eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️🍳☕️ امیدوارم خدا به زندگیتان سرسبزی به قلبتان مهربانی به روحتان آرامش به زندگیتان محبت عطا کند وشمارا ازنعمتهای بیکرانش سیراب کند... زیباتون بخیر🤲🧿
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) در خونه رو که باز کردم برم بیرون عامرخان همزمان داشت کلید مینداخت که بیاد داخل سلام کرد و سرش رو انداخت پایین و گفت _کجا میری بابا جان؟ نگاهی به ساعتم کردم و گفتم _اگه برسم به نماز جماعت میخوام‌برم شاهچراغ لبخندی زد و از جلوی در رفت کنار و گفت _ برو التماس دعا بعد با هم حرف می زنیم دستامو تکون دادن و با قدم های بلند رفتم سمت شاهچراغ دم ورودی انتظار داشتم مثل همیشه الناز مامور تفتیش باشه ولی اثری ازش ندیدم تو هیچ کدوم از خطهای تفتیش الناز نبود با خودم گفتم حتما باید مامور داخل حرم شده باشه با ذوق این موضوع وارد رواق امام خمینی شدم و همراه با جماعت شروع کردم به نماز خواندن بین دو نماز باز هم با چشم دنبال الناز گشتم ولی خبری ازش نبود گوشیمو در آوردم تا شمارشو بگیرم و بهش بگم اینجام تا بتونم ببینمش ولی با دیدن گوشیم یادم اومد که تمام شماره هام پاک شده بود و مجبور شده بودم از اول همه رو ذخیره کنم آه کشیدم و تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن نماز دوم که شروع شد همچنان فکرم مشغول این موضوع بود که چه جوری میتونم الناز رو پیدا کنم و باهاش حرف بزنم ناگهان فکری به ذهنم زد خانم رئیسی میتونست من را به الناز برسونه خودش بود باید بعد از نماز می‌رفتم و ازش احوالی می پرسیدم نمازم که تموم شد از سر جام بلند شدم و چادرمو مرتب کردم و خیلی زود رفتم بیرون در پی اتاقک ها و حجره هایی که گوشه گوشه حرم شاهچراغ بود بالاخره اتاق خانم رئیسی را پیدا کردم و وارد شدم کسی توی اتاق نبود دور خودم چرخیدم زدم و می خواستم بیام بیرون که صدای الله اکبر کسی از پشت میز بلند شد نگاهی به دور انداختم و احساس کردم اشتباه اومدم ولی وقتی دیدم نوشته مشاور حرم مطمئن بودم که درست آمدم انگار کسی پشت میز در حال سلام دادن نماز بود همونجا ایستادم تا اون شخص بلند بشه و ازش سراغ خانم رئیسی رو بگیرم چند ثانیه طول کشید تا متوجه شدم که صلوات آخرین نماز را داد قبل از اینکه بلند بشه و چهره اش را ببینم گفتم _ببخشید خانم رئیسی نیستند؟ سکوت کرد و جوابی نداد چند ثانیه گذشت تابا یا علی از سر جاش بلند شد همونطور که سرش پایین بود گفت _خانم رئیسی خیلی وقته که رفتن 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
سلام همفکری رمان الهه و ماهورا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2467692673C89eff2eced بفرمایید گروه❤️
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با دیدن چهره محمد کرمپور پشت میز خانم رئیسی کاملا شوکه شدم و کاملاً این فرد را فراموش کرده بودم چهره اش رو یادم رفته بود و حتی یادم نبود آخرین بار کی باهاش صحبت کرده بودم از دیدنش خوشحال شدم انگار که یک دوست قدیمی رو دوباره ملاقات کرده باشم لبخندی زدم و گفتم _ سلام آقای کرمپور احوال شما؟ سرش انداخت پایین و همونطور با لبخند خجولانه ای جواب داد _سلامت باشید خانم احوال شما خوبه؟ سعی کردم با متانت جواب بدم _ شکر خدا میگذره نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم _آقای کرم پور شما از خانم رئیسی خبری ندارید؟ سرشو آورد بالا و گفت _کار خاصی دارید؟ با من در میون بذارید شاید بتونم کمکتون کنم شونه ای بالا انداختم و گفتم _مطمئن نیستم ولی من دنبال دوستم میگردم خادم تفتیش بود اومدم سمت ورودی ندیدمش هر چی میگردم پیداش نمیکنم لبخند خاصی زد و گفت _ اسمشون چی بوده من تو لیست چک کنم اخم به چهرم نشوندم و گفتم _ الناز یه دختری بود تقریبا هم سن و سال خودم هر وقت می اومدم ورودی حرم تفتیش را انجام می‌داد سری تکون داد و گفت _بهشون اطلاع میدم بیان خدمتتون گوشیش رو برداشت و بعد از بالا و پایین کردن چندتا مخاطبش شماره ای رو گرفت همون لحظه صدای زنگ خوردن گوشی از پشت سرمون اومد برگشتم شخص رو ببینم جاخوردم با چهره پف کرده الناز روبرو شدم چقدر صورتش پف‌پفی بود چیکار کرده بود با خودش این دختر چرا اینقدر چاق شده بود با دیدنش چند ثانیه ای شوکه شدم و همونطور ایستادم خودش هم انتظار دیدن من رو نداشت با کمی اخم پرسید _ الهه تو اینجا چیکار می کنی؟ دستامو از هم باز کردم و رفتم سمتش با میل کشیدمش توی آغوشم و گفتم _ انتظار دیدن منو نداشتی خوشحال نشدی از دیدنم؟ خیلی سرد و رسمی جواب داد _نه انتظار دیدنت را داشتم اونم اینجا جا خوردم الناز انقدر بی ذوق نبود شاید اتفاقی براش افتاده بود که انقدر بی حال بود نگاهی به چهره اش انداختم گفتم _حالت خوبه ؟ قبل از اینکه الناز جواب بده محمد کرمپور گفت _الناز جان، ایشون اومده بودند سراغ شما را از خانم رئیسی بگیرند فکر می‌کردند خانم رئیسی هنوز اینجا کار می کنن با تعجب برگشتم سمت کرم‌پور و زیر لب گفتم _ چی الناز جان ؟ انگار بلند بود و شنیدن الناز خندید و گفت _بله الناز جان با همون تعجب قبلی برگشتم سمت الناز و گفتم _یعنی چی چی شده .. فکری به سرم زد و با هیجان ادامه دادم ﷼ یعنی شما دو تا با هم ازدواج کردین؟ الناز با خجالت سرش رو تکون داد و گفت _ اگه خدا قبول کنه جیغ خفه ای زدم و دوباره بغلش کردم و گفتم _الهی قربونت برم مبارکت باشه عزیزم هرگز فکر نمی‌کردم شما در کنار هم انقدر زیبا بدرخشید امیدوارم سالیان سال خوشبخت کنار هم زندگی کنید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وقتی فهمیدم محمد کرمپور و الناز با هم دیگه ازدواج کرد چنان خوشحال شدم و آرزوی خوشبختی کردم براشون که برای احسان چنین خوشحال نشده بودم الناز توی اون زمانی که من اومده بودم شیراز بسیار کمک احوالم بود و سعی کرد حالم رو بهتر کنه هیچ وقت فکر نمیکردم خودش بیفته به دام عشق کسی که همه را واسطه کرده بود برای اینکه من به پیشنهاد ازدواجش جواب مثبت بدم خداروشکر که هر دو در کنار هم خوشبخت بودند و می تونستند زندگی قشنگی را بسازند من با این همه دردسر به درد آدم آروم و سر به زیری مثل محمد کرمپور نمیخوردم بعد از اینکه از احوالشون باخبر شدم از حجره اومدم بیرون و وارد صحن شدم می‌خواستم برگردم خونه که نزدیک به حوض وسط حیاط صدای ایلزاد در جا متوقفم کرد با لبخند برگشتم سمتش و گفتم _ تو اینجا چیکار می کنی چرا نگفتی میایی؟ نزدیکم ایستاد و گوشه چادرم رو گرفت و گفت _تماشا کردنت از دور قشنگتره انقدر ناگهانی این جمله محبت آمیز را به زبان آورد که جا خوردم لبخندی زدم و گفتم _ از کی تا حالا پشت سرمی شونه ای بالا انداخت و جواب داد _ از وقتی با عامرخان خداحافظی کردی با تعجب و حیرت دستم رو روی دهانم گذاشتم و گفتم _واقعا چرا من متوجه نشدم؟ کمی پشت موهاش را ماساژ داد و گفت _حواست نبود یک کمی بالاتر از حالت معمول خندیدم و گفتم _شما مثل شبحی در تاریکی افتادی دنبال من، من حواسم نبود؟ لبخندی زد و گفت _اولاً که آروم تر بخند تو یه جای عمومی که نمیشه یه خانم با شخصیت بلند بخنده دوما که یه مرد همیشه باید حواسش به همسرش باشه اونم الهه خانومی که هرجا میره حتما یه خاطر خواه پیدا میکنه پس حقمه که حواسم به همسرم باشه لبخند تلخی زدم و دستشو گرفتم آروم گفتم _بریم پشت سرم راه افتاد و برگشتیم خونه حرفهای ایلزاد بوی عدم اعتماد میداد شکاک بودن من باید چجوری با این موضوع کنار میومدم خدا میدونست 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
غصه های دنیا کوچک نمی شود تو باید بزرگ شوی...! 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وقتی رسیدم به خونه بدون اینکه به عامر خان که توی هال نشسته بود توجه کنم یا به ایلزاد که پشت سرم میومد و مطمئن بودم متوجه ناراحتی من شده، وارد اتاق مامان شدم همچنان خواب بود و چشماش بسته، رفتم کنارش نشستم و دستش رو گرفتم با حرکت در چشماشو باز کرد و نگاهم کرد خیلی ضعف داشت و بی حال بود دلم میسوخت که اینجوری میدیدمش لبخندی زدم و گفتم _مامان جونم حالش خوبه؟ بدون اینکه ذره‌ای بهم لبخند بزنه جواب داد _بهترم پشت انگشتاش رو بوسیدم گفتم _ تا نیم ساعت دیگه یه سوپ خوشمزه براتون درست می کنم میارم رفته بودم نماز ببخشید اگه بهتون سر نزدم سرشو تکون داد و گفت _عیبی نداره فقط یه چیزی بخورم که حالم داره بد میشه از جا بلند شدم و چادرم رو در آوردم رفتم تو حال عامرخان و ایلزاد مشغول صحبت کردن بودند باز هم بهشون توجهی کردم و رفتم وسایل سوپ رو بیرون آوردم و بار گذاشتم وقتی اومدم بیرون عامر خان صدام زد سرمو تکون دادم و پرسیدم _بفرمایید لبخندی زد و به کنار خودش اشاره کرد و گفت _بیا بشین بابا جان الان یک ساعت داری دور خودت میچرخی ما نباید یه دل سیر تو رو ببینیم لبخندی زدم و شالم رو جمع و جور کردم و کنارش نشستم _ببخشید باید برای مامان ناهار درست می‌کردم بفرمایید من در خدمتم سری تکون داد و گفت _خدمت از ماست خانم میدونی چند وقته تورو ندیدیم و دلتنگ شدیم؟ لبخند تلخی زدم و جواب دادم _ کسی دوست نداشت الهه رو ببینه وگرنه من که هر جا که اراده کنید هستم نیم نگاهی به سمت ایلزاد انداختم که سرشو انداخته بود پایین و متفکر داشت گلهای قالی را نگاه می کرد مطمئن بودم حالش رو به راه نیست که منتظر فرصتیه تا تنهایی با همدیگه صحبت کنیم رو به عامرخان گفتم _ من ناهار برای همه درست نکردم و نمی خواین بهمون ناهار بدید؟ با لبخند از جا بلند شد و گفت _ چرا الان میرم سفارش میگیرم نقشه ام‌موفقیت آمیز بود تونستم عامر خان را به بیرون از خونه هدایت کنم ایلزاد اگر حرف نمیزد مسلماً روی دلش سنگینی می کرد و معلوم نبود چه جوری بخواد حالش رو خوب کنه و یا عصبانیتش رو خالی کنه می ترسیدم که مامان ببینه و باز هم باعث بشه من از ایلزاد دور بشم، هر چند که ایلزاد مکررا ثابت کرده بود که نمیتونه من را آزار نده با رفتن عامرخان همونطور که حدس زده بودم خیلی زود اومد کنارم نشست و دستم رو بین دستاش گرفت و گفت _ ناراحت شدی! اصلاً سوالی نبود و کاملاً خبری این دو تا کلمه رو بیان کرد انگار خودش هم فهمیده بود که الهه این روزها خیلی عاقل تر از الهه ی یک ماه پیش که هر چیزی بهش میگفتن لبخند می زد و به روی خودش نمی آورد نگاهمو دوختم به چشماش و گفتم _ برای ناراحت نشدن من حاضری چیکار کنی؟ با خشم دستی به صورتش کشید و گفت _نمیدونم بعضی وقت ها عصبانی شدنم ناراحت کردن تو دست خودم نیست نمیدونم دارم چیکار می کنم انگشت اشاره اش رو کشید گوشه چشم و با مظلومیت گفت _ دارم آزارت میدم خودم میدونم و از این وضعیت خسته شدم نمیدونم باید چیکار کنم نمیخوام به این فکر کنم که منی که یک عمر درس روانشناسی خوندم الان بخوام به روانشناس مراجعه کنم از سر جاش بلند شد و کلافه گفت _الهه من میرم کرمانشاه تو یه مدت پیش مامانت بمون هر موقع حالش بهتر شد خبرم کن بیام دنبالت می خوام یه مدت آسوده باشی حالت خوب باشه شاید تا اون موقع من هم درست شدم، منم بهتر شدم اشک داشت میومد توی چشمام جمع بشه ولی فکر می کردم این جدایی برای من و ایلزاد لازم باشه تا بیش از پیش قدر همدیگرو بدونیم میدونستم عمیقاً دوستش دارم و عمیقاً دوستم داره از این جدایی نباید بترسیم لبخندی زدم و از جا بلند شدم و گفتم _ اگه فکر می کنی این موضوع به احوالت کمک میکنه من مشکلی ندارم احساس کردم کمی جا خورد و سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه گوشیش و از روی میز برداشت و گفت _میرم قبل از اینکه عامر خان بیاد و بخوام توضیح بدم مشکلی نیست؟ رفتم نزدیکش ایستادم و دستش رو گرفتم توی دستم و گفتم _نه هر جور تو راحت باشی صدای ضربان قلبش رو حتی از روبه رو هم می شنیدم بدون اینکه سرمو بزارم روی سینش و از عمق جانم بهش گوش بدم نمیدونم چرا لحظه ی آخر دلم خواست دستاشو بیارم بالا و پشت انگشتاش رو ببوسم این حرکت را آنقدر ناگهانی انجام دادم که خودش هم جا خورد خداحافظی کرد و خیلی زود خودش رو از هال انداخت بیرون و رفت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با رفتن ایلزاد انگار دلم ناگهانی گرفت انگار پشیمون شدم از اینکه بهش اجازه دادم بره به قدری وابسته شده بودم به حضورش به بودنش به دلگرمی هاش که حتی می تونستم با بداخلاقی هاشم کنار بیام نمیدونم چه جوری و با چه دل و جراتی قبول کردم هرچند که میدونستم این دوری برای هردومون نیاز هست از همین الان که رفته بود دلم براش تنگ شده بود دوست داشتم کنارش بشینم و ساعت ها به صورتش نگاه کنم کنارش بشینم و ساعت ها به این فکر کنم که تنها مردی بود که تونست من رو نجات بده احوالم رو بهتر کنه آهی کشیدم و رفتم تو آشپزخونه بشقابی سوپ برای مامان ملیحه کنار گذاشتم با لیوان آبی بردم تو اتاقش انگار منتظرم بود روی تخت نشسته بود و چشم انتظار به در وقتی وارد شدم بدون مقدمه پرسید _ ایلزاد رفت؟ سرمو تکون دادم و جواب دادم _ بله رفت یه مدت من کنار شما باشم اخم کرد و گفت _مگه تو درس و دانشگاه نداشتی؟ لبخند زدم به صورت ماهش و گفتم _ دارم ولی شما مهمترین آهی کشید و جواب داد _ هر دوره خواستی درس بخونی یه چیزی مانع شد تو الان باید ترم ۳ باشی ولی همچنان موندی تو درس هایی از ترم دو پاس نکردی از ترم یک باز نکردی، هم تقصیر منه هم تقصیر هر کسی که تورو با خودخواهی کنار خودش نگه داشته می دونستم منظورش به ایلزاده مادر مرده است لبخندی زدم و نشستم کنارش قاشق سوپ رو بردم سمت دهانش هرچند که مخالفت کرد و قاشق را از دستم گرفت ولی با خوشرویی گفتم _مامان ایلزاد تنها مردی که میتونه منو خوشبخت کنار خودش نگه داره مشغول خوردن سوپ شد بعد از چند دقیقه گفت _چه جوری به این نتیجه رسیدی که پسر ناصر میتونه تو را خوشبخت کنه؟ شونه ای بالا انداختم و جلوی پاش کنار تخت زانوهامو بغل گرفتم و گفتم _پسر ناصر پسر عموی منه مامان باباش هرجوری بوده تفاوتی با بابای من نداره مهم خودشه که من می دونم میتونه اونی باشه که من می خوام قاشقو انداخت توی سینی و گفت _ اونی که تو میخواستی همچین پسری بود کسی که نه دین و ایمون سرش میشه و نه بار اولشه که با یک دختر حرف میزنه نه اونقدری حرمت نگهدار هست که جواب بزرگترش رو نده لبخندی زدم و رفتار ایلزاد را به یاد خودم آوردم پسری که در برابر بزرگتر کاملا مطیع بود و اگر هم مخالفتی داشته حرمت نگه دار بود سکوت می کرد ولی بی حرمتی نه لبخند زدم و ایلزاد را به یاد آوردم که خدا و پیغمبرش مرام و معرفتش بود وفایی بود که در رفتارش دیده می‌شد ایلزاد با تمام کاستی هاش تکمیل ترین آدمی بود که من دوستش داشتم نگاهم رو برگردوندم سمت چشمای مامان و جواب دادم _اگه قرار بود اونم مثل من باشه که زندگیمون شیرین نمیشد باید متفاوت باشه که بتونیم