eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) فکر نمیکردم ورودم به خونه عمه نسرین مساوی بشه با شیون و زاری و گریه و اشکه زنی که سالها پسر برادرش را بزرگ کرده بود و عین بچه خودش بهش دل بسته بود فکر نمیکردم عمه نسرین با دیدنم در آغوشم بگیره و انقدر گریه کنه که حالی برای ایستادن نداشته باشه وقتی با آقا سهراب وارد خونه شدیم اولین کسی که به استقبال ما اومد عمه نسرین بود نگاهی به سرتا پام کرد و بی هیچ حرفی در آغوشم کشید و اشک ریخت مرثیه نخوند روضه نخوند حرف نزد فقط گریه کرد و اشک ریخت و نالید اقا سهراب سعی می‌کرد از من جداش کنه ولی انگار هر دو علاقه داشتیم برای درد مشترک که به قلبمون وارد شده بود عزاداری کنیم عمه نسرین اشک می ریخت و من پا به پاش گلوله گلوله گریه می شدم و اشک می شدم و آب میشدم چقدر دلم پر بود چه جوری تونسته بودم یک هفته رو دووم بیارم و عزادار عشقی نباشم که به یک شب رفت و تنهام گذاشت بعد از این که آقا سهراب تلاش کرد و ما را از هم جدا کنه عمه نسرین بیحال افتاد روی مبل و ما سعی می‌کردیم با آب قند و شربت حالش رو بهتر کنیم دست آقا سهراب رو پس زد و لیوان رو کشید کنار و رو به من پرسید _ منو میبخشی ؟ سرمو انداختم پایین و گوشه چادرم را بین انگشت هام پیچیدم و پیچیدم و پرسیدم _ شما رو چرا ببخشم ؟ دستشو گذاشت روی صورتش و عین کسی که دور از جون، جوون از دست داده باشه دوباره شروع کرد به زاری کردن و گفت _ببخشید که نتونستم ایلزاد را جوری تربیت کنم که بفهمه نباید با روح و روان تو بازی کنه؟ باز هم عمه نسرین داشت دلم رو خالی می کرد نگاهی به اطراف چرخوندم تا ایلناز بیاد و من رو امیدوار کنه به اینکه برادرش قصد بازی دادن من رو نداشته و صرفاً رفته تا به خاطر من احوال خوبی را برای خودش بخره آه که چقدر دلم برای خودم میسوخت که کارم به اینجا رسیده بود انتظارم خیلی طول نکشید و ایلناز زنگ در خونه رو به صدا درآورد آقا سهراب خیلی زود به استقبالش رفت ایلناز با دیدنم بدون این که لباس هاشو از تنش بیرون بیاره و یا بخواد دستش رو بشوره اومد سمتم کنار پام زانو زد و تند تند گفت _ من نمیدونم تا قبل از اینکه من بیام مامان تو گوشت چی خونده چه حرفایی رو زده ولی الهه یه درصدش رو هم باور نکن نذار پای اینکه مامان داره جدی میگه اون هنوز داغه و دلش به درد اومده هر چیزی که بخواد رو میگه من هنوز نتونستم با ایلزاد ارتباط برقرار کنم ولی دارم تلاش می کنم که پیداش کنم از طریق هورا و مامانش خیالت راحت باشه ایلزاد نرفته که تورو تنها بذاره مطمئنم خیلی زود میاد میفهمی که بخاطر تو این کارو کرده دستمو گرفت توی دستاشو سر انگشتام را بوسید و گفت _ باور کن بیشتر از خواهر دوست دارم اصلا دوست ندارم که تو فریب بخوری یا ناراحت باشی ولی من ایلزاد رو بیشتر از هرکسی می شناسم حتی مامانم که ادعا داره براش مادری کرده اونقدر نشناختش که بفهمه ایلزاد فقط به خاطر تو این کارو کرد تا در آرامش بیشتری باشی و البته احوال خودش بهتر باشه تا خوشبختی رو برای تو بخره عمه نسرین گریه هاش بیشتر شد رو به ایلناز گفت _جیگرم میسوزه که میدونم داری درست میگی ولی نمیتونم دلم رو قانع کنم چیکار کنم مادرم و تنها دلخوشیم تویی و برادرت دستمالی از جیبم در آوردم و صورتم رو پاک کردم بدون اینکه جوابی به حرف های