eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دو سه روزی از این ماجرا می گذشت و خبری از ایلزاد نمیشد و همچنین از طعنه های مامان ملیحه کم نمیشد دیگه دوست داشتم سر به بیابون بزارم هیچ آغوشی پیدا نمی کردم تا مامنی باشه برای دردی که به دلم رفته بود قصد کرده بودم برگردم کرمانشاه شاید کنار عمه نسرین احوالات بهتری داشته باشم یا حداقل رفتن به دانشگاه بتونه حالم رو بهتر کنه موقع نماز ظهر بود که برای اولین بار بعد از مدتها چادرم رو پوشیدم و بلند شدم و رفتم سمت شاهچراغ همونجا توی صحن گوشه ای رو گیر آوردم و نمازم را غریبونه خوندم و از حضرت و آقا خواستم تا کمکم کنه، توی این راه کمکم کنه تا دلم رو محکم بگیرم دلم رو قرص بگیرم که مبادا کم بیاره در برابر حوادثی که ناگهانی به سرم میومد و دلم رو می شکست مبادا کم بیاره تا بی حرمتی کنه به مادری که درک نمی کرد الان توی این موقعیت وقت طعنه زدن به دختر جوونش نیست باید بهش دلداری بده تا بتونه تکلیف خودش روشن کنه نمازم را غریبونه خوندم و بدون خداحافظی از شاهچراغ و آمدم بیرون مستقیم رفتم خونه و مستقیم به عامر خان گفتم _ می خوام برگردم کرمانشاه تعجب کرد و گفت _ بری کرمانشاه چیکار کنی، بمون همینجا ببینیم میتونیم برای درس خوندنت کاری کنم سرمو به نشانه منفی تکون دادم و گفتم _ نه اگه اجازه بدین همون کرمانشاه تموم کنم مامان که صدامون رو از آشپزخونه شنیده بود قاشق چوبی به دست آمد بیرون و گفت _ تو با اجازه کی برای خودت تصمیم میگیری؟ سرمو انداختم پایین و گفتم _ بالاخره باید درسمو بخونم یا نه چه اینجا چه کرمانشاه، اونجا حداقل برام ... از حرفی که قرار بود ناخواسته به زبون بیارم پشیمون شدم سرمو انداختم پایین و منتظر موندم تا مامان تکلیفم را روشن کنه پوزخندی زد و گفت _حداقل تورو یاد خاطرات اون پسر میندازه درسته؟ میخوای بری؟ اگه میخوای بری مشکلی نیست ولی بدون اگه بری حالت بدتر از این میشه بمون همینجا بمون کنارم چرا من نباید از دار دنیا شانس داشته باشم که یکی از بچه هام خلاف از آب بیرون بیاد و بمونه و کمکم باشه عامرخان که تا اون لحظه سکوت کرده بود سرش را بلند کرد و رو به مامان گفت _ ملیحه جان اجازه بده خودش برای خودش تصمیم بگیره الهه بچه نیست که از هر طرف امر و نهی بشه بذار ببینیم خودش چی دوست داره مامان با لجبازی اخمی کرد و برگشت و آشپزخونه ولی از همون جا بلند گفت _ عامر چرا یه جوری برخورد می کنی که انگار تا حالا هیچی به دست خودش ندادیم دیگه چند بار خودش خواست برای خودش تصمیم بگیره و چیکار کرد؟ حالم داشت بد میشد از اینکه مامان انقدر خودخواهانه باهام صحبت می‌کرد یا درباره من نظر می‌داد منی که سعی کرده بودم نامحترمشون نکنم و احترامشون را زیر پا نذار من خیلی جاها کوتاه آمده بودم تا احترام پدر مادرم حفظ بشه احترام بزرگترها محفوظ بمونه برای همین ضربه دیده بودم از سکوتی که کرده بودم این بار رو به مامان جواب دادم _ مامان من چندین بار از حق طبیعی خودم برای نظر دادن درباره زندگیم گذشتم فکر می کنم الان دیگه وقتش باشه که خودم بخوام تصمیم بگیرم اجازه بدین اگر اشتباه می کنم هم خودم اشتباه کنم تا فردا روزی شما را مسئول هر نوع اتفاقی که برام افتاد ندونم این بار با استفاده از حربه زنانش و با گریه از اشپزخونه اومد بیرون و گفت _اگه تو اشتباه کنی خودتو به باد بدی دیگه من چه خاکی بریزم به سرم بیا همینجا حداقل ازت خبری داشته باشم چشمامو بستم و محکم شقیقه هام رو فشردم خدایا خودت کاری کن برای دلم _مامان بهرحال باید این ترم رو تموم کنم کرمانشاه ترم بعد چشم میام اینجا مامان بازهم قانع نشده بود نگاهی به عامر خان انداخت و گفت _دیگه نمیدونم چی بگم و برگشت تو اشپزخونه عامرخان نگاهم کرد و گفت _مطمینی اونجا اذیت نمیشی؟ غمگین لبخند زدم _میگذرونم _سعی میکنم تو این مدت خبری از ایلزاد بگیرم تا حداقل تکلیف خودتو بدونی بی حال جواب دادم _چه تکلیفی رو؟ شونه هاش رو بالا انداخت و گفت _هر تکلیفی بالاخره هنوز نمیدونی متعهدی بهش یا ... نذاشتم حرفش رو ادامه بده از جا بلند شدم و گفتم _من متعهدم به ایلزاد تا وقتی که برگرده و بگه هنوزم سر حرفش هست یانه رفتم سمت اتاق چادرمو در اووردم و روی تخت نشستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) حرفی که به عامرخان زده بودم هیچ وقت باعث پشیمانی من نمیشد من متعهد بودم به عهدی که با ایلزاد بسته بودم تا زمانی که از طرف اون پیغام بیاد و به من بگه که من رو دوست نداره و پایبند به این عهد نیست دلم می خواست هر چه زودتر این اتفاق بیفته تا از این برزخ نجات پیدا می‌کردم و به جهنم دیگری می رفتم وقتی ایلزاد من رو نمی خواست و من را نمی‌پذیرفت زندگی برای من زیبایی نداشت زندگی برای من قشنگی نداشت زندگی برای من زندگی نمی شد شاید اگر روزی ایلزاد به من می‌گفت که منو نمیخواد شبیه مامان مهری بعد از صادق خان کنج عزلت در پیش می گرفتم و بر می گشتم سیاه کمر و توی همون خونه قدیمی زندگی میکردم دلم تنگ شده بود برای شربت گلاب و خاکشیری که مامان مهری درست می کرد و می نشست توی آلاچیق و به یاد صادق خان می خورد و چشماشو می بست و بعدش فاتحه ای میخوند اگر روزی من رو زمانه از ایلزاد جدا میکرد عاقبتی جز این برای خودم نمی دیدم یا علی گفتم از جا بلند شدم لباسامو جمع کردم و آماده شدم برای اینکه تا ساعتی دیگه بلیط هواپیما حاضر بشه برگردم کرمانشاه عامر خان همه کارها را انجام داده بود در میون بهت و ناباوری مامان ملیحه سوار هواپیما شدم و خیلی زود رسیدم به فرودگاه کرمانشاه به کسی خبر نداده بودم که در حال پرواز هستم ولی انگار مامان ملیحه دلش طاقت نیاورده بود و به عمه نسرین اطلاع داده بود جلوی در ورودی آقا سهراب را دیدم که معطل ایستاده چمدون رو کشیدم سمتش و کنارش ایستادم با دقت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه انگار تازه یادش افتاده باشه باید سلام کنه گفت _سلام الهه ناز زودتر از اینا منتظرت بودیم دیر کردی خانوم لفظ الهه ناز ته دلم رو سوزوند احساس کردم آقا سهراب باید از ایلزاد شنیده باشه تا این رو تکرار کرده باشه ولی از شخصیت بالا و متانت و پر باری آقا سهراب بعید نبود تا هر کسی را با لقب زیبایی که می تونست بهش نسبت بده صدا بزنه سعی کردم لبخند بزنم و از همین ابتدا باعث شوریدگی نباشم _سلام‌ کم سعادت بودیم البته دلم طاقت نیاوورد و ادامه دادم _البته رفیقم نیمه راه بود آقا سهراب وگرنه زودتر از اینها میرسیدم کرمانشاه اقا سهراب انگار شرمنده بود سرشو انداخت پایین و گفت _شرمنده ام دخترجان و عمه نسرینت شرمنده تر امیدوارم ایلزاد بتونه قانعت کنه برای کاری که کرده لبخندی زدم و دنبالش راه افتادم سمت ماشین 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁چیزی نمانده ‌‌... به آوازهای بی قرارِ باد و رقصِ دلبرانه ی برگ 🍁 به دل کندن چنار ها از برگ های پهنِ پنج پری... به هزار رنگ شدن روزگار و تجلی دوباره ی بهار‌‌‌... به عطر و بویِ به های لبِ طاقچه و دانه های قرمز انار به قدم زدن های عاشقانه و خش خش برگ 🍂 به خلق شاعرانه های قشنگ ... 🍁 چیزی نمانده است تا ظهور عشق🧡 تا حضور حضرت پاییز...🍁
