eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دل و دماغی برای بیرون رفتن از اتاق نداشتم نشسته بودم پای گوشی و دخیل بسته بودم به آهنگ زنگی که مختص بود به شماره‌ی ایلزاد هر لحظه منتظر بودم تا زنگ بزنه و دلیل کارش رو برام توضیح بده اصلا دلیل نمی خوام فقط منو از این دلتنگی دربیاره هر لحظه منتظر بودم تا زنگ بزنه و بگه نتونسته طاقت بیاره و برگشته یه دلم میگفت الان زنگ میزنه و یه دلم میگفت اون حواسش به تو نیست و داره خودش رو آروم میکنه یادم میومد که ایلناز گفته بود موقع رفتن چشماش اشکی بود خوب چشماش اشکی باشه قرار نیست که تا ابد همونجوری بمونه موهامو گرفته بودم و دور انگشتم می پیچوندم و با خودم فکر می‌کردم که چرا کاری کرد که انگشت نما بشم چرا کاری کرد که خوشحالی دیگران را ببینم چرا پوزخند مامان را برای من خرید انقدر این چرا ها را برای خودم تکرار کردم که به گریه افتادم دستمو گذاشتم روی صورتم و بلندبلند اشک ریختم چند ثانیه بعد دستگیره در بالا و پایین شد و عامرخان با ترس خودش را انداخت داخل اتاق سرم رو آوردم بالا و برای اولین بار قصد کردم درد دل کنم براش لبامو از هم باز کردم و گفتم _ دلتنگم عامر خان که انگار درماندگی را از نگاهم خونده بود و میدونست چقدر حالم بده اومد نشست کنارم دستاشو گرفت روی زانوش و گفت _ بگو برات چیکار کنم گوشیمو بردم بالا و با لب هایی که از شدت بغض و گریه می لرزید گفتم _ ارتباط برقرار کنید بین من و ایلزاد گوشی رو از دستم گرفت گذاشت زمین و گفت _گوشیش خاموشه اصلا نمیدونم باید با چه شماره ای باهاش تماس بگیرم باور کن من چند بار پیگیری کردم ولی نمیدونم باید چیکار کنم کسی به من جواب نمیده حتی از عمو ناصرت هم خبری نیست انگار دوست نداشتن کسی از جاشون باخبر بشه کسی حالشونو بپرسه یه جوری رفتن که هیچ ردی پشت سرشون نذاشتن خودم همه ی اینا رو بهتر از عمرخان میدونستم میدونستم چقدر دلتنگ اینم‌که کسی از جنس ایلزاد بهم توجه کنه حالا که نبود نمیدونستم این توجه را از کی گدایی کنم چقدر دلم تنگ شده بود برای این که باز هم زنگ بزنه و همون اول کلام بگه الهه نازم کجاست چقدر ما آدما دیر میفهمیم که از دست دادن چقدر سخته ولی باز هم با یه دندگی و لجبازی حاضر به از دست دادن همدیگه هستیم حالم دست خودم نبود از جا بلند شدم و چند قدم وسط اتاق زدم عامر خان هم همزمان با من بلند شد جوری که بخواد آرومم کنه با صدای پر از آرامشی گفت اینجوری خودتو نابود می کنی یا کمی صبر کن _ بالاخره متوجه میشیم کجا هست نمیتونه به خانوادش زنگ نزنه برگشتم سمتش و با حال بدی پرسیدم _ خانواده؟ من از خانوادش نزدیکتر نبودم؟ نمیدونم مامان کجا وایساده بود که صدامون رو شنیده بود با تموم شدن این جمله ام اومد تو اتاق و گفت _ نه تو خانوادش نبودی خانواده‌اش نیستی و نخواهی بود پسر ناصر برای تو شوهر نمیشه همون بهتر که رفته از این کارش میشه فهمید که برای تو شوهر نمیشه وقتی خانواده خودش در جریان بودن و تو رو آدم حساب نکرده و بهت نگفته چرا انتظار داری تو را بیشتر از بقیه محق بدونه بفهم الهه بفهم که اون هیچ تمایلی به سمت تو نداره همین که رفته یعنی رابطه رو قیچی کرده از کجا میدونی که صیغه را باطل نکرده باشه سرمو انداختم پایین و یک لحظه فکر کردم شاید واقعا اینجا صیغه بین من و خودش رو فسخ کرده باشه و من حالا هیچ نشونی از خانواده اون پسر، بودن رو نداشته باشم آخ که چقدر زبون مامان تلخ بود توی این موقعیت تلخ که عمق جانم رو سوزونده بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همونطور مسخ و پریشون ایستاده بودم وسط اتاق و مامان رو نگاه می کردم مامان هم که انگار تازه درد دلش شروع شده بود یا زخم های کهنه اش سر باز کرده بود همچنان می گفت و می گفت بدون توجه به این که دخترش داره نفسش بند میاد و ممکنه از این بیچارگی سکته کنه عامرخان رفت رو به روی مامان ایستاد و دستش رو گرفت و گفت _ملیحه جان چی میگی با خودت چرا تن و بدن این بچه را میلرزونی؟ مامان بی توجه به حرف تذکر گونه ی عامرخان ادامه داد _تو چی میفهمی عامر توکه تو دست و پای این قوم بزرگ نشدی ذلیل نشدی که بفهمی من چی کشیدم تا به اینجا رسیدم مامان انگشت اشاره اش رو زد گوشه شقیقه سمت راست اش و گفت _من روانی شدم سر این که با این خانواده دائم سر و کله میزدم نادر منو دیوونه کرد نادر منو خار و خفیف کرد نادر و جمشید جوونی منو گرفتن دلم نمیاد دخترم تو موقعیتی قرار بگیره که جوونیش به باد فنا بره هر چند که همین الان هم چیزی از نشاط الهه باقی نمونده بفهم عامر وقتی من برای بچم دارم جلز و ولز می زنم مرض ندارم که بخوام از کسی که دوسش داره دورش کنم این عشقی که الهه تو سرش داره عشق نیست میترسم از روزی که مثل من درمونده و پشیمون باشه از زندگی با دوتا بچه ندونه چیکار کنه هرچند که من از اولم ناراضی بودم عامرخان سرش را از روی تاسف تکون داد و گفت _ایلزاد تومنی صد تومن با نادر فرق داره چرا داری با نادر مقایسه می کنی ملیحه مامان ملیحه انتظار مخالفت عامرخان رو نداشت با بهت جواب داد _ یعنی میگی من نمیفهمم عامر بین عمو و برادرزاده چه فرقی می تونه وجود داشته باشه بین پسر ناصر و خود ناصر چه فرقی می تونه وجود داشته باشه چرا درک نمی کنی که من سالیان دراز از عمرم و سوزوندم توی خونه ای که هیچ ارزش و احترامی برای من قائل نبودند فقط تو سری خوردم و کلفتی کردم و تحمل کردم قمار بازی مردی که از دار دنیا هیچی نفهمید و رفت بفهم عامر که جیگرم سوخته و دوست ندارم بچم به این سرنوشت دچار بشه نمیخوام الهه ذلیل باشه و من مثل مامان مهری دق کنم از آینده تاریکی که برای بچه هام ساختم حرفای مامان ملیحه غیر مستقیم داشت روی دلم تاثیر میذاشت و انگار آبی شده بود به آتش قلبم شکاک شده بودم منفی شده بودم احساس می کردم مامان داره درست میگه و ایلزاد مرد ای بود که من را واقعا نخواسته باشه میترسیدم از عاقبت شومی که مامان دربارش صحبت می‌کرد میترسیدم از روزی که من هم پشیمون برگردم خونه پدرم و دیگه جایگاهی نداشته باشم چرا ترس به دلم افتاده بود یعنی دلیل این ترس و دلهره و دل آشوبه خود ایلزاد نبود ؟ که این چنین بی رحمانه رفته بود و من رو توی این برزخ جهنمی ول کرده بود از روزی که بخوام پشیمون باشم و مثل مامان ملیحه بنالم به انی زانوهام سست شده کف اتاق افتادم عامر خان خودش رو بهم رسوند تا بلندم کنه دستامو بردم بالا و گفتم _ خوبم نگاهم کرد و پرسید _حرفای مامانت روت اثر گذاشت ؟ دوباره مامان ملیحه اومد سمت عامرخان و گفت _عامر چرا منو یه جوری جلوه میدی که انگار اشتباه می کنم وقتی خودت هم میدونی اون پسر گزینه خوبی برای مسئولیت قبول کردن نیست عامر خان این بار صداش رو برد بالا و گفت _ د عزیز دلم داری اشتباه می کنی الان همه چی رو با هم قاطی کردی ایلزاد پسری نیست که تو دربارش اینجوری حرف بزنی من بارها باهاش صحبت کردم به پای میز محاکمه کشیدمش بارها امتحان پس داده برای من، چرا فکر می کنی من نشستم و سکوت کردم تا الهه رو دو دستی صیغه کنه و ببره چرا نمیفهمی الان ناراحتی نباید ذهن این بچه رو خراب کنی ولی ذهن من خراب شده بود درست کردنش جز به دست خود ایلزاد