غصه های دنیا کوچک نمی شود
تو باید بزرگ شوی...!
#نگار_خانه
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت730
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی رسیدم به خونه بدون اینکه به عامر خان که توی هال نشسته بود توجه کنم یا به ایلزاد که پشت سرم میومد و مطمئن بودم متوجه ناراحتی من شده، وارد اتاق مامان شدم
همچنان خواب بود و چشماش بسته، رفتم کنارش نشستم و دستش رو گرفتم با حرکت در چشماشو باز کرد و نگاهم کرد خیلی ضعف داشت و بی حال بود دلم میسوخت که اینجوری میدیدمش لبخندی زدم و گفتم
_مامان جونم حالش خوبه؟
بدون اینکه ذرهای بهم لبخند بزنه جواب داد
_بهترم
پشت انگشتاش رو بوسیدم گفتم
_ تا نیم ساعت دیگه یه سوپ خوشمزه براتون درست می کنم میارم رفته بودم نماز ببخشید اگه بهتون سر نزدم
سرشو تکون داد و گفت
_عیبی نداره فقط یه چیزی بخورم که حالم داره بد میشه
از جا بلند شدم و چادرم رو در آوردم رفتم تو حال عامرخان و ایلزاد مشغول صحبت کردن بودند
باز هم بهشون توجهی کردم و رفتم وسایل سوپ رو بیرون آوردم و بار گذاشتم وقتی اومدم بیرون عامر خان صدام زد سرمو تکون دادم و پرسیدم
_بفرمایید
لبخندی زد و به کنار خودش اشاره کرد و گفت
_بیا بشین بابا جان الان یک ساعت داری دور خودت میچرخی ما نباید یه دل سیر تو رو ببینیم
لبخندی زدم و شالم رو جمع و جور کردم و کنارش نشستم
_ببخشید باید برای مامان ناهار درست میکردم بفرمایید من در خدمتم
سری تکون داد و گفت
_خدمت از ماست خانم میدونی چند وقته تورو ندیدیم و دلتنگ شدیم؟
لبخند تلخی زدم و جواب دادم
_ کسی دوست نداشت الهه رو ببینه وگرنه من که هر جا که اراده کنید هستم
نیم نگاهی به سمت ایلزاد انداختم که سرشو انداخته بود پایین و متفکر داشت گلهای قالی را نگاه می کرد مطمئن بودم حالش رو به راه نیست که منتظر فرصتیه تا تنهایی با همدیگه صحبت کنیم
رو به عامرخان گفتم
_ من ناهار برای همه درست نکردم و نمی خواین بهمون ناهار بدید؟
با لبخند از جا بلند شد و گفت
_ چرا الان میرم سفارش میگیرم
نقشه امموفقیت آمیز بود تونستم عامر خان را به بیرون از خونه هدایت کنم
ایلزاد اگر حرف نمیزد مسلماً روی دلش سنگینی می کرد و معلوم نبود چه جوری بخواد حالش رو خوب کنه و یا عصبانیتش رو خالی کنه
می ترسیدم که مامان ببینه و باز هم باعث بشه من از ایلزاد دور بشم، هر چند که ایلزاد مکررا ثابت کرده بود که نمیتونه من را آزار نده
با رفتن عامرخان همونطور که حدس زده بودم خیلی زود اومد کنارم نشست و دستم رو بین دستاش گرفت و گفت
_ ناراحت شدی!
