🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت767
#نویسنده_سیین_باقری
سلما که انگار سرسخت تر از این حرفا بود و اصلا هم از من خوشش نمیومد تمام قد روبروی مهدی ایستاد و با اخم بسیار غلیظی اسمش را صدا زد و گفت
_مهدی یعنی چی بمونه برای بعد تو میدونی کارما واجبه تو میدونی بابام گفته باید زودتر به اونجا بریم چه کاری واجب تر از اینه
دوباره نگاهم رو بردم توی چشمای مهدی که مستقیم داشت بهم نگاه میکرد و گفتم
_آقا مهدی کار من واجبه باید بشنوید
با این حرفم انگار مهدی متوجه شد که اوضاع خراب تر از این حرفاست دستی روی چشماش گذاشت و کلافه و خسته جواب داد
_سلما خانم شما برو خونه من خودمو میرسونم به حرف من گوش کن
سلما که انگار کمی آرام تر شده بود سرشو تکون داد و با بغض ساختگی بدون اینکه حرفی بزنه عقب رفت و پس از چند قدم پشت به ما تند تند دور شد
مهدی بدون معطلی اومد نزدیک تر و پرسید
_چی شده الهه چرا کلافه ای چه اتفاقی افتاده
اخمی کردم همراه با پوزخند جواب دادم
_ دسته گل کاشتی آقامهدی با خانم محرم شدی که تا این حد راحت صحبت می کنی
سرشو به طرفین تکون داد و گفت
_ هنوز محرم نشدیم
با صدای بلندی گفتم
_ چی؟؟ محرم نشدین و اینقدر راحت میتونه باهات صحبت کنه اصلا محرم شدن به کنار چه جوری به خودش اجازه میده این جوری باهات رفتار کنه اصلاً هر رفتاری میکنه به جهنم، درباره این دختر تحقیقی انجام دادی که پروانه خانم این همه نگران نباشه و زنگ بزنه به من که درباره این دختر تحقیق کرده مهدی؟
مهدی ابروهاش از فرط تعجب بالا پرید و گفت
_مامان پروانه به تو زنگ زده که درباره سلما تحقیق کنی؟
چرا که مگه به من اعتماد نداره؟
شونه هام رو تکون دادم و گفتم
_ نتیجه اعتمادش هم دیدیم دختری که به غایت بی ادب و پررو هست کاش زبونم لال میشد اون روز ترغیبت نمی کردم به سمت اینکه ازش حمایت کنی و توجهی بهش داشته باشی اصلا همه عالم و آدم هم که تو رو تشویق کنن به سمت اینکه یکیو بگیری نباید دربارش تحقیق کنی بعد خودتو بنداری تو هچل؟
مهدی باورش نمیشد که من باشم که این حرفهارو میزنم
_الههههه؟
جوری اسمم رو کشید که احساس کردم الانه که پس بیوفته نمیدونم چرا رفتار زشت سلما رو سرش خالی کردم و جواب دادم
_الهه چی ها؟ تو این دخترو میشناسی که افتادی پشتش و داری میری جلو؟
نمیدونم کی اشکام ریخته بود تو صورتم که تند تند با پشت دست پس زدم و ادامه دادم
_از دل زن دایی خبر داری که اینجوری بیخبر داری میری تو دل اون دختر؟
نفسهاش رو صاف کرد و گفت
_آروم باش ببینم چخبره؟ چه اتفاقی افتاده
پشت کردم بهش درحالیکه صورتم رو با کف دست تمیز میکردم جواب دادم
_این دختره ی بی ادب ارزش اینو نداره که خودتو خار کنی پسر دایی
دو قدم ازش دور شدم و مجدد ایستادم و گفتم
_امیدوارم هیچوقت پشیمون نشی یه زنگ برای زن دایی بزن بدون اینکه بگی من بهت گفتم
آرومتر خداحافظی کردم و از دانشگاه زدم بیرون فورا پشت فرمون نشستم و یه سره رفتم تا دم در خونه ی عمه نسرین
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید☝️
سلام
ادمین پارتگذاری هستم
متاسفانه نویسنده شرایط جسمی مساعدی ندارند
ممنون از صبوریتون برای عاقبت بخیری و سلامتی ما دعا کنید🌹
هدایت شده از تضمینی ها💚
خم میشود روی سرم و با دندان های
چفت شده میگوید: خانم شاملو شیدا خانوم شما مطابق اون صیغه نامه زن من هستید، محرم من هستید
.ناموس من خاک برسر هستید
یک عمر اجازه ندادم خواهرم و برادرزاده هام دچار مشکل بشن نذاشت نگاه چپ به محارمم بیوفته،
!حالا شما میخوای با این رفتار ها منو بی ناموس کنید؟