در کنار هم به تکامل برسیم شبیه هم بشیم مگه نه مامان جون اخمی کرد و جواب داد _مغز تو را شست و شو داده این پسره وگرنه لیاقت تو یکی مثل ... قبل از اینکه همون واژه معروف شیر پسر برادرم رو بگه عامرخان تقه ای به در زد و گفت _چی میگین شما مادر و دختری نکنه برای من نقشه‌های شومی کشیدین مامان که اصلا حوصله این حرفا رو نداشت سینی رو گذاشت روی پام و گفت _می خوام استراحت کنم دوتاتون برید بیرون عامر خان با لبخند نگاهم کرد و با چشمکی اشاره کرد که بلند شم و دنبالش برم بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) چند روزی می‌شد که ساکن شیراز شده بودم توی این چند روز هیچ خبری از ایلزاد نشده بود هر بار که دستم می رفت به سمت تلفن تا براش زنگ بزنم با خودم می گفتم بهتره که اجازه بدم توی خلوت خودش با خودش فکر کنه هیچ وقت دوست ندارم مرد با اقتداری مثل ایلزاد به خاطر بیماریش احساس ضعف کنه در مقابل من اون باید همیشه تو اوج قدرت و غرور بمونه تا بتونه مردونه رفتار کنه و تکیه گاه محکمی برای من باشه با فکر کردن به اینکه بعد از چند مدت ممکنه حالش خوب بشه و دوباره در کنار هم بخندیم و زندگی کنیم حالم بهتر میشد و باعث میشد این روزها رو توی غربت حتی کنار مادرم دووم بیارم مامان ملیحه هم حالش کم کم رو به بهبود بود و می تونست از سر جاش بلند بشه و کارهاش خودش انجام بده هرچند که یک مدت ازش دور مونده بودم ولی این در کنارش بودن هم احساس خوبی بهم میداد توی اتاق نشسته بودم و طبق معمول داشتم عکسهای ایلزاد رو نگاه میکردم از روزهایی که ازش بدم میومد تا روزهایی که روی تخت بیمارستان بود تا همین چند مدت پیش که بهترین روزها رو باهاش گذرونده بودم بی هوا در اتاق باز شد و مامان ملیحه با سرعتی که این روزا کمتر ازش دیده بودیم وارد اتاق شد و نشست کنارم گوشیمو گذاشتم کنار و با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم _ چه اتفاقی افتاده مامان چرا پریشونی؟ سرشو انداخت پایین و دستاشو تو هم پیچید و گفت _احسان بعد از چند روز بالاخره بهم زنگ زده لبخند تلخی زدم و گفتم _ به به شازده پسر خوبه که مامان پس چرا ناراحتی مستقیم نگاهی به صورتم انداخت و گفت _ خبر خوبی بهم نداد یعنی برای من خوبه ولی ممکنه تورو ناراحت کنه ذهنم رفت سمت ایلزاد، مامان فقط میتونست از ناراحتی ایلزاد خوشحال باشه و من در مقابل ناراحت باشم با ترس و هراس دستشو توی دست گرفتم و منتظر موندم تا برام بگه چه اتفاقی افتاده سرمو خم کردم و پرسیدم _مامان برای ایلزاد اتفاقی افتاده؟ انگار حدسم درست بود سرشو آروم آروم تکون داد و گفت _ احسان زنگ زده بود همین را بگه توی دلم نالیدم یا قمر بنی هاشم دوباره نگاهی به مامان انداختم و گفتم _چی بگه؟ احسان زنگ زد چی بگه؟ با تاسف نگاهم کرد و گفت _ متاسفم ولی ظاهراً ایلزاد همراه با عمو ناصرت رفتن آلمان نمیدونم چرا ولی ظاهرا تصمیم گرفته یه مدت از ایران دور باشه همه کاراشم تو این دو سه روزی که از تو دور بوده انجام داده مامان پوزخندی زد و از سر جاش بلند شد و من مات موندم به حرفهایی که هرگز باورم نمیشد هرگز باورم نمیشد ایلزاد بدون خبر منو تنها گذاشته باشه و رفته باشه بدون اینکه به من بگه داره میره بدون اینکه من را در جریان بذاره یا بدون اینکه من رو توی آدم حساب کنه ایلزاد بی رحمانه رفته بود و من هر چقدر زنگ زدم روی گوشیش به جز صدای زنی که می گفت این گوشی چند روزه که خاموشه هیچ صدایی به گوشم نمی رسید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) باورم نمیشد خبری که شنیده بودم راست باشه باید از زبان اشخاص دیگری هم میشنیدم تا باورم بشه که ایلزاد این چنین بی رحمانه رفته و با من خداحافظی نکرده گوشیمو برداشتم تند تند شماره عمه نسرین رو گرفتم همون بار اول جواب داد و گفت _ دورت بگردم عمه انگار میدونست می خوام چی بپرسم انگار فهمیده بود چقدر حالم بده و انگار خبری که شنیده بودم درست بود همونجا کنار تخت نشستم و دستم رو گرفتم به سرم تند تند نفس می کشیدم و نمی دونستم از عمه نسرین چی بپرسم زودتر از اینکه بخواد حرفی بزنه صدای گریه اش بلند شد و با ناله گفت _درست شنیدی عمه ایلزاد هم رفت با عموت رفت جوری رفت که نه من باورم نمیشه و نه هر کسی که می شنوه بمیرم برای دلت که بی خبر بوده بمیرم برای نگاه معصومانه ات که بی خبر بوده شرمنده روی ماهت شدم عمه شرمنده نگاه یتیمت شدم عمه نمیدونم باید چیکار کنم که فراموش کنی ایلزاد چه جوری با سنگدلی گذاشت و رفت انگار همه این حرف‌ها را بلند زده بود که ایلناز هم شنیده بود و از پشت خط صداش میومد که میگفت _چی میگی مامان ایلزاد کجا با سنگدلی رفت چرا یه چیزی میگی که دل اون بچه رو بسوزونی انگار که ایلناز اومد نزدیک تر و گوشی رو از دست عمه نسرین برداشت و بدون سلام علیک و احوالپرسی گفت _ الهه مامان الان حالش خوب نیست اینارو میگه باور کن ایلزاد خیلی