اصلاً سوالی نبود و کاملاً خبری این دو تا کلمه رو بیان کرد انگار خودش هم فهمیده بود که الهه این روزها خیلی عاقل تر از الهه ی یک ماه پیش که هر چیزی بهش میگفتن لبخند می زد و به روی خودش نمی آورد
نگاهمو دوختم به چشماش و گفتم
_ برای ناراحت نشدن من حاضری چیکار کنی؟
با خشم دستی به صورتش کشید و گفت
_نمیدونم بعضی وقت ها عصبانی شدنم ناراحت کردن تو دست خودم نیست نمیدونم دارم چیکار می کنم
انگشت اشاره اش رو کشید گوشه چشم و با مظلومیت گفت
_ دارم آزارت میدم خودم میدونم و از این وضعیت خسته شدم نمیدونم باید چیکار کنم نمیخوام به این فکر کنم که منی که یک عمر درس روانشناسی خوندم الان بخوام به روانشناس مراجعه کنم
از سر جاش بلند شد و کلافه گفت
_الهه من میرم کرمانشاه تو یه مدت پیش مامانت بمون هر موقع حالش بهتر شد خبرم کن بیام دنبالت می خوام یه مدت آسوده باشی حالت خوب باشه شاید تا اون موقع من هم درست شدم، منم بهتر شدم
اشک داشت میومد توی چشمام جمع بشه ولی فکر می کردم این جدایی برای من و ایلزاد لازم باشه تا بیش از پیش قدر همدیگرو بدونیم
میدونستم عمیقاً دوستش دارم و عمیقاً دوستم داره از این جدایی نباید بترسیم
لبخندی زدم و از جا بلند شدم و گفتم
_ اگه فکر می کنی این موضوع به احوالت کمک میکنه من مشکلی ندارم
احساس کردم کمی جا خورد و سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه گوشیش و از روی میز برداشت و گفت
_میرم قبل از اینکه عامر خان بیاد و بخوام توضیح بدم مشکلی نیست؟
رفتم نزدیکش ایستادم و دستش رو گرفتم توی دستم و گفتم
_نه هر جور تو راحت باشی
صدای ضربان قلبش رو حتی از روبه رو هم می شنیدم بدون اینکه سرمو بزارم روی سینش و از عمق جانم بهش گوش بدم
نمیدونم چرا لحظه ی آخر دلم خواست دستاشو بیارم بالا و پشت انگشتاش رو ببوسم این حرکت را آنقدر ناگهانی انجام دادم که خودش هم جا خورد خداحافظی کرد و خیلی زود خودش رو از هال انداخت بیرون و رفت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت731
#نویسنده_سیین_باقری
با رفتن ایلزاد انگار دلم ناگهانی گرفت
انگار پشیمون شدم از اینکه بهش اجازه دادم بره به قدری وابسته شده بودم به حضورش به بودنش به دلگرمی هاش که حتی می تونستم با بداخلاقی هاشم کنار بیام
نمیدونم چه جوری و با چه دل و جراتی قبول کردم هرچند که میدونستم این دوری برای هردومون نیاز هست
از همین الان که رفته بود دلم براش تنگ شده بود دوست داشتم کنارش بشینم و ساعت ها به صورتش نگاه کنم
کنارش بشینم و ساعت ها به این فکر کنم که تنها مردی بود که تونست من رو نجات بده احوالم رو بهتر کنه
آهی کشیدم و رفتم تو آشپزخونه بشقابی سوپ برای مامان ملیحه کنار گذاشتم با لیوان آبی بردم تو اتاقش
انگار منتظرم بود روی تخت نشسته بود و چشم انتظار به در وقتی وارد شدم بدون مقدمه پرسید
_ ایلزاد رفت؟
سرمو تکون دادم و جواب دادم
_ بله رفت یه مدت من کنار شما باشم
اخم کرد و گفت
_مگه تو درس و دانشگاه نداشتی؟
لبخند زدم به صورت ماهش و گفتم
_ دارم ولی شما مهمترین
آهی کشید و جواب داد
