🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت733
#نویسنده_سیین_باقری
باورم نمیشد خبری که شنیده بودم راست باشه باید از زبان اشخاص دیگری هم میشنیدم تا باورم بشه که ایلزاد این چنین بی رحمانه رفته و با من خداحافظی نکرده
گوشیمو برداشتم تند تند شماره عمه نسرین رو گرفتم همون بار اول جواب داد و گفت
_ دورت بگردم عمه
انگار میدونست می خوام چی بپرسم انگار فهمیده بود چقدر حالم بده و انگار خبری که شنیده بودم درست بود
همونجا کنار تخت نشستم و دستم رو گرفتم به سرم تند تند نفس می کشیدم و نمی دونستم از عمه نسرین چی بپرسم
زودتر از اینکه بخواد حرفی بزنه صدای گریه اش بلند شد و با ناله گفت
_درست شنیدی عمه ایلزاد هم رفت با عموت رفت جوری رفت که نه من باورم نمیشه و نه هر کسی که می شنوه
بمیرم برای دلت که بی خبر بوده بمیرم برای نگاه معصومانه ات که بی خبر بوده
شرمنده روی ماهت شدم عمه
شرمنده نگاه یتیمت شدم عمه نمیدونم باید چیکار کنم که فراموش کنی ایلزاد چه جوری با سنگدلی گذاشت و رفت
انگار همه این حرفها را بلند زده بود که ایلناز هم شنیده بود و از پشت خط صداش میومد که میگفت
_چی میگی مامان ایلزاد کجا با سنگدلی رفت چرا یه چیزی میگی که دل اون بچه رو بسوزونی
انگار که ایلناز اومد نزدیک تر و گوشی رو از دست عمه نسرین برداشت و بدون سلام علیک و احوالپرسی گفت
_ الهه مامان الان حالش خوب نیست اینارو میگه باور کن ایلزاد خیلی حالش بد بود برای اولین بار اشک رو توی چشماش دیدم
حالش بد بود که داره بی خبر از تو میره
حالش بد بود که میخواد از تو جدا بشه ولی فکر میکرد اینجوری میتونه به تو کمک کنه تورو خدا یه لحظه فکر نکن اون تو رو تنها گذاشته
اون اگه رفته صرفاً برای این بوده که حالش بهتر بشه و برگرده پیش تو
اگه الان گوشیش خاموشه و جواب کسی رو نمیده از شرمندگیشه
اگه بهتون نگفت از شرمندگی اش بوده و گرنه هیچ دلیل دیگه ای نداشت تا به خاطرش تورو آزار بده
اون رفته خودش رو پیدا کنه همین دو سه روزی که از تو دور بود هم چند بار قصد کرد دوباره برگرده شیراز و بیاد دنبالت خیلی سعی کرد جلوی خودش رو بگیره ولی دید با این جا موندن ممکنه دوباره بیاد و تو رو اذیت کنه رفت
لحظه آخری با پیشنهاد عمو ناصر رفت
عمو ناصر هم حال چندان خوبی نداشت که از تو خداحافظی نکرد
خیالت راحت باشه هیچکس قرار نیست رو اذیت کنه رفتن ایلزاد به معنی فراموش کردن تو نیست
بلکه رفت تا خودش رو پیدا کنه تا بتونه تو رو خوشبخت کنه
تورو خدا لحظه ای ناراحتی به دلت راه نده اصلا بلند شو بیا اینجا چرا انقدر موندی شیراز مگه تو درس و مشق نداری
وقتی به خودم اومدم که صورتم خیس از اشک شده بود و خودم حواسم نبود
ایلناز میگفت ایلزاد موقع رفتن چشماش اشکی بوده
میدونستم ایلزاد مردِ فراموش کردن نیست مرد نامردی کردن نیست ایلزاد به قدری با معرفت و با مرام بود که نمیتونست مورچه ای را بیازارد چه برسه به من که میدونستم چقدر براش عزیزم
فقط ای کاش زودتر جوری می شد که گوشیش رو جواب میداد تا حداقل صداش رو بشنوم و این دل لعنتی را قانع کنم که هنوزم به فکر منه هنوزم میتونه اونی باشه که میتونم بهش تکیه کنم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت734
#نویسنده_سیین_باقری
دل و دماغی برای بیرون رفتن از اتاق نداشتم نشسته بودم پای گوشی و دخیل بسته بودم به آهنگ زنگی که مختص بود به شمارهی ایلزاد
هر لحظه منتظر بودم تا زنگ بزنه و دلیل کارش رو برام توضیح بده اصلا دلیل نمی خوام فقط منو از این دلتنگی دربیاره
هر لحظه منتظر بودم تا زنگ بزنه و بگه نتونسته طاقت بیاره و برگشته
یه دلم میگفت الان زنگ میزنه و یه دلم میگفت اون حواسش به تو نیست و داره خودش رو آروم میکنه
یادم میومد که ایلناز گفته بود موقع رفتن چشماش اشکی بود خوب چشماش اشکی باشه قرار نیست که تا ابد همونجوری بمونه
موهامو گرفته بودم و دور انگشتم می پیچوندم و با خودم فکر میکردم که چرا کاری کرد که انگشت نما بشم چرا کاری کرد که خوشحالی دیگران را ببینم چرا پوزخند مامان را برای من خرید
