🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت763
#نویسنده_سیین_باقری
بعد از اون ایلزاد هر کاری کرد که آروم بشم آروم نمیشدم فقط اشک می ریختم ناله می کردم که چرا عامل این حال بدش من باید باشم چرا روزهایی که اون به من عشق می ورزید من داشتم ازش دوری میکردم
هرچند که کشته مرده مهدی نبودم و فقط علاقه داشتم از ایلزاد دور بشم، مردی که تمام تلاشش را می کرد که عاشق من باش و من رو عاشق خودش کنه
چقدر سخت بود که بخوام خودم رو قانع کنم که ایلزاد خودش به این روز افتاده
نه مقصر اصلی این ماجرا من بودم
از پشت صفحه لپ تاپ هرکاری میکرد که من را آروم کنه موفق نمی شد
یک آن از جا بلند شد و رو به روی صفحه لب تاب ایستاد و گفت
_ نگاه کن الهه من هیچ مشکلی ندارم صحیح و سالمم سر و مر و گنده میون
حرفاش خنده ای کرد و ادامه
_ داری از چی میترسی چرا ناراحتی چرا خودتو باختی
من اگه قرار بود خودمو ببازم از تو دست بکشم یا ناامید بشم الان باید هفت کفن پوسونده بودم
من حالم خوبه دختر خوب حالم خوبه الهه ناز من حالم خوبه عزیز دلم
اشکامو از چشمام پاک کردم و تمام هیکلش رو از نگاهم گذروندم
مطمئن بودم صحیح و سالمه
مطمئن بودم ایلزاد مردتر از اونیه که بخواد منو ناامید کنه یا بخواد از من دست بکشه
حالم با داشتنش خوب بود ولی حالا بین ما هیچ محرمیتی نبود که بخوام بی پرده با همدیگه صحبت کنیم، برای همین سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم
_ ما محرم نیستیمو دلم خوب نیست که اینجوری با هم صحبت کنیم هرچند که من نیازمندم به اینکه پشتوانه ای داشته باشم نیازمندم به اینکه کسی بهم محبت کنه نیازمندم به اینکه کسی رو داشته باشم که تمام احوال من را بدونه
نگاهم رو آوردم بالا و زل زدم به چشمای مشکیش و گفتم
_ تنها کسی که میتونه همه ی من باشه تویی
دوباره سرمو انداختم پایین تا خجالت مانع از زدن حرفام نشه ادامه دادم
_تنهام نزار من بین اینهمه آدم آشنا بدون تو تنهام ، رفتنت به اون سر دنیا روحمو خورد کرد بهم امید بده که قرار برگردی
سرمو آوردم بالا دوباره نگاهش کردم محو تماشای صورتم بود دستمو که جلوی چشماش تکون دادم، تکونی خورد و گفت
_لباس منو پوشیدی؟
نگاهی به لباسم انداختم و با خجالت گفتم
_ببخشید
صدام زد
_الهه خانم تا ابد شرمنده مهربونیتم
میدونستم اگه بخوام ادامه بدم این مکالمه رو خدا و پغمبرش هم ناراحت میشه با خنده خداحافظی کردم و در دل دعا کردم هر چه زودتر برگرده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام
ممنون از دوستانی که پیگیر احوال ما بودند
ان شالله از امشب روند پارتگذاری کما فی السابق ادامه پیدا خواهد کرد
ممنون از صبوری شما🌹
#الهه
#ماهورا
#نویسنده_سیین_باقری
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت764
#نویسنده_سیین_باقری
روزها در پی هم می گذشت و ما کم کم داشتیم به اولین روز از سال جدید نزدیک می شدیم
در این بین تنها کسایی که خیلی خوشحال بودن رضا بود و ایلناز که داشتن به وصال نزدیک تر میشدن
چقدر خوشحال بودم برای دختری که روزهای اول به شدت باهاش دعوام شد و فکر میکردم قرار هست که بشه معشوقه ی احسان
یادمه روزی که باهاش دعوا کردم بر سر اینکه برادرم را از راه به در نکنه صرفاً به خاطر علاقه ی بیش از حدی بود که به راضیه داشتم و خاطر اینکه راضیه رو مثل خواهرم میدیدم و هرگز دوست نداشتم که عشقی که به احسان داره خراب بشه برای همین با ایلناز دعوا کردم تا هرگز دور و بر احسان پیداش نشه
با یادآوری این اتفاق پوزخندی زدم و سرم رو به طرفین تکون دادم و جرعه ای از آبمیوه ام رو نوشیدم
چقدر اشتباه میکردم که فکر میکردم یکی مثل راضیه میتونه خواهر من باشه و خیر خواه من