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) فکر نمیکردم ورودم به خونه عمه نسرین مساوی بشه با شیون و زاری و گریه و اشکه زنی که سالها پسر برادرش را بزرگ کرده بود و عین بچه خودش بهش دل بسته بود فکر نمیکردم عمه نسرین با دیدنم در آغوشم بگیره و انقدر گریه کنه که حالی برای ایستادن نداشته باشه وقتی با آقا سهراب وارد خونه شدیم اولین کسی که به استقبال ما اومد عمه نسرین بود نگاهی به سرتا پام کرد و بی هیچ حرفی در آغوشم کشید و اشک ریخت مرثیه نخوند روضه نخوند حرف نزد فقط گریه کرد و اشک ریخت و نالید اقا سهراب سعی می‌کرد از من جداش کنه ولی انگار هر دو علاقه داشتیم برای درد مشترک که به قلبمون وارد شده بود عزاداری کنیم عمه نسرین اشک می ریخت و من پا به پاش گلوله گلوله گریه می شدم و اشک می شدم و آب میشدم چقدر دلم پر بود چه جوری تونسته بودم یک هفته رو دووم بیارم و عزادار عشقی نباشم که به یک شب رفت و تنهام گذاشت بعد از این که آقا سهراب تلاش کرد و ما را از هم جدا کنه عمه نسرین بیحال افتاد روی مبل و ما سعی می‌کردیم با آب قند و شربت حالش رو بهتر کنیم دست آقا سهراب رو پس زد و لیوان رو کشید کنار و رو به من پرسید _ منو میبخشی ؟ سرمو انداختم پایین و گوشه چادرم را بین انگشت هام پیچیدم و پیچیدم و پرسیدم _ شما رو چرا ببخشم ؟ دستشو گذاشت روی صورتش و عین کسی که دور از جون، جوون از دست داده باشه دوباره شروع کرد به زاری کردن و گفت _ببخشید که نتونستم ایلزاد را جوری تربیت کنم که بفهمه نباید با روح و روان تو بازی کنه؟ باز هم عمه نسرین داشت دلم رو خالی می کرد نگاهی به اطراف چرخوندم تا ایلناز بیاد و من رو امیدوار کنه به اینکه برادرش قصد بازی دادن من رو نداشته و صرفاً رفته تا به خاطر من احوال خوبی را برای خودش بخره آه که چقدر دلم برای خودم میسوخت که کارم به اینجا رسیده بود انتظارم خیلی طول نکشید و ایلناز زنگ در خونه رو به صدا درآورد آقا سهراب خیلی زود به استقبالش رفت ایلناز با دیدنم بدون این که لباس هاشو از تنش بیرون بیاره و یا بخواد دستش رو بشوره اومد سمتم کنار پام زانو زد و تند تند گفت _ من نمیدونم تا قبل از اینکه من بیام مامان تو گوشت چی خونده چه حرفایی رو زده ولی الهه یه درصدش رو هم باور نکن نذار پای اینکه مامان داره جدی میگه اون هنوز داغه و دلش به درد اومده هر چیزی که بخواد رو میگه من هنوز نتونستم با ایلزاد ارتباط برقرار کنم ولی دارم تلاش می کنم که پیداش کنم از طریق هورا و مامانش خیالت راحت باشه ایلزاد نرفته که تورو تنها بذاره مطمئنم خیلی زود میاد میفهمی که بخاطر تو این کارو کرده دستمو گرفت توی دستاشو سر انگشتام را بوسید و گفت _ باور کن بیشتر از خواهر دوست دارم اصلا دوست ندارم که تو فریب بخوری یا ناراحت باشی ولی من ایلزاد رو بیشتر از هرکسی می شناسم حتی مامانم که ادعا داره براش مادری کرده اونقدر نشناختش که بفهمه ایلزاد فقط به خاطر تو این کارو کرد تا در آرامش بیشتری باشی و البته احوال خودش بهتر باشه تا خوشبختی رو برای تو بخره عمه نسرین گریه هاش بیشتر شد رو به ایلناز گفت _جیگرم میسوزه که میدونم داری درست میگی ولی نمیتونم دلم رو قانع کنم چیکار کنم مادرم و تنها دلخوشیم تویی و برادرت دستمالی از جیبم در آوردم و صورتم رو پاک کردم بدون اینکه جوابی به حرف های ایلناز بدم راهی قسمت بالای ساختمون شدم و مستقیم رفتم توی اتاقی که ایلزاد استراحت می‌کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با چشم تمام