eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همانطور که من و همه اهالی عمارت متوجه شده بودیم مریم ناخودآگاه علاقه‌ای به عمو ناصر پیدا کرده بود که دوست نداشت پدرش تنهاش بذاره هرچند که ازدواج کرده بود اختیار داره زندگیش بود و میتونست بدون هیچ تعلق خاطری کنار همسرش و فرزندش زندگی کنه ولی اینکه عمو ناصر بهش اختیار داده بود که بمونه کنار عقیله خانم خودش جای تحسین داشت جمشید خان دیگه اصراری نکرد به موندن عمو ناصر معلوم بود که این معرکه را راه انداختند تا عمو ناصر رو کنار خودشون نگه دارند ولی اون مصر تر از این حرفا بود برای رفتن به خارج از کشور چون به قول خودش اینجا تعلق خاطری نداشت بالاخره مریم با رضایت خودش و خواسته ی عمو ناصر قرار شد با همکاری آقا سهراب شناسنامه‌ای براش تهیه بشه که اسم پدر واقعیش توش باشه و تمام این اتفاقات دو سه روز انجام شد و ما همچنان توی سیاه کمر ماندگار شده بودیم تا تکلیف این موضوع مشخص بشه و هر کسی برگرده سر خونه و زندگی خودش توی این مدت چند بار به عمارت پدربزرگ خان سر زده بودم باورم نمی شد که این همه ملک و املاک و زمین و هرچه دارایی پدربزرگ خان به جا مونده بود برای من باشه منی که از دار دنیا نه مادری داشتم نه پدری و برادری که بهم محبت کنه مردی توی زندگیم بود که ازش توقع داشتم تمام این کاستی‌ها را جبران کنه ایلزاد تنها امید این روزهای من بود امروز هم اومده بودم عمارت پدر بزرگ خان و زیر درخت بلند چنار نشسته بودم و داشتم به گذشته فکر میکردم گذشته که چندان دور نبود همون شبی که مامان قصد داشت منو فراری بده تا از عقد با پسر عموم امتناع کرده باشم، پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم حالا من در آغوش پسرعموم زندگی می کنم و مادرم فرسنگها از من دوره چقدر این جریان برای من تلخ و دردناک بود که مادرم چند ماهی می شد از من بی خبر بود و حتی به قدر یک تلفن زدن از من حال نپرسیده بود می تونستم چیکار کنم اون دوست نداشت با من حرف بزنه و گرنه من که همون الهه ضعیف النفسی بودم که تا آخر عمرش نیاز به مادرش داشت به همین چیزها فکر می‌کردم که زنگ در عمارت به صدا در اومد نگاهی به سر و روم انداختم روسریم رو توی هال جا گذاشته بودم و مانتوم هم رو همونجا آویزون کرده بودم با همین لباس آستین کوتاه و بدون روسری رفتم پشت در مطمئن بودم کسی جز ایلزاد احوال من رو نمیپرسه با لبخند و خوشحالی دست بردم سمت در و همانطور در رو باز می کردم گفتم _ می تونم حدس بزنم که پشت دره به جز ایلزاد خان کی می تونه احوال الهه را ب .... با دیدن چهره مهدی که متعجب داشت به وضعیت من نگاه می کرد حرف توی دهنم ماسید و همون جا خشکم زد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دل و دماغی برای بیرون رفتن از اتاق نداشتم نشسته بودم پای گوشی و دخیل بسته بودم به آهنگ زنگی که مختص بود به شماره‌ی ایلزاد هر لحظه منتظر بودم تا زنگ بزنه و دلیل کارش رو برام توضیح بده اصلا دلیل نمی خوام فقط منو از این دلتنگی دربیاره هر لحظه منتظر بودم تا زنگ بزنه و بگه نتونسته طاقت بیاره و برگشته یه دلم