انقدر این چرا ها را برای خودم تکرار کردم که به گریه افتادم
دستمو گذاشتم روی صورتم و بلندبلند اشک ریختم
چند ثانیه بعد دستگیره در بالا و پایین شد و عامرخان با ترس خودش را انداخت داخل اتاق
سرم رو آوردم بالا و برای اولین بار قصد کردم درد دل کنم براش
لبامو از هم باز کردم و گفتم
_ دلتنگم
عامر خان که انگار درماندگی را از نگاهم خونده بود و میدونست چقدر حالم بده اومد نشست کنارم دستاشو گرفت روی زانوش و گفت
_ بگو برات چیکار کنم
گوشیمو بردم بالا و با لب هایی که از شدت بغض و گریه می لرزید گفتم
_ ارتباط برقرار کنید بین من و ایلزاد
گوشی رو از دستم گرفت گذاشت زمین و گفت
_گوشیش خاموشه اصلا نمیدونم باید با چه شماره ای باهاش تماس بگیرم باور کن من چند بار پیگیری کردم ولی نمیدونم باید چیکار کنم کسی به من جواب نمیده
حتی از عمو ناصرت هم خبری نیست انگار دوست نداشتن کسی از جاشون باخبر بشه کسی حالشونو بپرسه یه جوری رفتن که هیچ ردی پشت سرشون نذاشتن
خودم همه ی اینا رو بهتر از عمرخان میدونستم میدونستم چقدر دلتنگ اینمکه کسی از جنس ایلزاد بهم توجه کنه حالا که نبود نمیدونستم این توجه را از کی گدایی کنم
چقدر دلم تنگ شده بود برای این که باز هم زنگ بزنه و همون اول کلام بگه الهه نازم کجاست
چقدر ما آدما دیر میفهمیم که از دست دادن چقدر سخته ولی باز هم با یه دندگی و لجبازی حاضر به از دست دادن همدیگه هستیم
حالم دست خودم نبود از جا بلند شدم و چند قدم وسط اتاق زدم عامر خان هم همزمان با من بلند شد
جوری که بخواد آرومم کنه با صدای پر از آرامشی گفت اینجوری خودتو نابود می کنی یا کمی صبر کن
_ بالاخره متوجه میشیم کجا هست نمیتونه به خانوادش زنگ نزنه
برگشتم سمتش و با حال بدی پرسیدم
_ خانواده؟ من از خانوادش نزدیکتر نبودم؟
نمیدونم مامان کجا وایساده بود که صدامون رو شنیده بود با تموم شدن این جمله ام اومد تو اتاق و گفت
_ نه تو خانوادش نبودی خانوادهاش نیستی و نخواهی بود پسر ناصر برای تو شوهر نمیشه همون بهتر که رفته
از این کارش میشه فهمید که برای تو شوهر نمیشه
وقتی خانواده خودش در جریان بودن و تو رو آدم حساب نکرده و بهت نگفته چرا انتظار داری تو را بیشتر از بقیه محق بدونه
بفهم الهه بفهم که اون هیچ تمایلی به سمت تو نداره همین که رفته یعنی رابطه رو قیچی کرده
از کجا میدونی که صیغه را باطل نکرده باشه
سرمو انداختم پایین و یک لحظه فکر کردم شاید واقعا اینجا صیغه بین من و خودش رو فسخ کرده باشه و من حالا هیچ نشونی از خانواده اون پسر، بودن رو نداشته باشم
آخ که چقدر زبون مامان تلخ بود توی این موقعیت تلخ که عمق جانم رو سوزونده بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت735
#نویسنده_سیین_باقری
همونطور مسخ و پریشون ایستاده بودم وسط اتاق و مامان رو نگاه می کردم
مامان هم که انگار تازه درد دلش شروع شده بود یا زخم های کهنه اش سر باز کرده بود
همچنان می گفت و می گفت بدون توجه به این که دخترش داره نفسش بند میاد و ممکنه از این بیچارگی سکته کنه
عامرخان رفت رو به روی مامان ایستاد و دستش رو گرفت و گفت
_ملیحه جان چی میگی با خودت چرا تن و بدن این بچه را میلرزونی؟
مامان بی توجه به حرف تذکر گونه ی عامرخان ادامه داد
_تو چی میفهمی عامر توکه تو دست و پای این قوم بزرگ نشدی ذلیل نشدی که بفهمی من چی کشیدم تا به اینجا رسیدم
مامان انگشت اشاره اش رو زد گوشه شقیقه سمت راست اش و گفت
_من روانی شدم سر این که با این خانواده دائم سر و کله میزدم
نادر منو دیوونه کرد نادر منو خار و خفیف کرد نادر و جمشید جوونی منو گرفتن
دلم نمیاد دخترم تو موقعیتی قرار بگیره که جوونیش به باد فنا بره
هر چند که همین الان هم چیزی از نشاط الهه باقی نمونده
بفهم عامر وقتی من برای بچم دارم جلز و ولز می زنم مرض ندارم که بخوام از کسی که دوسش داره دورش کنم
این عشقی که الهه تو سرش داره عشق نیست میترسم از روزی که مثل من درمونده و پشیمون باشه از زندگی با دوتا بچه ندونه چیکار کنه
هرچند که من از اولم ناراضی بودم
