eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نفهمیدم کی رسیدم جلوی در دانشگاه کنار جدول خیابون زیر درخت بید بلندی پارک کردم خیلی بی دقت و بی اندازه گیری نمیدونستم درست زدم یانه با گیجی از ماشین پیاده شدم کوله پشتیمو از صندلی عقب ماشین برداشتم و با قدمهای نامطمئن رفتم به سمت ورودی دانشکده سرم پایین بود و حالی برای توجه به اطرافم نداشتم وارد راهروی کلاسها که شدم تازه فهمیدم اصلا یادم نمیاد که امروز میتونم با چه کسی و در چه کلاسی درس داشته باشم رفتم سمت صندلی های ورودی سالن ایستادم و کوله پشتیم را گذاشتم روی یکی از صندلی های پلاستیکی و دفترچه یادداشتم رو کشیدم بیرون بین کلاسها گشتم روز سه شنبه ساعت ۹ صبح را پیدا کردم لبخند تلخی روی لبم نشست و همزمان انگار افت فشار به من وارد شد و اجبارا روی صندلی های سبز رنگ دانشکده نشستم امروز ساعت اول با ایلزاد کلاس داشتم و اصلاً حواسم نبود که نباید شرکت کنم اصلاً حواسم نبود که کلاسی برگزار نمیشه پوزخندی زدم و از جا بلند شدم و رفتم توی حیاط نیاز داشتم به هوای آزاد به سرمایی که بخوره به سر و صورتم و یادم بره که دیشب ایلزاد تونسته با خواهرش ارتباط برقرار کنه ولی احوالی از من نپرسیده تا فراموش کنم که عزیزترین مرد زندگیم حواسش به من نیست رفتم بیرون و زیر درخت پیر و قدیمی وسط حیاط بدون توجه به هوای سرد نشستم و سرم رو به آسمون گرفتم تو حال و هوای خودم بودم که بعد از چندین روز و چند هفته صدای مهدی رو شنیدم _سلام چرا اینجا نشستی؟ نگاهم رو کشیدم پایین و چند ثانیه عمیق بهش زل زدم پسری که بدون پدر و مادر بزرگ شده بود و قد کشیده بوده و به حدی از شخصیت رسیده بود که تمام خانواده بهش احترام میگذاشتن محمدمهدی شخصیت والایی داشت الحق و انصاف برازنده بود، نباید خودخواهی می کردم و از اعتراف این موضوع دست میکشیدم که محمد مهدی مردی بود که برای تمام فامیل مهربانی به خرج می‌داد و گاهی هم خودش را نادیده می گرفت تا دیگران را به احوال خوب برسونه یادم افتاد به روزهایی که سر به سر من و راضیه می‌گذاشت و سعی می‌کرد تا از حال و هوای کنکور دورمون کنه چقدر اون روزها رو قدر ندونستم که حالا چنین با حسرت ازشون یاد کنم _سلام کلاسم برگزار نشده کیف بند چرمیش رو روی شونه اش کشید و گفت _مگه نمیدونستی کلاس نداری؟ نفسمو با صدا آزاد کردم _حواسم نبود خم شد و با احتیاط نشست کنارم _دلخور بنظر میرسی، چرا نموندی پیش مامانت؟ _درس داشتم دیگه باید بالاخره این توفیق اجباری رو تموم کنم نگاهم کرد و دوباره گفت _دلخور بنظر میرسی، توفیق اجباری برای هدفی که آرزوش رو داشتی؟ برگشتم نگاهش کردم _دلخورم که دلخور بنظر میرسم لبخندی زد و گفت _درست میشه بخدا توکل کن آهی کشیدم و مسیر نگاهم رو تغییر دادم به سمت دختری که با شتاب مسیر مخالف نگاه مهدی رو طی میکرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام یک روز بی نظیر🌼 روزی دلنشین یک لبخندازته دل یک شادی بی دلیل 🌼 یک خدای همیشه همراه با هزار آرزوی زیبا تقدیـم لحظه هاتون🌼 روزی سراسرشادی و برکت را برایتان آرزومندم 🌼
