🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت739
#نویسنده_سیین_باقری
با چشم تمام اتاق رو لمس کردم بوی ایلزاد رو به مشامم فرستادم و سر پا جان شدم برای جان دادن برای صاحب این اتاق که نمیدونستم کجاست و چه میکنه
آروم آروم قدم برداشتم رفتم سمت تخت خوابش با آرامش نشستم روی پتویی که تازه مرتب شده بود و دست کشیدم روی بالشی که جای سر مردی بوده که تمام زندگی من شده بود و خبر نداشت
چقدر دلم خواب میخواست چادرمو از سرم برداشتم و آروم آروم دراز کشیدم با احتیاط سرمو گذاشتم روی بالش و با احتیاط پتوی نازک مشکی و قرمزش رو کشیدم روی تنم
پشت سر هم بوی خوب تن و عطرش رو کشیدم به مشامم انگار خودش اینجا بود دستشو پیچیده بود دور کمرم و مثل همیشه میگفت
_نبینم غمتو الهه ی ناز
چقدر دلتنگ این محبتهای ناگهانی و مردونه بودم دلم میخواست بیاد و کمکم کنه احوالم بهتر بشه
آهی کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد که با تکونای دستی که روی پهلوم قرار گرفته بود بیدار شدم
_پاشو الهه جان دیشب که هرچی صدات زدم نشنیدی و بلند نشدی پاشو یه چیزی بخور بری دانشگاه همینجوریشم کلی عقب موندی
به سختی از جا بلند شدم چشمامو ماساژ دادم و گفتم
_بیدارم دوش بگیرم میرم
همون طور که میرفت سمت در گفت
_پاشو که جون برات نمونده گفتم اقا سهراب ماشینو برات اماده کنه با ماشین خودت بری
خوشحال شدم اینجوری راحت تر بودم ممنون بودم که ایلزاد روزهای قبل از تصادفش ماشین بهم یاد داد و تو اون گیر و دار تونستم گواهینامه بگیرم
دوش گرفتم و خیلی زود رو به روی اینه قرار گرفتم تا اماده بشم و برم دستمو بردم سمت مقنعه ام تا مرتبش ناخودآگاه خیالم پرکشید سمت روزهای اولی که قرار بود بیام دانشگاه کرمانشاه
الهه ی اون روزها بشاش بود و پر نشاط ولی حالا کمی چروکیده تر و کمی بی حال تر کمی رنگ زرد تر و کمی ..
شونه هامو بالا انداختم و چادرمو برداشتم رفتم بیرون
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت740
#نویسنده_سیین_باقری
آقا سهراب تو در گاه در خروجی ساختمون ایستاده بود یا دیدنم گفت
_صبحت بخیر دخترگلم ببین ماشینو تست کردم همه چیش اوکیه مطمینی تنها میری نمیخوای برسونمت؟
سرمو تکون دادم و کوله پشتیمو تو دستم جا به جا کردم
_آره اقا سهراب ممنونم نیازی نیست شما وقت بذارید خودم میرم
لبخندی زد و با دست خداحافظی کرد و رفت بیرون عمه نسرین از آشپزخونه صدا زدم
_الهه بدون صبحانه نری بیا یه چیزی بخور
بقدری گرسنه بودم که توان مخالفت نداشتم رفتم تو اشپزخونه کنار ایلناز نشستم و چندتا لقمه نیمرو خوردم
_الهه ..