عامرخان سرش را از روی تاسف تکون داد و گفت
_ایلزاد تومنی صد تومن با نادر فرق داره چرا داری با نادر مقایسه می کنی ملیحه
مامان ملیحه انتظار مخالفت عامرخان رو نداشت با بهت جواب داد
_ یعنی میگی من نمیفهمم عامر بین عمو و برادرزاده چه فرقی می تونه وجود داشته باشه بین پسر ناصر و خود ناصر چه فرقی می تونه وجود داشته باشه
چرا درک نمی کنی که من سالیان دراز از عمرم و سوزوندم توی خونه ای که هیچ ارزش و احترامی برای من قائل نبودند
فقط تو سری خوردم و کلفتی کردم و تحمل کردم
قمار بازی مردی که از دار دنیا هیچی نفهمید و رفت بفهم عامر که جیگرم سوخته و دوست ندارم بچم به این سرنوشت دچار بشه
نمیخوام الهه ذلیل باشه و من مثل مامان مهری دق کنم از آینده تاریکی که برای بچه هام ساختم
حرفای مامان ملیحه غیر مستقیم داشت روی دلم تاثیر میذاشت و انگار آبی شده بود به آتش قلبم
شکاک شده بودم منفی شده بودم احساس می کردم مامان داره درست میگه و ایلزاد مرد ای بود که من را واقعا نخواسته باشه
میترسیدم از عاقبت شومی که مامان دربارش صحبت میکرد
میترسیدم از روزی که من هم پشیمون برگردم خونه پدرم و دیگه جایگاهی نداشته باشم
چرا ترس به دلم افتاده بود یعنی دلیل این ترس و دلهره و دل آشوبه خود ایلزاد نبود ؟
که این چنین بی رحمانه رفته بود و من رو توی این برزخ جهنمی ول کرده بود
از روزی که بخوام پشیمون باشم و مثل مامان ملیحه بنالم به انی زانوهام سست شده کف اتاق افتادم عامر خان خودش رو بهم رسوند تا بلندم کنه دستامو بردم بالا و گفتم
_ خوبم
نگاهم کرد و پرسید
_حرفای مامانت روت اثر گذاشت ؟
دوباره مامان ملیحه اومد سمت عامرخان و گفت
_عامر چرا منو یه جوری جلوه میدی که انگار اشتباه می کنم وقتی خودت هم میدونی اون پسر گزینه خوبی برای مسئولیت قبول کردن نیست
عامر خان این بار صداش رو برد بالا و گفت
_ د عزیز دلم داری اشتباه می کنی الان همه چی رو با هم قاطی کردی ایلزاد پسری نیست که تو دربارش اینجوری حرف بزنی من بارها باهاش صحبت کردم به پای میز محاکمه کشیدمش بارها امتحان پس داده برای من، چرا فکر می کنی من نشستم و سکوت کردم تا الهه رو دو دستی صیغه کنه و ببره چرا نمیفهمی الان ناراحتی نباید ذهن این بچه رو خراب کنی
ولی ذهن من خراب شده بود درست کردنش جز به دست خود ایلزاد اتفاق نمیافتاد ای کاش هر چه زودتر با من ارتباط برقرار میکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت736
#نویسنده_سیین_باقری
دو سه روزی از این ماجرا می گذشت و خبری از ایلزاد نمیشد و همچنین از طعنه های مامان ملیحه کم نمیشد
دیگه دوست داشتم سر به بیابون بزارم هیچ آغوشی پیدا نمی کردم تا مامنی باشه برای دردی که به دلم رفته بود
قصد کرده بودم برگردم کرمانشاه شاید کنار عمه نسرین احوالات بهتری داشته باشم یا حداقل رفتن به دانشگاه بتونه حالم رو بهتر کنه
موقع نماز ظهر بود که برای اولین بار بعد از مدتها چادرم رو پوشیدم و بلند شدم و رفتم سمت شاهچراغ
همونجا توی صحن گوشه ای رو گیر آوردم و نمازم را غریبونه خوندم و از حضرت و آقا خواستم تا کمکم کنه، توی این راه کمکم کنه تا دلم رو محکم بگیرم دلم رو قرص بگیرم که مبادا کم بیاره در برابر حوادثی که ناگهانی به سرم میومد و دلم رو می شکست مبادا کم بیاره تا بی حرمتی کنه به مادری که درک نمی کرد الان توی این موقعیت وقت طعنه زدن به دختر جوونش نیست باید بهش دلداری بده تا بتونه تکلیف خودش روشن کنه
نمازم را غریبونه خوندم و بدون خداحافظی از شاهچراغ و آمدم بیرون
مستقیم رفتم خونه و مستقیم به عامر خان گفتم
_ می خوام برگردم کرمانشاه
تعجب کرد و گفت
_ بری کرمانشاه چیکار کنی، بمون همینجا ببینیم میتونیم برای درس خوندنت کاری کنم
سرمو به نشانه منفی تکون دادم و گفتم
_ نه اگه اجازه بدین همون کرمانشاه تموم کنم
مامان که صدامون رو از آشپزخونه شنیده بود قاشق چوبی به دست آمد بیرون و گفت
_ تو با اجازه کی برای خودت تصمیم میگیری؟
سرمو انداختم پایین و گفتم
_ بالاخره باید درسمو بخونم یا نه چه اینجا چه کرمانشاه، اونجا حداقل برام ...
