eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸فنجانت را بياور 🌺صبح بخيرهايم دم کرده اند 🌸مي‌خواهم سرگل آنها را 🌺برايت بريزم ، 🌸نوش جان کنی 🌺سلام عزیزان روز بخیر ─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نمیدونم اون شب بین جمشید خان و عمو ناصر چه اتفاقی افتاد ولی صبح روز بعد در حالی که هنوز اهالی عمارت خواب بودند جمشیدخان اطلاع داد که مهمون داریم و همه باید سر میز صبحانه حاضر باشیم به سختی از جا بلند شدم و لباس مناسبی پوشیدم و رفتم پایین من آخرین نفری بودم که به جمع اضافه می‌شد ایلناز و عمه نسرین و ماهرخ خانم کنار هم نشسته بودند ایلزاد و آقا سهراب عمو ناصر و صابر هم کنار همدیگه صابر سرش پایین بود و تند تند داشت چای شیرینش را هم میزد هنوز جمشیدخان نیومده بود سلامی کردم و کنار ایلناز نشستم با صدایی که سعی می کردم آروم باشه تا کسی نشنوه پرسیدم _ قراره کی بیاد که اینجوری همه را جمع کردند؟ شونه هاشو بالا انداخت و گفت _ احتمالاً دسته گل عمو ناصر نتونستم خندم رو کنترل کنم همزمان با ایلناز شروع کردیم به خندیدن که با ورود جمشید خان و اخم غلیظ ایلزاد همراه شد هر دو ساکت شدیم و سرمونو انداختیم پایین جمشیدخان بدون حرفی نشست و اولین استکان چای و زعفرونش رو هورت کشید اقا سهراب که احترام بیشتری بین جمع داشت پرسید _جمشیدخان مشکلی پیش اومده؟ جمشید لبخندی زد و با ابهت همیشگی جواب داد _نه منتظرم ایلناز عین قاشق نشسته پرید میون کلام _منتظر کی پدربزرگ؟ جمشیدخان ابرو بالا برد و عمه نسرین نیشگون گرفت از پای دخترش و زیر لب گفت _ منتظر عمت اقا سهراب که شنیده بود با خنده گفت _بسیار سپاسگزارم بین خجالت عمه و خنده ی ایلناز کارگر باغ نفس زنون اومد تو اشپزخونه و گفت _آقا عقیله خانم اومدن با شنیدن اسم عقیله خانم ناخودآگاه از حا بلند شدم ایلزاد نگاهم کرد جوری که از بلند شدنم پشیمون شدم اصلا چرا بلند شدم دوباره نشستم سر جام و پوزخند صابر رو به جون خریدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) پوزخند صابر همراه شد با نگاه غمگین ایلزاد با لبخند خشکیده ی ایلزاد با چهره ی پر از سوال ایلزاد دلم به لرزه در اومد میترسیدم از ناراحتیش خداکنه که محمد مهدی همراه با عقیله نباشه تا ذهن ایلزاد رو منحرف نکنه چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا صدای سلام و احوال پرسی عقیله خانم با ماهرخ جون بلند شد و بعدش جمشید خان قیام کرد و هر یک از اهالی پشت سرش از اشپزخونه خارج شدن نشسته بودم چشم بسته بودم و گوش باز کرده بودم تا نشنوم صدایی مردونه که همراه با عقیله خانم پا به عمارت گذاشته باشه ولی طولی نکشید که صدای جوان شده ی عمومحسن سلام کرد و با خوش و بش انگار جایی نشست خاک برسرت الهه که به دنیا اومدی برای گند زدن صدای محمد مهدی تمام امیدم رو یک جا به باد داد پوفی از کلافگی سر دادم و بلند شدم رفتم بیرون سلام دسته جمعی دادم و جایی نزدیک به ایلزاد نشستم نگاهش کردم ولی نگاهم نکرد و نگاه عقیله خانم ثابت موند روی لبهام که میلرزید لبخندی زد و گفت _خوبی عزیزم من هم سعی کردم بخندم ولی کو خنده ای که با وجود ناراحتی ایلزاد بیاد روی لبهام جمشید خان اجازه نداد جوابی بدم _عقیله خانم دخترت همراهت نیست عقیله خانم زیر چادر مشکی اش رو سفت تر چسبید و گفت _خبر هم نداره جمشید خان دستش روی عصای چوب چنارش فشرده شد _از شما انتظار نمیرفت عقیله خانم تو جاش جا به جا شد _انتظار آزردن فرزندم رو داشتین؟ پدربزرگ تایید کرد و گفت _باید میبود صابر حرفهایی برای گفتن داره محمد مهدی مصنوعی سرفه ای کرد و گفت _من به جای خواهرم میشنوم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نگاها رفت سمت محمد مهدی ولی نگاه ایلزاد برگشت سمت من بهش لبخند زدم جوابمو نداد محمد مهدی دوباره گفت _جمشید خان هدف شما از نبش قبر چیه؟ پدربزرگ ابروهای پرپشت و به رنگ سفیدش رو بالا برد و گفت _اینکه برای خانواده ام چه تصمیمی میگیرم بع خودم مربوطه پسر محسن پدربزرگ داشت تلافی میکرد وقتایی رو که به ایلزاد میگفتن پسر ناصر اینو از پوزخند ایلزاد میتونستم بفهمم پسر محسن بودن جرم نبود تا قبل از اینکه نخواد عقیله رو اجبار به ازدواج با خودش کنه محمد مهدی لبخندی زد و جواب داد _پسر محسن نه نوکر محسنم من ولی این تصمیمات شما داره زندگی خیلی ها رو بهم میریزه بعد هم بی توجه به اینکه پدربزگ چه جوابی بده رو به عمو ناصر کرد و گفت _اقا ناصر ما از وقتی با شما اشنا شدیم جز اقایی و شخصیت از شما چیزی ندیدیم دنبال این گذشته هستین که چی بشه؟ عمو ناصر دستی به چشمهاش کشید و جواب داد _من وقت پرواز داشتم که به اینجا رسیدم عقیله خانم نگاهی به سرتا پای جمشید خان کرد و گفت _بهتر نیست این بازی ها تمام بشه خان؟ آقا صابر اگر اموالی میخواد و بوی پول بیشتر مشامش رو تحریک کرده بهتر نیست راه های دیگه رو پیدا کنه؟ صابر این بار روی پا بلند شد و گفت _شاید هم شما چشمی دوخته باشید به اموال اون دختر بعد از جمشید خان محمد مهدی با عصبانیت از جا بلند شد _شرف داشته باش حرفی بزن که به سنت برنخوره من اونقدی دارم که هفت نسلمو سیر کنه پسر خان اقا سهراب مداخله کرد و خواست که آروم باشن در همین حین دوباره کارگر باغ اومد و تو گوش پدربزرگ چیزی گفت که باعث خنده های مرموز جمشید خان شد و رفت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عقیله خانم سر جاش نیم خیز شد و گفت _با اجازه جمشید خان پدربزرگ خیلی ریلکس نشسته بود و لبخند میزد این آرامش نوید خوبی نبود و باید میترسیدیم از این لبخندها دستهاشو از هم باز کرد و گفت _کجا عقیله بانو دخترت تازه تشریف اوورد این بار همه از جا بلند شدن بی مرامی جمشید خان‌ چیزی نبود که بشه نادیده گرفت یعنی اون دختر بیچاره ی از همه جا بی خبر رو کشونده بود اینجا به هوای چی که انقدر هم خوشحال به نظر میرسید عقیله حال خوبی نداشت و از نگاهش معلوم بود اصلا علاقه نداره دوباره مریم رو بندازه تو هول و ولای پدر جدید ولی کاری بود که شده بود و نمیشد جلوش رو گرفت محمد مهدی فورا رفت بیرون و انگار قصد استقبال از مریم رو داشت برگشته بودم نگاهش میکردم که دستی پشت دستمو گرفت و وادارم کرد بشینم ایلزاد کاملا کلافه و عصبی به نظر میرسید نگاهمو دوخته بودم به