نحوه ی صدا زدن ایلناز جوری بود که قلبم رو از جا کند ترسیدم اتفاقی برای کسی افتاده باشه فقط نگاهش کردم سکوتش که طولانی شد عمه نسرین هم در حالیکه دستش تو هوا خشک شده بود پرسید
_چیشده ایلناز جون به سرم کردی دختر
نگاهم مدام بین مادر و دختر میچرخید و منتظر بودم حرفی بزنن
ایلناز بی حوصله پوفی کشید و گفت
_مامان من دیشب تونستم با ایلزاد ارتباط برقرار کنم
عمه نسرین هیجانی شد به سمت اینکه سیل سوالهاش رو روانه کنه سمت ایلناز و سوال بپرسه ازش
من چشمامو بستم و خدارو شکر کردم بابت سلامتیش و بی حرفی از پشت میز بلند شدم و بین حواسپرتی عمه نسرین از خونه خارج شدم
استارت زدم و ماشینو روشنکردم بدون اینکه توجهم جلب اطراف باشه میروندم و فکر میکردم
ایلناز تونسته بود یا ایلزاد ارتباط برقرار کنه پوزخند اول نشست روی لبهام
ایلناز تونسته بود با ایلزاد حرف بزنه، پوزخند دوم نشست روی لبم
ایلزاد دلش برای من تنگ نشده بود که با من ارتباط برقرار کنه و پوزخند سوم نشست روی لبم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت741
#نویسنده_سیین_باقری
نفهمیدم کی رسیدم جلوی در دانشگاه کنار جدول خیابون زیر درخت بید بلندی پارک کردم خیلی بی دقت و بی اندازه گیری نمیدونستم درست زدم یانه
با گیجی از ماشین پیاده شدم کوله پشتیمو از صندلی عقب ماشین برداشتم و با قدمهای نامطمئن رفتم به سمت ورودی دانشکده
سرم پایین بود و حالی برای توجه به اطرافم نداشتم وارد راهروی کلاسها که شدم تازه فهمیدم اصلا یادم نمیاد که امروز میتونم با چه کسی و در چه کلاسی درس داشته باشم
رفتم سمت صندلی های ورودی سالن ایستادم و کوله پشتیم را گذاشتم روی یکی از صندلی های پلاستیکی و دفترچه یادداشتم رو کشیدم بیرون
بین کلاسها گشتم روز سه شنبه ساعت ۹ صبح را پیدا کردم
لبخند تلخی روی لبم نشست و همزمان انگار افت فشار به من وارد شد و اجبارا روی صندلی های سبز رنگ دانشکده نشستم
امروز ساعت اول با ایلزاد کلاس داشتم و اصلاً حواسم نبود که نباید شرکت کنم اصلاً حواسم نبود که کلاسی برگزار نمیشه
پوزخندی زدم و از جا بلند شدم و رفتم توی حیاط نیاز داشتم به هوای آزاد به سرمایی که بخوره به سر و صورتم و یادم بره که دیشب ایلزاد تونسته با خواهرش ارتباط برقرار کنه ولی احوالی از من نپرسیده
تا فراموش کنم که عزیزترین مرد زندگیم حواسش به من نیست
رفتم بیرون و زیر درخت پیر و قدیمی وسط حیاط بدون توجه به هوای سرد نشستم و سرم رو به آسمون گرفتم تو حال و هوای خودم بودم که بعد از چندین روز و چند هفته صدای مهدی رو شنیدم
_سلام چرا اینجا نشستی؟
نگاهم رو کشیدم پایین و چند ثانیه عمیق بهش زل زدم
پسری که بدون پدر و مادر بزرگ شده بود و قد کشیده بوده و به حدی از شخصیت رسیده بود که تمام خانواده بهش احترام میگذاشتن
محمدمهدی شخصیت والایی داشت الحق و انصاف برازنده بود، نباید خودخواهی می کردم و از اعتراف این موضوع دست میکشیدم که محمد مهدی مردی بود که برای تمام فامیل مهربانی به خرج میداد و گاهی هم خودش را نادیده می گرفت تا دیگران را به احوال خوب برسونه
یادم افتاد به روزهایی که سر به سر من و راضیه میگذاشت و سعی میکرد تا از حال و هوای کنکور دورمون کنه
چقدر اون روزها رو قدر ندونستم که حالا چنین با حسرت ازشون یاد کنم
_سلام کلاسم برگزار نشده
کیف بند چرمیش رو روی شونه اش کشید و گفت
_مگه نمیدونستی کلاس نداری؟