از حرفی که قرار بود ناخواسته به زبون بیارم پشیمون شدم سرمو انداختم پایین و منتظر موندم تا مامان تکلیفم را روشن کنه
پوزخندی زد و گفت
_حداقل تورو یاد خاطرات اون پسر میندازه درسته؟ میخوای بری؟ اگه میخوای بری مشکلی نیست ولی بدون اگه بری حالت بدتر از این میشه بمون همینجا بمون کنارم چرا من نباید از دار دنیا شانس داشته باشم که یکی از بچه هام خلاف از آب بیرون بیاد و بمونه و کمکم باشه
عامرخان که تا اون لحظه سکوت کرده بود سرش را بلند کرد و رو به مامان گفت
_ ملیحه جان اجازه بده خودش برای خودش تصمیم بگیره الهه بچه نیست که از هر طرف امر و نهی بشه بذار ببینیم خودش چی دوست داره
مامان با لجبازی اخمی کرد و برگشت و آشپزخونه ولی از همون جا بلند گفت
_ عامر چرا یه جوری برخورد می کنی که انگار تا حالا هیچی به دست خودش ندادیم دیگه چند بار خودش خواست برای خودش تصمیم بگیره و چیکار کرد؟
حالم داشت بد میشد از اینکه مامان انقدر خودخواهانه باهام صحبت میکرد یا درباره من نظر میداد منی که سعی کرده بودم نامحترمشون نکنم و احترامشون را زیر پا نذار من خیلی جاها کوتاه آمده بودم تا احترام پدر مادرم حفظ بشه احترام بزرگترها محفوظ بمونه برای همین ضربه دیده بودم از سکوتی که کرده بودم
این بار رو به مامان جواب دادم
_ مامان من چندین بار از حق طبیعی خودم برای نظر دادن درباره زندگیم گذشتم فکر می کنم الان دیگه وقتش باشه که خودم بخوام تصمیم بگیرم اجازه بدین اگر اشتباه می کنم هم خودم اشتباه کنم تا فردا روزی شما را مسئول هر نوع اتفاقی که برام افتاد ندونم
این بار با استفاده از حربه زنانش و با گریه از اشپزخونه اومد بیرون و گفت
_اگه تو اشتباه کنی خودتو به باد بدی دیگه من چه خاکی بریزم به سرم بیا همینجا حداقل ازت خبری داشته باشم
چشمامو بستم و محکم شقیقه هام رو فشردم خدایا خودت کاری کن برای دلم
_مامان بهرحال باید این ترم رو تموم کنم کرمانشاه ترم بعد چشم میام اینجا
مامان بازهم قانع نشده بود نگاهی به عامر خان انداخت و گفت
_دیگه نمیدونم چی بگم
و برگشت تو اشپزخونه عامرخان نگاهم کرد و گفت
_مطمینی اونجا اذیت نمیشی؟
غمگین لبخند زدم
_میگذرونم
_سعی میکنم تو این مدت خبری از ایلزاد بگیرم تا حداقل تکلیف خودتو بدونی
بی حال جواب دادم
_چه تکلیفی رو؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت
_هر تکلیفی بالاخره هنوز نمیدونی متعهدی بهش یا ...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده از جا بلند شدم و گفتم
_من متعهدم به ایلزاد تا وقتی که برگرده و بگه هنوزم سر حرفش هست یانه
رفتم سمت اتاق چادرمو در اووردم و روی تخت نشستم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت737
#نویسنده_سیین_باقری
حرفی که به عامرخان زده بودم هیچ وقت باعث پشیمانی من نمیشد
من متعهد بودم به عهدی که با ایلزاد بسته بودم تا زمانی که از طرف اون پیغام بیاد و به من بگه که من رو دوست نداره و پایبند به این عهد نیست
دلم می خواست هر چه زودتر این اتفاق بیفته تا از این برزخ نجات پیدا میکردم و به جهنم دیگری می رفتم
وقتی ایلزاد من رو نمی خواست و من را نمیپذیرفت زندگی برای من زیبایی نداشت زندگی برای من قشنگی نداشت
زندگی برای من زندگی نمی شد
شاید اگر روزی ایلزاد به من میگفت که منو نمیخواد شبیه مامان مهری بعد از صادق خان کنج عزلت در پیش می گرفتم و بر می گشتم سیاه کمر و توی همون خونه قدیمی زندگی میکردم
دلم تنگ شده بود برای شربت گلاب و خاکشیری که مامان مهری درست می کرد و می نشست توی آلاچیق و به یاد صادق خان می خورد و چشماشو می بست و بعدش فاتحه ای میخوند
اگر روزی من رو زمانه از ایلزاد جدا میکرد عاقبتی جز این برای خودم نمی دیدم
یا علی گفتم از جا بلند شدم لباسامو جمع کردم و آماده شدم برای اینکه تا ساعتی دیگه بلیط هواپیما حاضر بشه برگردم کرمانشاه
عامر خان همه کارها را انجام داده بود در میون بهت و ناباوری مامان ملیحه سوار هواپیما شدم و خیلی زود رسیدم به فرودگاه کرمانشاه
به کسی خبر نداده بودم که در حال پرواز هستم ولی انگار مامان ملیحه دلش طاقت نیاورده بود و به عمه نسرین اطلاع داده بود
جلوی در ورودی آقا سهراب را دیدم که معطل ایستاده چمدون رو کشیدم سمتش و کنارش ایستادم با دقت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه انگار تازه یادش افتاده باشه باید سلام کنه گفت
_سلام الهه ناز زودتر از اینا منتظرت بودیم دیر کردی خانوم
لفظ الهه ناز ته دلم رو سوزوند احساس کردم آقا سهراب باید از ایلزاد شنیده باشه تا این رو تکرار کرده باشه ولی از شخصیت بالا و متانت و پر باری آقا سهراب بعید نبود تا هر کسی را با لقب زیبایی که می تونست بهش نسبت بده صدا بزنه
سعی کردم لبخند بزنم و از همین ابتدا باعث شوریدگی نباشم
_سلام کم سعادت بودیم
البته دلم طاقت نیاوورد و ادامه دادم
_البته رفیقم نیمه راه بود آقا سهراب وگرنه زودتر از اینها میرسیدم کرمانشاه
اقا سهراب انگار شرمنده بود سرشو انداخت پایین و گفت
_شرمنده ام دخترجان و عمه نسرینت شرمنده تر امیدوارم ایلزاد بتونه قانعت کنه برای کاری که کرده
لبخندی زدم و دنبالش راه افتادم سمت ماشین
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍁چیزی نمانده ...
به آوازهای بی قرارِ باد و رقصِ دلبرانه ی برگ 🍁
به دل کندن چنار ها
از برگ های پهنِ پنج پری...
به هزار رنگ شدن روزگار و تجلی دوباره ی بهار...