چشمهاش چه خطایی کرده بودم که این چنین بداخلاق شده بود اخه منکه قصدی نداشتم این واکنشها کاملا غیر ارادی بود که باید جلوش رو میگرفتم ولی حالا که نتونستم کنترل کنم هم مقصر نبودم رو ازم برگردوند با سماجت انگشتاش رو فشردم که نگاهم کنه ولی لجباز تر از این حرفها شده بود میترسیدم دوباره حملات عصبی بیاد سراغش احساس سنگینی نگاه عمو ناصر باعث شد برگردم نگاهش کنم با اشاره ی ابرو بهم گفت که بیخیال ایلزاد بشم چقدر ماه بود این عمو که تو اوج گرفتاری و بدبختی خودش حواسش به من هم بود محمد مهدی و پشت سرش مریم وارد هال شدن مریم بیچاره سرش پایین بود و چادرش رو دنبال خودش میکشید با دیدن مریم هرکس واکنشی داشت ولی من نگاهم به واکنش عمو ناصر بود با دیدن صورت مریم با رنگی باخته و زرد شده از سرجاش بلند شد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همزمان با بلند شدن عمو ناصر نگاه عقیله خانم برگشت سمتش با اخم و تشر ‌و عصبانیت _دختر منو کشوندین اینجا که چی بشه؟ تقصیر عمو ناصر بی خبر از همه جا چی بود که اینچنین بهش میتوپید عقیله خانم عمو ناصر سرشو انداخت پایین و با دستپاچگی گفت _من .. من بی تقصیرم جمشید خان ولی تو اوج ابهت جواب داد _من گفتم بیاد مریم که تا اون زمان ساکت بود و بی حرکت پر چادرش رو گرفت و اومد جلوتر مقابل عقیله خانم ایستاد _بذارید متوجه بشم با این سه کلمه انگار روح عقیله خالی و پنچر شد محمد مهدی خودشو کشوند کنار خواهرش _چیو متوجه بشی؟ مریم خیلی آروم برگشت طرفش _اینکه ته و ریشه ی من ختم میشه به کی؟ مهدی دست برد تو جیبش و بلندتر جواب داد _به هرکی تو دختر مامانی فقط مریم چشماشو بست و گفت _دختر مامانم و بابامم معلوم نیست کیه آره گوشی ایلناز زنگ خورد و توجه ها رفت سمتش وسط جمع جواب داد و خیلی ریلکس و گفت _بعدا زنگ میزنم رضا نمیتونستم خندم رو کنترل کنم تو این اوضاع وانفسا چجوری میتونست انقدر واضح بگه که رضا پشت خط بود نگاهی به جمع کرد تازه متوجه شده بود چه گندی زده انگار با شرمندگی سرشو انداخت پایین جمشید خان رو به عمو ناصر پرسید _منتظریم ناصر عمو ناصر نگاهش به مریم بود انگار دنبال اجازه میگشت برای بیان انچه اتفاق افتاده بود مریم بی توجه به جلز و ولز محمد مهدی و مادرش گفت _هرچه زود تر من متوجه واقعیت ماجرا بشم حالم بهتر خواهد بود عمو ناصر سرشو تکون داد و گفت _هرچی درباره من و خواهر عقیله خانم میدونید درسته هین عمه نسرین و ماهرخ خانم همزمان بلند شد عمو ناصر نذاشت کسی حرف بزنه دستاش رو آوورد بالا و گفت _و البته کاملا حلال سرمو انداختم پایین دوست نداشتم شرمندگی عموم رو ببینم خودش هم نتونست تاب بیاره و خیلی زود جمع رو ترک کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
