eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.8هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) پوزخند صابر همراه شد با نگاه غمگین ایلزاد با لبخند خشکیده ی ایلزاد با چهره ی پر از سوال ایلزاد دلم به لرزه در اومد میترسیدم از ناراحتیش خداکنه که محمد مهدی همراه با عقیله نباشه تا ذهن ایلزاد رو منحرف نکنه چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا صدای سلام و احوال پرسی عقیله خانم با ماهرخ جون بلند شد و بعدش جمشید خان قیام کرد و هر یک از اهالی پشت سرش از اشپزخونه خارج شدن نشسته بودم چشم بسته بودم و گوش باز کرده بودم تا نشنوم صدایی مردونه که همراه با عقیله خانم پا به عمارت گذاشته باشه ولی طولی نکشید که صدای جوان شده ی عمومحسن سلام کرد و با خوش و بش انگار جایی نشست خاک برسرت الهه که به دنیا اومدی برای گند زدن صدای محمد مهدی تمام امیدم رو یک جا به باد داد پوفی از کلافگی سر دادم و بلند شدم رفتم بیرون سلام دسته جمعی دادم و جایی نزدیک به ایلزاد نشستم نگاهش کردم ولی نگاهم نکرد و نگاه عقیله خانم ثابت موند روی لبهام که میلرزید لبخندی زد و گفت _خوبی عزیزم من هم سعی کردم بخندم ولی کو خنده ای که با وجود ناراحتی ایلزاد بیاد روی لبهام جمشید خان اجازه نداد جوابی بدم _عقیله خانم دخترت همراهت نیست عقیله خانم زیر چادر مشکی اش رو سفت تر چسبید و گفت _خبر هم نداره جمشید خان دستش روی عصای چوب چنارش فشرده شد _از شما انتظار نمیرفت عقیله خانم تو جاش جا به جا شد _انتظار آزردن فرزندم رو داشتین؟ پدربزرگ تایید کرد و گفت _باید میبود صابر حرفهایی برای گفتن داره محمد مهدی مصنوعی سرفه ای کرد و گفت _من به جای خواهرم میشنوم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دست مامان رو گرفتم و با هم دیگه از خیابون رد شدیم در جلوی ماشین رو براش باز کردم ولی ممانعت کرد و گفت که عقب راحت تره بازهم ایلزاد نگاهم کرد و با لبخند غمگینی سرشو انداخت پایین شاید انتظار داشت که مامان اونو عین پسرش ببینه و بره جلو کنارش بشینه ولی خوب مامانم ملیحه بود و اخلاق های خاص خودش بعد از این که در عقب ماشین رو بستم رفتم و کناری ایلزاد قرار گرفتم ماشین عامرخان دستش بوده معلوم نبود خودش کجاست نگاهی به مامان انداختم و رو به ایلزاد پرسیدم _عامرخان کجاست شونه هاشو بالا انداخت و گفت _براش زنگ زدند گفت کاری پیش اومده میره و برمیگرده مامان نگاهش رو چرخوند به سمت خیابون چند ثانیه بعد از اینکه حرکت کردیم گرمای دست ایلزاد را روی دستام احساس کردم برگشتم سمتش نگاهش کردم احساس کردم که داره غریبگی میکنه یا احساس کمبود بهش دست داده دلم نمی خواست به این حد اذیت بشه هرچند که ازش ناراحت بودم انگشتای دستش رو فشار دادم و با لبخند نگاهم رو دوختم به روبرو اگر با مشکل داشتم باید تو خلوت خودمون حل میکردم که جلوی مادرم که میدونستم اگر متوجه مشکلات ما بشه چندین برابر بدتر آن را جلوه می ده و حالمون را ممکنه بد تر کنه من ایلزاد رو دوست داشتم باید با تمام کم و کاستی هاش کنار میومدم و سر می کردم پا به پاش اوضاع را بهتر میکردم با گذشتن از خیابان و کوچه ها رسیدم جلوی در خونه عامر خان با دیدن گنبد فروزه‌ای رنگ حرم شاهچراغ دلم رفت چقدر دلتنگ این صحن و سرا بودم از ماشین پیاده شدم باز هم کمک کردم تا مامان راحت تر بتونه راه بره از پله ها بره بالا کمکش کردم تا سرجاش بخواب و اگر چیزی نیاز داره به دستش بدم وقتی که مطمئن شدم کاملا خواب رفته از اتاقش اومدم بیرون بعد از از ۲۴ ساعت بالاخره رفتم دست روم را شستم انقدر نیاز به آرامش و استراحت داشتم که چشمام به خودی خود داشت خواب می رفت با شنیدن صدای اذان از گلدسته های حرم شاهچراغ دلم پر کشید برای نماز جماعت های حرم رفتم تجدید وضو کردم و چادرم رو برداشتم و رفتم بیرون توی حال روی مبل دراز کشیده بود با دیدنم از جا بلند شد و پرسید _کجا میری الان لبخندی زدم و گفتم _ مامان خوابه چیزی هم فکر نکنم نیاز داشته باشه میرم نماز جماعتو تو حرم شاهچراغ میخونم میام از جا بلند شد و گفت _میخوای منم باهات بیام سرمو به معنای منفی تکون دادم و گفتم _ نه نیازی نیست اگه اینجا بمونی خیالم راحت تره حداقل مامان چیزی لازم داشت میتونی براش پیدا کنی لبخندی زد و گفت _البته ملیحه خانم از من خوشش نمیاد بهش پشت کردم و همون طور که میرفتم بیرون گفتم _ دلتو بد نکن درست میشه اجازه نداد کامل خارج بشم از من پرسید _ تو چی درست شد ؟ برگشتم سمتش و گفتم _چی _دل تو که بد کرده بودی شونه ای بالا انداختم و گفتم _اونی که دلش بد شده بود تو بودی وگرنه من که تورو با دنیا عوض نمیکردم در کسری از ثانیه رنگ از رخش پرید زرد شد قرمز شد و قطره های درشت عرق روی پیشونیش جا گرفت لبخندی زدم و کامل از پله ها رفتم پایین 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