نفسمو با صدا آزاد کردم
_حواسم نبود
خم شد و با احتیاط نشست کنارم
_دلخور بنظر میرسی، چرا نموندی پیش مامانت؟
_درس داشتم دیگه باید بالاخره این توفیق اجباری رو تموم کنم
نگاهم کرد و دوباره گفت
_دلخور بنظر میرسی، توفیق اجباری برای هدفی که آرزوش رو داشتی؟
برگشتم نگاهش کردم
_دلخورم که دلخور بنظر میرسم
لبخندی زد و گفت
_درست میشه بخدا توکل کن
آهی کشیدم و مسیر نگاهم رو تغییر دادم به سمت دختری که با شتاب مسیر مخالف نگاه مهدی رو طی میکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت742
#نویسنده_سیین_باقری
اون دختر از پشت سر هم برای من قابل شناسایی بود
سلمایی که میدونستم خیلی وقته دل در گرو عشق محمد مهدی داده و چقدر منتظره که تابتونه راهی به قلبش پیدا کنه
نفسم را پر صدا بیرون دادم و رو به محمد مهدی پرسیدم
_چرا به اون دختر فرصت نمیدی؟
جا خورده از صراحت کلامم انگار انتظار چنین صحبتی رو نداشت
انگار انتظار نداشت که به این شدت به روش بیارن که دختری منتظر شه و دل به دلی داده که هوادارش نیست
ابروهاش رو تو هم کشید و جواب داد
_ چرا باید بهش فرصت بدم؟
دوست نداشتم درباره اون دختر بیچاره و هیچ دختر دیگه ای جوری بشنوم که احساس کنم پسری خودش را بالاتر گرفته و قراره دختر مقابلش را آزار بده
با ناراحتی گفتم
_ برای این که اون دل به تو داده دل آدما که سنگ و چوب نیست که هر جوری خواستیم باهاشون برخورد کنیم، من قبول دارم اون اشتباه کرده که زودتر از تو به اعتراف افتاده درصورتیکه تو علاقه ای بهش نداری ولی وظیفه تو هست که یه جوابی بهش بدی تا دلش آروم بشه شاید تو تا آخر عمر بخوای اینجا درس بدی و این دختر تا آخر عمر اینجا درس بخونه قرار نیست همدیگر رو می بینید باعث آزار همدیگه بشید، اون دختر تو رو میبینه به یاد احساسش میوفته و تو اون دختر رو میبینی به یاد احساسش میوفتی، گناه داره که قرار باشه هر دو اذیت بشین یه تصمیمی برای این موضوع بگیر
اون دختری که من دیدم جوری زیرو رو شده که هیچ زلزله ای نمیتونه برش گردونه به دختری که از اول بوده
مهدی سرشو انداخت پایین و کمی سنگریزه های زیر پاش و جا به جا کرد و جواب داد
_ اگه برگشت به دختری که اول بوده باید چی کار کنم؟
در دلم خدا را شکر کردم که ظاهراً مهدی هم نسبت به اون دختر بی تمایل نبود
شاید اگر قضیه مهدی و این دختر جدی و علنی میشدی ایلزاد کمی بیشتر می تونست به من اعتماد کنه با هیجان جواب دادم
_ اگر عشق به پاش بریزی مطمئن باش بر نمی گرده به چیزی که بوده, اگه به عشق بدی مطمئن باش چیزی میمونه که پسندیده دل تو باشه, عشق کارهای عجیبی با آدم میکنه تورو از شیراز میکشونه کرمانشاه و از کرمانشاه میکشونه به اون ور دنیا جایی که نمیدونی کجاست و نمیدونی چند ساعت از تو فاصله داره، عشق یه کارایی میکنه که آدمی توش سردرگم میمونه
ولی باید مراجعه کنی به دلت اگه میتونی بهش عشق بورزی شک نکن که میتونی تا آخر عمر خوشبختش کنی و توام در کنارش خوشبخت بشی ولی اگه نمیتونی بهش عشق بورزی هرگز به این رفتارها توجه نکن و خودخواهانه برو جلو خودخواهانه به زندگیت برس خودخواهانه بهش واکنش نشون نده
مهدی انگار دلش پر تر از من بود با تموم شدن حرفام نگاهم کرد و پرسید
_ایلزاد بهت عشق ورزید که الان تو اینجوری آواره ای و خودش معلوم نیست کجاست؟ نتیجه عشق اگه اینجوری باشه من نمیخوام