به عطر و بویِ به های لبِ طاقچه و دانه های قرمز انار
به قدم زدن های عاشقانه و خش خش برگ 🍂
به خلق شاعرانه های قشنگ ... 🍁
چیزی نمانده است
تا ظهور عشق🧡
تا حضور
حضرت پاییز...🍁
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت738
#نویسنده_سیین_باقری
فکر نمیکردم ورودم به خونه عمه نسرین مساوی بشه با شیون و زاری و گریه و اشکه
زنی که سالها پسر برادرش را بزرگ کرده بود و عین بچه خودش بهش دل بسته بود
فکر نمیکردم عمه نسرین با دیدنم در آغوشم بگیره و انقدر گریه کنه که حالی برای ایستادن نداشته باشه
وقتی با آقا سهراب وارد خونه شدیم اولین کسی که به استقبال ما اومد عمه نسرین بود
نگاهی به سرتا پام کرد و بی هیچ حرفی در آغوشم کشید و اشک ریخت مرثیه نخوند روضه نخوند حرف نزد فقط گریه کرد و اشک ریخت و نالید
اقا سهراب سعی میکرد از من جداش کنه ولی انگار هر دو علاقه داشتیم برای درد مشترک که به قلبمون وارد شده بود عزاداری کنیم
عمه نسرین اشک می ریخت و من پا به پاش گلوله گلوله گریه می شدم و اشک می شدم و آب میشدم
چقدر دلم پر بود چه جوری تونسته بودم یک هفته رو دووم بیارم و عزادار عشقی نباشم که به یک شب رفت و تنهام گذاشت
بعد از این که آقا سهراب تلاش کرد و ما را از هم جدا کنه عمه نسرین بیحال افتاد روی مبل و ما سعی میکردیم با آب قند و شربت حالش رو بهتر کنیم
دست آقا سهراب رو پس زد و لیوان رو کشید کنار و رو به من پرسید
_ منو میبخشی ؟
سرمو انداختم پایین و گوشه چادرم را بین انگشت هام پیچیدم و پیچیدم و پرسیدم
_ شما رو چرا ببخشم ؟
دستشو گذاشت روی صورتش و عین کسی که دور از جون، جوون از دست داده باشه دوباره شروع کرد به زاری کردن و گفت
_ببخشید که نتونستم ایلزاد را جوری تربیت کنم که بفهمه نباید با روح و روان تو بازی کنه؟
باز هم عمه نسرین داشت دلم رو خالی می کرد نگاهی به اطراف چرخوندم تا ایلناز بیاد و من رو امیدوار کنه به اینکه برادرش قصد بازی دادن من رو نداشته و صرفاً رفته تا به خاطر من احوال خوبی را برای خودش بخره آه که چقدر دلم برای خودم میسوخت که کارم به اینجا رسیده بود
انتظارم خیلی طول نکشید و ایلناز زنگ در خونه رو به صدا درآورد
آقا سهراب خیلی زود به استقبالش رفت ایلناز با دیدنم بدون این که لباس هاشو از تنش بیرون بیاره و یا بخواد دستش رو بشوره اومد سمتم کنار پام زانو زد و تند تند گفت
_ من نمیدونم تا قبل از اینکه من بیام مامان تو گوشت چی خونده چه حرفایی رو زده ولی الهه یه درصدش رو هم باور نکن نذار پای اینکه مامان داره جدی میگه اون هنوز داغه و دلش به درد اومده هر چیزی که بخواد رو میگه
من هنوز نتونستم با ایلزاد ارتباط برقرار کنم ولی دارم تلاش می کنم که پیداش کنم از طریق هورا و مامانش
خیالت راحت باشه ایلزاد نرفته که تورو تنها بذاره
مطمئنم خیلی زود میاد میفهمی که بخاطر تو این کارو کرده
دستمو گرفت توی دستاشو سر انگشتام را بوسید و گفت
_ باور کن بیشتر از خواهر دوست دارم اصلا دوست ندارم که تو فریب بخوری یا ناراحت باشی ولی من ایلزاد رو بیشتر از هرکسی می شناسم حتی مامانم که ادعا داره براش مادری کرده اونقدر نشناختش که بفهمه ایلزاد فقط به خاطر تو این کارو کرد تا در آرامش بیشتری باشی و البته احوال خودش بهتر باشه تا خوشبختی رو برای تو بخره
عمه نسرین گریه هاش بیشتر شد رو به ایلناز گفت
_جیگرم میسوزه که میدونم داری درست میگی ولی نمیتونم دلم رو قانع کنم چیکار کنم مادرم و تنها دلخوشیم تویی و برادرت
دستمالی از جیبم در آوردم و صورتم رو پاک کردم بدون اینکه جوابی به حرف های ایلناز بدم راهی قسمت بالای ساختمون شدم و مستقیم رفتم توی اتاقی که ایلزاد استراحت میکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت739
#نویسنده_سیین_باقری
با چشم تمام اتاق رو لمس کردم بوی ایلزاد رو به مشامم فرستادم و سر پا جان شدم برای جان دادن برای صاحب این اتاق که نمیدونستم کجاست و چه میکنه
آروم آروم قدم برداشتم رفتم سمت تخت خوابش با آرامش نشستم روی پتویی که تازه مرتب شده بود و دست کشیدم روی بالشی که جای سر مردی بوده که تمام زندگی من شده بود و خبر نداشت
چقدر دلم خواب میخواست چادرمو از سرم برداشتم و آروم آروم دراز کشیدم با احتیاط سرمو گذاشتم روی بالش و با احتیاط پتوی نازک مشکی و قرمزش رو کشیدم روی تنم
پشت سر هم بوی خوب تن و عطرش رو کشیدم به مشامم انگار خودش اینجا بود دستشو پیچیده بود دور کمرم و مثل همیشه میگفت
_نبینم غمتو الهه ی ناز
چقدر دلتنگ این محبتهای ناگهانی و مردونه بودم دلم میخواست بیاد و کمکم کنه احوالم بهتر بشه
آهی کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد که با تکونای دستی که روی پهلوم قرار گرفته بود بیدار شدم
_پاشو الهه جان دیشب که هرچی صدات زدم نشنیدی و بلند نشدی پاشو یه چیزی بخور بری دانشگاه همینجوریشم کلی عقب موندی
به سختی از جا بلند شدم چشمامو ماساژ دادم و گفتم
_بیدارم دوش بگیرم میرم
همون طور که میرفت سمت در گفت
_پاشو که جون برات نمونده گفتم اقا سهراب ماشینو برات اماده کنه با ماشین خودت بری
خوشحال شدم اینجوری راحت تر بودم ممنون بودم که ایلزاد روزهای قبل از تصادفش ماشین بهم یاد داد و تو اون گیر و دار تونستم گواهینامه بگیرم
دوش گرفتم و خیلی زود رو به روی اینه قرار گرفتم تا اماده بشم و برم دستمو بردم سمت مقنعه ام تا مرتبش ناخودآگاه خیالم پرکشید سمت روزهای اولی که قرار بود بیام دانشگاه کرمانشاه
الهه ی اون روزها بشاش بود و پر نشاط ولی حالا کمی چروکیده تر و کمی بی حال تر کمی رنگ زرد تر و کمی ..