❣السلام علیک یا صاحب الزمان ❣ عمری است که ما منتظریم تا که ببینیم گل رویت کی می شود آقا تو بیایی و شود دیده ما محو تماشای وجودت 🌱 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمو ناصر رفت بیرون و در عین ناباوری مریم پشت سرش دوید عقیله خانم قدم برداشت سمتشون که محمد مهدی مانع شد به مریم حق میدادم بخواد رگ و ریشه ی خودش رو بشناسه بالاخره داغ سنگینی بود بی پدر، بزرگ شدن به عقیله هم حق میدادم بخواد از دخترش با چنگ و دندون در برابر جمشید خان محافظت کنه ولی اگر خبر داشت که عمو ناصر تا چه حد میتونه پدر مهربانی باشه قطعا ادامه ی زندگی دخترش رو دو دستی میداد دست عمو ناصر و با خیال راحت تماشا میکرد خنده های مریم رو عقیله نشست و به سبک همیشه چادر کشید روی صورتش و غمش رو پنهان کرد چه دلی داشت این زن که اینهمه ناملایمات زندگی رو دیده باز هم چنین صبوره جمشیدخان که فاتح میدون به نظر میرسید گفت _فکر نمیکنم حرفی باقی مونده باشه اینطور نیست پسر محسن؟ بازهم داشت محمد مهدی رو تحقیر میکرد بازهم داشت دلشو میسوزوند حیف از اونهمه روضه که ایلزاد خوند و ازشون خواست باهم مهربان باشند ایلزاد عصبی و کلافه بنظر میرسید تند تند پاهاشو تکون میداد دوست داشتم مثل همیشه دستشو بگیرم و ازش بخوام حرف بزنه ولی میترسیدم خشم بگیره و جلوی جمع ترحم ها رو برام بخره _از کجا باید مطمین باشیم دایی ناصر درست میگه؟ همه ی نگاه ها برگشت سمت ایلناز _چی میگی دخترجان؟ یعنی داییت دروغگو هست؟ ایلناز بغ کرد از تشر جمشید خان _نه نمیگم دایی دروغ میگه میگم شاید عاطفه خانم ... تقریباً ذهن همه متوجه موضوع شد صابر که تا اون لحظه ساکت بود جواب داد _عاطفه خانم تا موقعی که دخترشو به دنیا بیاره همینجا بوده شماها خبر نداشتین البته ناصر هم اونموقع فراری بود تلنگر جدیدی بود که صابر به اطلاعات جمع وارد کرد یعنی ازهمه بیشتر با خبره ایلزاد پوزخندی زد و گفت _تو همه اتفاقای این دوتا عمارت تو نقش پررنگی داشتی جالبه که هیچکس بجز تو خبر نداره از این اتفاقات شوم صابر مرموز نگاهش کرد و گفت _منظور؟ ایلزاد شونه هاشو بالا انداخت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) جمشید خان که اصلا علاقه نداشت نقشه هاش نقش بر آب بشه رو به ایلزاد جواب داد _کوتاه بیا پسر همه چیز واضح و مشخصه محمد مهدی با دندون های چفت شده گفت _نوش جونتون ما مال مردم خور نیستیم قیام کرد که بره با قیامش ثابت کرد که حرفها درسته ثابت کرد که پذیرفته که مریم مال مردمه عقیله هم عاقل بود و حرف تنها مرد خونش رو زمین نمیزد اون هم پشت سرش بلند شد چشمهاش خیس بود ولی بلند شد پشت سر پسرش و بهش اعتماد کرد ایلزاد که برای بدرقه بلند شد من هم بلند شدم پشت سر مهدی و عقیله می‌رفتیم بیرون هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتیم ولی عقیله مادر بود و دلش درد مند لحظه آخری برگشت سمت ایلزاد و گفت _احوال دخترمو بسپرم به تو، امانت دار خوبی هستی؟ ایلزاد چند ثانیه چشماش رو بسته نگهداشت _الانشم تلاش کردم نشه چیزی که دیدین عقیله با گوشه چادر اشک چشمش رو گرفت _شیرپاک خورده ای پسرم دوباره چادرشو کشوند تا روی چشماش و به سختی عقب گرد و رفت ‌وقتی میرفت کمرش خم شده بود و می‌رفت یا شناختی که از مهدی داشتم اهل تنها گذاشتن خواهرش نبود حتی اهل این زود باوری ها هم نبود رفته بود تا ثابت کنه نگاهی به مال و اموال کسی نداره دست ایلزاد که نشست پشت دستم بی هوا شونه هام از جا پرید _ترسیدی؟ سعی کردم بخندم سعی کردم دخترونه هامو خرجش کنم سعی کردم دلشو به دست بیارم _دلم برای دستات تنگ شده بود شوکه شد خودش هم انتظار نداشت اینجوری جواب بدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تا حدودی تونسته بودم دلشو به دست بیارم هرچند که هنوز هم شک داشت به دلم مریم بعد از نیم ساعتی که تو حیاط با عمو ناصر حرف زده بود با چشمهایی که معلوم بود خیلی گریه کرده اومد تو هال و چند دقیقه بعد پشت سرش عمو ناصر اومد جمشید خان همونطور با اقتدار نشسته بود منتظر بود تا نتیجه ی حرفهای مریم و عمو ناصر رو بشنوه مریم بدون حرفی اومد کنار من نشست دلم میخواست بهش دلداری بدم ولی رابطه ی خوبی با من نداشت هرچند که به زودی میشد دختر عموم _برنامت چیه ناصر؟ عمو ناصر سرشو اوورد بالا و با اطمینان جواب داد _ برمی‌گردم سرکارم اگه اجازه بدین جمشید تو جاش جا به جا شد _منظورت چیه؟ _واضحه برای من چیزی عوض نشده که ماندگار بشم ماهرخ خانم که تا اونموقع ساکت بود یا نگرانی گفت _بازهم بری غربت؟ _اونجا زندگی منه اقا سهراب خیلی منطقی وارد بحث شد و پرسید _اقا ناصر برای ماهم توضیحاتی بدین عمه نسرین که انگار منتظر چنین حرفی بود گفت _اره داداش ما نفهمیدیم چیشده اخه چرا روشنمون نمیکنی این دختر معصوم چی میشه پس؟ مریم سرشو آوورد بالا و گفت _من مشکلی ندارم نسرین خانم جمشید خان کم طاقت گفت _من مشکل دارم دختر من باید قانع بشم و بدونم چه اتفاقی افتاده مریم جا خورد و من خندم گرفت مریم بیچاره باید به این زورگویی ها عادت میکرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمو ناصر سرشو آورد بالا و رو به جمع گفت _شاید تا حدودی قصه من و مادر مریم را شنیده باشید شاید یه جاهایی کمتر و یه جاهایی با اغراق بیشتری به گوشتون رسیده باشه ولی خواهانم که بعد از مدتها حمل کردن این راز بالاخره برای شما که خانواده م هستین بازگو کنم هرچند که آقاصابر بیشتر از همه باخبره نگاه همه برگشت سمت صابر صابر پوزخندی زد و سرش را به چپ و راست تکون داد این یعنی اینکه من بی گناهم و شما همگی مقصر تمام موضوعات این عمارت عمو ناصر بی توجه به واکنش صابر گفت _اگر من تو جوونیم از مملکت خودم فراری شدم و رفتم و موندگار مملکت غریب شدم خیلی سر کیف نبودم که اینکارو کردم بلکه شرمنده روی دیارم بودم که پا گذاشتم به فرار غیرتم قبول نمیکرد با زنی که چندین سال از خودم بزرگتر بود کاری کنم که نتونه جلوی خانواده سربلند کنه هر چند که خلاف شرع نکرده بودم اینکه من در کنار خواهر عقیله خانم چقدر حال بهتری داشتم و ایشون هم میتونستم بیشتر توی سیاه کمر دوام بیارن جای کتمان نداره ایشون زنی جا افتاده بودند و نیاز داشتن به کسی که بتونه ازشون حمایت کنه منم این موقعیت رو براشون به وجود آوردم هرچند که خطا بود و اشتباه ولی خلاف دستور خدا نبود من پنهونی از ایشان خواستم تا با من محرم بشن من که نیازی به اجازه نداشتم پسر بودم و اختیار دارد خودم و عاطفه خانم هم زن مطلقه بودند که خیلی راحت میتونست ازدواج مجدد داشته باشه پس راه سختی را در پیش نداشتیم ولی بعد از ۲، ۳ هفته پشیمون شدیم و با اصرار عاطفه خانم قصد سرپوشی روی