دستم را که از شدت بغض می لرزد میان پنجه هایش میفشارد: این دست رو من فقط حق دارم لمس کنم،
چانه ام را با دست دیگرش محکم میگیرد: این صورت و من فقط باید لمس کنم من خانوم خودتون قبول کردید، توی اون دفتر خونه #صیغه اش خونده شده شما #محرم من شدید بدون اجازه من حق ندارید بیرون برید زیارت برید فهمیدید؟
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
خم میشود روی سرم و با دندان های چفت شده میگوید: خانم شاملو شیدا خانوم شما مطابق اون صیغه نامه زن م
#خلاصه❣
دختری پر از شیطنت و آتیش پاره که برای ادا کردن نذر مامان بزرگش مجبور میشه به سفر حج بره
و چون ورود دخترای مجرد به عربستان ممنوعه، تن به ازدواج موقت و صوری میده اون هم با سید
.محمدیاسین حسینی هم کاروانی مذهبی و غیرتیش
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
#طنز #کلکلی #عاشقانه #پسرغیرتی #هیجانی
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت768
#نویسنده_سیین_باقری
مهدی
بعد از اون روزی که از خونه ی کردستانی اومدیم بیرون دلم سو سو میزد به سمت اینکه بگه و اعتراف کنه پشیمونه
کلافه و سرگردون بودم تا جایی که عقیله از حالم با خبر شد و بین راه گفت
_جان مادر حالت رو به راه باشه عزیزم
این یعنی آقا مهدی من فهمیدم حالت خوب نیست من متوجه شدم کلافه ای سرگردونی شصتم خبردار شده پسرم به مشکل خورده
اره من به مشکل خورده بودم من آدم موندن با سلما نبودم نمیدونم چرا بعد از اینکه الهه ترغیبم کرد به سمتش، مصمم شدم برای رفتن به طرفش، من آدم خبط و خطای این سکلی نبودم، حداقل میدونستم تا این حد دست و پا چلفتی نیستم
پوف کلافه ای کشیدم و بعد از سه روز که به سرعت سلما و پدرش اعلام موافقت کردن داشتم میرفتم دانشگاه
با اینکه با سلما محرم نبودیم ولی یقین داشتم که امروز با دیدنم جوری برخورد میکنه که همه ی دانشگاه بفهمن بینمون خبری هست
چندبار پشت سر هم با مشت کوبیدم روی فرمون و عینکم رو با حرص فشردم روی چشمام
ترمزدستی رو به سرعت کشیدم و از کاشین پیاده شدم
همزمان با من ماشین سلما هم کنارم متوقف شد
بدون توجهی کتم رو از صندلی کنار برداشتم و پیاده شدم زیر لب چندبار ذکر الا بذکر الله رو تکرار کردم تا کمی آرامش بگیرم و دختر رو به روم رو ناراحت نکنم
_سلام آقا مهدی
بقدری صداش بشاش و هیجان زده بود که دوست نداشتم کم ذوقی کنم و دلش رو بشکونم
برگشتم سمتش و جواب دادم
_سلام خانم کردستانی
با اینکه سرم پایین بود و مثلا مشغول بررسی محتوای داخل کیفم بودم ولی از همون پایین هم متوجه اخمش بودم
_مهدی، خانم کردستانی یعنی چی؟
لبخندی زدم و این بار نگاهش کردم
دختری که رو به روی من ایستاده بود یک دختر بچه ی شیطون بود تا یه خانم بیست و چند ساله ای که وقت ازدواجش باشه
_ما بهم نامحرمیم سلما خانم
با لجاجت دنبالم راه افتاد و گفت
_محرم میشیم
ایستادم و برگشتم نگاهش کردم
_که چی بشه؟
صورتشو چرخوند و با بدجنسی گفت
_که نامحرم نباشیم
بقدری جواب دادنش شیرین بود که خندم چند برابر شد
_اجازشو از پدرت بگیر
نا باور جیغی زد و بی هوا بهم نزدیک شد که اگه خودمو حفظ نکرده بودم و نکشیده بودم کنار معلوم نبود چی میشد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید☝️
سلام
ادمین پارتگذاری هستم
متاسفانه نویسنده شرایط جسمی مساعدی ندارند
ممنون از صبوریتون برای عاقبت بخیری و سلامتی ما دعا کنید🌹
هدایت شده از تضمینی ها💚
_ نفس من، قهر نکن دیگه!
با هق-هق گفت+ مگه واست مهمه؟ _ معلومه که واسم مهمه!
+ پس چرا میخوای زن دوم بگیری؟
با اخم گفتم_ کی همچین حرفی زده؟
+ ملیکا،گفت چون من نمیتونم باردار..