اتاق رو لمس کردم بوی ایلزاد رو به مشامم فرستادم و سر پا جان شدم برای جان دادن برای صاحب این اتاق که نمیدونستم کجاست و چه میکنه آروم آروم قدم برداشتم رفتم سمت تخت خوابش با آرامش نشستم روی پتویی که تازه مرتب شده بود و دست کشیدم روی بالشی که جای سر مردی بوده که تمام زندگی من شده بود و خبر نداشت چقدر دلم خواب میخواست چادرمو از سرم برداشتم و آروم آروم دراز کشیدم با احتیاط سرمو گذاشتم روی بالش و با احتیاط پتوی نازک مشکی و قرمزش رو کشیدم روی تنم پشت سر هم بوی خوب تن و عطرش رو‌ کشیدم به مشامم انگار خودش اینجا بود دستشو پیچیده بود دور کمرم و مثل همیشه می‌گفت _نبینم‌ غمتو الهه ی ناز چقدر دلتنگ این محبتهای ناگهانی و مردونه بودم دلم میخواست بیاد و کمکم کنه احوالم بهتر بشه آهی کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد که با تکونای دستی که روی پهلوم قرار گرفته بود بیدار شدم _پاشو الهه جان دیشب که هرچی صدات زدم نشنیدی و بلند نشدی پاشو یه چیزی بخور بری دانشگاه همینجوریشم کلی عقب موندی به سختی از جا بلند شدم چشمامو ماساژ دادم و گفتم _بیدارم دوش بگیرم میرم همون طور که میرفت سمت در گفت _پاشو که جون برات نمونده گفتم اقا سهراب ماشینو برات اماده کنه با ماشین خودت بری خوشحال شدم اینجوری راحت تر بودم ممنون بودم که ایلزاد روزهای قبل از تصادفش ماشین بهم یاد داد و تو اون گیر و دار تونستم گواهینامه بگیرم دوش گرفتم و خیلی زود رو به روی اینه قرار گرفتم تا اماده بشم و برم دستمو بردم سمت مقنعه ام تا مرتبش ناخودآگاه خیالم پرکشید سمت روزهای اولی که قرار بود بیام دانشگاه کرمانشاه الهه ی اون روزها بشاش بود و پر نشاط ولی حالا کمی چروکیده تر و کمی بی حال تر کمی رنگ زرد تر و کمی .. شونه هامو بالا انداختم و چادرمو برداشتم رفتم بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) آقا سهراب تو در گاه در خروجی ساختمون ایستاده بود یا دیدنم گفت _صبحت بخیر دخترگلم ببین ماشینو تست کردم همه چیش اوکیه مطمینی تنها میری نمیخوای برسونمت؟ سرمو تکون دادم و کوله پشتیمو تو دستم جا به جا کردم _آره اقا سهراب ممنونم نیازی نیست شما وقت بذارید خودم میرم لبخندی زد و با دست خداحافظی کرد و رفت بیرون عمه نسرین از آشپزخونه صدا زدم _الهه بدون صبحانه نری بیا یه چیزی بخور بقدری گرسنه بودم که توان مخالفت نداشتم رفتم تو اشپزخونه کنار ایلناز نشستم و چندتا لقمه نیمرو خوردم _الهه .. نحوه ی صدا زدن ایلناز جوری بود که قلبم رو از جا‌ کند ترسیدم اتفاقی برای کسی افتاده باشه فقط نگاهش کردم سکوتش که طولانی شد عمه نسرین هم در حالیکه دستش تو هوا خشک شده بود پرسید _چیشده ایلناز جون به سرم کردی دختر نگاهم مدام بین مادر و دختر میچرخید و منتظر بودم حرفی بزنن ایلناز بی حوصله پوفی کشید و گفت _مامان من دیشب تونستم با ایلزاد ارتباط برقرار کنم عمه نسرین هیجانی شد به سمت اینکه سیل سوالهاش رو روانه کنه سمت ایلناز و سوال بپرسه ازش من چشمامو بستم و خدارو شکر کردم بابت سلامتیش و بی حرفی از پشت میز بلند شدم و بین حواسپرتی عمه نسرین از خونه خارج شدم استارت زدم و ماشینو روشن‌کردم بدون اینکه توجهم جلب اطراف باشه میروندم و فکر میکردم ایلناز تونسته بود یا ایلزاد ارتباط برقرار کنه پوزخند اول نشست روی لبهام ایلناز تونسته بود با ایلزاد حرف بزنه، پوزخند دوم نشست روی لبم ایلزاد دلش برای من تنگ نشده بود که با من ارتباط برقرار کنه و پوزخند سوم نشست روی لبم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