قضیه رو داشتیم و همون موقع ها بود که من به طور کلی از اینجا رفتم اول توی تهران بودم و بعد از اون رفتم خارج از کشور نمیدونم سرگذشت عاطفه به کجا رسید ولی با حرفهایی که بعداً شنیدم و ارتباطی که تونستم با اهالی این جا برقرار کنم متوجه شدم که عاطفه دوباره به شوهرش رجعت کرده و در کنارش زندگی کرده چند سال آخر عمرش را مطمئن نبودم که بچه ای که سپرده به عقیله خانم بچه منه ولی در دلم همیشه عذاب وجدان این قضیه رو داشتم که نکنه کوتاهی کرده باشم و حالا هم متوجه شدین که کوتاهی این قضایا از من بوده فقط تاکید من روی این موضوع هست که متوجه باشید که دختری که الان روبروتون نشسته هم پدر داره و هم مادر هم کسی که بتونه از این به بعد ازش حمایت کنه من اگر این موضوع را تایید کردم و به حرف جمشیدخان گوش دادم تا اینجا اومدم صرفاً برای تعیین هویت این دختر بوده و گرنه من علاقه ای به بازگو کردن این موضوع نداشتم چون جای افتخار نداشت الان هم اگر تصمیم گرفتم که برگردم سر کار و زندگیم تو کشور غریب به خاطر تصمیم همین دختره وگرنه اگر میگفت بمون حتماً می موندم اون به من علاقه ای نداره که بخوام به خاطرش بمونم بالطبع منم وابستگی بهش ندارم که نیاز باشه بهش اصرار کنم پس اجازه میدم هر طور که راحته زندگی کنه چه تنها چه در کنار عقیله و چه هر جای دیگه که دوست داره به اینجای حرفش که رسید مریم ناخودآگاه با صدای بلند اشک ریخت و انگار خیلی هم راضی به این اتفاق نبود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙سَلامْ ميدَهَمُ و دِلْخُوشَمْ كِه فَرمُوديدْ 💙هَر آنکِه دَر دِلِ خُودْ یادِ ماسْت، زَائِرِ ماست…! 💙صَلی اَللهُ عَلیکْ یا اباعبدلله الحسین علیه السلام 💙
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همانطور که من و همه اهالی عمارت متوجه شده بودیم مریم ناخودآگاه علاقه‌ای به عمو ناصر پیدا کرده بود که دوست نداشت پدرش تنهاش بذاره هرچند که ازدواج کرده بود اختیار داره زندگیش بود و میتونست بدون هیچ تعلق خاطری کنار همسرش و فرزندش زندگی کنه ولی اینکه عمو ناصر بهش اختیار داده بود که بمونه کنار عقیله خانم خودش جای تحسین داشت جمشید خان دیگه اصراری نکرد به موندن عمو ناصر معلوم بود که این معرکه را راه انداختند تا عمو ناصر رو کنار خودشون نگه دارند ولی اون مصر تر از این حرفا بود برای رفتن به خارج از کشور چون به قول خودش اینجا تعلق خاطری نداشت بالاخره مریم با رضایت خودش و خواسته ی عمو ناصر قرار شد با همکاری آقا سهراب شناسنامه‌ای براش تهیه بشه که اسم پدر واقعیش توش باشه و تمام این اتفاقات دو سه روز انجام شد و ما همچنان توی سیاه کمر ماندگار شده بودیم تا تکلیف این موضوع مشخص بشه و هر کسی برگرده سر خونه و زندگی خودش توی این مدت چند بار به عمارت پدربزرگ خان سر زده بودم باورم نمی شد که این همه ملک و املاک و زمین و هرچه دارایی پدربزرگ خان به جا مونده بود برای من باشه منی که از دار دنیا نه مادری داشتم نه پدری و برادری که بهم محبت کنه مردی توی زندگیم بود که ازش توقع داشتم تمام این کاستی‌ها را جبران کنه ایلزاد تنها امید این روزهای من