_ هیس! ملیکا چرند گفته!
بعد آروم سمتش رفتم_ مامان کوچولو ازین به بعد بیشتر مراقب خودت باش، جواب تست بارداریت مثبت بود!🙈♥️
https://eitaa.com/joinchat/2430926985Cf68e38bcd6
تضمین نمیکنم از شدت دلبریاشون غش نکنی🥺🤎🐾
هدایت شده از تضمینی ها💚
🌸پی دی اف رمانهای عاشقانه
https://eitaa.com/joinchat/2430926985Cf68e38bcd6
🌸پی دی اف رمانهای ارباب رعیتی
https://eitaa.com/joinchat/2430926985Cf68e38bcd6
🌸پی دی اف رمانهای دانشجویی
https://eitaa.com/joinchat/2430926985Cf68e38bcd6
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت769
#نویسنده_سیین_باقری
اون روز با لبخند و احوال هیجان زده ای که نمیدونستم خوبه یا بد سر کلاس حاضر شدم
با اینکه قبل از ورود به دانشکده به سلما تاکید کرده بودم نباید کسی به این زودی از اتفاق بین ما با خبر بشه تا سوژه ی دانشجوها نشیم، ولی به محض ورودم به کلاس یکی از دوستان نزدیک سلما از جا بلند شد و با شیطنت گفت
_مبارکه استاد
ناگهانی کل کلاس در سکوت فرو رفت و من مات مونده بودم به چهره ی درهم رفته ی سلما که یقین داشتم خیلی هم ناراحت نشده از این اتفاق
سکوت کردم و ترجیح دادم اون دختر سبک مغز هم سکوت کنه و بشینه سرجاش
با اخم غلیظی شروع کردم به تدریس و بی توجه به سوالها یا بازدهی کلاس ادامه دادم تا جایی که اعتراض دانشجوها بلند شد
با حرص و عصبانیت ماژیک آبی رنگ رو پرت کردم روی میز و بدون خداحافظی از کلاس زدم بیرون
میدونستم سلما دنبالم میدوه و میاد چاره ای نبود بالاخره باید این قضیه آشکار میشد هرچند علاقه نداشتم به این سرعت و بدون محرمیت ولی ..
_استاد استاد
صدای سلما بود با استاد گفتن مثلا داشت مراعات حال منو میکرد تا وسط سالن به اسم صدام نزنه
قدمهام رو آرومتر کردم تا بهم برسه به محض اینکه شونه به شونه ام شد زیر لب گفت
_معذرت میخوام
نمیخواستم ذوقش رو کور کنم یا اذیتش کنم جواب دادم
_تقصیر تو نیست
لبخندش رو احساس کردم
_باهات بیام بیرون؟
از گوشه چشم نگاهش کردم
_مگه چاره ی دیگه ای دارم بجز قبول کردن؟
از ته دل خندید بلند بلند قهقهه زد جوری که هرکی خبر نداشت هم با خبر شد
چقد عصبی بودم از خنده های بلندش نمیتونسم هضم کنم که زنی که کنارم قرار گرفته از آداب موقر بودن نمیدونه یا حداقل متوجه نیست که نباید بلند بخنده جایی که اینهمه مرد نامحرم هست
_بلند خندیدن جلوی نامحرم ممنوع
به حدی جدی این جمله رو بیان کردم که خودمم ترسیدم چه برسه به دختری که عمری این مدلی زندگی کرده
رسیده بودیم نیمه های حیاط دانشگاه که این چنین باهاش برخورد کردم و با غیض و قهر برگشت سمتم و گفت
_مهدی؟ میخوای بگی من نمیدونم طرز رفتار صحیح رو؟
با جدیت گفتم
_تو این مورد نشون دادی که خیر بلد نیستی
متعجب نگاهم کرد و چندبار لبهاش رو تکون داد تا حرفی بزنه
خدایا خودت باید عاقبت منو ختم به خیر کنی با این همه تفاوت و تناقضی که بینمون میبینم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت770
#نویسنده_سیین_باقری
اخرش هم سکوت کرد و روشو ازم برگردوند دوست نداشتم بیش از این ناراحتش کنم تا همین حد تذکر کافی بود
برای همین گام به گام باهاش راه رفتم تا جایی که خودش بالاخره به حرف بیاد حداقل کاری که کردم این بود که تنهاش نذارم
رسیده بودیم به درخت رو به روی کافه ی دانشگاه که ایستاد و گوشیش رو از جیبش در اورد
من هم کنارش ایستادم و منتظر موندم تا خودش توضیحی بده ولی شماره ای رو گرفت و بعد چند ثانیه گفت
_سلام بابایی دانشگاهین؟
صدای بلندگوی گوشیش رو زیاد کرد تا من هم بشنوم جواب پدرش رو
_سلام بله سر کلاس هستم