ایلناز بدم راهی قسمت بالای ساختمون شدم و مستقیم رفتم توی اتاقی که ایلزاد استراحت می‌کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با چشم تمام اتاق رو لمس کردم بوی ایلزاد رو به مشامم فرستادم و سر پا جان شدم برای جان دادن برای صاحب این اتاق که نمیدونستم کجاست و چه میکنه آروم آروم قدم برداشتم رفتم سمت تخت خوابش با آرامش نشستم روی پتویی که تازه مرتب شده بود و دست کشیدم روی بالشی که جای سر مردی بوده که تمام زندگی من شده بود و خبر نداشت چقدر دلم خواب میخواست چادرمو از سرم برداشتم و آروم آروم دراز کشیدم با احتیاط سرمو گذاشتم روی بالش و با احتیاط پتوی نازک مشکی و قرمزش رو کشیدم روی تنم پشت سر هم بوی خوب تن و عطرش رو‌ کشیدم به مشامم انگار خودش اینجا بود دستشو پیچیده بود دور کمرم و مثل همیشه می‌گفت _نبینم‌ غمتو الهه ی ناز چقدر دلتنگ این محبتهای ناگهانی و مردونه بودم دلم میخواست بیاد و کمکم کنه احوالم بهتر بشه آهی کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد که با تکونای دستی که روی پهلوم قرار گرفته بود بیدار شدم _پاشو الهه جان دیشب که هرچی صدات زدم نشنیدی و بلند نشدی پاشو یه چیزی بخور بری دانشگاه همینجوریشم کلی عقب موندی به سختی از جا بلند شدم چشمامو ماساژ دادم و گفتم _بیدارم دوش بگیرم میرم همون طور که میرفت سمت در گفت _پاشو که جون برات نمونده گفتم اقا سهراب ماشینو برات اماده کنه با ماشین خودت بری خوشحال شدم اینجوری راحت تر بودم ممنون بودم که ایلزاد روزهای قبل از تصادفش ماشین بهم یاد داد و تو اون گیر و دار تونستم گواهینامه بگیرم دوش گرفتم و خیلی زود رو به روی اینه قرار گرفتم تا اماده بشم و برم دستمو بردم سمت مقنعه ام تا مرتبش ناخودآگاه خیالم پرکشید سمت روزهای اولی که قرار بود بیام دانشگاه کرمانشاه الهه ی اون روزها بشاش بود و پر نشاط ولی حالا کمی چروکیده تر و کمی بی حال تر کمی رنگ زرد تر و کمی .. شونه هامو بالا انداختم و چادرمو برداشتم رفتم بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) آقا سهراب تو در گاه در خروجی ساختمون ایستاده بود یا دیدنم گفت _صبحت بخیر دخترگلم ببین ماشینو تست کردم همه چیش اوکیه مطمینی تنها میری نمیخوای برسونمت؟ سرمو تکون دادم و کوله پشتیمو تو دستم جا به جا کردم _آره اقا سهراب ممنونم نیازی نیست شما وقت بذارید خودم میرم لبخندی زد و با دست خداحافظی کرد و رفت بیرون عمه نسرین از آشپزخونه صدا زدم _الهه بدون صبحانه نری بیا یه چیزی بخور بقدری گرسنه بودم که توان مخالفت نداشتم رفتم تو اشپزخونه کنار ایلناز نشستم و چندتا لقمه نیمرو خوردم _الهه .. نحوه ی صدا زدن ایلناز جوری بود که قلبم رو از جا‌ کند ترسیدم اتفاقی برای کسی افتاده باشه فقط نگاهش کردم سکوتش که طولانی شد عمه نسرین هم در حالیکه دستش تو هوا خشک شده بود پرسید _چیشده ایلناز جون به سرم کردی دختر نگاهم مدام بین مادر و دختر میچرخید و منتظر بودم حرفی بزنن ایلناز بی حوصله پوفی کشید و گفت _مامان من دیشب تونستم با ایلزاد ارتباط برقرار کنم عمه نسرین هیجانی شد به سمت اینکه سیل سوالهاش رو روانه کنه سمت ایلناز و سوال بپرسه ازش من چشمامو بستم و خدارو شکر کردم بابت سلامتیش و بی حرفی از پشت میز بلند شدم و بین حواسپرتی عمه نسرین از خونه خارج شدم استارت زدم