🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت764
#نویسنده_سیین_باقری
روزها در پی هم می گذشت و ما کم کم داشتیم به اولین روز از سال جدید نزدیک می شدیم
در این بین تنها کسایی که خیلی خوشحال بودن رضا بود و ایلناز که داشتن به وصال نزدیک تر میشدن
چقدر خوشحال بودم برای دختری که روزهای اول به شدت باهاش دعوام شد و فکر میکردم قرار هست که بشه معشوقه ی احسان
یادمه روزی که باهاش دعوا کردم بر سر اینکه برادرم را از راه به در نکنه صرفاً به خاطر علاقه ی بیش از حدی بود که به راضیه داشتم و خاطر اینکه راضیه رو مثل خواهرم میدیدم و هرگز دوست نداشتم که عشقی که به احسان داره خراب بشه برای همین با ایلناز دعوا کردم تا هرگز دور و بر احسان پیداش نشه
با یادآوری این اتفاق پوزخندی زدم و سرم رو به طرفین تکون دادم و جرعه ای از آبمیوه ام رو نوشیدم
چقدر اشتباه میکردم که فکر میکردم یکی مثل راضیه میتونه خواهر من باشه و خیر خواه من
شونه ای بالا انداختم نگاهی به اطراف کافه ی دانشگاه انداختم که توش نشسته بودم و از پشت درهای شیشهای اش به حیاط نگاه می کردم و در دلم خوشحال بودم برای روزهایی که قرار بود ایلزاد برگرده و با هم بیایم دانشگاه
چقدر دلم هوایی شده بود از بعد اون روزی که باهاش حرف زده بودم واقعا فکر می کردم که برمیگرده و احوال دلم را بهتر میکنه
از ایلناز شنیده بودم که ایلزاد چقدر بی قراره برای آمدن به ایران ولی فعلاً شرایطش رو نداره باید همونجا بمونه شایدم میخواد سوپرایزمون کنه و شب عروسی ایلناز پیداش بشه
امیدوارانه داشتم به هوای همون شب ها زندگی می کردم به هوای همون شبها نفس می کشیدم و به هوای همون شب ها احوالم را خوب می گرفتم
همینطور که بیرون رو نگاه میکردم مهدی رو دیدم که پا به پای دختری به اسم سلما داشت حرکت میکرد
بازهم پوزخندی زدم فکر کردم باخودم که مهدی روزی قرار بود بشه مرد زندگی من پوزخندی زدم و نگاهی به سر تا پای سلما انداختم و با خودم گفتم
چقدر این دختر نسبت به روزهای اول تغییر کرده روسری لبنانی و مانتوی بلند و حجابی که اصلاً به هیکلش نمیخورد
از بعد از اون روزی که پوزخند زده بود به گریه هام دیگه بهش علاقه ای نداشتم دیگه دوستش نداشتم و اصلاً بهش اعتماد نداشتم
مطمئن بودم روزی مهدی پشیمون از کارش خواهد برگشت و به اشتباه خودش اعتراف خواهد کرد مطمئنم اون روز من هم شریک اشتباهه پسر دایی خودم هستم
نمیدونم هدف سلما از اینکه مهدی روکشوند سمت خودش چی بود ولی مطمئناً این زندگی دوام نخواهد داشت
شونه ای بالا انداختم و دوباره با خودم گفتم شاید هم تقدیر این دو نفر به همین اتفاق باشد و باهم ماندنشون
انشالله هر آنچه خیر از طرف خدا هست براشون اتفاق بیفته
باز هم نگاهمو روی اون دو نفر چرخوندم
مهدی کنار درخت ایستاده بود سرشو انداخته بود پایین و سلما داشت چیزی رو براش توضیح میداد و دستاشو تکون میداد
داشتن با هم بحث و تبادل نظر می کردن شاید هم داشتن دعوا میکردن
چه میدونستم علاقهای نداشتم که بفهمم بین آنها چه خبره
بدون اینکه نگاهم را از این دونفر بگیرم دوباره آبمیوه ام را نوشیدم و نگاهی به سمت گوشیم انداختم که بی صدا داشت خاموش روشن شد در کمال تعجب دیدم که زن دایی پروانه در حال زنگ زدنه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