شونه هامو بالا انداختم و چادرمو برداشتم رفتم بیرون
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت740
#نویسنده_سیین_باقری
آقا سهراب تو در گاه در خروجی ساختمون ایستاده بود یا دیدنم گفت
_صبحت بخیر دخترگلم ببین ماشینو تست کردم همه چیش اوکیه مطمینی تنها میری نمیخوای برسونمت؟
سرمو تکون دادم و کوله پشتیمو تو دستم جا به جا کردم
_آره اقا سهراب ممنونم نیازی نیست شما وقت بذارید خودم میرم
لبخندی زد و با دست خداحافظی کرد و رفت بیرون عمه نسرین از آشپزخونه صدا زدم
_الهه بدون صبحانه نری بیا یه چیزی بخور
بقدری گرسنه بودم که توان مخالفت نداشتم رفتم تو اشپزخونه کنار ایلناز نشستم و چندتا لقمه نیمرو خوردم
_الهه ..
نحوه ی صدا زدن ایلناز جوری بود که قلبم رو از جا کند ترسیدم اتفاقی برای کسی افتاده باشه فقط نگاهش کردم سکوتش که طولانی شد عمه نسرین هم در حالیکه دستش تو هوا خشک شده بود پرسید
_چیشده ایلناز جون به سرم کردی دختر
نگاهم مدام بین مادر و دختر میچرخید و منتظر بودم حرفی بزنن
ایلناز بی حوصله پوفی کشید و گفت
_مامان من دیشب تونستم با ایلزاد ارتباط برقرار کنم
عمه نسرین هیجانی شد به سمت اینکه سیل سوالهاش رو روانه کنه سمت ایلناز و سوال بپرسه ازش
من چشمامو بستم و خدارو شکر کردم بابت سلامتیش و بی حرفی از پشت میز بلند شدم و بین حواسپرتی عمه نسرین از خونه خارج شدم
استارت زدم و ماشینو روشنکردم بدون اینکه توجهم جلب اطراف باشه میروندم و فکر میکردم
ایلناز تونسته بود یا ایلزاد ارتباط برقرار کنه پوزخند اول نشست روی لبهام
ایلناز تونسته بود با ایلزاد حرف بزنه، پوزخند دوم نشست روی لبم
ایلزاد دلش برای من تنگ نشده بود که با من ارتباط برقرار کنه و پوزخند سوم نشست روی لبم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت741
#نویسنده_سیین_باقری
نفهمیدم کی رسیدم جلوی در دانشگاه کنار جدول خیابون زیر درخت بید بلندی پارک کردم خیلی بی دقت و بی اندازه گیری نمیدونستم درست زدم یانه
با گیجی از ماشین پیاده شدم کوله پشتیمو از صندلی عقب ماشین برداشتم و با قدمهای نامطمئن رفتم به سمت ورودی دانشکده
سرم پایین بود و حالی برای توجه به اطرافم نداشتم وارد راهروی کلاسها که شدم تازه فهمیدم اصلا یادم نمیاد که امروز میتونم با چه کسی و در چه کلاسی درس داشته باشم
رفتم سمت صندلی های ورودی سالن ایستادم و کوله پشتیم را گذاشتم روی یکی از صندلی های پلاستیکی و دفترچه یادداشتم رو کشیدم بیرون
بین کلاسها گشتم روز سه شنبه ساعت ۹ صبح را پیدا کردم
لبخند تلخی روی لبم نشست و همزمان انگار افت فشار به من وارد شد و اجبارا روی صندلی های سبز رنگ دانشکده نشستم
امروز ساعت اول با ایلزاد کلاس داشتم و اصلاً حواسم نبود که نباید شرکت کنم اصلاً حواسم نبود که کلاسی برگزار نمیشه
پوزخندی زدم و از جا بلند شدم و رفتم توی حیاط نیاز داشتم به هوای آزاد به سرمایی که بخوره به سر و صورتم و یادم بره که دیشب ایلزاد تونسته با خواهرش ارتباط برقرار کنه ولی احوالی از من نپرسیده
تا فراموش کنم که عزیزترین مرد زندگیم حواسش به من نیست
رفتم بیرون و زیر درخت پیر و قدیمی وسط حیاط بدون توجه به هوای سرد نشستم و سرم رو به آسمون گرفتم تو حال و هوای خودم بودم که بعد از چندین روز و چند هفته صدای مهدی رو شنیدم
_سلام چرا اینجا نشستی؟
نگاهم رو کشیدم پایین و چند ثانیه عمیق بهش زل زدم
پسری که بدون پدر و مادر بزرگ شده بود و قد کشیده بوده و به حدی از شخصیت رسیده بود که تمام خانواده بهش احترام میگذاشتن
محمدمهدی شخصیت والایی داشت الحق و انصاف برازنده بود، نباید خودخواهی می کردم و از اعتراف این موضوع دست میکشیدم که محمد مهدی مردی بود که برای تمام فامیل مهربانی به خرج میداد و گاهی هم خودش را نادیده می گرفت تا دیگران را به احوال خوب برسونه
یادم افتاد به روزهایی که سر به سر من و راضیه میگذاشت و سعی میکرد تا از حال و هوای کنکور دورمون کنه
چقدر اون روزها رو قدر ندونستم که حالا چنین با حسرت ازشون یاد کنم
_سلام کلاسم برگزار نشده