احساس کردم تمام حجم بدنم تهی شد از اکسیژن و نفس کشیدن
تمام حجم بدنم خالی شده از هر چیزی که باعث میشد راه نفسم باز بشه
سکوت کردم و سکوت چند ثانیه نگاهش کردم و در آخر بلند شدم کوله پشتیمو روی کولم انداختم و قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم و ازش دور شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت743
#نویسنده_سیین_باقری
نفهمیدم کی رسیده بودم به جنگلهای پشت حیاط دانشگاه نگاهی به ساعتم انداختم، کلاس هارو از دست داده بودم و تنها حالی که برام مونده بود همین بود که بشینم اینجا و بازهم ساعتها فکر کنم به حرفی که مهدی زد
«ایلزاد عاشق تو بود که تو اینجوری آواره ای و خودش معلوم نیست کجاست»
میترسیدم از عاقبتی که بگه ایلزاد جدای از من عاشق و عاشقانه زندگی میکنه
میترسیدیم از عاقبتی که ایلزاد بگه بدون من خوشه و با من محاله
دلم دنیا دنیا فرار از این سرنوشت تلخ نوشته میخواست و دلم دنیا دنیا فراموشی میخواست
نشستم زیر درختی و چادرمو پهن کردم دورم پاهامو کشوندم تو شکمم و دستامو پیچوندم دور زانوهام
غریبانه به تماشا نشسته بودم هر آنچه که داشتم از دست میدادم
ایلزاد برای من دست نیافتنی شده بود احساس میکردم برگشتنی نیست و بقول مهدی این اگر عشق بود، من نمیخواستم
گوشیمو در آووردم نگاهی به صفحه اولش انداختم که عکس چهره ی ایلزاد بود با عینک دودی بزرگی به چشم
چقدر دلم تنگ نگاهش بود این همه بی وفایی از مرد با وفای من بعید بود
همونطور که انگشت میکشیدم روی صفحه گوشیم، زنگ خورد و دو صفر اولش خبر از کسی در خارج از کشور میداد
دلم میگفت ایلزاد پشت خطه عقلم میگفت نیست اون پسر بی وفا
دلم میگفت ایلزاد پشت خطه عقلم میگفت عمو ناصر برات حرفهای قانع کننده آوورده
دلو زدم به دریا و جواب دادم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت744
#نویسنده_سیین_باقری
برخلاف تصورم صدای نفسهای تند تند ایلزاد پشت گوشی به گوشم خورد
به خدا قسم نفسهای خودش بود من صدای نفسشو میشناختم بخدا قسم تشخیصش برای من سخت نبود
دلم میخواست ساعتها بدون اشکهای مزاحمی که روی صورتم جاری میشد، گوش بدم و گوش بدم
انگار هرچی که ساعتها رشته بودم پنبه شده بود فقط برای شنیدن صدای نفسهاش بود که اینجوری جون میکندم یا نه قرار بود چیزی بگه و امیدوارم کنه
_الهه
ته دلم خالی شد ته دلم کم اوورد خدایا چرا اینجوری منو صدا میزد انگار اولین باری بود که اسمم رو از زبون ایلزاد میشنیدم
_الهه خانم
نکنه فهمیده بود دارم اشک میریزم
_الهه ی ناز
چرا یه حوری حرف میزد که انگار نرفته و تنهام نذاشته
_الهه جان
باید زبون به گله باز میکردم یا بازهم روی دلم تلنبار میشد هرچی غم و غصه بود
_نمیخوایجواب بدی؟
چی جواب میدادم که که حرفم شکل غم نگیره و گله و شکایت نکنه از مردی که اون سر دنیا تنها مونده بود از مردی که رفته بود تنها امید من را هم با خودش برده بود
دور لبامو با زبون خیس کردم و جواب دادم
_ معرفت سیری چند؟
سکوتش طولانی تر از حد انتظار شد انگار فکر نمیکرد که من اینجوری جوابش رو بدم چقدر دلم را لرزوند سکوتی که هرگز دوست نداشتم تا این حد ادامه پیدا کنه
بعد از یه نفس عمیق جواب داد
_ معرفت داشتم که نخواستم بخاطر من جلوی مادرت سرت پایین باشه معرفت داشتم که نخواستم به خاطر من اذیت بشی دلم برات تنگ شده الهه ناز