_ هر دوره خواستی درس بخونی یه چیزی مانع شد تو الان باید ترم ۳ باشی ولی همچنان موندی تو درس هایی از ترم دو پاس نکردی از ترم یک باز نکردی، هم تقصیر منه هم تقصیر هر کسی که تورو با خودخواهی کنار خودش نگه داشته
می دونستم منظورش به ایلزاده مادر مرده است
لبخندی زدم و نشستم کنارش قاشق سوپ رو بردم سمت دهانش هرچند که مخالفت کرد و قاشق را از دستم گرفت ولی با خوشرویی گفتم
_مامان ایلزاد تنها مردی که میتونه منو خوشبخت کنار خودش نگه داره
مشغول خوردن سوپ شد بعد از چند دقیقه گفت
_چه جوری به این نتیجه رسیدی که پسر ناصر میتونه تو را خوشبخت کنه؟
شونه ای بالا انداختم و جلوی پاش کنار تخت زانوهامو بغل گرفتم و گفتم
_پسر ناصر پسر عموی منه مامان باباش هرجوری بوده تفاوتی با بابای من نداره مهم خودشه که من می دونم میتونه اونی باشه که من می خوام
قاشقو انداخت توی سینی و گفت
_ اونی که تو میخواستی همچین پسری بود کسی که نه دین و ایمون سرش میشه و نه بار اولشه که با یک دختر حرف میزنه نه اونقدری حرمت نگهدار هست که جواب بزرگترش رو نده
لبخندی زدم و رفتار ایلزاد را به یاد خودم آوردم پسری که در برابر بزرگتر کاملا مطیع بود و اگر هم مخالفتی داشته حرمت نگه دار بود سکوت می کرد ولی بی حرمتی نه
لبخند زدم و ایلزاد را به یاد آوردم که خدا و پیغمبرش مرام و معرفتش بود وفایی بود که در رفتارش دیده میشد
ایلزاد با تمام کاستی هاش تکمیل ترین آدمی بود که من دوستش داشتم نگاهم رو برگردوندم سمت چشمای مامان و جواب دادم
_اگه قرار بود اونم مثل من باشه که زندگیمون شیرین نمیشد باید متفاوت باشه که بتونیم در کنار هم به تکامل برسیم شبیه هم بشیم مگه نه مامان جون
اخمی کرد و جواب داد
_مغز تو را شست و شو داده این پسره
وگرنه لیاقت تو یکی مثل ...
قبل از اینکه همون واژه معروف شیر پسر برادرم رو بگه عامرخان تقه ای به در زد و گفت
_چی میگین شما مادر و دختری نکنه برای من نقشههای شومی کشیدین
مامان که اصلا حوصله این حرفا رو نداشت سینی رو گذاشت روی پام و گفت
_می خوام استراحت کنم دوتاتون برید بیرون
عامر خان با لبخند نگاهم کرد و با چشمکی اشاره کرد که بلند شم و دنبالش برم بیرون
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت732
#نویسنده_سیین_باقری
چند روزی میشد که ساکن شیراز شده بودم توی این چند روز هیچ خبری از ایلزاد نشده بود
هر بار که دستم می رفت به سمت تلفن تا براش زنگ بزنم با خودم می گفتم بهتره که اجازه بدم توی خلوت خودش با خودش فکر کنه
هیچ وقت دوست ندارم مرد با اقتداری مثل ایلزاد به خاطر بیماریش احساس ضعف کنه در مقابل من
اون باید همیشه تو اوج قدرت و غرور بمونه تا بتونه مردونه رفتار کنه و تکیه گاه محکمی برای من باشه
با فکر کردن به اینکه بعد از چند مدت ممکنه حالش خوب بشه و دوباره در کنار هم بخندیم و زندگی کنیم حالم بهتر میشد و باعث میشد این روزها رو توی غربت حتی کنار مادرم دووم بیارم
مامان ملیحه هم حالش کم کم رو به بهبود بود و می تونست از سر جاش بلند بشه و کارهاش خودش انجام بده هرچند که یک مدت ازش دور مونده بودم ولی این در کنارش بودن هم احساس خوبی بهم میداد