میگفت الان زنگ میزنه و یه دلم میگفت اون حواسش به تو نیست و داره خودش رو آروم میکنه یادم میومد که ایلناز گفته بود موقع رفتن چشماش اشکی بود خوب چشماش اشکی باشه قرار نیست که تا ابد همونجوری بمونه موهامو گرفته بودم و دور انگشتم می پیچوندم و با خودم فکر می‌کردم که چرا کاری کرد که انگشت نما بشم چرا کاری کرد که خوشحالی دیگران را ببینم چرا پوزخند مامان را برای من خرید انقدر این چرا ها را برای خودم تکرار کردم که به گریه افتادم دستمو گذاشتم روی صورتم و بلندبلند اشک ریختم چند ثانیه بعد دستگیره در بالا و پایین شد و عامرخان با ترس خودش را انداخت داخل اتاق سرم رو آوردم بالا و برای اولین بار قصد کردم درد دل کنم براش لبامو از هم باز کردم و گفتم _ دلتنگم عامر خان که انگار درماندگی را از نگاهم خونده بود و میدونست چقدر حالم بده اومد نشست کنارم دستاشو گرفت روی زانوش و گفت _ بگو برات چیکار کنم گوشیمو بردم بالا و با لب هایی که از شدت بغض و گریه می لرزید گفتم _ ارتباط برقرار کنید بین من و ایلزاد گوشی رو از دستم گرفت گذاشت زمین و گفت _گوشیش خاموشه اصلا نمیدونم باید با چه شماره ای باهاش تماس بگیرم باور کن من چند بار پیگیری کردم ولی نمیدونم باید چیکار کنم کسی به من جواب نمیده حتی از عمو ناصرت هم خبری نیست انگار دوست نداشتن کسی از جاشون باخبر بشه کسی حالشونو بپرسه یه جوری رفتن که هیچ ردی پشت سرشون نذاشتن خودم همه ی اینا رو بهتر از عمرخان میدونستم میدونستم چقدر دلتنگ اینم‌که کسی از جنس ایلزاد بهم توجه کنه حالا که نبود نمیدونستم این توجه را از کی گدایی کنم چقدر دلم تنگ شده بود برای این که باز هم زنگ بزنه و همون اول کلام بگه الهه نازم کجاست چقدر ما آدما دیر میفهمیم که از دست دادن چقدر سخته ولی باز هم با یه دندگی و لجبازی حاضر به از دست دادن همدیگه هستیم حالم دست خودم نبود از جا بلند شدم و چند قدم وسط اتاق زدم عامر خان هم همزمان با من بلند شد جوری که بخواد آرومم کنه با صدای پر از آرامشی گفت اینجوری خودتو نابود می کنی یا کمی صبر کن _ بالاخره متوجه میشیم کجا هست نمیتونه به خانوادش زنگ نزنه برگشتم سمتش و با حال بدی پرسیدم _ خانواده؟ من از خانوادش نزدیکتر نبودم؟ نمیدونم مامان کجا وایساده بود که صدامون رو شنیده بود با تموم شدن این جمله ام اومد تو اتاق و گفت _ نه تو خانوادش نبودی خانواده‌اش نیستی و نخواهی بود پسر ناصر برای تو شوهر نمیشه همون بهتر که رفته از این کارش میشه فهمید که برای تو شوهر نمیشه وقتی خانواده خودش در جریان بودن و تو رو آدم حساب نکرده و بهت نگفته چرا انتظار داری تو را بیشتر از بقیه محق بدونه بفهم الهه بفهم که اون هیچ تمایلی به سمت تو نداره همین که رفته یعنی رابطه رو قیچی کرده از کجا میدونی که صیغه را باطل نکرده باشه سرمو انداختم پایین و یک لحظه فکر کردم شاید واقعا اینجا صیغه بین من و خودش رو فسخ کرده باشه و من حالا هیچ نشونی از خانواده اون پسر، بودن رو نداشته باشم آخ که چقدر زبون مامان تلخ بود توی این موقعیت تلخ که عمق جانم رو سوزونده بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