حالش بد بود برای اولین بار اشک رو توی چشماش دیدم حالش بد بود که داره بی خبر از تو میره حالش بد بود که میخواد از تو جدا بشه ولی فکر می‌کرد اینجوری میتونه به تو کمک کنه تورو خدا یه لحظه فکر نکن اون تو رو تنها گذاشته اون اگه رفته صرفاً برای این بوده که حالش بهتر بشه و برگرده پیش تو اگه الان گوشیش خاموشه و جواب کسی رو نمیده از شرمندگیشه اگه بهتون نگفت از شرمندگی اش بوده و گرنه هیچ دلیل دیگه ای نداشت تا به خاطرش تورو آزار بده اون رفته خودش رو پیدا کنه همین دو سه روزی که از تو دور بود هم چند بار قصد کرد دوباره برگرده شیراز و بیاد دنبالت خیلی سعی کرد جلوی خودش رو بگیره ولی دید با این جا موندن ممکنه دوباره بیاد و تو رو اذیت کنه رفت لحظه آخری با پیشنهاد عمو ناصر رفت عمو ناصر هم حال چندان خوبی نداشت که از تو خداحافظی نکرد خیالت راحت باشه هیچکس قرار نیست رو اذیت کنه رفتن ایلزاد به معنی فراموش کردن تو نیست بلکه رفت تا خودش رو پیدا کنه تا بتونه تو رو خوشبخت کنه تورو خدا لحظه ای ناراحتی به دلت راه نده اصلا بلند شو بیا اینجا چرا انقدر موندی شیراز مگه تو درس و مشق نداری وقتی به خودم اومدم که صورتم خیس از اشک شده بود و خودم حواسم نبود ایلناز میگفت ایلزاد موقع رفتن چشماش اشکی بوده میدونستم ایلزاد مردِ فراموش کردن نیست مرد نامردی کردن نیست ایلزاد به قدری با معرفت و با مرام بود که نمیتونست مورچه ای را بیازارد چه برسه به من که میدونستم چقدر براش عزیزم فقط ای کاش زودتر جوری می شد که گوشیش رو جواب میداد تا حداقل صداش رو بشنوم و این دل لعنتی را قانع کنم که هنوزم به فکر منه هنوزم میتونه اونی باشه که میتونم بهش تکیه کنم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دل و دماغی برای بیرون رفتن از اتاق نداشتم نشسته بودم پای گوشی و دخیل بسته بودم به آهنگ زنگی که مختص بود به شماره‌ی ایلزاد هر لحظه منتظر بودم تا زنگ بزنه و دلیل کارش رو برام توضیح بده اصلا دلیل نمی خوام فقط منو از این دلتنگی دربیاره هر لحظه منتظر بودم تا زنگ بزنه و بگه نتونسته طاقت بیاره و برگشته یه دلم میگفت الان زنگ میزنه و یه دلم میگفت اون حواسش به تو نیست و داره خودش رو آروم میکنه یادم میومد که ایلناز گفته بود موقع رفتن چشماش اشکی بود خوب چشماش اشکی باشه قرار نیست که تا ابد همونجوری بمونه موهامو گرفته بودم و دور انگشتم می پیچوندم و با خودم فکر می‌کردم که چرا کاری کرد که انگشت نما بشم چرا کاری کرد که خوشحالی دیگران را ببینم چرا پوزخند مامان را برای من خرید انقدر این چرا ها را برای خودم تکرار کردم که به گریه افتادم دستمو گذاشتم روی صورتم و بلندبلند اشک ریختم چند ثانیه بعد دستگیره در بالا و پایین شد و عامرخان با ترس خودش را انداخت داخل اتاق سرم رو آوردم بالا و برای اولین بار قصد کردم درد دل کنم براش لبامو از هم باز کردم و گفتم _ دلتنگم عامر خان که انگار درماندگی را از نگاهم خونده بود و میدونست چقدر حالم بده اومد نشست کنارم دستاشو گرفت روی زانوش و گفت _ بگو برات چیکار کنم گوشیمو بردم بالا و با لب هایی که از شدت بغض و گریه می لرزید گفتم _ ارتباط برقرار کنید بین من و ایلزاد گوشی رو از دستم گرفت گذاشت زمین و گفت _گوشیش خاموشه اصلا نمیدونم باید با چه شماره ای باهاش تماس بگیرم باور کن من چند بار پیگیری کردم ولی نمیدونم باید چیکار کنم کسی به من جواب نمیده حتی از عمو ناصرت هم خبری نیست انگار دوست نداشتن کسی از جاشون باخبر بشه کسی حالشونو بپرسه یه جوری رفتن که هیچ ردی پشت سرشون نذاشتن خودم همه ی اینا رو بهتر از عمرخان میدونستم میدونستم چقدر دلتنگ اینم‌که کسی از جنس ایلزاد بهم توجه کنه حالا که نبود نمیدونستم این توجه را از کی گدایی کنم چقدر دلم تنگ شده بود برای این که باز هم زنگ بزنه و همون اول کلام بگه الهه نازم کجاست چقدر ما آدما دیر میفهمیم که از دست دادن چقدر سخته ولی باز هم با یه دندگی و لجبازی حاضر به از دست دادن همدیگه هستیم حالم دست خودم نبود از جا بلند شدم و چند قدم وسط اتاق زدم عامر خان هم همزمان با من بلند شد جوری که بخواد آرومم کنه با صدای پر از آرامشی گفت اینجوری خودتو نابود می کنی یا کمی صبر کن _ بالاخره متوجه میشیم کجا هست نمیتونه به خانوادش زنگ نزنه برگشتم سمتش و با حال بدی پرسیدم _ خانواده؟ من از خانوادش نزدیکتر نبودم؟ نمیدونم مامان کجا وایساده بود که صدامون رو شنیده بود با تموم شدن این جمله ام اومد تو اتاق و گفت _ نه تو خانوادش نبودی خانواده‌اش نیستی و نخواهی بود پسر ناصر برای تو شوهر نمیشه همون بهتر که رفته از این کارش میشه فهمید که برای تو شوهر نمیشه وقتی خانواده خودش در جریان بودن و تو رو آدم حساب نکرده و بهت نگفته چرا انتظار داری تو را بیشتر از بقیه محق بدونه بفهم الهه بفهم که اون هیچ تمایلی به سمت تو نداره همین که رفته یعنی رابطه رو قیچی کرده از کجا میدونی که صیغه را باطل نکرده باشه سرمو انداختم پایین و یک لحظه فکر کردم شاید واقعا اینجا صیغه بین من و خودش رو فسخ کرده باشه و من حالا هیچ نشونی از خانواده اون پسر، بودن رو نداشته باشم آخ که چقدر زبون مامان تلخ بود توی این موقعیت تلخ که عمق جانم رو سوزونده بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همونطور مسخ و پریشون ایستاده بودم وسط اتاق و مامان رو نگاه می کردم مامان هم که انگار تازه درد دلش شروع شده بود یا زخم های کهنه اش سر باز کرده بود همچنان می گفت و می گفت بدون توجه به این که دخترش داره نفسش بند میاد و ممکنه از این بیچارگی سکته کنه عامرخان رفت رو به روی مامان ایستاد و دستش رو گرفت و گفت _ملیحه جان چی میگی با خودت چرا تن و بدن این بچه را میلرزونی؟ مامان بی توجه به حرف تذکر گونه ی عامرخان ادامه داد _تو چی میفهمی عامر توکه تو دست و پای این قوم بزرگ نشدی ذلیل نشدی که بفهمی من چی کشیدم تا به اینجا رسیدم مامان انگشت اشاره اش رو زد گوشه شقیقه سمت راست اش و گفت _من روانی شدم سر این که با این خانواده دائم سر و کله میزدم نادر منو دیوونه کرد نادر منو خار و خفیف کرد نادر و جمشید جوونی منو گرفتن دلم نمیاد دخترم تو موقعیتی قرار بگیره که جوونیش به باد فنا بره هر چند که همین الان هم چیزی از نشاط الهه باقی نمونده بفهم عامر وقتی من برای بچم دارم جلز و ولز می زنم مرض ندارم که بخوام از کسی که دوسش داره دورش کنم این عشقی که الهه تو سرش داره عشق نیست میترسم از روزی که مثل من درمونده و پشیمون باشه از زندگی با دوتا بچه ندونه چیکار کنه هرچند که من از اولم ناراضی بودم عامرخان سرش را از روی تاسف تکون داد و گفت _ایلزاد تومنی صد تومن با نادر فرق داره چرا داری با نادر مقایسه می کنی ملیحه مامان ملیحه انتظار مخالفت عامرخان رو نداشت با بهت جواب داد _ یعنی میگی من نمیفهمم عامر بین عمو و برادرزاده چه فرقی می تونه وجود داشته باشه بین پسر ناصر و خود ناصر چه فرقی می تونه وجود داشته باشه چرا درک نمی کنی که من سالیان دراز از عمرم و سوزوندم توی خونه ای که هیچ ارزش و احترامی برای من قائل نبودند فقط تو سری خوردم و کلفتی کردم و تحمل کردم قمار بازی مردی که از دار دنیا هیچی نفهمید و رفت بفهم عامر که جیگرم سوخته و دوست ندارم بچم به این سرنوشت دچار بشه نمیخوام الهه ذلیل باشه و من مثل مامان مهری دق کنم از آینده تاریکی که برای بچه هام ساختم حرفای مامان ملیحه غیر مستقیم داشت روی دلم تاثیر میذاشت و انگار آبی شده بود به آتش قلبم شکاک شده بودم منفی شده بودم احساس می کردم مامان داره درست میگه و ایلزاد مرد ای بود که من را واقعا نخواسته باشه میترسیدم از عاقبت شومی که مامان دربارش صحبت می‌کرد میترسیدم از روزی که من هم پشیمون برگردم خونه پدرم و دیگه جایگاهی نداشته باشم چرا ترس به دلم افتاده بود یعنی دلیل این ترس و دلهره و دل آشوبه خود ایلزاد نبود ؟ که این چنین بی رحمانه رفته بود و من رو توی این برزخ جهنمی ول کرده بود از روزی که بخوام پشیمون باشم و مثل مامان ملیحه بنالم به انی زانوهام سست شده کف اتاق افتادم عامر خان خودش رو بهم رسوند تا بلندم کنه دستامو بردم بالا و گفتم _ خوبم نگاهم کرد و پرسید _حرفای مامانت روت اثر گذاشت ؟ دوباره مامان ملیحه اومد سمت عامرخان و گفت _عامر چرا منو یه جوری جلوه میدی که انگار اشتباه می کنم وقتی خودت هم میدونی اون پسر گزینه خوبی برای مسئولیت قبول کردن نیست عامر خان این بار صداش رو برد بالا و گفت _ د عزیز دلم داری اشتباه می کنی الان همه چی رو با هم قاطی کردی ایلزاد پسری نیست که تو دربارش اینجوری حرف بزنی من بارها باهاش صحبت کردم به پای میز محاکمه کشیدمش بارها امتحان پس داده برای من، چرا فکر می کنی من نشستم و سکوت کردم تا الهه رو دو دستی صیغه کنه و ببره چرا نمیفهمی الان ناراحتی نباید ذهن این بچه رو خراب کنی ولی ذهن من خراب شده بود درست کردنش جز به دست خود ایلزاد اتفاق نمی‌افتاد ای کاش هر چه زودتر با من ارتباط برقرار می‌کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دو سه روزی از این ماجرا می گذشت و خبری از ایلزاد نمیشد و همچنین از طعنه های مامان ملیحه کم نمیشد دیگه دوست داشتم سر به بیابون بزارم هیچ آغوشی پیدا نمی کردم تا مامنی باشه برای دردی که به دلم رفته بود قصد کرده بودم برگردم کرمانشاه شاید کنار عمه نسرین احوالات بهتری داشته باشم یا حداقل رفتن به دانشگاه بتونه حالم رو بهتر کنه موقع نماز ظهر بود که برای اولین بار بعد از مدتها چادرم رو پوشیدم و بلند شدم و رفتم سمت شاهچراغ همونجا توی صحن گوشه ای رو گیر آوردم و نمازم را غریبونه خوندم و از حضرت و آقا خواستم تا کمکم کنه، توی این راه کمکم کنه تا دلم رو محکم بگیرم دلم رو قرص بگیرم که مبادا کم بیاره در برابر حوادثی که ناگهانی به سرم میومد و دلم رو می شکست مبادا کم بیاره تا بی حرمتی کنه به مادری که درک نمی کرد الان توی این موقعیت وقت طعنه زدن به دختر جوونش نیست باید بهش دلداری بده تا بتونه تکلیف خودش روشن کنه نمازم را غریبونه خوندم و بدون خداحافظی از شاهچراغ و آمدم بیرون مستقیم رفتم خونه و مستقیم به عامر خان گفتم _ می خوام برگردم کرمانشاه تعجب کرد و گفت _ بری کرمانشاه چیکار کنی، بمون همینجا ببینیم میتونیم برای درس خوندنت کاری کنم سرمو به نشانه منفی تکون دادم و گفتم _ نه اگه اجازه بدین همون کرمانشاه تموم کنم مامان که صدامون رو از آشپزخونه شنیده بود قاشق چوبی به دست آمد بیرون و گفت _ تو با اجازه کی برای خودت تصمیم میگیری؟ سرمو انداختم پایین و گفتم _ بالاخره باید درسمو بخونم یا نه چه اینجا چه کرمانشاه، اونجا حداقل برام ... از حرفی که قرار بود ناخواسته به زبون بیارم پشیمون شدم سرمو انداختم پایین و منتظر موندم تا مامان تکلیفم را روشن کنه پوزخندی زد و گفت _حداقل تورو یاد خاطرات اون پسر میندازه درسته؟ میخوای بری؟ اگه میخوای بری مشکلی نیست ولی بدون اگه بری حالت بدتر از این میشه بمون همینجا بمون کنارم چرا من نباید از دار دنیا شانس داشته باشم که یکی از بچه هام خلاف از آب بیرون بیاد و بمونه و کمکم باشه عامرخان که تا اون لحظه سکوت کرده بود سرش را بلند کرد و رو به مامان گفت _ ملیحه جان اجازه بده خودش برای خودش تصمیم بگیره الهه بچه نیست که از هر طرف امر و نهی بشه بذار ببینیم خودش چی دوست داره مامان با لجبازی اخمی کرد و برگشت و آشپزخونه ولی از همون جا بلند گفت _ عامر چرا یه جوری برخورد می کنی که انگار تا حالا هیچی به دست خودش ندادیم دیگه چند بار خودش خواست برای خودش تصمیم بگیره و چیکار کرد؟ حالم داشت بد میشد از اینکه مامان انقدر خودخواهانه باهام صحبت می‌کرد یا درباره من نظر می‌داد منی که سعی کرده بودم نامحترمشون نکنم و احترامشون را زیر پا نذار من خیلی جاها کوتاه آمده بودم تا احترام پدر مادرم حفظ بشه احترام بزرگترها محفوظ بمونه برای همین ضربه دیده بودم از سکوتی که کرده بودم این بار رو به مامان جواب دادم _ مامان من چندین بار از حق طبیعی خودم برای نظر دادن درباره زندگیم گذشتم فکر می کنم الان دیگه وقتش باشه که خودم بخوام تصمیم بگیرم اجازه بدین اگر اشتباه می کنم هم خودم اشتباه کنم تا فردا روزی شما را مسئول هر نوع اتفاقی که برام افتاد ندونم این بار با استفاده از حربه زنانش و با گریه از اشپزخونه اومد بیرون و گفت _اگه تو اشتباه کنی خودتو به باد بدی دیگه من چه خاکی بریزم به سرم بیا همینجا حداقل ازت خبری داشته باشم چشمامو بستم و محکم شقیقه هام رو فشردم خدایا خودت کاری کن برای دلم _مامان بهرحال باید این ترم رو تموم کنم کرمانشاه ترم بعد چشم میام اینجا مامان بازهم قانع نشده بود نگاهی به عامر خان انداخت و گفت _دیگه نمیدونم چی بگم و برگشت تو اشپزخونه عامرخان نگاهم کرد و گفت _مطمینی اونجا اذیت نمیشی؟ غمگین لبخند زدم _میگذرونم _سعی میکنم تو این مدت خبری از ایلزاد بگیرم تا حداقل تکلیف خودتو بدونی بی حال جواب دادم _چه تکلیفی رو؟ شونه هاش رو بالا انداخت و گفت _هر تکلیفی بالاخره هنوز نمیدونی متعهدی بهش یا ... نذاشتم حرفش رو ادامه بده از جا بلند شدم و گفتم _من متعهدم به ایلزاد تا وقتی که برگرده و بگه هنوزم سر حرفش هست یانه رفتم سمت اتاق چادرمو در اووردم و روی تخت نشستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) حرفی که به عامرخان زده بودم هیچ وقت باعث پشیمانی من نمیشد من متعهد بودم به عهدی که با ایلزاد بسته بودم تا زمانی که از طرف اون پیغام بیاد و به من بگه که من رو دوست نداره و پایبند به این عهد نیست دلم می خواست هر چه زودتر این اتفاق بیفته تا از این برزخ نجات پیدا می‌کردم و به جهنم دیگری می رفتم وقتی ایلزاد من رو نمی خواست و من را نمی‌پذیرفت زندگی برای من زیبایی نداشت زندگی برای من قشنگی نداشت زندگی برای من زندگی نمی شد شاید اگر روزی ایلزاد به من می‌گفت که منو نمیخواد شبیه مامان مهری بعد از صادق خان کنج عزلت در پیش می گرفتم و بر می گشتم سیاه کمر و توی همون خونه قدیمی زندگی میکردم دلم تنگ شده بود برای شربت گلاب و خاکشیری که مامان مهری درست می کرد و می نشست توی آلاچیق و به یاد صادق خان می خورد و چشماشو می بست و بعدش فاتحه ای میخوند اگر روزی من رو زمانه از ایلزاد جدا میکرد عاقبتی جز این برای خودم نمی دیدم یا علی گفتم از جا بلند شدم لباسامو جمع کردم و آماده شدم برای اینکه تا ساعتی دیگه بلیط هواپیما حاضر بشه برگردم کرمانشاه عامر خان همه کارها را انجام داده بود در میون بهت و ناباوری مامان ملیحه سوار هواپیما شدم و خیلی زود رسیدم به فرودگاه کرمانشاه به کسی خبر نداده بودم که در حال پرواز هستم ولی انگار مامان ملیحه دلش طاقت نیاورده بود و به عمه نسرین اطلاع داده بود جلوی در ورودی آقا سهراب را دیدم که معطل ایستاده چمدون