توی اتاق نشسته بودم و طبق معمول داشتم عکسهای ایلزاد رو نگاه میکردم از روزهایی که ازش بدم میومد تا روزهایی که روی تخت بیمارستان بود تا همین چند مدت پیش که بهترین روزها رو باهاش گذرونده بودم
بی هوا در اتاق باز شد و مامان ملیحه با سرعتی که این روزا کمتر ازش دیده بودیم وارد اتاق شد و نشست کنارم
گوشیمو گذاشتم کنار و با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم
_ چه اتفاقی افتاده مامان چرا پریشونی؟
سرشو انداخت پایین و دستاشو تو هم پیچید و گفت
_احسان بعد از چند روز بالاخره بهم زنگ زده
لبخند تلخی زدم و گفتم
_ به به شازده پسر خوبه که مامان پس چرا ناراحتی
مستقیم نگاهی به صورتم انداخت و گفت
_ خبر خوبی بهم نداد یعنی برای من خوبه ولی ممکنه تورو ناراحت کنه
ذهنم رفت سمت ایلزاد، مامان فقط میتونست از ناراحتی ایلزاد خوشحال باشه و من در مقابل ناراحت باشم
با ترس و هراس دستشو توی دست گرفتم و منتظر موندم تا برام بگه چه اتفاقی افتاده سرمو خم کردم و پرسیدم
_مامان برای ایلزاد اتفاقی افتاده؟
انگار حدسم درست بود سرشو آروم آروم تکون داد و گفت
_ احسان زنگ زده بود همین را بگه
توی دلم نالیدم یا قمر بنی هاشم
دوباره نگاهی به مامان انداختم و گفتم
_چی بگه؟ احسان زنگ زد چی بگه؟
با تاسف نگاهم کرد و گفت
_ متاسفم ولی ظاهراً ایلزاد همراه با عمو ناصرت رفتن آلمان نمیدونم چرا ولی ظاهرا تصمیم گرفته یه مدت از ایران دور باشه همه کاراشم تو این دو سه روزی که از تو دور بوده انجام داده
مامان پوزخندی زد و از سر جاش بلند شد و من مات موندم به حرفهایی که هرگز باورم نمیشد
هرگز باورم نمیشد ایلزاد بدون خبر منو تنها گذاشته باشه و رفته باشه بدون اینکه به من بگه داره میره بدون اینکه من را در جریان بذاره یا بدون اینکه من رو توی آدم حساب کنه
ایلزاد بی رحمانه رفته بود و من هر چقدر زنگ زدم روی گوشیش به جز صدای زنی که می گفت این گوشی چند روزه که خاموشه هیچ صدایی به گوشم نمی رسید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت733
#نویسنده_سیین_باقری
باورم نمیشد خبری که شنیده بودم راست باشه باید از زبان اشخاص دیگری هم میشنیدم تا باورم بشه که ایلزاد این چنین بی رحمانه رفته و با من خداحافظی نکرده
گوشیمو برداشتم تند تند شماره عمه نسرین رو گرفتم همون بار اول جواب داد و گفت
_ دورت بگردم عمه
انگار میدونست می خوام چی بپرسم انگار فهمیده بود چقدر حالم بده و انگار خبری که شنیده بودم درست بود
همونجا کنار تخت نشستم و دستم رو گرفتم به سرم تند تند نفس می کشیدم و نمی دونستم از عمه نسرین چی بپرسم
زودتر از اینکه بخواد حرفی بزنه صدای گریه اش بلند شد و با ناله گفت
_درست شنیدی عمه ایلزاد هم رفت با عموت رفت جوری رفت که نه من باورم نمیشه و نه هر کسی که می شنوه
بمیرم برای دلت که بی خبر بوده بمیرم برای نگاه معصومانه ات که بی خبر بوده
شرمنده روی ماهت شدم عمه
شرمنده نگاه یتیمت شدم عمه نمیدونم باید چیکار کنم که فراموش کنی ایلزاد چه جوری با سنگدلی گذاشت و رفت
انگار همه این حرفها را بلند زده بود که ایلناز هم شنیده بود و از پشت خط صداش میومد که میگفت