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اون دختر از پشت سر هم برای من قابل شناسایی بود سلمایی که میدونستم خیلی وقته دل در گرو عشق محمد مهدی داده و چقدر منتظره که تابتونه راهی به قلبش پیدا کنه نفسم را پر صدا بیرون دادم و رو به محمد مهدی پرسیدم _چرا به اون دختر فرصت نمیدی؟ جا خورده از صراحت کلامم انگار انتظار چنین صحبتی رو نداشت انگار انتظار نداشت که به این شدت به روش بیارن که دختری منتظر شه و دل به دلی داده که هوادارش نیست ابروهاش رو تو هم کشید و جواب داد _ چرا باید بهش فرصت بدم؟ دوست نداشتم درباره اون دختر بیچاره و هیچ دختر دیگه ای جوری بشنوم که احساس کنم پسری خودش را بالاتر گرفته و قراره دختر مقابلش را آزار بده با ناراحتی گفتم _ برای این که اون دل به تو داده دل آدما که سنگ و چوب نیست که هر جوری خواستیم باهاشون برخورد کنیم، من قبول دارم اون اشتباه کرده که زودتر از تو به اعتراف افتاده درصورتیکه تو علاقه ای بهش نداری ولی وظیفه تو هست که یه جوابی بهش بدی تا دلش آروم بشه شاید تو تا آخر عمر بخوای اینجا درس بدی و این دختر تا آخر عمر اینجا درس بخونه قرار نیست همدیگر رو می بینید باعث آزار همدیگه بشید، اون دختر تو رو میبینه به یاد احساسش میوفته و تو اون دختر رو میبینی به یاد احساسش میوفتی، گناه داره که قرار باشه هر دو اذیت بشین یه تصمیمی برای این موضوع بگیر اون دختری که من دیدم جوری زیرو رو شده که هیچ زلزله ای نمیتونه برش گردونه به دختری که از اول بوده مهدی سرشو انداخت پایین و کمی سنگریزه های زیر پاش و جا به جا کرد و جواب داد _ اگه برگشت به دختری که اول بوده باید چی کار کنم؟ در دلم خدا را شکر کردم که ظاهراً مهدی هم نسبت به اون دختر بی تمایل نبود شاید اگر قضیه مهدی و این دختر جدی و علنی میشدی ایلزاد کمی بیشتر می تونست به من اعتماد کنه با هیجان جواب دادم _ اگر عشق به پاش بریزی مطمئن باش بر نمی گرده به چیزی که بوده, اگه به عشق بدی مطمئن باش چیزی میمونه که پسندیده دل تو باشه, عشق کارهای عجیبی با آدم میکنه تورو از شیراز میکشونه کرمانشاه و از کرمانشاه میکشونه به اون ور دنیا جایی که نمیدونی کجاست و نمیدونی چند ساعت از تو فاصله داره، عشق یه کارایی میکنه که آدمی توش سردرگم میمونه ولی باید مراجعه کنی به دلت اگه میتونی بهش عشق بورزی شک نکن که میتونی تا آخر عمر خوشبختش کنی و توام در کنارش خوشبخت بشی ولی اگه نمیتونی بهش عشق بورزی هرگز به این رفتارها توجه نکن و خودخواهانه برو جلو خودخواهانه به زندگیت برس خودخواهانه بهش واکنش نشون نده مهدی انگار دلش پر تر از من بود با تموم شدن حرفام نگاهم کرد و پرسید _ایلزاد بهت عشق ورزید که الان تو اینجوری آواره ای و خودش معلوم نیست کجاست؟ نتیجه عشق اگه اینجوری باشه من نمیخوام احساس کردم تمام حجم بدنم تهی شد از اکسیژن و نفس کشیدن تمام حجم بدنم خالی شده از هر چیزی که باعث میشد راه نفسم باز بشه سکوت کردم و سکوت چند ثانیه نگاهش کردم و در آخر بلند شدم کوله پشتیمو روی کولم انداختم و قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم و ازش دور شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نفهمیدم کی رسیده بودم به جنگلهای پشت حیاط دانشگاه نگاهی به ساعتم انداختم، کلاس هارو از دست داده بودم و تنها حالی که برام مونده بود همین بود که بشینم اینجا و بازهم ساعتها فکر کنم به حرفی که مهدی زد «ایلزاد عاشق تو بود که تو اینجوری آواره ای و خودش معلوم نیست کجاست» میترسیدم از عاقبتی که بگه ایلزاد جدای از من عاشق و عاشقانه ‌زندگی میکنه میترسیدیم از عاقبتی که ایلزاد بگه بدون من خوشه و با من محاله دلم دنیا دنیا فرار از این سرنوشت تلخ نوشته میخواست و دلم دنیا دنیا فراموشی میخواست نشستم زیر درختی و چادرمو پهن کردم دورم پاهامو کشوندم تو شکمم و دستامو پیچوندم دور زانوهام غریبانه به تماشا نشسته بودم هر آنچه که داشتم از دست میدادم ایلزاد برای من دست نیافتنی شده بود احساس میکردم برگشتنی نیست و بقول