🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت740
#نویسنده_سیین_باقری
در خونه ی عقیله باز بود و بوی ایلزاد هنوز هم همون حوالی میومد
بدون در زدن پریدم تو حیاط و مهدی رو صدا زدم قبل از اومدن مهدی، ایلزاد بدون کفش و دمپایی از اتاقک عقیله اومد بیرون و جلوم قد علم کرد
_چیشده؟
اشک از چشمام جاری شد دستش رو گرفتم و التماس وار گفتم
_منو برسونید شیراز مامانم حالش خوب نیست قلبم درد میکنه مامانم حالش بده
ایلزاد محکم دستم رو گرفت و سعی میکرد آرومم کنه عقیله و مهدی اومده بودن بیرون و عقیله خودش رو رسوند به ایلزاد و آروم گفت
_بهتره برید شیراز اینجوری دلش آروم نمیگیره
ایلزاد دوباره نگاهم کرد و گفت
_بریم؟
نگران بودم ممکن بود ایلزاد نتونه این راه طولانی رو رانندگی کنه خواستم مخالفت کنم ولی انگار از چشمام خونده بود چه شکی به دلم افتاده
_با هواپیما میریم
سرمو تکون دادم و پشت کردم بهشون رفتم سمت عمارت کیف و چادرمو برداشتم برگشتم تو کوچه
ایلزاد تو ماشین نشسته بود چشم انتظار اومدنم
سوار ماشین شدم و دوباره گوشیمو از کیفم در اووردم زنگ زدم عامر خان؛ جواب نداد دلم داشت از حلقم در می اومد
خداروشکر میکردم که حداقل ازم سوال نمیپرسید
خیلی زود رسیدیم کرمانشاه و فرودگاه و با هماهنگی ایلزاد و آقا سهراب وارد هواپیمایی شدیم و رفتیم سمت شیراز
بدون اینکه لحظه ای چشم بر هم بگذارم نگاهم به آسمان بود که هر چه زودتر برسیم به مقصد
ایلزاد هم همونطور مسخ و بی حرف نگاهم میکرد و گاهی هم نگاهش رنگ ترحم به خود میگرفت
وقتی رسیدیم شیراز که تقریبا هوا رو به تاریکی رفته بود ایلزاد برای رد شدن از خیابان دستم رو گرفت وقتی نگاهش کردم تا علت رو بفهمم اخم کرد و گفت
_باید مراقبت باشم حواست به جا نیست
دوباره گوشیمو در آووردم زنگ زدم به عامر خان این بار جواب داد و گفت رفتن فلان بیمارستان
چقدر دلم میسوخت برای مادرم که به این سن باید درگیر باشه سقط جنین
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت740
#نویسنده_سیین_باقری
آقا سهراب تو در گاه در خروجی ساختمون ایستاده بود یا دیدنم گفت
_صبحت بخیر دخترگلم ببین ماشینو تست کردم همه چیش اوکیه مطمینی تنها میری نمیخوای برسونمت؟
سرمو تکون دادم و کوله پشتیمو تو دستم جا به جا کردم
_آره اقا سهراب ممنونم نیازی نیست شما وقت بذارید خودم میرم
لبخندی زد و با دست خداحافظی کرد و رفت بیرون عمه نسرین از آشپزخونه صدا زدم
_الهه بدون صبحانه نری بیا یه چیزی بخور
بقدری گرسنه بودم که توان مخالفت نداشتم رفتم تو اشپزخونه کنار ایلناز نشستم و چندتا لقمه نیمرو خوردم
_الهه ..
نحوه ی صدا زدن ایلناز جوری بود که قلبم رو از جا کند ترسیدم اتفاقی برای کسی افتاده باشه فقط نگاهش کردم سکوتش که طولانی شد عمه نسرین هم در حالیکه دستش تو هوا خشک شده بود پرسید
_چیشده ایلناز جون به سرم کردی دختر
نگاهم مدام بین مادر و دختر میچرخید و منتظر بودم حرفی بزنن
ایلناز بی حوصله پوفی کشید و گفت
_مامان من دیشب تونستم با ایلزاد ارتباط برقرار کنم
عمه نسرین هیجانی شد به سمت اینکه سیل سوالهاش رو روانه کنه سمت ایلناز و سوال بپرسه ازش
من چشمامو بستم و خدارو شکر کردم بابت سلامتیش و بی حرفی از پشت میز بلند شدم و بین حواسپرتی عمه نسرین از خونه خارج شدم
استارت زدم و ماشینو روشنکردم بدون اینکه توجهم جلب اطراف باشه میروندم و فکر میکردم
ایلناز تونسته بود یا ایلزاد ارتباط برقرار کنه پوزخند اول نشست روی لبهام
ایلناز تونسته بود با ایلزاد حرف بزنه، پوزخند دوم نشست روی لبم
ایلزاد دلش برای من تنگ نشده بود که با من ارتباط برقرار کنه و پوزخند سوم نشست روی لبم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