_چی میگی مامان ایلزاد کجا با سنگدلی رفت چرا یه چیزی میگی که دل اون بچه رو بسوزونی
انگار که ایلناز اومد نزدیک تر و گوشی رو از دست عمه نسرین برداشت و بدون سلام علیک و احوالپرسی گفت
_ الهه مامان الان حالش خوب نیست اینارو میگه باور کن ایلزاد خیلی حالش بد بود برای اولین بار اشک رو توی چشماش دیدم
حالش بد بود که داره بی خبر از تو میره
حالش بد بود که میخواد از تو جدا بشه ولی فکر میکرد اینجوری میتونه به تو کمک کنه تورو خدا یه لحظه فکر نکن اون تو رو تنها گذاشته
اون اگه رفته صرفاً برای این بوده که حالش بهتر بشه و برگرده پیش تو
اگه الان گوشیش خاموشه و جواب کسی رو نمیده از شرمندگیشه
اگه بهتون نگفت از شرمندگی اش بوده و گرنه هیچ دلیل دیگه ای نداشت تا به خاطرش تورو آزار بده
اون رفته خودش رو پیدا کنه همین دو سه روزی که از تو دور بود هم چند بار قصد کرد دوباره برگرده شیراز و بیاد دنبالت خیلی سعی کرد جلوی خودش رو بگیره ولی دید با این جا موندن ممکنه دوباره بیاد و تو رو اذیت کنه رفت
لحظه آخری با پیشنهاد عمو ناصر رفت
عمو ناصر هم حال چندان خوبی نداشت که از تو خداحافظی نکرد
خیالت راحت باشه هیچکس قرار نیست رو اذیت کنه رفتن ایلزاد به معنی فراموش کردن تو نیست
بلکه رفت تا خودش رو پیدا کنه تا بتونه تو رو خوشبخت کنه
تورو خدا لحظه ای ناراحتی به دلت راه نده اصلا بلند شو بیا اینجا چرا انقدر موندی شیراز مگه تو درس و مشق نداری
وقتی به خودم اومدم که صورتم خیس از اشک شده بود و خودم حواسم نبود
ایلناز میگفت ایلزاد موقع رفتن چشماش اشکی بوده
میدونستم ایلزاد مردِ فراموش کردن نیست مرد نامردی کردن نیست ایلزاد به قدری با معرفت و با مرام بود که نمیتونست مورچه ای را بیازارد چه برسه به من که میدونستم چقدر براش عزیزم
فقط ای کاش زودتر جوری می شد که گوشیش رو جواب میداد تا حداقل صداش رو بشنوم و این دل لعنتی را قانع کنم که هنوزم به فکر منه هنوزم میتونه اونی باشه که میتونم بهش تکیه کنم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت734
#نویسنده_سیین_باقری
دل و دماغی برای بیرون رفتن از اتاق نداشتم نشسته بودم پای گوشی و دخیل بسته بودم به آهنگ زنگی که مختص بود به شمارهی ایلزاد
هر لحظه منتظر بودم تا زنگ بزنه و دلیل کارش رو برام توضیح بده اصلا دلیل نمی خوام فقط منو از این دلتنگی دربیاره
هر لحظه منتظر بودم تا زنگ بزنه و بگه نتونسته طاقت بیاره و برگشته
یه دلم میگفت الان زنگ میزنه و یه دلم میگفت اون حواسش به تو نیست و داره خودش رو آروم میکنه
یادم میومد که ایلناز گفته بود موقع رفتن چشماش اشکی بود خوب چشماش اشکی باشه قرار نیست که تا ابد همونجوری بمونه
موهامو گرفته بودم و دور انگشتم می پیچوندم و با خودم فکر میکردم که چرا کاری کرد که انگشت نما بشم چرا کاری کرد که خوشحالی دیگران را ببینم چرا پوزخند مامان را برای من خرید
انقدر این چرا ها را برای خودم تکرار کردم که به گریه افتادم
دستمو گذاشتم روی صورتم و بلندبلند اشک ریختم
چند ثانیه بعد دستگیره در بالا و پایین شد و عامرخان با ترس خودش را انداخت داخل اتاق
