابه و بعد از اون ببینم چه غلطی میتونم بکنم چرا اینقدر اصرار داری تو همه چی رو بفهمی و بعدش بشینی غصه بخوری مامانت با اصرار فراوان می خواد تو رو از اینجا ببره الان میخوای چیکار کنی؟ اگه من اینجا نگهت ندارم میخوای چه جوری از خودت دفاع کنی؟ اما موندنت اینجا یه شرط داره که دست خودته قبول کنی یا نه من تا جایی میتونم از تو حمایت کنم که دلیلی برای حمایت داشته باشم اگه تو نخوای با من همکاری کنی باید دست مادرتو بگیری از این جا بری گیج نگاهش کردم و گفتم _ چه دلیلی میتونه منو اینجا نگه داره؟ تکیه زد به پشتی مبل و ابروهاشو بالا انداخت و گفت _چه دلیلی بالاتر از اینکه استاد دانشگاه جذاب و خوشگل جلوت نشسته باشه و تو بگی میخوایش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
۲ تیر ۱۴۰۰
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) به قدری از حرفش شوکه شدم که چند ثانیه بدون هیچ حرکتی حتی به هم زدن پلک هام نگاهش کردم و منتظر موندم تا بگه شوخی میکنه ولی همچنان مصمم و پر انرژی نگاهم می کرد و منتظر بود تا من واکنشی نشون بدم با لکنت زبان پرسیدم _یعنی یعنی یعنی چی منظورت چیه ؟؟ دوباره بلند بلند خندید و گفت _ منظورم اینه که باید بگی منو دوست داری و قصد داری با من ازدواج کنی در این صورت کسی کاریت نداره و میتونی درستو تموم کنی بادی به غبغب انداخت و گفت _البته من از خود گذشتگی می کنم در کنارت می مونم تا هر موقع که فکر کردی نیاز نیست به حمایت کسی و میتونی مستقل باشی اخمی کردم و گفتم _ مگه الان نمیتونم مستقل باشم؟ ابروهاشو بالا داد و دستاشو انداخت روی پشتی مبل و گفت _ چرا خوب الان میتونی مستقل باشی ولی فکر می‌کنم کار سختی باشه از‌پس ملیحه خانم برآمدن لبامو کج کردم و پرسیدم _خوب منظورت چیه مگه مامانم قراره چیکار کنه چرا باید انقدر مخالف درس خوندن من باشه؟ از جا بلند شد و گفت _ مخالف درس خوندن تو نیست مخالف موندنت اینجاست حتی اجازه نمیده بری خوابگاه نمیدونم من کاری که از دستم بر میاد رو بهت گفتم برات انجام میدم دیگه تصمیم‌گیری با خودته ولی مطمئنم ملیحه خانم تا فردا شب نشده میاد اینجا یا به هر حال خودتو مجبور میکنه بری از ایلزادی که تا چند ساعت پیش به شدت مخالف آمدن مامان یا رفتن من به سیاه کمر بود این چنین صحبت کردن بعید بود با بی خیالی سرشو انداخت پایین و رفت توی اتاقش در و هم بست انقدر با خودم فکر کردم و رفتم که نزدیک به اذان صبح شد وضو گرفتم و رفتم بالا صدای به هم خوردن صفحه های کتاب خبر از این می داد که ایلزاد بیداره در اتاقش رو زدم و وارد شدم با همون لباس های قبلی روی صندلی نشسته بود و داشت کتابی را مطالعه می‌کرد و با تعجب ابرو داد بالا و گفت _چرا نخوابیدی؟ با لجبازی گفتم _خودت چرا نخوابیدی؟؟ خندید و گفت _ فردا کنفرانس دارم نمیتونم سرمو تکون دادم و گفتم _ من اگه بخوام شرطت رو قبول کنم باید چیکار کنم؟؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
۲ تیر ۱۴۰۰
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
۳ تیر ۱۴۰۰
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نه خودم باورم میشد قرار هست چنین شرطی را قبول کنم و نه ایلزاد میتونست باور کنه با چشمهای گشاد شده و ناباور نگاهم می کرد و زیر لب آواهایی رو به زبان می آورد که من متوجه نمی شدم منظورش چیه اخمی کردم و با ترشرویی پرسیدم _چی میگی من که متوجه نمیشم انگار تو دلش عروسی گرفته بود و خوشحال بود که چنین دست و پاشو گم کرده بود با قهقهه گفت _ چی گفتی الهه دوباره تکرار کن سرمو انداختم پایین و شرمگین گفتم _ کدوم قسمت از حرفامو نفهمیدی؟ اومد نزدیک تر و روبروم ایستاد سرشو خم کرد رو به روی صورتم و گفت _ همین که گفتی چیو قبول می کنی منظورت چی بود ؟ نگاهم رو کشوندم تا سمت چشم‌هاش خودم رو زدم به اون راه بیشتر از این خجالت میکشیدم که اعتراف کنم شرطش رو باختم _ همین که بهم گفتی کمکم می کنی همکاری می کنی کمکم کن مگه خودت این پیشنهاد و ندادی؟ دوباره خندید و گفت _ خیلی پررویی یعنی سخته به زبون بیاری؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم _ نه سخت نیست فقط دوست ندارم از کسی درخواست کمک کنم دستاشو برد توی جیبش و شبیه همیشه رو به آسمان خندید و گفت _ باشه همین که تو میگی درسته برو بخواب دیگه تا یه کاری دست خودم خودت ندادم فردا با مامان و اقا سهراب صحبت می‌کنم که همه چی درست بشه ولی فکر می کنم باید بریم سیاه کمر ولی خوب ممکن اونجا با یه سری از حرفا رو به رو بشی که زره فولادی به تن کردن میخواد پرسیدم _منظورت به مامانمه؟ بیخیال شونه هاشو بالا انداخت و گفت _ یکی از گزینه هاش مامانته انشالله که مشکلی پیش نمیاد نگران نباش وقتی من هستم با تموم کردن این جمله با کف دست کوبید روی سینش چشمکی زد و دوباره برگشت سرجاش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
