eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با شونه های افتاده و خسته از اتاق خارج شدم و راهرو رو طی کردم رفتم بیرون مسیر آشنا تا چادر و مامن عمه نسرین رو طی کردم بیرون از چادر گلیم انداخته بود و روش نشسته بود اقا سهراب کنارش بود و ایلناز دراز کشیده بود روی پاش وقتی منو دیدن سعی کردن بخندن ولی خندشون از زهر هم تلخ تر بود _بیا استراحت کن عمه جون تو هم خسته شدی اشکاش جاری شد و با صدای لرزانی گفت _بمیرم برات که خوشی ندیدی عمه بیا بشین دورت بگردم ایلناز پتو کشید روی سرش سینه اش بالا پایین شد چقدر این روزها بی محابا اشک میریخت و بی عبا از نگاه دیگران خودشو ضعیف نشون میداد اقا سهراب کمی جا به جا شد و جا رو برای من باز کرد اشاره کرد کنارش بشینم قبل از اینکه بشینم صدای سلام کردن رضا رو شنیدم همزمان برگشتم سمتش با دیدن نگاهم کمی غمگین شد _سلام الهه خوبی؟ لبخند کم جونی زدم _خوب میشم آهی کشید و‌اشاره کرد بشینم پلاستیک های غذا که تو دستش بود رو گرفت سمت عمه نسرین _نمیدونستم چی میخورین همینا رو گرفتم _ممنون پسرم باور کن کسی نمیتونه غذا بخوره همش حیف و‌میل میشه _این‌چه حرفیه نسرین خانم بالاخره که باید جون داشته باشین نشستم کنار اقا سهراب و آروم پرسیدم _خبر جدیدی نشد؟ عینکش رو از روی چشم برداشت و گفت _فقط دعا با بغض جواب دادم _اقا سهراب بهم امید بدین سرشو تکون داد و مردونه یاعلی گفت و از جا بلند شد رو به عمه نسرین گفت _من میرم سری به ایلزاد بزنم شما شام بخورید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
در حصار چادر خود در امانی تا ابد قدر این ارثیه را باید بدانی تا ابد 🌸🍀 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
AUD-20210711-WA0018.
4.32M
❤ عشق یعنی همه بفهمن برای اون چه کردی ولی خودش ندونه... 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
•°•°•°• 🦋 بالهايت وجود دارند. تنها كارى كه بايدانجام بدي، اينه كه پرواز كنى. ^-^ 🐾 🌊🐚| 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
شهید ابراهیم هادی :🦋 اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند خواهید دید که چه قدر آرامش خانواده ها بیشتر می شود صدای بلند در پیش نامحرم مقدمه ی آلودگی و گناه را فراهم میکند. اگر حریم ها رعایت شود نامحرم جرات ندارد کاری انجام دهد . 🍁🥀
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
•|❤️🥰|• چه ڪسے میگوید: جاذبه رو به زمین است؟ من ڪسانے را دیدم، رفته‌اند تا بالا.... تا اوج! فارغ از هر ڪششی، جاذبه رو به خداست..‌.. ⁦♡ ☘☘ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
- 👭🏻 - 🎈 - 👸🏻 - 🖤 ٻہ ࢪَفٻقے بَࢪآ؎ِ خودِٺ اِنٺِخآب‌ ڪُن.. ڪہ هَࢪ وَقٺ ڪِنآࢪِش‌ بود‌؎.. نَٺونے گُنآھ ڪُنے.. خِجآلَت‌ بِڪِشے و‌ بہ حُࢪمَت‌ِ.. پآڪ بودن‌ِ ڪآࢪھآ؎ِ.. ࢪَفٻقِٺ دَسٺ بہ گُنآھ نَزَنے..ッ ⭐️
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با رفتن آقا سهراب جو کمی از حالت خشکی بیرون اومد و رضا سعی می کرد تا با ایلناز بیشتر حرف بزنه تا حال و هواش عوض کنه ایلناز نشسته بود و گاهی فقط لبخند تلخی می زد که باعث میشد درد دلم بیشتر بشه رضا ساندویچی را گرفت سمتم و گفت _ بخور عزیزم به خدا ضعف می کنی از بین میری اون پسری که اونجا داره استراحت میکنه چند روز دیگه به هوش میاد اگه شما را اینقدر زشت و استخونی ببینه به خدا فرار میکنه لبخندی زدم و جواب دادم _ ممنون میل ندارم کمی اخماشو توی هم کشید و گفت _ میل ندارم نداریم باید بخوری بخور و گرنه میچپونم تو دهنت لبخندی زدم و ساندویچ را از دستش گرفتم دوباره رو به عمه نسرین کرد و گفت _ نسرین خانم شما هم باید به اجبار بخورید؟ عمه لبخندی زد و ساندویچ را از دستش گرفت و جواب داد _نه پسرم خودم میخورم رضا، ایلناز رو هم مجبور کرد که لقمه‌ای از شامش رو بخوره بودن رضا مایه روحیه هممون می‌شد ازش ممنون بودم که چنین تلاش می‌کرد تا حالمو بهتر کنه هر چند که حال ما بهتر شدنی نبود دلم پیش ایلزاد بود که نمی دونستم به هوش میاد یا نه نمی دونستم باید منتظرش بمونم یا نه دوست داشتم سالهای دراز بگذره ولی امید به این داشته باشو که قراره بهوش بیاد چند دقیقه ای ساکت بودم زل زده بودم به زمین که عمه نسرین با بغض پرسید _الهه جان اگه ناراحت نمیشی میشه دوباره صحنه تصادف رو برامون بگی عمه سرمو آوردم بالا و نگاهم را انداختم توی چشماش رفتم به یک هفته پیش دقیقاً زمانی که شاد و خوشحال با ایلزاد قرار بود بیایم کرمانشاه و بین راه خوش بگذره ولی ... _من که هزار بار گفتم عمه جان همون سوپری بین راه بی هوا ایلزاد ایستاد و گفت میخواد بره خرید منم باهاشون نرفتم پایین مثل همیشه که نمی‌رفتم تقصیری نداشت، این ماشین هایی که از روبه رو داشتن میومدن خیلی سرعت داشتن من هیچ کاری نتونستم بکنم عمه مگه من میتونستم با یادآوری این صحنه ها ناراحت نشم بغض نکنم و گریه نکنم بازم با یادآوری این صحنه های دلخراش بغضم گرفت و اشکام یکی پس از دیگری جاری شدن عمه نسرین هم با دیدن اشکای من شروع کرد به گریه کردن و زیرلب نوحه خواندن برای دلش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) زندگی ما داشت به همین شکل می گذشت و من دیگر نای رفتن به دانشگاه نداشتم و عمه نسرین نای رفتن به خانه نداشت هر کسی رفته بود پی کار خودش آقا سهراب گاهی می رفت بیمارستانی که کار می‌کرد و برمی‌گشت رضا برگشته بود تهران و ایلناز به گفته خودش طاقت دیدن این حال را نداشت و رفته بود سیاه کمر تا از آقا جمشید مراقبت کنه پونه خانم و هورا زمان اقامتشان در ایران تمام شده بود و باید بر می گشتند چه قیامتی شد موقع خداحافظی چقدر پونه خانم پشت در آی‌سی‌یو التماس کرد که پسرش بلند بشه دوباره چشماشو ببینه و با مادرش حرف بزنه عمو ناصر ولی تنهامون نذاشت نگاهم که می کرد نگاه ایلزاد را می‌دیدم هر بار که میخندید خنده ایلزاد را می‌دیدم و هر بار که بهم محبت می‌کرد و پدرانه در آغوشم می‌گرفت محبت‌های ایلزاد را می دیدم چقدر دلم تنگ شده بود برای مرده سیاه پوشی که حالا سبز پوش شده بود و روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود سر صلاه ظهر بود که آقا سهراب گفت که میخواد بره با دکتر ایلزاد صحبت کنه احتمالا کمی کارش طول بکشه ولی برای ناهار برمیگرده عمه نسرین برای من و عمو ناصر ناهار گذاشته بود تا بخوریم ولی من دلم پیش آقا سهراب بود که نمیدونم چرا ناگهانی بلند شد و رفت تا با دکتر صحبت کنه سرگرم خوردن غذای گرمی بودیم که عمه نسرین خودش درست کرده بود که آقا سهراب با قیافه ای آویزون و خسته قدم زنان به ما نزدیک شد با دیدن چهره اش حالم داشت بد می شد احساس می‌کردم اتفاق بدی افتاده سریع دست از غذا کشیدم و پرسیدم _چیزی شده؟ عمه نسرین با حرف من برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و با دیدن چهره آقا سهراب اون هم جا خورد و تندی پرسید _چی شده؟ آقا سهراب با حالی بد و دگرگون کنار عمه نسرین نشست دستش رو گرفت و گفت _ نمیدونم چه جوری بگم ولی دکتر از به هوش آمدن ایلزاد قطع امید کرده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
دو پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید شبتان نیک🌸🍃
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||