سرم رو آوردم بالا و برای اولین بار قصد کردم درد دل کنم براش
لبامو از هم باز کردم و گفتم
_ دلتنگم
عامر خان که انگار درماندگی را از نگاهم خونده بود و میدونست چقدر حالم بده اومد نشست کنارم دستاشو گرفت روی زانوش و گفت
_ بگو برات چیکار کنم
گوشیمو بردم بالا و با لب هایی که از شدت بغض و گریه می لرزید گفتم
_ ارتباط برقرار کنید بین من و ایلزاد
گوشی رو از دستم گرفت گذاشت زمین و گفت
_گوشیش خاموشه اصلا نمیدونم باید با چه شماره ای باهاش تماس بگیرم باور کن من چند بار پیگیری کردم ولی نمیدونم باید چیکار کنم کسی به من جواب نمیده
حتی از عمو ناصرت هم خبری نیست انگار دوست نداشتن کسی از جاشون باخبر بشه کسی حالشونو بپرسه یه جوری رفتن که هیچ ردی پشت سرشون نذاشتن
خودم همه ی اینا رو بهتر از عمرخان میدونستم میدونستم چقدر دلتنگ اینمکه کسی از جنس ایلزاد بهم توجه کنه حالا که نبود نمیدونستم این توجه را از کی گدایی کنم
چقدر دلم تنگ شده بود برای این که باز هم زنگ بزنه و همون اول کلام بگه الهه نازم کجاست
چقدر ما آدما دیر میفهمیم که از دست دادن چقدر سخته ولی باز هم با یه دندگی و لجبازی حاضر به از دست دادن همدیگه هستیم
حالم دست خودم نبود از جا بلند شدم و چند قدم وسط اتاق زدم عامر خان هم همزمان با من بلند شد
جوری که بخواد آرومم کنه با صدای پر از آرامشی گفت اینجوری خودتو نابود می کنی یا کمی صبر کن
_ بالاخره متوجه میشیم کجا هست نمیتونه به خانوادش زنگ نزنه
برگشتم سمتش و با حال بدی پرسیدم
_ خانواده؟ من از خانوادش نزدیکتر نبودم؟
نمیدونم مامان کجا وایساده بود که صدامون رو شنیده بود با تموم شدن این جمله ام اومد تو اتاق و گفت
_ نه تو خانوادش نبودی خانوادهاش نیستی و نخواهی بود پسر ناصر برای تو شوهر نمیشه همون بهتر که رفته
از این کارش میشه فهمید که برای تو شوهر نمیشه
وقتی خانواده خودش در جریان بودن و تو رو آدم حساب نکرده و بهت نگفته چرا انتظار داری تو را بیشتر از بقیه محق بدونه
بفهم الهه بفهم که اون هیچ تمایلی به سمت تو نداره همین که رفته یعنی رابطه رو قیچی کرده
از کجا میدونی که صیغه را باطل نکرده باشه
سرمو انداختم پایین و یک لحظه فکر کردم شاید واقعا اینجا صیغه بین من و خودش رو فسخ کرده باشه و من حالا هیچ نشونی از خانواده اون پسر، بودن رو نداشته باشم
آخ که چقدر زبون مامان تلخ بود توی این موقعیت تلخ که عمق جانم رو سوزونده بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت735
#نویسنده_سیین_باقری
همونطور مسخ و پریشون ایستاده بودم وسط اتاق و مامان رو نگاه می کردم
مامان هم که انگار تازه درد دلش شروع شده بود یا زخم های کهنه اش سر باز کرده بود
همچنان می گفت و می گفت بدون توجه به این که دخترش داره نفسش بند میاد و ممکنه از این بیچارگی سکته کنه
عامرخان رفت رو به روی مامان ایستاد و دستش رو گرفت و گفت
_ملیحه جان چی میگی با خودت چرا تن و بدن این بچه را میلرزونی؟
مامان بی توجه به حرف تذکر گونه ی عامرخان ادامه داد
_تو چی میفهمی عامر توکه تو دست و پای این قوم بزرگ نشدی ذلیل نشدی که بفهمی من چی کشیدم تا به اینجا رسیدم