اتفاق نمی‌افتاد ای کاش هر چه زودتر با من ارتباط برقرار می‌کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دو سه روزی از این ماجرا می گذشت و خبری از ایلزاد نمیشد و همچنین از طعنه های مامان ملیحه کم نمیشد دیگه دوست داشتم سر به بیابون بزارم هیچ آغوشی پیدا نمی کردم تا مامنی باشه برای دردی که به دلم رفته بود قصد کرده بودم برگردم کرمانشاه شاید کنار عمه نسرین احوالات بهتری داشته باشم یا حداقل رفتن به دانشگاه بتونه حالم رو بهتر کنه موقع نماز ظهر بود که برای اولین بار بعد از مدتها چادرم رو پوشیدم و بلند شدم و رفتم سمت شاهچراغ همونجا توی صحن گوشه ای رو گیر آوردم و نمازم را غریبونه خوندم و از حضرت و آقا خواستم تا کمکم کنه، توی این راه کمکم کنه تا دلم رو محکم بگیرم دلم رو قرص بگیرم که مبادا کم بیاره در برابر حوادثی که ناگهانی به سرم میومد و دلم رو می شکست مبادا کم بیاره تا بی حرمتی کنه به مادری که درک نمی کرد الان توی این موقعیت وقت طعنه زدن به دختر جوونش نیست باید بهش دلداری بده تا بتونه تکلیف خودش روشن کنه نمازم را غریبونه خوندم و بدون خداحافظی از شاهچراغ و آمدم بیرون مستقیم رفتم خونه و مستقیم به عامر خان گفتم _ می خوام برگردم کرمانشاه تعجب کرد و گفت _ بری کرمانشاه چیکار کنی، بمون همینجا ببینیم میتونیم برای درس خوندنت کاری کنم سرمو به نشانه منفی تکون دادم و گفتم _ نه اگه اجازه بدین همون کرمانشاه تموم کنم مامان که صدامون رو از آشپزخونه شنیده بود قاشق چوبی به دست آمد بیرون و گفت _ تو با اجازه کی برای خودت تصمیم میگیری؟ سرمو انداختم پایین و گفتم _ بالاخره باید درسمو بخونم یا نه چه اینجا چه کرمانشاه، اونجا حداقل برام ... از حرفی که قرار بود ناخواسته به زبون بیارم پشیمون شدم سرمو انداختم پایین و منتظر موندم تا مامان تکلیفم را روشن کنه پوزخندی زد و گفت _حداقل تورو یاد خاطرات اون پسر میندازه درسته؟ میخوای بری؟ اگه میخوای بری مشکلی نیست ولی بدون اگه بری حالت بدتر از این میشه بمون همینجا بمون کنارم چرا من نباید از دار دنیا شانس داشته باشم که یکی از بچه هام خلاف از آب بیرون بیاد و بمونه و کمکم باشه عامرخان که تا اون لحظه سکوت کرده بود سرش را بلند کرد و رو به مامان گفت _ ملیحه جان اجازه بده خودش برای خودش تصمیم بگیره الهه بچه نیست که از هر طرف امر و نهی بشه بذار ببینیم خودش چی دوست داره مامان با لجبازی اخمی کرد و برگشت و آشپزخونه ولی از همون جا بلند گفت _ عامر چرا یه جوری برخورد می کنی که انگار تا حالا هیچی به دست خودش ندادیم دیگه چند بار خودش خواست برای خودش تصمیم بگیره و چیکار کرد؟ حالم داشت بد میشد از اینکه مامان انقدر خودخواهانه باهام صحبت می‌کرد یا درباره من نظر می‌داد منی که سعی کرده بودم نامحترمشون نکنم و احترامشون را زیر پا نذار من خیلی جاها کوتاه آمده بودم تا احترام پدر مادرم حفظ بشه احترام بزرگترها محفوظ بمونه برای همین ضربه دیده بودم از سکوتی که کرده بودم این بار رو به مامان جواب دادم _ مامان من چندین بار از حق طبیعی خودم برای نظر دادن درباره زندگیم گذشتم فکر می کنم الان دیگه وقتش باشه که خودم بخوام تصمیم بگیرم اجازه بدین اگر اشتباه می کنم هم خودم اشتباه کنم تا فردا روزی شما را مسئول هر نوع اتفاقی که برام افتاد ندونم این بار با استفاده از حربه زنانش و با گریه از اشپزخونه اومد بیرون و گفت _اگه تو اشتباه کنی خودتو به باد بدی دیگه من چه خاکی بریزم به سرم بیا همینجا حداقل ازت خبری داشته باشم چشمامو بستم و محکم شقیقه هام رو فشردم خدایا خودت کاری کن برای دلم _مامان بهرحال باید این ترم رو تموم کنم کرمانشاه ترم بعد چشم میام اینجا مامان بازهم قانع نشده بود نگاهی به عامر خان انداخت و گفت _دیگه نمیدونم چی بگم و برگشت تو اشپزخونه عامرخان نگاهم کرد و گفت _مطمینی اونجا اذیت نمیشی؟ غمگین لبخند زدم _میگذرونم _سعی میکنم تو این مدت خبری از ایلزاد بگیرم تا حداقل تکلیف خودتو بدونی بی حال جواب دادم _چه تکلیفی رو؟ شونه هاش رو بالا انداخت و گفت _هر تکلیفی بالاخره هنوز نمیدونی متعهدی بهش یا ... نذاشتم حرفش رو ادامه بده از جا بلند شدم و گفتم _من متعهدم به ایلزاد تا وقتی که برگرده و بگه هنوزم سر حرفش هست یانه رفتم سمت اتاق چادرمو در اووردم و روی تخت نشستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) حرفی که به عامرخان زده بودم هیچ وقت باعث پشیمانی من نمیشد من متعهد بودم به عهدی که با ایلزاد بسته بودم تا زمانی که از طرف اون پیغام بیاد و به من بگه که من رو دوست نداره و پایبند به این عهد نیست دلم می خواست هر چه زودتر این اتفاق بیفته تا از این برزخ نجات پیدا می‌کردم و به جهنم دیگری می رفتم وقتی ایلزاد من رو نمی خواست و من را نمی‌پذیرفت زندگی برای من زیبایی نداشت زندگی برای من قشنگی نداشت زندگی برای من زندگی نمی شد شاید اگر روزی ایلزاد به من می‌گفت که منو نمیخواد شبیه مامان مهری بعد از صادق خان کنج عزلت در پیش می گرفتم و بر می گشتم سیاه کمر و توی همون خونه قدیمی زندگی میکردم دلم تنگ شده بود برای شربت گلاب و خاکشیری که مامان مهری درست می کرد و می نشست توی آلاچیق و به یاد صادق خان می خورد و چشماشو می بست و بعدش فاتحه ای میخوند اگر روزی من رو زمانه از ایلزاد جدا میکرد عاقبتی جز این برای خودم نمی دیدم یا علی گفتم از جا بلند شدم لباسامو جمع کردم و آماده شدم برای اینکه تا ساعتی دیگه بلیط هواپیما حاضر بشه برگردم کرمانشاه عامر خان همه کارها را انجام داده بود در میون بهت و ناباوری مامان ملیحه سوار هواپیما شدم و خیلی زود رسیدم به فرودگاه کرمانشاه به کسی خبر نداده بودم که در حال پرواز هستم ولی انگار مامان ملیحه دلش طاقت نیاورده بود و به عمه نسرین اطلاع داده بود جلوی در ورودی آقا سهراب را دیدم که معطل ایستاده چمدون رو کشیدم سمتش و کنارش ایستادم با دقت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه انگار تازه یادش افتاده باشه باید سلام کنه گفت _سلام الهه ناز زودتر از اینا منتظرت بودیم دیر کردی خانوم لفظ الهه ناز ته دلم رو سوزوند احساس کردم آقا سهراب باید از ایلزاد شنیده باشه تا این رو تکرار کرده باشه ولی از شخصیت بالا و متانت و پر باری آقا سهراب بعید نبود تا هر کسی را با لقب زیبایی که می تونست بهش نسبت بده صدا بزنه سعی کردم لبخند بزنم و از همین ابتدا باعث شوریدگی نباشم _سلام‌ کم سعادت بودیم البته دلم طاقت نیاوورد و ادامه دادم _البته رفیقم نیمه راه بود آقا سهراب وگرنه زودتر از اینها میرسیدم کرمانشاه اقا سهراب انگار شرمنده بود سرشو انداخت پایین و گفت _شرمنده ام دخترجان و عمه نسرینت شرمنده تر امیدوارم ایلزاد بتونه قانعت کنه برای کاری که کرده لبخندی زدم و دنبالش راه افتادم سمت ماشین 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁چیزی نمانده ‌‌... به آوازهای بی قرارِ باد و رقصِ دلبرانه ی برگ 🍁 به دل کندن چنار ها از برگ های پهنِ پنج پری... به هزار رنگ شدن روزگار و تجلی دوباره ی بهار‌‌‌... به عطر و بویِ به های لبِ طاقچه و دانه های قرمز انار به قدم زدن های عاشقانه و خش خش برگ 🍂 به خلق شاعرانه های قشنگ ... 🍁 چیزی نمانده است تا ظهور عشق🧡 تا حضور حضرت پاییز...🍁