شونه ای بالا انداختم نگاهی به اطراف کافه ی دانشگاه انداختم که توش نشسته بودم و از پشت درهای شیشهای اش به حیاط نگاه می کردم و در دلم خوشحال بودم برای روزهایی که قرار بود ایلزاد برگرده و با هم بیایم دانشگاه
چقدر دلم هوایی شده بود از بعد اون روزی که باهاش حرف زده بودم واقعا فکر می کردم که برمیگرده و احوال دلم را بهتر میکنه
از ایلناز شنیده بودم که ایلزاد چقدر بی قراره برای آمدن به ایران ولی فعلاً شرایطش رو نداره باید همونجا بمونه شایدم میخواد سوپرایزمون کنه و شب عروسی ایلناز پیداش بشه
امیدوارانه داشتم به هوای همون شب ها زندگی می کردم به هوای همون شبها نفس می کشیدم و به هوای همون شب ها احوالم را خوب می گرفتم
همینطور که بیرون رو نگاه میکردم مهدی رو دیدم که پا به پای دختری به اسم سلما داشت حرکت میکرد
بازهم پوزخندی زدم فکر کردم باخودم که مهدی روزی قرار بود بشه مرد زندگی من پوزخندی زدم و نگاهی به سر تا پای سلما انداختم و با خودم گفتم
چقدر این دختر نسبت به روزهای اول تغییر کرده روسری لبنانی و مانتوی بلند و حجابی که اصلاً به هیکلش نمیخورد
از بعد از اون روزی که پوزخند زده بود به گریه هام دیگه بهش علاقه ای نداشتم دیگه دوستش نداشتم و اصلاً بهش اعتماد نداشتم
مطمئن بودم روزی مهدی پشیمون از کارش خواهد برگشت و به اشتباه خودش اعتراف خواهد کرد مطمئنم اون روز من هم شریک اشتباهه پسر دایی خودم هستم
نمیدونم هدف سلما از اینکه مهدی روکشوند سمت خودش چی بود ولی مطمئناً این زندگی دوام نخواهد داشت
شونه ای بالا انداختم و دوباره با خودم گفتم شاید هم تقدیر این دو نفر به همین اتفاق باشد و باهم ماندنشون
انشالله هر آنچه خیر از طرف خدا هست براشون اتفاق بیفته
باز هم نگاهمو روی اون دو نفر چرخوندم
مهدی کنار درخت ایستاده بود سرشو انداخته بود پایین و سلما داشت چیزی رو براش توضیح میداد و دستاشو تکون میداد
داشتن با هم بحث و تبادل نظر می کردن شاید هم داشتن دعوا میکردن
چه میدونستم علاقهای نداشتم که بفهمم بین آنها چه خبره
بدون اینکه نگاهم را از این دونفر بگیرم دوباره آبمیوه ام را نوشیدم و نگاهی به سمت گوشیم انداختم که بی صدا داشت خاموش روشن شد در کمال تعجب دیدم که زن دایی پروانه در حال زنگ زدنه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام دوستان
نویسنده شرایط خوبی ندارن اگر برسن حتما پارت رو در اختیار ما میذارن و ما بارگزاری خواهیم کرد
لطفا صبوری کنید و برای بهبودی احوال ما هم دعا کنید🌹
#الهه
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت765
#نویسنده_سیین_باقری
اولش با کمی استرس ولی بعد از اون با آرامش باهاش صحبت کردم
_سلام زن دایی یادی از ما کردی
زن دایی خودش حالش بدتر از من بود و کلافه و سرگردون به نظر می رسید سعی می کرد لبخند بزنه من اینو از پشت گوشی هم احساس میکردم که لبخند هاش چقدر مصنوعیه و صدای خنده اش چقدر مصنوعی تر
_سلام عزیزدلم خوبی کجایی دانشگاهی؟
ابروهام همزمان بالا پریدن چرا زندایی از من این سوال رو می پرسید چندین ماه بود که به من زنگ نزده بود و با من صحبتی نداشت حالا چطور شده بود که از من میپرسید دانشگاه هستم یا نه
من هم سعی کردم مثل خودش بمصنوعی بخندم
_ بله عزیزدلم دانشگاه هستم خوبم شما خوبین؟
انگار داشت چیزی رو جابجا میکرد شاید هم کابینت ها رو دستمال می کشید جواب داد
_خوبیم عزیز دلم الهه جان یه زحمتی برات داشتم
نگاهم دوباره برگشت به سمت مهدی و سلما که همچنان داشتن با هم دیگه بحث می کردن
_ بله جانم زن دایی من در خدمتم شما برای ما رحمت هستین
زن دایی که دیگه انگار حوصله تعارف رو نداشت گفت
_ الهه جان برو ببین مهدی تو دانشگاه هست یا نه