آقای کردستانی موقعی که سرکار بود یا سر کلاس با هیچ احدی شوخی نداشت و کاملا جدی برخورد میکرد
سلما پوف کلافه ای کشید و گفت
_منو مهدی میخوایم مسیله ای رو باهاتون در میون بذاریم کی وقت دارین؟
_بعد از کلاس تو اتاق خودم فعلا گل نازم
بعد از پایان مکالمه اش ازش پرسیدم
_ما قرار چه مسیله ای رو با پدرت در میون بذاریم؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد
_محرمیتمون یادت که نرفته
من هم مانند خودش نفسم رو آزاد کردم و گفتم
_نه یادم نرفته فکر نمیکنی داری عجله میکنی؟
بازهم ناباور نگاهم کرد با کمی بغض گفت
_امروز چیزیت شده؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم و دست آزاد از کیفم رو بردم تو جیبم در حالیکه سنگینی نگاه دانشجوهام رو روی خودم احساس میکردم جواب دادم
_نه خوبم
انگار شده بود انبار باروت و صداش رو برد بالا و گفت
_پس چرا بداخلاقی امر و نهی میکنی مخالفت میکنی مهدی با من مشکلی داری؟
ترجیح دادم بهش جوابی ندم تا مسیله بیشتر از این کش پیدا نکنه عمیقا احساس خستگی داشتم و دوست داشتم زودتر از دانشگاه خارج بشم
_کلاسشون کی تموم میشه؟
بازهم رو برگردوند و گفت
_یه ربع دیگه
این دختر فقط یک دختر بچه ی دبستانی بود که هیچ بویی از بزرگ شدن نبرده بود حساب من با سلما با کرام الکاتبین بود و راه سختی رو در پیش داشتم
_سلام شرمنده مزاحم شدم
با شنیدن صدای الهه بشدت جا خوردم وقتی برگشتم سمتش و بهم گفت که نیاز به کمک داره نفهمیدم چه جوری از سلما خواستم تا بره و من بتونم به کار الهه رسیدگی کنم
الهه از بچگی برای من کسی بود که باید ازش حمایت میکردم همیشه فکر میکردم چون پدر نداره من باید بزرگترش بشم هیچ وقت توی این بزرگتر بودن احسان رو شریک نمی دیدم
الان وقت حمایت از اون بود و من باید تمام قد ازش حمایت میکردم
وقتی سلما رفت و بهم گفت که چجوری تونستم بدون تحقیق این دختر را انتخاب کنم حالم دگرگون شد
اگه الهه خودش ترغیبم نکرده بود به سمت اینکه توجهی به سلما داشته باشم هرگز شاید به فکرم هم نمی رسید که به این دختر نزدیک بشم
شاید الان از انتخاب سلما پشیمون نبودم ولی از اینکه عجله کرده بودم و به این صورت داشتم کارهام رو جلو میبردم استرس داشتم
میترسیدم سلما انتخاب مناسبی برای من نباشه هرچند که علاقه نداشتم با احساسات اون دختر بازی کنم و حتی احساسات خودم
مگه یه آدم چند بار می تونست قلبش رو به روی کسی باز کنه من در این شرایط قلبم رو به روی سلما باز کرده بودم و داشتم با عقل و قلبم جدال میکردم تا بپذیرمش و از این پذیرش هم ناراضی نبودم ولی ..
کلافه شونه هامو بالا انداختم و برگشتم توی پارکینگ دانشگاه از دور ماشین سلما رو دیدم انگار ناامید نشده بود از من، مونده بود تا دوباره باهام حرف بزنه
همونطور که حدس زده بودم سلما توی ماشین نشسته بود و منتظر من بود دوست نداشتم بیش از این ناراحتش کنم باید میرفتم و براش توضیح میدادم که الهه صرفاً پیامی از طرف مادرم برای من داشت نه بیشتر
نزدیک به ماشینش که شدم چند تا ضربه روی شیشه در راننده زدم نگاهش رو برگردوند سمتم
از چشمای خیس از اشکش ترسیدم دوست نداشتم من باعث اشک کسی بوده باشم
شیشه رو کشید پایین و بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_ کارت تموم شد؟
لبخندی زدم و گفتم
_ بله تموم شد از طرف مامانم پیغام داشت مامان پروانه
برگشت سمتم و گفت
_از طرف هرکی پیام داشت تو نباید منو ناراحت میکردی
کمر راست کردم و چند ثانیه نفسم را حبس کردم، دوباره برگشتم و نگاهش کردم و جواب دادم
_ حق با شماست منو ببخش
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