مامان انگشت اشاره اش رو زد گوشه شقیقه سمت راست اش و گفت
_من روانی شدم سر این که با این خانواده دائم سر و کله میزدم
نادر منو دیوونه کرد نادر منو خار و خفیف کرد نادر و جمشید جوونی منو گرفتن
دلم نمیاد دخترم تو موقعیتی قرار بگیره که جوونیش به باد فنا بره
هر چند که همین الان هم چیزی از نشاط الهه باقی نمونده
بفهم عامر وقتی من برای بچم دارم جلز و ولز می زنم مرض ندارم که بخوام از کسی که دوسش داره دورش کنم
این عشقی که الهه تو سرش داره عشق نیست میترسم از روزی که مثل من درمونده و پشیمون باشه از زندگی با دوتا بچه ندونه چیکار کنه
هرچند که من از اولم ناراضی بودم
عامرخان سرش را از روی تاسف تکون داد و گفت
_ایلزاد تومنی صد تومن با نادر فرق داره چرا داری با نادر مقایسه می کنی ملیحه
مامان ملیحه انتظار مخالفت عامرخان رو نداشت با بهت جواب داد
_ یعنی میگی من نمیفهمم عامر بین عمو و برادرزاده چه فرقی می تونه وجود داشته باشه بین پسر ناصر و خود ناصر چه فرقی می تونه وجود داشته باشه
چرا درک نمی کنی که من سالیان دراز از عمرم و سوزوندم توی خونه ای که هیچ ارزش و احترامی برای من قائل نبودند
فقط تو سری خوردم و کلفتی کردم و تحمل کردم
قمار بازی مردی که از دار دنیا هیچی نفهمید و رفت بفهم عامر که جیگرم سوخته و دوست ندارم بچم به این سرنوشت دچار بشه
نمیخوام الهه ذلیل باشه و من مثل مامان مهری دق کنم از آینده تاریکی که برای بچه هام ساختم
حرفای مامان ملیحه غیر مستقیم داشت روی دلم تاثیر میذاشت و انگار آبی شده بود به آتش قلبم
شکاک شده بودم منفی شده بودم احساس می کردم مامان داره درست میگه و ایلزاد مرد ای بود که من را واقعا نخواسته باشه
میترسیدم از عاقبت شومی که مامان دربارش صحبت میکرد
میترسیدم از روزی که من هم پشیمون برگردم خونه پدرم و دیگه جایگاهی نداشته باشم
چرا ترس به دلم افتاده بود یعنی دلیل این ترس و دلهره و دل آشوبه خود ایلزاد نبود ؟
که این چنین بی رحمانه رفته بود و من رو توی این برزخ جهنمی ول کرده بود
از روزی که بخوام پشیمون باشم و مثل مامان ملیحه بنالم به انی زانوهام سست شده کف اتاق افتادم عامر خان خودش رو بهم رسوند تا بلندم کنه دستامو بردم بالا و گفتم
_ خوبم
نگاهم کرد و پرسید
_حرفای مامانت روت اثر گذاشت ؟
دوباره مامان ملیحه اومد سمت عامرخان و گفت
_عامر چرا منو یه جوری جلوه میدی که انگار اشتباه می کنم وقتی خودت هم میدونی اون پسر گزینه خوبی برای مسئولیت قبول کردن نیست
عامر خان این بار صداش رو برد بالا و گفت
_ د عزیز دلم داری اشتباه می کنی الان همه چی رو با هم قاطی کردی ایلزاد پسری نیست که تو دربارش اینجوری حرف بزنی من بارها باهاش صحبت کردم به پای میز محاکمه کشیدمش بارها امتحان پس داده برای من، چرا فکر می کنی من نشستم و سکوت کردم تا الهه رو دو دستی صیغه کنه و ببره چرا نمیفهمی الان ناراحتی نباید ذهن این بچه رو خراب کنی
ولی ذهن من خراب شده بود درست کردنش جز به دست خود ایلزاد اتفاق نمیافتاد ای کاش هر چه زودتر با من ارتباط برقرار میکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