چقدر این اعتراف ناگهانی به دلم چسبیده بود دوست داشتم ازش بپرسم که قصد برگشتن داره، کاش می آمد و می ساخت با من کاش میومد و اجازه می داد تا در کنار هم به آرامش برسیم
ولی گویا قصد برگشتن نداشت که گفت
_امیدوارم روزی که میبینمت یه پزشک قهار باشی و الهه ای که روز اول که دیدمش با جسارت تمام تو صورتم زل زد و مخالفتش را از حضور من بیان کرد، دوباره برگرده و همون جور با اقتدار زندگیشو ادامه بده
دلم برات تنگ شده ولی صبر می کنم تا روزی که دست تقدیر منو بکشونه به ایران و جایی کنار تو
اشکامو از صورتم پاک کردم و اجازه دادم همچنان حرفای دلش رو به زبون بیاره نیاز داشت بگه
میدونستم این مرد اهل قد خم کردن هست ولی اهل غرور شکاندن نیست
فکر میکردم حرف های بعدیش اعترافاتی عاشقانه تر از دلتنگی باشه
ولی در کمال بی رحمی گفت
_ ادامه مدت صیغه رو می بخشم به چشم های قشنگت
دوست ندارم اگر من یاتو موندیم به پای همدیگه بر سر اجبار باشه امیدوارم روزی که برمیگردم تا از ته دل بهت بگم دوست دارم همچنان دوستم داشته باشی و به یادم باشی ممکنه دیگه باهات ارتباط برقرار نکنم پس به خدا میسپارمت و به دست کسایی که می دونم بیشتر از جونشون به تو وابسته هستن خداحافظ تنها دلیل من برای زندگی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام پارت رمان از این به بعد به دلیل احوال ناخوش نویسنده، شبها ساعت 21 به بعد بارگزاری خواهد شد🌹
•|♥️🕊|•
ڪمیطراوتباران،ڪمینسیمحرم
سلامصبحمنوفیضمستقیمحرم
أَلسلامُعَلىالمَدفُونینَبِلاأَکفان
سلامبرآندفنشدگانبدونڪفن
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله🌱
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت745
#نویسنده_سیین_باقری
مهدی
بعد از حرف زدن با الهه احوالم منقلب شده بود نمیدونم چرا نمیفهمیدم درست و غلط کار چیه، نمیدونستم باید چپ برم یا راست
از من بعید بود این حد از آشفتگی من محمد مهدی بودم پسری که محکم بار اومده بود تنها بود و تنهایی قد کشیده بود شده بود همدم مامان مهری و پسر خلف صادق خان
من محمد مهدی بودم مردی که مرد شده بود برای روزهای سختی که نه تنها برای خودش پیش میومد بلکه مرد روزهای ترسناک خانواده هم بود
حالا چی شده بود که انقدر درمونده و ناراحت بود چرا اینجوری تو کار خودم مونده بودم و نمیدونستم باید سر به کدوم بیابون بذارم
بعد از رفتن الهه بدون اینکه از احوالش خبری بگیرم بلند شدم رفتم سرکلاس قصد داشتم امروز با نیت خیر و قربه الی الله و سفارش پیامبر، به بودن سلما کردستانی توجه بیشتری داشته باشم
باید می سنجیدم خوب و بدش رو تا بتونم به نتیجه ای برسم که باب دل خودم و عقیله بانو و پروانه باشه
بسم الله گفتم و با نفس عمیقی وارد کلاس شدم انگار امروز کلاس انرژی مثبت بیشتری داشت
سعی کردم تک تک سلام کنم و جواب سلام بدم لحظه ای نگاهم به سلما افتاد سرش پایین بود و سلام نکرد
شونه ای بالا انداختم و مشغول درس دادن شدم هر از گاهی نگاهم میرفت سمت سلما که در سکوت مطلق مینوشت و مینوشت
دلم پرید سمت اذیت دانشجوها با بدجنسی نشستم روی صندلی و گفتم
_سوپرایز دارم
صدای تعجبشون بلند شد ولی نگاه سلما نیومد پی سوپرایز من
_کوییز دو سوالی از درسهای امروز فقط سی ثانیه وقت دارید برگه آماده کنید
اعتراضشون روی تصمیم من اثر نداشت با جدیت منتظر واکنش اون دختر بودم که امروز سر تا پا مشکی بود و سر به زیر
برگه ای از کیفش کشید بیرون و منتظر موند تا من سوالها رو بگم و بنویسه