و ماشینو روشن‌کردم بدون اینکه توجهم جلب اطراف باشه میروندم و فکر میکردم ایلناز تونسته بود یا ایلزاد ارتباط برقرار کنه پوزخند اول نشست روی لبهام ایلناز تونسته بود با ایلزاد حرف بزنه، پوزخند دوم نشست روی لبم ایلزاد دلش برای من تنگ نشده بود که با من ارتباط برقرار کنه و پوزخند سوم نشست روی لبم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نفهمیدم کی رسیدم جلوی در دانشگاه کنار جدول خیابون زیر درخت بید بلندی پارک کردم خیلی بی دقت و بی اندازه گیری نمیدونستم درست زدم یانه با گیجی از ماشین پیاده شدم کوله پشتیمو از صندلی عقب ماشین برداشتم و با قدمهای نامطمئن رفتم به سمت ورودی دانشکده سرم پایین بود و حالی برای توجه به اطرافم نداشتم وارد راهروی کلاسها که شدم تازه فهمیدم اصلا یادم نمیاد که امروز میتونم با چه کسی و در چه کلاسی درس داشته باشم رفتم سمت صندلی های ورودی سالن ایستادم و کوله پشتیم را گذاشتم روی یکی از صندلی های پلاستیکی و دفترچه یادداشتم رو کشیدم بیرون بین کلاسها گشتم روز سه شنبه ساعت ۹ صبح را پیدا کردم لبخند تلخی روی لبم نشست و همزمان انگار افت فشار به من وارد شد و اجبارا روی صندلی های سبز رنگ دانشکده نشستم امروز ساعت اول با ایلزاد کلاس داشتم و اصلاً حواسم نبود که نباید شرکت کنم اصلاً حواسم نبود که کلاسی برگزار نمیشه پوزخندی زدم و از جا بلند شدم و رفتم توی حیاط نیاز داشتم به هوای آزاد به سرمایی که بخوره به سر و صورتم و یادم بره که دیشب ایلزاد تونسته با خواهرش ارتباط برقرار کنه ولی احوالی از من نپرسیده تا فراموش کنم که عزیزترین مرد زندگیم حواسش به من نیست رفتم بیرون و زیر درخت پیر و قدیمی وسط حیاط بدون توجه به هوای سرد نشستم و سرم رو به آسمون گرفتم تو حال و هوای خودم بودم که بعد از چندین روز و چند هفته صدای مهدی رو شنیدم _سلام چرا اینجا نشستی؟ نگاهم رو کشیدم پایین و چند ثانیه عمیق بهش زل زدم پسری که بدون پدر و مادر بزرگ شده بود و قد کشیده بوده و به حدی از شخصیت رسیده بود که تمام خانواده بهش احترام میگذاشتن محمدمهدی شخصیت والایی داشت الحق و انصاف برازنده بود، نباید خودخواهی می کردم و از اعتراف این موضوع دست میکشیدم که محمد مهدی مردی بود که برای تمام فامیل مهربانی به خرج می‌داد و گاهی هم خودش را نادیده می گرفت تا دیگران را به احوال خوب برسونه یادم افتاد به روزهایی که سر به سر من و راضیه می‌گذاشت و سعی می‌کرد تا از حال و هوای کنکور دورمون کنه چقدر اون روزها رو قدر ندونستم که حالا چنین با حسرت ازشون یاد کنم _سلام کلاسم برگزار نشده کیف بند چرمیش رو روی شونه اش کشید و گفت _مگه نمیدونستی کلاس نداری؟ نفسمو با صدا آزاد کردم _حواسم نبود خم شد و با احتیاط نشست کنارم _دلخور بنظر میرسی، چرا نموندی پیش مامانت؟ _درس داشتم دیگه باید بالاخره این توفیق اجباری رو تموم کنم نگاهم کرد و دوباره گفت _دلخور بنظر میرسی، توفیق اجباری برای هدفی که آرزوش رو داشتی؟ برگشتم نگاهش کردم _دلخورم که دلخور بنظر میرسم لبخندی زد و گفت _درست میشه بخدا توکل کن آهی کشیدم و مسیر نگاهم رو تغییر دادم به سمت دختری که با شتاب مسیر مخالف نگاه مهدی رو طی میکرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام یک روز بی نظیر🌼 روزی دلنشین یک لبخندازته دل یک شادی بی دلیل 🌼 یک خدای همیشه همراه با هزار آرزوی زیبا تقدیـم لحظه هاتون🌼 روزی سراسرشادی و برکت را برایتان آرزومندم 🌼