۳ تیر ۱۴۰۰
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
۵ تیر ۱۴۰۰
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) صبح کله سحر قبل از اینکه مامان بتونه حرکت کنه بیاد به سمت کرمانشاه من و ایلزاد در حالی که هر دو خواب آلود بودیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت سیاه کمر به قول ایلزاد انگار می خواستیم بریم چراگاه ولی اهمیتی نداشت و مهم این بود که من حرفم را بزنم و از مامان بخوام که بیش از این اذیتم نکنه وقتی رسیدیم سیاه کمر مستقیم رفتیم جلوی در عمارت جمشید خان بعد از ایلزاد من پیاده شدم و پشت سرش وارد عمارتی شدم که درش باز بود با تعجب به اطراف نگاه کردم انگار تمام نوکر ها داخل عمارت بودند _بنظرت چرا هیچکی نیست خلوته شونه هاشو بالا انداخت و جواب داد _خبر خاصی نیست بیا داخل متوجه میشی چقدر این روزا همه چیز عجیب شده بود و برای من غیر قابل درک و حتی ایلزادی که زود خودش رو لو می داد بالاخره وارد ساختمان اصلی شدیم همون ابتدای در بوی زیاد و تند گلاب و زعفرون به دماغم خورد با تعجب پرسیدم _نکنه دارن شله زرد درست می‌کنن ما خبر نداریم بلند بلند خندید و سرشو تکون داد و گفت _به این زودی ویارت گرفته خوب تونستی تشخیص بدی اون داخل چه خبره با خجالت زیر لب زهرماری گفتم و زودتر از اون رفتم توی آشپزخونه که مطمئن بودم اهالی عمارت اونجا جمع شده بودن بادیدن ایلناز و ماهرخ خانم به سمتشون پر گشودم و باهاشون سلام علیک کردم منتظر دیدن عمه نسرین و عضو جدید خانواده بودم ولی ازشون خبری نبود ایلناز با خوشحالی گفت _ اگه مامان بیاد ببینه شما دوتا با هم اومدیم خیلی خوشحال میشه با تعجب پرسیدم _ چطور مگه سمتی ایلزاد چشمکی انداخت و شونه هاش داد بالا و گفت _ آقای ایلزاد به من خبر داده اومدین اینجا چیکار قهقهه ای زد و از آشپزخونه خارج شد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
۵ تیر ۱۴۰۰
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خشمگین و عصبی برگشتم سمت ایلزاد و چشمامو چپ کردم و گفتم _با چه اجازه‌ای همه را با خبر کردی ماهرخ خانم در حالیکه زعفرون می سابید گفت _ حرص نخور عزیزم عیبی نداره بالاخره که باخبر میشدیم رفتم کنارش ایستادم دستی دوره شونه هاش انداختم و گفتم _ چشمتون روشن ماهرخ خانم پسرتون برگشته از ته دل خندید و جواب داد _چشم دلت روشن مادر خیلی خوشحالم خداروشکر که بعد از این همه دوری خدا رومو زمین ننداخت و دوباره برگردوند به مملکت خودش دلم پوسید از بس ازش بی خبر بودم با هم صحبت می کردیم که عمه نسرین با عجله وارد آشپزخانه شد در حالی که مانتوش رو از تنش خارج می‌کرد گفت _ماهرخ جون پدرم در اومد نتونستم دوسه کیلو شکر پیدا کنم اینجا؛ میگفتی از همون کرمانشاه براتون می آوردم ماهرخ خانم لبخندی زد و گفت _ من چه میدونستم کم میاد مادر حالا اینم خوبه نگران نباش عمه انگار تازه فهمیده باشه منم اونجام نگاهم کرد و گفت _ الهی دورت بگردم شما کی رسیدین؟ رفتم سمتش سلام کردم گفتم _ پیش پای شما عمه زودتر بیا باهم بریم پیش مامان ملیحه مصنوعی زبانشو گاز گرفت و گفت _ بهتره که فعلاً نری عزیزم ایلزاد میز رو دور زد و رفت کنار مادرش _چرا صبر کنیم نسرین خانم؟ عمه با قاشق توی دستش کوبید روی دست ایلزاد _صد دفعه گفتم نگو نسرین خانم _ببخشید عزیزم میشه بگین چرا؟ عمه قری به گردنش انداخت _چون سوگولی ملیحه خانم الان رفت عمارت پدربزرگ خان ایلزاد اب دهانش رو قورت داد و منتظر واکنش من موند 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
۵ تیر ۱۴۰۰
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
۶ تیر ۱۴۰۰