ابرویی بالا دادم و دوتا سوال من درآووردی گفتم و نوشتن معلوم بود که کسی نمیتونه جواب بده ولی کاری بود که شده بود مجبور بودن چیزی بنویسن
خیلی زودتر از همه سلما بلند شد دستی صورتش کشید و کیفش رو جمع کرد اومد سمت میز من
برگه رو گذاشت روی میز و با صدای آرومی گفت
_امیدوارم به نتایج مثبت برسید
تا اون لحظه فکر میکردم من دارم اذیتش میکنم ولی با رنگی که از صورتم پرید پیدا بود که اون منو ضربه فنی کرده و دستم رو خونده تا آخر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام پارت رمان از این به بعد به دلیل احوال ناخوش نویسنده، شبها ساعت 21 به بعد بارگزاری خواهد شد🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت746
#نویسنده_سیین_باقری
طاقت اینکه بتونم بی تفاوت از کنار این واکنش رد بشم رو نداشتم
حالا که تصمیم گرفته بودم که تصمیمم رو یکسره کنم باید اقدام می کردم و عقب نشینی را چاره کار نمی دیدم
بعد از اینکه سلما از کلاس بیرون رفت بدون معطلی رو به همه دانشجوها گفتم
_ برگه ها رو بذارید کیف خودتون نیازی به تصحیح من نیست خودتون کلاهتان را قاضی کنید و از هر آنچه که یاد گرفتید از خودتون امتحان بگیرید
لبخندی زدم تا متوجه احوال خرابم نشن با بی حوصلگی بلند شدم کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون
خیلی از کلاس دور نشده بود، توی پاگرد پله های طبقه بعدی دنباله مانتوی مشکی اش را دیدم پشت سرش راه افتادم و رفتم پایین
درست بود که نباید بین دانشجوها جلب توجه میکردم
مخصوصاً دانشجوهایی که اون ساعت باهاشون کلاس داشتم ولی دل زدم به دریا و خودم رو بهش نزدیکتر کردم
در یک قدمیش که رسیدم با صدای آرومی فامیلیش رو صدا زدم
_خانم کردستانی
انگار انتظار این را داشت که من پشت سرش باشم انتظار این را داشت که دنبالش راه بیفتم خیلی ریلکس دو قدم دیگه ازم دور شد و با متانت خاصی برگشت سمتم و ابروی سمت چپش را بالا داد و گفت
_ فکر نمیکنم بین من و شما صحبتی مونده باشه
نمی دونم چرا با شنیدن این حرف انگار سطلی از آب یخ روی کل بدنم به یکباره خالی شد همیشه فکر می کردم این دختر عطشی داشته باشه به سمت اینکه من بهش توجهی داشته باشم
ولی این بار اشتباه کرده بودم اون هیچ واکنش مثبتی نسبت به من نداشت
حداقل الان نداشت
چند بار پشت سر هم پلک زدم و لب هامو از هم باز کردم تا سوالی بپرسم ولی دریغ از اینکه حتی یک کلمه از دهان من خارج بشه
سرش را انداخت پایین و خودش رو با کیف دستی مشکیش سرگرم کرد
من مونده بودم و احساسی که سنگ روی یخ شده بود
تا از داغی نیفتاده بود باید جوابی براش پیدا میکردم
سعی کردم لبخند بزنم دستی به قاب مشکی عینکم کشیدم و گفتم
_ وقتی من شما را صدا زدم یعنی من با شما حرف دارم همیشه قرار نیست شما با من حرفی داشته باشید
احساس میکردم شخصیتش رو جابجا کردم ولی نیاز بود باید از یک جایی شروع می کردم به حرف زدن پوزخندی زد و سرش رو انداخت پایین و گفت
_ بفرمایید من در خدمتم
نگاهی به اطرافم انداختم و جواب دادم
_ فکر نمی کنید اینجا مناسب صحبت برای من و شما نباشه
کینه دلش بیشتر از چیزی بود که فکرش رو میکردم بازهم پوزخندی زد و گفت
_ خاطره خوبی از تنهایی با شما ندارم
برای بار دوم بود که اینچنین احوالات مرا ضایع می کرد
میترسیدم اگر کلمه ای بیشتر بگه دلم رو ناامید کنه و بخوام به کل فراموشش کنم