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) فکر نمیکردم ورودم به خونه عمه نسرین مساوی بشه با شیون و زاری و گریه و اشکه زنی که سالها پسر برادرش را بزرگ کرده بود و عین بچه خودش بهش دل بسته بود فکر نمیکردم عمه نسرین با دیدنم در آغوشم بگیره و انقدر گریه کنه که حالی برای ایستادن نداشته باشه وقتی با آقا سهراب وارد خونه شدیم اولین کسی که به استقبال ما اومد عمه نسرین بود نگاهی به سرتا پام کرد و بی هیچ حرفی در آغوشم کشید و اشک ریخت مرثیه نخوند روضه نخوند حرف نزد فقط گریه کرد و اشک ریخت و نالید اقا سهراب سعی می‌کرد از من جداش کنه ولی انگار هر دو علاقه داشتیم برای درد مشترک که به قلبمون وارد شده بود عزاداری کنیم عمه نسرین اشک می ریخت و من پا به پاش گلوله گلوله گریه می شدم و اشک می شدم و آب میشدم چقدر دلم پر بود چه جوری تونسته بودم یک هفته رو دووم بیارم و عزادار عشقی نباشم که به یک شب رفت و تنهام گذاشت بعد از این که آقا سهراب تلاش کرد و ما را از هم جدا کنه عمه نسرین بیحال افتاد روی مبل و ما سعی می‌کردیم با آب قند و شربت حالش رو بهتر کنیم دست آقا سهراب رو پس زد و لیوان رو کشید کنار و رو به من پرسید _ منو میبخشی ؟ سرمو انداختم پایین و گوشه چادرم را بین انگشت هام پیچیدم و پیچیدم و پرسیدم _ شما رو چرا ببخشم ؟ دستشو گذاشت روی صورتش و عین کسی که دور از جون، جوون از دست داده باشه دوباره شروع کرد به زاری کردن و گفت _ببخشید که نتونستم ایلزاد را جوری تربیت کنم که بفهمه نباید با روح و روان تو بازی کنه؟ باز هم عمه نسرین داشت دلم رو خالی می کرد نگاهی به اطراف چرخوندم تا ایلناز بیاد و من رو امیدوار کنه به اینکه برادرش قصد بازی دادن من رو نداشته و صرفاً رفته تا به خاطر من احوال خوبی را برای خودش بخره آه که چقدر دلم برای خودم میسوخت که کارم به اینجا رسیده بود انتظارم خیلی طول نکشید و ایلناز زنگ در خونه رو به صدا درآورد آقا سهراب خیلی زود به استقبالش رفت ایلناز با دیدنم بدون این که لباس هاشو از تنش بیرون بیاره و یا بخواد دستش رو بشوره اومد سمتم کنار پام زانو زد و تند تند گفت _ من نمیدونم تا قبل از اینکه من بیام مامان تو گوشت چی خونده چه حرفایی رو زده ولی الهه یه درصدش رو هم باور نکن نذار پای اینکه مامان داره جدی میگه اون هنوز داغه و دلش به درد اومده هر چیزی که بخواد رو میگه من هنوز نتونستم با ایلزاد ارتباط برقرار کنم ولی دارم تلاش می کنم که پیداش کنم از طریق هورا و مامانش خیالت راحت باشه ایلزاد نرفته که تورو تنها بذاره مطمئنم خیلی زود میاد میفهمی که بخاطر تو این کارو کرده دستمو گرفت توی دستاشو سر انگشتام را بوسید و گفت _ باور کن بیشتر از خواهر دوست دارم اصلا دوست ندارم که تو فریب بخوری یا ناراحت باشی ولی من ایلزاد رو بیشتر از هرکسی می شناسم حتی مامانم که ادعا داره براش مادری کرده اونقدر نشناختش که بفهمه ایلزاد فقط به خاطر تو این کارو کرد تا در آرامش بیشتری باشی و البته احوال خودش بهتر باشه تا خوشبختی رو برای تو بخره عمه نسرین گریه هاش بیشتر شد رو به ایلناز گفت _جیگرم میسوزه که میدونم داری درست میگی ولی نمیتونم دلم رو قانع کنم چیکار کنم مادرم و تنها دلخوشیم تویی و برادرت دستمالی از جیبم در آوردم و صورتم رو پاک کردم بدون اینکه جوابی به حرف های ایلناز بدم راهی قسمت بالای ساختمون شدم و مستقیم رفتم توی اتاقی که ایلزاد استراحت می‌کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