نگاهم رفت سمت مهدی که حالا مستقیم داشت به سمت کافه نگاه میکرد
خیالم راحت بود که از پشت شیشه های کافه داخلش پیدا نیست و منو نمیبینه
لبخندی زدم و گفتم
_ نگران شدین زن دایی؟ آقا مهدی الان دقیقا روبروی من وایساده
زن دایی با صدای بلندی پر از تعجب پرسید
_یعنی چی؟ یعنی الان کنارته؟
لبخندی زدم و گفتم
_ نه کمی دورتر ایستاده در حال صحبت کردن با یکی از دانشجوهاش هست من دارم میبینمش
نفسی تازه کرد و پرسید
_چه دانشجویی میشناسی کیه؟
حدس میزدم که زن دایی فکر میکنه که من سلما رو نمیشناسم برای همین جواب دادم
_ نه نمیشناسم یکی از دانشجو های دختر هست مشکلی پیش اومده زن دایی
دستپاچه گفت
_اون دختر رو میشناسی؟
دیگه نمی تونستم پنهان کاری کنم با تمام جراتم گفتم
_ بله دختری هست که دل آقا مهدی رو برده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت766
#نویسنده_سیین_باقری
زن دایی چند دقیقه سکوت کرد و بعد در کمال نگرانی و استرس گفت
_الهه جان نمیخوام یه وقت مهدی با خبر بشه مادر نکنه بهش بگی عزیزم
کمی نگران شدم و به میون حرفهاش اومدم
_چیزی شده زن دایی؟
با این سوالم انگار ته دلش لرزید و با بغض ادامه داد
_عزیزم این دختر خانم، سلما خانم، آدم خوبی هست؟
ابروهام بالا پرید و دوباره نگاه کردم سمتشون
این بار مهدی خسته تر از چند دقیقه قبل داشت سرشو تکون میداد و انگار دوست داشت هرچه زودتر مکالمشون رو تموم کنه و بره
جواب زن دایی رو دادم
_نمیدونم زن دایی جون ظاهرا که خوبه همیکنه آقا مهدی قبولش کرده ...
زن دایی اجازه نداد حرفم تموم بشه با گریه گفت
_نه زن دایی اونجوری که فکر میکنی نیست نمیدونم چرا تقدیر مهدی منو اینجوری بریدن چرا پسرم انقدر سیاه بخته و خدا براش نخواسته
واقعا دلم شور افتاده بود و نمیتونیتم بی تفاوت باشم همونطور که گوشی تو دستم بودبلند شدم کیفمو برداشتم برم بیرون سمت مهدی تا ببینم جریان از چی قراره
_چرا زن دایی چیشده مگه خدا نکنه چنین چیزی باشه عزیزم چرا غصه میخوری
دیگه گریه امونش رو بریده بود با ناله گفت
_الهه جان من امروز رفته بودم بیمارستان داییت از منشیش وقت گرفتم برم تو اتاق محسن یهو متوجه شدم داره با اقا سهراب حرف میزنه گفتم حتما حرفاشون عادیه وارد اتاق شدم داییت ناگهانی رنگ به رنگ شد و سعی داشت حرفهای اقا سهراب رو قطع کنه ولی نتونست
متوجه حرفهاش نمیشدم کمی اخم کردم و پشت در کافه ایستادم
_چی میگفتن زن دایی شما چجوری شنیدی؟
از شدت گریه آب بینیش رو بالا کشید و جواب داد
_روی بلند گو بود تلفن اتاقش ظاهرا مدتیه مشکل داره
تقریبا رو به روی مهدی ایستاده بودم
_شنیدم آقا سهراب داشت میگفت مورد اخلاقی زیاد داشتن این خانواده ولی میشه باهاشون ساخت
اخمی کردم و رو به مهدی در جواب زن دایی گفتم
_من باهات تماس میگیرم عزیزدلم غصه نخور میام چند دقیقه دیگه برات توضیح میدم
پروانه خانم با دستپاچگی پرسید
_کجا میری الهه نری به مهدی بگیا
پوزخندی زدم و گفتم
_نه خیالتون راحت
بلافاصله گوشی رو قطع کردم و صدامو مصنوعی صاف کردم
_سلام شرمنده مزاحم میشم
سلما با اخم و البته کمی تعلل برگشت سمتم
_سلام بگو
چشمام از تعجب به قدری گشاد شد که نزدیک بود بیوفته کف حیاط
چقدر این دختر وقیح و بی ادب بود
به مهدی نگاه کردم ببینم چه واکنشی داره، سرش پایین بود و کلافه
دوباره سلما گفت
_کار داشتی؟
نگاهش نکردم این بار حالم داشت ازش بهم میخورد دختر بی ادب لوس
رو به مهدی گفتم
_آقا مهدی نیاز به کمک دارم
مهدی فورا نگاهم کرد و پرسید
_چیشده؟
سلما با حرص برگشت سمتش و گفت
_مهدی ما کار داریم
مهدی دستشو اوورد بالا و رو به سلما گفت
_بمونه برای بعد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