رو کشیدم سمتش و کنارش ایستادم با دقت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه انگار تازه یادش افتاده باشه باید سلام کنه گفت _سلام الهه ناز زودتر از اینا منتظرت بودیم دیر کردی خانوم لفظ الهه ناز ته دلم رو سوزوند احساس کردم آقا سهراب باید از ایلزاد شنیده باشه تا این رو تکرار کرده باشه ولی از شخصیت بالا و متانت و پر باری آقا سهراب بعید نبود تا هر کسی را با لقب زیبایی که می تونست بهش نسبت بده صدا بزنه سعی کردم لبخند بزنم و از همین ابتدا باعث شوریدگی نباشم _سلام‌ کم سعادت بودیم البته دلم طاقت نیاوورد و ادامه دادم _البته رفیقم نیمه راه بود آقا سهراب وگرنه زودتر از اینها میرسیدم کرمانشاه اقا سهراب انگار شرمنده بود سرشو انداخت پایین و گفت _شرمنده ام دخترجان و عمه نسرینت شرمنده تر امیدوارم ایلزاد بتونه قانعت کنه برای کاری که کرده لبخندی زدم و دنبالش راه افتادم سمت ماشین 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁چیزی نمانده ‌‌... به آوازهای بی قرارِ باد و رقصِ دلبرانه ی برگ 🍁 به دل کندن چنار ها از برگ های پهنِ پنج پری... به هزار رنگ شدن روزگار و تجلی دوباره ی بهار‌‌‌... به عطر و بویِ به های لبِ طاقچه و دانه های قرمز انار به قدم زدن های عاشقانه و خش خش برگ 🍂 به خلق شاعرانه های قشنگ ... 🍁 چیزی نمانده است تا ظهور عشق🧡 تا حضور حضرت پاییز...🍁
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) فکر نمیکردم ورودم به خونه عمه نسرین مساوی بشه با شیون و زاری و گریه و اشکه زنی که سالها پسر برادرش را بزرگ کرده بود و عین بچه خودش بهش دل بسته بود فکر نمیکردم عمه نسرین با دیدنم در آغوشم بگیره و انقدر گریه کنه که حالی برای ایستادن نداشته باشه وقتی با آقا سهراب وارد خونه شدیم اولین کسی که به استقبال ما اومد عمه نسرین بود نگاهی به سرتا پام کرد و بی هیچ حرفی در آغوشم کشید و اشک ریخت مرثیه نخوند روضه نخوند حرف نزد فقط گریه کرد و اشک ریخت و نالید اقا سهراب سعی می‌کرد از من جداش کنه ولی انگار هر دو علاقه داشتیم برای درد مشترک که به قلبمون وارد شده بود عزاداری کنیم عمه نسرین اشک می ریخت و من پا به پاش گلوله گلوله گریه می شدم و اشک می شدم و آب میشدم چقدر دلم پر بود چه جوری تونسته بودم یک هفته رو دووم بیارم و عزادار عشقی نباشم که به یک شب رفت و تنهام گذاشت بعد از این که آقا سهراب تلاش کرد و ما را از هم جدا کنه عمه نسرین بیحال افتاد روی مبل و ما سعی می‌کردیم با آب قند و شربت حالش رو بهتر کنیم دست آقا سهراب رو پس زد و لیوان رو کشید کنار و رو به من پرسید _ منو میبخشی ؟ سرمو انداختم پایین و گوشه چادرم را بین انگشت هام پیچیدم و پیچیدم و پرسیدم _ شما رو چرا ببخشم ؟ دستشو گذاشت روی صورتش و عین کسی که دور از جون، جوون از دست داده باشه دوباره شروع کرد به زاری کردن و گفت _ببخشید که نتونستم ایلزاد را جوری تربیت کنم که بفهمه نباید با روح و روان تو بازی کنه؟ باز هم عمه نسرین داشت دلم رو خالی می کرد نگاهی به اطراف چرخوندم تا ایلناز بیاد و من رو امیدوار کنه به اینکه برادرش قصد بازی دادن من رو نداشته و صرفاً رفته تا به خاطر من احوال خوبی را برای خودش بخره آه که چقدر دلم برای خودم میسوخت که کارم به اینجا رسیده بود انتظارم خیلی طول نکشید و ایلناز زنگ در خونه رو به صدا درآورد آقا سهراب خیلی زود به استقبالش رفت ایلناز با دیدنم بدون این که لباس هاشو از تنش بیرون بیاره و یا بخواد دستش رو بشوره اومد سمتم کنار پام زانو زد و تند تند گفت _ من نمیدونم تا قبل از اینکه من بیام مامان تو گوشت چی خونده چه حرفایی رو زده ولی الهه یه درصدش رو هم باور نکن نذار پای اینکه مامان داره جدی میگه اون هنوز داغه و دلش به درد اومده هر چیزی که بخواد رو میگه من هنوز نتونستم با ایلزاد ارتباط برقرار کنم ولی دارم تلاش می کنم که پیداش کنم از طریق هورا و مامانش خیالت راحت باشه ایلزاد نرفته که تورو تنها بذاره مطمئنم خیلی زود میاد میفهمی که بخاطر تو این کارو کرده دستمو گرفت توی دستاشو سر انگشتام را بوسید و گفت _ باور کن بیشتر از خواهر دوست دارم اصلا دوست ندارم که تو فریب بخوری یا ناراحت باشی ولی من ایلزاد رو بیشتر از هرکسی می شناسم حتی مامانم که ادعا داره براش مادری کرده اونقدر نشناختش که بفهمه ایلزاد فقط به خاطر تو این کارو کرد تا در آرامش بیشتری باشی و البته احوال خودش بهتر باشه تا خوشبختی رو برای تو بخره عمه نسرین گریه هاش بیشتر شد رو به ایلناز گفت _جیگرم میسوزه که میدونم داری درست میگی ولی نمیتونم دلم رو قانع کنم چیکار کنم مادرم و تنها دلخوشیم تویی و برادرت دستمالی از جیبم در آوردم و صورتم رو پاک کردم بدون اینکه جوابی به حرف های ایلناز بدم راهی قسمت بالای ساختمون شدم و مستقیم رفتم توی اتاقی که ایلزاد استراحت می‌کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