🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت739
#نویسنده_سیین_باقری
بی توجه به قدمهای تند ایلزاد و عقیله رفتم تا دم در حمام خونه ی عقیله که گوشه ای از حیاط بود
احساسم بهم میگفت مهدی بیخودی معطل کرده تو حمام و بیرون نیومده شاید میخواسته عقیله از چیزی متوجه نشه
در حمام رو کوبیدم قبل از اینکه مهدی بگه اومدم مامان جان فریاد کشیدم
_مهدی تو اومدی در عمارت پدربزرگ خان چیکار داشتی؟
شیر اب بسته شد و صدایی از مهدی بلند نشد عقیله اومد رو به روی ایلزاد پشت سر من ایستاد
_الهه خانم ..
برگشتم سمتش با گریه گفتم
_زن دایی قلبم داره پاره پاره میشه بذار خودم به نتیجه برسم
ایلزاد دستشو به طرفم دراز کرد باورم نمیشد که با چه شدتی دستمو از دستش کشیدم بیرون بهش پشت کردم
همون لحظه در حمام با تیکی باز شد و آروم روی پاشنه چرخید مهدی لباس پوشیده بود و میون حجمی از بخار تو درگاه در ایستاد و سرشو انداخته بود پایین
_عمه ملیحه زنگ زد حالش .. خوب نبود
سرشو بلند مرد محکم و با اقتدار گفت
_زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی عقیله بانو هم احوالاتش به راه نبود من اومدم بهت پیغوم برسونم
برگشتم سمت ایلزاد با فشار عصبی که روم بود بهش گفتم
_اوف به مردی که به دختری که دوستش داره شک کنه
سنگ ریزه های زیر پامو له کردم و راه رفته رو برگشتم عمارت درو که بستم همونجا سر خوردم نشستم به اشک ریختن
این زندگی سر سازش با من نداشت باید ترک میکردم هر انچه وابستگی برام به وجود میاوورد باید تمومش میکردم این ضعف و دلبستگی ها رو که باعث میشد از خودم بگذرم تا دیگران رو حتی به عشق نگهدارم
اشکامو پس زدم بلند شدم رفتم اندرونی گوشیمو از روی طاقچه برداشتم راست میگفت مهدی چندین بار زنگ زده بود
رفتم تو صفحه مخاطبینم شماره مامانو گرفتم عامر خان جواب داد
_الو بابا
چشمامو بستم تا اشک و بغضم رو پس بزنم
_سلام عامرخان خوبین مامانم چرا حالش بد شده؟
چند لحظه سکوت کرد
_اگر بیای شیراز بهتره دخترم
ترسیدم نکنه حال مامان وخیم باشه و به من چیزی نگن فورا گفتم
_اتفاق بدی افتاده؟
_بله سقط براشون بسیار خطرناک بوده
نفهمیدم چجوری قطع کردم و دوباره روانه ی خونه ی عقیله شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت739
#نویسنده_سیین_باقری
با چشم تمام اتاق رو لمس کردم بوی ایلزاد رو به مشامم فرستادم و سر پا جان شدم برای جان دادن برای صاحب این اتاق که نمیدونستم کجاست و چه میکنه
آروم آروم قدم برداشتم رفتم سمت تخت خوابش با آرامش نشستم روی پتویی که تازه مرتب شده بود و دست کشیدم روی بالشی که جای سر مردی بوده که تمام زندگی من شده بود و خبر نداشت
چقدر دلم خواب میخواست چادرمو از سرم برداشتم و آروم آروم دراز کشیدم با احتیاط سرمو گذاشتم روی بالش و با احتیاط پتوی نازک مشکی و قرمزش رو کشیدم روی تنم
پشت سر هم بوی خوب تن و عطرش رو کشیدم به مشامم انگار خودش اینجا بود دستشو پیچیده بود دور کمرم و مثل همیشه میگفت
_نبینم غمتو الهه ی ناز
چقدر دلتنگ این محبتهای ناگهانی و مردونه بودم دلم میخواست بیاد و کمکم کنه احوالم بهتر بشه
آهی کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد که با تکونای دستی که روی پهلوم قرار گرفته بود بیدار شدم
_پاشو الهه جان دیشب که هرچی صدات زدم نشنیدی و بلند نشدی پاشو یه چیزی بخور بری دانشگاه همینجوریشم کلی عقب موندی
به سختی از جا بلند شدم چشمامو ماساژ دادم و گفتم
_بیدارم دوش بگیرم میرم
همون طور که میرفت سمت در گفت
_پاشو که جون برات نمونده گفتم اقا سهراب ماشینو برات اماده کنه با ماشین خودت بری
خوشحال شدم اینجوری راحت تر بودم ممنون بودم که ایلزاد روزهای قبل از تصادفش ماشین بهم یاد داد و تو اون گیر و دار تونستم گواهینامه بگیرم
دوش گرفتم و خیلی زود رو به روی اینه قرار گرفتم تا اماده بشم و برم دستمو بردم سمت مقنعه ام تا مرتبش ناخودآگاه خیالم پرکشید سمت روزهای اولی که قرار بود بیام دانشگاه کرمانشاه
الهه ی اون روزها بشاش بود و پر نشاط ولی حالا کمی چروکیده تر و کمی بی حال تر کمی رنگ زرد تر و کمی ..
شونه هامو بالا انداختم و چادرمو برداشتم رفتم بیرون
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