کیف بند چرمیش رو روی شونه اش کشید و گفت
_مگه نمیدونستی کلاس نداری؟
نفسمو با صدا آزاد کردم
_حواسم نبود
خم شد و با احتیاط نشست کنارم
_دلخور بنظر میرسی، چرا نموندی پیش مامانت؟
_درس داشتم دیگه باید بالاخره این توفیق اجباری رو تموم کنم
نگاهم کرد و دوباره گفت
_دلخور بنظر میرسی، توفیق اجباری برای هدفی که آرزوش رو داشتی؟
برگشتم نگاهش کردم
_دلخورم که دلخور بنظر میرسم
لبخندی زد و گفت
_درست میشه بخدا توکل کن
آهی کشیدم و مسیر نگاهم رو تغییر دادم به سمت دختری که با شتاب مسیر مخالف نگاه مهدی رو طی میکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت742
#نویسنده_سیین_باقری
اون دختر از پشت سر هم برای من قابل شناسایی بود
سلمایی که میدونستم خیلی وقته دل در گرو عشق محمد مهدی داده و چقدر منتظره که تابتونه راهی به قلبش پیدا کنه
نفسم را پر صدا بیرون دادم و رو به محمد مهدی پرسیدم
_چرا به اون دختر فرصت نمیدی؟
جا خورده از صراحت کلامم انگار انتظار چنین صحبتی رو نداشت
انگار انتظار نداشت که به این شدت به روش بیارن که دختری منتظر شه و دل به دلی داده که هوادارش نیست
ابروهاش رو تو هم کشید و جواب داد
_ چرا باید بهش فرصت بدم؟
دوست نداشتم درباره اون دختر بیچاره و هیچ دختر دیگه ای جوری بشنوم که احساس کنم پسری خودش را بالاتر گرفته و قراره دختر مقابلش را آزار بده
با ناراحتی گفتم
_ برای این که اون دل به تو داده دل آدما که سنگ و چوب نیست که هر جوری خواستیم باهاشون برخورد کنیم، من قبول دارم اون اشتباه کرده که زودتر از تو به اعتراف افتاده درصورتیکه تو علاقه ای بهش نداری ولی وظیفه تو هست که یه جوابی بهش بدی تا دلش آروم بشه شاید تو تا آخر عمر بخوای اینجا درس بدی و این دختر تا آخر عمر اینجا درس بخونه قرار نیست همدیگر رو می بینید باعث آزار همدیگه بشید، اون دختر تو رو میبینه به یاد احساسش میوفته و تو اون دختر رو میبینی به یاد احساسش میوفتی، گناه داره که قرار باشه هر دو اذیت بشین یه تصمیمی برای این موضوع بگیر
اون دختری که من دیدم جوری زیرو رو شده که هیچ زلزله ای نمیتونه برش گردونه به دختری که از اول بوده
مهدی سرشو انداخت پایین و کمی سنگریزه های زیر پاش و جا به جا کرد و جواب داد
_ اگه برگشت به دختری که اول بوده باید چی کار کنم؟
در دلم خدا را شکر کردم که ظاهراً مهدی هم نسبت به اون دختر بی تمایل نبود
شاید اگر قضیه مهدی و این دختر جدی و علنی میشدی ایلزاد کمی بیشتر می تونست به من اعتماد کنه با هیجان جواب دادم
_ اگر عشق به پاش بریزی مطمئن باش بر نمی گرده به چیزی که بوده, اگه به عشق بدی مطمئن باش چیزی میمونه که پسندیده دل تو باشه, عشق کارهای عجیبی با آدم میکنه تورو از شیراز میکشونه کرمانشاه و از کرمانشاه میکشونه به اون ور دنیا جایی که نمیدونی کجاست و نمیدونی چند ساعت از تو فاصله داره، عشق یه کارایی میکنه که آدمی توش سردرگم میمونه
ولی باید مراجعه کنی به دلت اگه میتونی بهش عشق بورزی شک نکن که میتونی تا آخر عمر خوشبختش کنی و توام در کنارش خوشبخت بشی ولی اگه نمیتونی بهش عشق بورزی هرگز به این رفتارها توجه نکن و خودخواهانه برو جلو خودخواهانه به زندگیت برس خودخواهانه بهش واکنش نشون نده
مهدی انگار دلش پر تر از من بود با تموم شدن حرفام نگاهم کرد و پرسید
_ایلزاد بهت عشق ورزید که الان تو اینجوری آواره ای و خودش معلوم نیست کجاست؟ نتیجه عشق اگه اینجوری باشه من نمیخوام
احساس کردم تمام حجم بدنم تهی شد از اکسیژن و نفس کشیدن
تمام حجم بدنم خالی شده از هر چیزی که باعث میشد راه نفسم باز بشه
سکوت کردم و سکوت چند ثانیه نگاهش کردم و در آخر بلند شدم کوله پشتیمو روی کولم انداختم و قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم و ازش دور شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت743
#نویسنده_سیین_باقری
نفهمیدم کی رسیده بودم به جنگلهای پشت حیاط دانشگاه نگاهی به ساعتم انداختم، کلاس هارو از دست داده بودم و تنها حالی که برام مونده بود همین بود که بشینم اینجا و بازهم ساعتها فکر کنم به حرفی که مهدی زد