مهدی این اگر عشق بود، من نمیخواستم گوشیمو در آووردم نگاهی به صفحه اولش انداختم که عکس چهره ی ایلزاد بود با عینک دودی بزرگی به چشم چقدر دلم تنگ نگاهش بود این همه بی وفایی از مرد با وفای من بعید بود همونطور که انگشت میکشیدم روی صفحه گوشیم، زنگ خورد و دو صفر اولش خبر از کسی در خارج از کشور میداد دلم می‌گفت ایلزاد پشت خطه عقلم می‌گفت نیست اون پسر بی وفا دلم می‌گفت ایلزاد پشت خطه عقلم میگفت عمو ناصر برات حرفهای قانع کننده آوورده دلو‌ زدم به دریا و جواب دادم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
اربعین حسینی تسلیت باد🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁☀️ سلام صبح بخیر ☀️🍁
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) برخلاف تصورم صدای نفسهای تند تند ایلزاد پشت گوشی به گوشم خورد به خدا قسم نفسهای خودش بود من صدای نفسشو میشناختم بخدا قسم تشخیصش برای من سخت نبود دلم میخواست ساعتها بدون اشکهای مزاحمی که روی صورتم جاری میشد، گوش بدم و گوش بدم انگار هرچی که ساعتها رشته بودم پنبه شده بود فقط برای شنیدن صدای نفسهاش بود که اینجوری جون میکندم یا نه قرار بود چیزی بگه و امیدوارم کنه _الهه ته دلم خالی شد ته دلم کم اوورد خدایا چرا اینجوری منو صدا میزد انگار اولین باری بود که اسمم رو از زبون ایلزاد میشنیدم _الهه خانم نکنه فهمیده بود دارم اشک میریزم _الهه ی ناز چرا یه حوری حرف میزد که انگار نرفته و تنهام نذاشته _الهه جان باید زبون به‌ گله باز میکردم یا بازهم روی دلم تلنبار میشد هرچی غم و غصه بود _نمیخوای‌جواب بدی؟ چی جواب میدادم که که حرفم شکل غم نگیره و گله و شکایت نکنه از مردی که اون سر دنیا تنها مونده بود از مردی که رفته بود تنها امید من را هم با خودش برده بود دور لبامو با زبون خیس کردم و جواب دادم _ معرفت سیری چند؟ سکوتش طولانی تر از حد انتظار شد انگار فکر نمیکرد که من اینجوری جوابش رو بدم چقدر دلم را لرزوند سکوتی که هرگز دوست نداشتم تا این حد ادامه پیدا کنه بعد از یه نفس عمیق جواب داد _ معرفت داشتم که نخواستم بخاطر من جلوی مادرت سرت پایین باشه معرفت داشتم که نخواستم به خاطر من اذیت بشی دلم برات تنگ شده الهه ناز چقدر این اعتراف ناگهانی به دلم چسبیده بود دوست داشتم ازش بپرسم که قصد برگشتن داره، کاش می آمد و می ساخت با من کاش میومد و اجازه می داد تا در کنار هم به آرامش برسیم ولی گویا قصد برگشتن نداشت که گفت _امیدوارم روزی که میبینمت یه پزشک قهار باشی و الهه ای که روز اول که دیدمش با جسارت تمام تو صورتم زل زد و مخالفتش را از حضور من بیان کرد، دوباره برگرده و همون جور با اقتدار زندگیشو ادامه بده دلم برات تنگ شده ولی صبر می کنم تا روزی که دست تقدیر منو بکشونه به ایران و جایی کنار تو اشکامو از صورتم پاک کردم و اجازه دادم همچنان حرفای دلش رو به زبون بیاره نیاز داشت بگه میدونستم این مرد اهل قد خم کردن هست ولی اهل غرور شکاندن نیست فکر میکردم حرف های بعدیش اعترافاتی عاشقانه تر از دلتنگی باشه ولی در کمال بی رحمی گفت _ ادامه مدت صیغه رو می بخشم به چشم های قشنگت دوست ندارم اگر من یاتو موندیم به پای همدیگه بر سر اجبار باشه امیدوارم روزی که برمیگردم تا از ته دل بهت بگم دوست دارم همچنان دوستم داشته باشی و به یادم باشی ممکنه دیگه باهات ارتباط برقرار نکنم پس به خدا میسپارمت و به دست کسایی که می دونم بیشتر از جونشون به تو وابسته هستن خداحافظ تنها دلیل من برای زندگی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