eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با رفتن آقا سهراب جو کمی از حالت خشکی بیرون اومد و رضا سعی می کرد تا با ایلناز بیشتر حرف بزنه تا حال و هواش عوض کنه ایلناز نشسته بود و گاهی فقط لبخند تلخی می زد که باعث میشد درد دلم بیشتر بشه رضا ساندویچی را گرفت سمتم و گفت _ بخور عزیزم به خدا ضعف می کنی از بین میری اون پسری که اونجا داره استراحت میکنه چند روز دیگه به هوش میاد اگه شما را اینقدر زشت و استخونی ببینه به خدا فرار میکنه لبخندی زدم و جواب دادم _ ممنون میل ندارم کمی اخماشو توی هم کشید و گفت _ میل ندارم نداریم باید بخوری بخور و گرنه میچپونم تو دهنت لبخندی زدم و ساندویچ را از دستش گرفتم دوباره رو به عمه نسرین کرد و گفت _ نسرین خانم شما هم باید به اجبار بخورید؟ عمه لبخندی زد و ساندویچ را از دستش گرفت و جواب داد _نه پسرم خودم میخورم رضا، ایلناز رو هم مجبور کرد که لقمه‌ای از شامش رو بخوره بودن رضا مایه روحیه هممون می‌شد ازش ممنون بودم که چنین تلاش می‌کرد تا حالمو بهتر کنه هر چند که حال ما بهتر شدنی نبود دلم پیش ایلزاد بود که نمی دونستم به هوش میاد یا نه نمی دونستم باید منتظرش بمونم یا نه دوست داشتم سالهای دراز بگذره ولی امید به این داشته باشو که قراره بهوش بیاد چند دقیقه ای ساکت بودم زل زده بودم به زمین که عمه نسرین با بغض پرسید _الهه جان اگه ناراحت نمیشی میشه دوباره صحنه تصادف رو برامون بگی عمه سرمو آوردم بالا و نگاهم را انداختم توی چشماش رفتم به یک هفته پیش دقیقاً زمانی که شاد و خوشحال با ایلزاد قرار بود بیایم کرمانشاه و بین راه خوش بگذره ولی ... _من که هزار بار گفتم عمه جان همون سوپری بین راه بی هوا ایلزاد ایستاد و گفت میخواد بره خرید منم باهاشون نرفتم پایین مثل همیشه که نمی‌رفتم تقصیری نداشت، این ماشین هایی که از روبه رو داشتن میومدن خیلی سرعت داشتن من هیچ کاری نتونستم بکنم عمه مگه من میتونستم با یادآوری این صحنه ها ناراحت نشم بغض نکنم و گریه نکنم بازم با یادآوری این صحنه های دلخراش بغضم گرفت و اشکام یکی پس از دیگری جاری شدن عمه نسرین هم با دیدن اشکای من شروع کرد به گریه کردن و زیرلب نوحه خواندن برای دلش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