برای همین اخم غلیظی به چهره نشاندم و بدون این که مستقیم به چشماش نگاه کنم گفتم
_بیرون از دانشگاه کنار ماشین خودم منتظرتونم
سرمو انداختم پایین و زیر لب یا علی گفتم و به تندی ازش دور شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام پارت رمان از این به بعد به دلیل احوال ناخوش نویسنده، شبها ساعت 21 به بعد بارگزاری خواهد شد🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت747
#نویسنده_سیین_باقری
رفتم نشستم توی ماشین و حرصم را سر فرمان خالی کردم و تندتند مشت کوبیدم روی فرمون ماشین
نمی دونم چرا انقدر عصبانی بودم
نمیدونم از جواب دادن های سرد سلما کردستانی بود یا احساس میکردم که کارم اشتباه بوده
هرچی بود اتفاق افتاده بود و من باید از این به بعدش را بیشتر مدیریت می کردم
سرمو گذاشتم روی فرمون و چند ثانیه فکر کردم که اگر این دختر اومد باید چیکار کنم و چه حرفی بزنم که درست باشه و دوباره نه خودم ضایع بشم و نه وقت اون گرفته بشه
سایه گیر ماشینو کشیدم پایین و از آینه اش خودمو نگاه کردم چقدر با این عینک مهندسی شبیه آقا محسن بودم
لبخندی زدم و با خودم گفتم پسر بابامم و شبیه عموم از جمله ام خندم گرفت
سایه گیر رو دادم بالا و چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و دستی به صورت و ته ریش مشکیم که خیلی وقت بود رنگهای سفید بینش خودنمایی میکرد، کشیدم و توکل کردم به خدا و منتظر موندم تا بیاد
طول کشید ولی بالاخره اومد با قدمهای آروم و مطمین اومد طرف ماشین بدون اینکه احساس معذب بودن داشته باشه در جلو رو باز کرد و با سلام کوتاهی روی صندلی قرار گرفت
جوابش رو دادم و استارت زدم که از اونجا دور بشم ولی مانع شد و فورا گفت
_نیازی نمیبینم از اینجا دور بشیم
صورتم در هم رفت از این همه بی پروایی
_ممکنه کسی ...
برگشت سمت صورتم و نگاهم کرد
_ببینن اگر کار شما اشتباهه همه جا باید اشتباه باشه
سکوت کردم باز هم تونسته بود مچ منو بخوابونه پوفی کردم و دوباره نفس تازه کردم
_اتفاقی افتاده که شما ناراحتین؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
_بار اخری که با شما حرف زدم به هیچ نتیجه ای نرسیدم چرا باید الان هیجان زده باشم؟
اخم کردم
_مگه قرار بود چه نتیجه ای بگیریم
برگشت دوباره نگاهم کرد
_حداقل شما رو با دختر دیگری نبینم
لبخند زدم و البته کمی امیدوارتر شدم به اینکه این اداهای دخترونه باشه نه تصمیمی جدی و منطقی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت475
#نویسنده_سیین_باقری
نمیدونستم باید برای این دختر و احساساتش چیکار کنم
فقط داشتم کم کم خودم رو قانع می کردم تا با هر چه تغییر و تحول درونی اون دختر بود کنار بیام و بهش فکر کنم
شاید مصلحت خدا در این باشه که آینده منم به همین شکل رقم خورده باشه
بعد از این که این جمله گله مندانه رو به زبان آورد فهمیدم که چقدر در خودش شکسته تا راضی شده که با من اینجوری صحبت کنه
بیش از این روا نبود تا بخوام باعث آزارش بشم به قول الهه باید کمی به اون توجه می کردم تا تکلیف خودم با خودم مشخص می شد
لبخندی زدم و با آرامش در پاسخ بهش گفتم
_دختری که برای من شبیه به خواهرم باشه هرموقع در کنارم دیدیش ناراحت نشو
با ناباوری نگاهم کرد و چند ثانیه پلک نزد انگار فهمیده بود که من هم قصد خیر دارم و از آشنایی باهاش چندان هم ناراضی نیستم
فورا رو ازم برگردوند و چند دقیقه با انگشت اشاره صورتش را لمس کرد انگار باورش نمی شد که این جواب رو از من شنیده باشه یا براش سخت بود که فکر کنه من این چنین بهش پاسخ داده باشم
نمیدونم از من توی ذهنش چی ساخته بود ولی این حجم از تعجب و حیرت رو درونش باورم نمیشد
سعی کردم بهش نگاه نکنم تا بیشتر از این معذب نباشه ولی انگار خودش طاقت موندن نداشت
دستگیره در را گرفت و بی صدا و با آرامش از ماشین پیاده شد قبل از اینکه بخواد ازم دور بشه سرشو خم کرد و گفت
_ از این که به من فهموندی خانم وفایی حداقل در باطن حکم خواهر شما رو داره برای من جای امیدواری داره امیدوارم خدا بهترین راه رو به شما و البته من نشون بده
کمی مکث کرد و بعد گفت
_ممکنه مدتی من رو در دانشگاه نبینید و البته ممکنه نبودن من برای شما اهمیتی نداشته باشه ولی بهتون اطلاع دادم که مثل دفعه قبل جویای احوالم از دیگران نشید
عینک آفتابیش رو از کیفش کشید بیرون و گذاشت روی چشماش بدون خداحافظی راه کج کرد و از سمت ماشین دور شد
باز هم این دختر تونسته بود من را در تنگنا قرار بده بازم تونسته بود مچ من را بخوابونه و باز هم تونسته بود من را گرفتار کنه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت749
#نویسنده_سیین_باقری
الهه
اگر فکر میکردم جواب دادن به اون تلفن قرار هست بدترین اتفاق زندگیم رو رقم بزنه، شاید هیچ وقت بهش جواب نمیدادم
شاید اجازه می دادم در بی خبری از اون مرد تنها در اون سر دنیا باقی بمونم ولی خبری اینچنینی ازش نگیرم
بارها با خودم گفتم ای کاش آرزو نمی کردم پشت خط تلفن و در اون لحظه ایزاد باشه
من بعد از اون لحظه دیگه برنگشتم به الهه ی قبلی بعد از اینکه ایلزاد تلفن رو قطع کرد بدون اینکه بیشتر از حالت عادی عزاداری کنم، بلند شدم دست به تنه ی درختها گرفتم و قدم زنون و قد خمیده از اون محل دور شدم
دوباره رسیدم به دانشگاه عین آدمهای مسخ شده که حواسشون به جایی نیست ایستادم جلوی ورودی دانشگاه و سر درش رو نگاه کردم
با لبخند زیر لب تکرار کردم«کرمانشاه، کرمانشاه»
جایی که اشتباهی واردش شدم و خیلی واقعی رفتم تو دل حوادثی که برام تو اون شهر و دیار رقم خورده بود
تو همین فکرها بودم که کسی به سرعت بهم تنه زد و رد شد با آرامش برگشتم نگاهش کردم از پشت قد و قامتی شبیه به اون دختری داشت که امروز به مهدی گفته بودم هواش رو بیشتر داشته باشه
لبخند زدم بهش و تا انتهای مسیرش با نگاه بدرقه اش کردم و در پایان رسیدم به ماشین مدل پایین محمد مهدی
درو باز کرد سوار شد قبل از اینکه اونها بخوان متوجه حضور من بشن خودم رو در پیاده رو پنهان کردم
کوله پشتیم رو روی دوشم محکم کردم و از دور ریموت ماشینم رو زدم که قفل بشه بازم دلم میخواست قدم بزنم و تنهاییم رو تو کل شهر فریاد بزنم
من الهه وفایی اخری نوه ی پدربزرگ خان تنها ترین دختر این شهر بودم
دقیقا از زمانیکه به دنیا اومدم، از جایی که پدرم در آغوشم نگرفت، از جایی که مادرم مشت مشت قرص اعصاب خورد و نتونست دست نوازش به سرم بکشه، از جایی که برادرم خواست جای پدر برای من و سایه ی سر برای مادرم رو پر کنه و نتوست و آخر هم وا داد و فراموشی گرفت برای خواهر کوچکترش
من الهه وفایی اخرین نوه ی پدربزگ خان تنها ترین دختر این شهر هستم دقیقا از جایی که مردی از اون سر دنیا زنگ زد و گفت من رو نمیخواد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