بود امروز هم اومده بودم عمارت پدر بزرگ خان و زیر درخت بلند چنار نشسته بودم و داشتم به گذشته فکر میکردم گذشته که چندان دور نبود همون شبی که مامان قصد داشت منو فراری بده تا از عقد با پسر عموم امتناع کرده باشم، پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم حالا من در آغوش پسرعموم زندگی می کنم و مادرم فرسنگها از من دوره چقدر این جریان برای من تلخ و دردناک بود که مادرم چند ماهی می شد از من بی خبر بود و حتی به قدر یک تلفن زدن از من حال نپرسیده بود می تونستم چیکار کنم اون دوست نداشت با من حرف بزنه و گرنه من که همون الهه ضعیف النفسی بودم که تا آخر عمرش نیاز به مادرش داشت به همین چیزها فکر می‌کردم که زنگ در عمارت به صدا در اومد نگاهی به سر و روم انداختم روسریم رو توی هال جا گذاشته بودم و مانتوم هم رو همونجا آویزون کرده بودم با همین لباس آستین کوتاه و بدون روسری رفتم پشت در مطمئن بودم کسی جز ایلزاد احوال من رو نمیپرسه با لبخند و خوشحالی دست بردم سمت در و همانطور در رو باز می کردم گفتم _ می تونم حدس بزنم که پشت دره به جز ایلزاد خان کی می تونه احوال الهه را ب .... با دیدن چهره مهدی که متعجب داشت به وضعیت من نگاه می کرد حرف توی دهنم ماسید و همون جا خشکم زد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) به تته پته افتاده بودم دستپاچه شده بودم نمی‌دونستم چیکار کنم تنها اخطاری که به مغزم رسید این بود که سریع درو ببندم همینکارو کردم از ترس و استرس و هیجان به خودم میپیچیدم همونجا پشت در سر خوردم نشستم ناخودآگاه اشکم روانه شد روی صورتم محمد مهدی از پشت در گفت _کارت داشتم آب بینیمو بالا کشیدم یا صدای بغض داری پرسیدم _چیکار؟ کمی مکث کرد _پشت در وجهه ی خوبی نداره قلبم شروع‌ کرد به تپیدن های بیشتر احساس بدی تمام وجودم رو گرفت میخواستم بلند شم برم مانتو بپوشم صدای ایلزاد باعث توقفم شد _تو خونه کنار یه دختر تنها وجهه اش بدتر نیست آقای مهندس؟ مشتمو کشیدم روی ریگهای کف باغ و سنگهارو تو دستم فشردم زیر لب خدا رو صدا زدم مشتهای ایلزاد که نشست که روی در از جا جهیدم برای باز کردن در ولی لحظه ای نگاهم به وضعیتم خورد خدایا اگر منو اینجوری ببینه چی فکر میکنه باید، باید لباسهام رو عوض میکردم بعد میرفتم دویدم سمت عمارت نمیتونستم همینجوری درو باز کنم تند تند مانتو روسریمو پوشیدم و برگشتم نفس نفس میزدم میترسیدم باز کنم بازهم محمد مهدی پشت در باشه درو باز کردم ایلزاد و محمد مهدی رو عین دو تا ببر زخمی رو به روی هم دیدم ایلزاد برگشت سمتم با پوزخند گفت _کار داره باهات چرا من ترسیده بودم و تته پته میکردم _من، من، منکه با مهدی کاری نداشتم در، در زد گفت ... ایلزاد اجازه نداد _گفت کارت داره بعد برگشت سمت مهدی و با خشم گفت _کارتو بگو مهدی قدمی به عقب برداشت و گفت _نیازی نیست الان شرایط مناسب نیست من میرم میترسیدم ایلزاد بهم شک کنه فورا گفتم _نه بگو مهدی مگه کار نداشتی؟ مهدی نگاهم کرد و با اخم جواب داد _زنگ بزن مادرت بهت میگه منتظر جوابی از ما نموند و رفت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