«ایلزاد عاشق تو بود که تو اینجوری آواره ای و خودش معلوم نیست کجاست»
میترسیدم از عاقبتی که بگه ایلزاد جدای از من عاشق و عاشقانه زندگی میکنه
میترسیدیم از عاقبتی که ایلزاد بگه بدون من خوشه و با من محاله
دلم دنیا دنیا فرار از این سرنوشت تلخ نوشته میخواست و دلم دنیا دنیا فراموشی میخواست
نشستم زیر درختی و چادرمو پهن کردم دورم پاهامو کشوندم تو شکمم و دستامو پیچوندم دور زانوهام
غریبانه به تماشا نشسته بودم هر آنچه که داشتم از دست میدادم
ایلزاد برای من دست نیافتنی شده بود احساس میکردم برگشتنی نیست و بقول مهدی این اگر عشق بود، من نمیخواستم
گوشیمو در آووردم نگاهی به صفحه اولش انداختم که عکس چهره ی ایلزاد بود با عینک دودی بزرگی به چشم
چقدر دلم تنگ نگاهش بود این همه بی وفایی از مرد با وفای من بعید بود
همونطور که انگشت میکشیدم روی صفحه گوشیم، زنگ خورد و دو صفر اولش خبر از کسی در خارج از کشور میداد
دلم میگفت ایلزاد پشت خطه عقلم میگفت نیست اون پسر بی وفا
دلم میگفت ایلزاد پشت خطه عقلم میگفت عمو ناصر برات حرفهای قانع کننده آوورده
دلو زدم به دریا و جواب دادم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت744
#نویسنده_سیین_باقری
برخلاف تصورم صدای نفسهای تند تند ایلزاد پشت گوشی به گوشم خورد
به خدا قسم نفسهای خودش بود من صدای نفسشو میشناختم بخدا قسم تشخیصش برای من سخت نبود
دلم میخواست ساعتها بدون اشکهای مزاحمی که روی صورتم جاری میشد، گوش بدم و گوش بدم
انگار هرچی که ساعتها رشته بودم پنبه شده بود فقط برای شنیدن صدای نفسهاش بود که اینجوری جون میکندم یا نه قرار بود چیزی بگه و امیدوارم کنه
_الهه
ته دلم خالی شد ته دلم کم اوورد خدایا چرا اینجوری منو صدا میزد انگار اولین باری بود که اسمم رو از زبون ایلزاد میشنیدم
_الهه خانم
نکنه فهمیده بود دارم اشک میریزم
_الهه ی ناز
چرا یه حوری حرف میزد که انگار نرفته و تنهام نذاشته
_الهه جان
باید زبون به گله باز میکردم یا بازهم روی دلم تلنبار میشد هرچی غم و غصه بود
_نمیخوایجواب بدی؟
چی جواب میدادم که که حرفم شکل غم نگیره و گله و شکایت نکنه از مردی که اون سر دنیا تنها مونده بود از مردی که رفته بود تنها امید من را هم با خودش برده بود
دور لبامو با زبون خیس کردم و جواب دادم
_ معرفت سیری چند؟
سکوتش طولانی تر از حد انتظار شد انگار فکر نمیکرد که من اینجوری جوابش رو بدم چقدر دلم را لرزوند سکوتی که هرگز دوست نداشتم تا این حد ادامه پیدا کنه
بعد از یه نفس عمیق جواب داد
_ معرفت داشتم که نخواستم بخاطر من جلوی مادرت سرت پایین باشه معرفت داشتم که نخواستم به خاطر من اذیت بشی دلم برات تنگ شده الهه ناز
چقدر این اعتراف ناگهانی به دلم چسبیده بود دوست داشتم ازش بپرسم که قصد برگشتن داره، کاش می آمد و می ساخت با من کاش میومد و اجازه می داد تا در کنار هم به آرامش برسیم
ولی گویا قصد برگشتن نداشت که گفت
_امیدوارم روزی که میبینمت یه پزشک قهار باشی و الهه ای که روز اول که دیدمش با جسارت تمام تو صورتم زل زد و مخالفتش را از حضور من بیان کرد، دوباره برگرده و همون جور با اقتدار زندگیشو ادامه بده
دلم برات تنگ شده ولی صبر می کنم تا روزی که دست تقدیر منو بکشونه به ایران و جایی کنار تو
اشکامو از صورتم پاک کردم و اجازه دادم همچنان حرفای دلش رو به زبون بیاره نیاز داشت بگه
میدونستم این مرد اهل قد خم کردن هست ولی اهل غرور شکاندن نیست
فکر میکردم حرف های بعدیش اعترافاتی عاشقانه تر از دلتنگی باشه
ولی در کمال بی رحمی گفت
_ ادامه مدت صیغه رو می بخشم به چشم های قشنگت
دوست ندارم اگر من یاتو موندیم به پای همدیگه بر سر اجبار باشه امیدوارم روزی که برمیگردم تا از ته دل بهت بگم دوست دارم همچنان دوستم داشته باشی و به یادم باشی ممکنه دیگه باهات ارتباط برقرار نکنم پس به خدا میسپارمت و به دست کسایی که می دونم بیشتر از جونشون به تو وابسته هستن خداحافظ تنها دلیل من برای زندگی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