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اون دختر از پشت سر هم برای من قابل شناسایی بود سلمایی که میدونستم خیلی وقته دل در گرو عشق محمد مهدی داده و چقدر منتظره که تابتونه راهی به قلبش پیدا کنه نفسم را پر صدا بیرون دادم و رو به محمد مهدی پرسیدم _چرا به اون دختر فرصت نمیدی؟ جا خورده از صراحت کلامم انگار انتظار چنین صحبتی رو نداشت انگار انتظار نداشت که به این شدت به روش بیارن که دختری منتظر شه و دل به دلی داده که هوادارش نیست ابروهاش رو تو هم کشید و جواب داد _ چرا باید بهش فرصت بدم؟ دوست نداشتم درباره اون دختر بیچاره و هیچ دختر دیگه ای جوری بشنوم که احساس کنم پسری خودش را بالاتر گرفته و قراره دختر مقابلش را آزار بده با ناراحتی گفتم _ برای این که اون دل به تو داده دل آدما که سنگ و چوب نیست که هر جوری خواستیم باهاشون برخورد کنیم، من قبول دارم اون اشتباه کرده که زودتر از تو به اعتراف افتاده درصورتیکه تو علاقه ای بهش نداری ولی وظیفه تو هست که یه جوابی بهش بدی تا دلش آروم بشه شاید تو تا آخر عمر بخوای اینجا درس بدی و این دختر تا آخر عمر اینجا درس بخونه قرار نیست همدیگر رو می بینید باعث آزار همدیگه بشید، اون دختر تو رو میبینه به یاد احساسش میوفته و تو اون دختر رو میبینی به یاد احساسش میوفتی، گناه داره که قرار باشه هر دو اذیت بشین یه تصمیمی برای این موضوع بگیر اون دختری که من دیدم جوری زیرو رو شده که هیچ زلزله ای نمیتونه برش گردونه به دختری که از اول بوده مهدی سرشو انداخت پایین و کمی سنگریزه های زیر پاش و جا به جا کرد و جواب داد _ اگه برگشت به دختری که اول بوده باید چی کار کنم؟ در دلم خدا را شکر کردم که ظاهراً مهدی هم نسبت به اون دختر بی تمایل نبود شاید اگر قضیه مهدی و این دختر جدی و علنی میشدی ایلزاد کمی بیشتر می تونست به من اعتماد کنه با هیجان جواب دادم _ اگر عشق به پاش بریزی مطمئن باش بر نمی گرده به چیزی که بوده, اگه به عشق بدی مطمئن باش چیزی میمونه که پسندیده دل تو باشه, عشق کارهای عجیبی با آدم میکنه تورو از شیراز میکشونه کرمانشاه و از کرمانشاه میکشونه به اون ور دنیا جایی که نمیدونی کجاست و نمیدونی چند ساعت از تو فاصله داره، عشق یه کارایی میکنه که آدمی توش سردرگم میمونه ولی باید مراجعه کنی به دلت اگه میتونی بهش عشق بورزی شک نکن که میتونی تا آخر عمر خوشبختش کنی و توام در کنارش خوشبخت بشی ولی اگه نمیتونی بهش عشق بورزی هرگز به این رفتارها توجه نکن و خودخواهانه برو جلو خودخواهانه به زندگیت برس خودخواهانه بهش واکنش نشون نده مهدی انگار دلش پر تر از من بود با تموم شدن حرفام نگاهم کرد و پرسید _ایلزاد بهت عشق ورزید که الان تو اینجوری آواره ای و خودش معلوم نیست کجاست؟ نتیجه عشق اگه اینجوری باشه من نمیخوام احساس کردم تمام حجم بدنم تهی شد از اکسیژن و نفس کشیدن تمام حجم بدنم خالی شده از هر چیزی که باعث میشد راه نفسم باز بشه سکوت کردم و سکوت چند ثانیه نگاهش کردم و در آخر بلند شدم کوله پشتیمو روی کولم انداختم و قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم و ازش دور شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا