eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اون روز با لبخند و احوال هیجان زده ای که نمیدونستم خوبه یا بد سر کلاس حاضر شدم با اینکه قبل از ورود به دانشکده به سلما تاکید کرده بودم نباید کسی به این زودی از اتفاق بین ما با خبر بشه تا سوژه ی دانشجوها نشیم، ولی به محض ورودم به کلاس یکی از دوستان نزدیک سلما از جا بلند شد و با شیطنت گفت _مبارکه استاد ناگهانی کل کلاس در سکوت فرو رفت و‌ من مات مونده بودم به چهره ی درهم رفته ی سلما که یقین داشتم خیلی هم ناراحت نشده از این اتفاق سکوت کردم و ترجیح دادم اون دختر سبک مغز هم سکوت کنه و بشینه سرجاش با اخم غلیظی شروع کردم به تدریس و بی توجه به سوالها یا بازدهی کلاس ادامه دادم تا جایی که اعتراض دانشجوها بلند شد با حرص و عصبانیت ماژیک آبی رنگ رو پرت کردم روی میز و بدون خداحافظی از کلاس زدم بیرون میدونستم سلما دنبالم میدوه و میاد چاره ای نبود بالاخره باید این قضیه آشکار میشد هرچند علاقه نداشتم به این سرعت و بدون محرمیت ولی .. _استاد استاد صدای سلما بود با استاد گفتن مثلا داشت مراعات حال منو میکرد تا وسط سالن به اسم صدام نزنه قدمهام رو آرومتر کردم تا بهم برسه به محض اینکه شونه به شونه ام شد زیر لب گفت _معذرت میخوام نمیخواستم ذوقش رو کور کنم یا اذیتش کنم جواب دادم _تقصیر تو نیست لبخندش رو احساس کردم _باهات بیام بیرون؟ از گوشه چشم نگاهش کردم _مگه چاره ی دیگه ای دارم بجز قبول کردن؟ از ته دل خندید بلند بلند قهقهه زد جوری که هرکی خبر نداشت هم با خبر شد چقد عصبی بودم از خنده های بلندش نمیتونسم هضم کنم که زنی که کنارم قرار گرفته از آداب موقر بودن نمیدونه یا حداقل متوجه نیست که نباید بلند بخنده جایی که اینهمه مرد نامحرم هست _بلند خندیدن جلوی نامحرم ممنوع به حدی جدی این جمله رو بیان کردم که خودمم ترسیدم چه برسه به دختری که عمری این مدلی زندگی کرده رسیده بودیم نیمه های حیاط دانشگاه که این چنین باهاش برخورد کردم و با غیض و قهر برگشت سمتم و گفت _مهدی؟ میخوای بگی من نمیدونم طرز رفتار صحیح رو؟ با جدیت گفتم _تو این مورد نشون دادی که خیر بلد نیستی متعجب نگاهم کرد و چندبار لبهاش رو تکون داد تا حرفی بزنه خدایا خودت باید عاقبت منو ختم به خیر کنی با این همه تفاوت و تناقضی که بینمون میبینم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اخرش هم سکوت کرد و روشو ازم برگردوند دوست نداشتم بیش از این ناراحتش کنم تا همین حد تذکر کافی بود برای همین گام به گام باهاش راه رفتم تا جایی که خودش بالاخره به حرف بیاد حداقل کاری که کردم این بود که تنهاش نذارم رسیده بودیم به درخت رو به روی کافه ی دانشگاه که ایستاد و گوشیش رو از جیبش در اورد من هم کنارش ایستادم و منتظر موندم تا خودش توضیحی بده ولی شماره ای رو گرفت و بعد چند ثانیه گفت _سلام بابایی دانشگاهین؟ صدای بلندگوی گوشیش رو زیاد کرد تا من هم بشنوم جواب پدرش رو _سلام بله سر کلاس هستم آقای کردستانی موقعی که سرکار بود یا سر کلاس با هیچ احدی شوخی نداشت و کاملا جدی برخورد میکرد سلما پوف کلافه ای کشید و گفت _منو مهدی میخوایم مسیله ای رو باهاتون در میون بذاریم کی وقت دارین؟ _بعد از کلاس تو اتاق خودم فعلا گل نازم بعد از پایان مکالمه اش ازش پرسیدم _ما قرار چه مسیله ای رو با پدرت در میون بذاریم؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد _محرمیتمون یادت که نرفته من هم مانند خودش نفسم رو آزاد کردم و گفتم _نه یادم نرفته فکر نمیکنی داری عجله میکنی؟ بازهم ناباور نگاهم کرد با کمی بغض گفت _امروز چیزیت شده؟ سرمو به نشونه منفی تکون دادم و دست آزاد از کیفم رو بردم تو جیبم در حالیکه سنگینی نگاه دانشجوهام رو روی خودم احساس میکردم جواب دادم _نه خوبم انگار شده بود انبار باروت و صداش رو برد بالا و گفت _پس چرا بداخلاقی امر و نهی میکنی مخالفت میکنی مهدی با من مشکلی داری؟ ترجیح دادم بهش جوابی ندم تا مسیله بیشتر از این کش پیدا نکنه عمیقا احساس خستگی داشتم و دوست داشتم زودتر از دانشگاه خارج بشم _کلاسشون کی تموم میشه؟ بازهم رو برگردوند و گفت _یه ربع دیگه این دختر فقط یک دختر بچه ی دبستانی بود که هیچ بویی از بزرگ شدن نبرده بود حساب من با سلما با کرام الکاتبین بود و راه سختی رو در پیش داشتم _سلام شرمنده مزاحم شدم با شنیدن صدای الهه بشدت جا خوردم وقتی برگشتم سمتش و بهم گفت که نیاز به کمک داره نفهمیدم چه جوری از سلما خواستم تا بره و من بتونم به کار الهه رسیدگی کنم الهه از بچگی برای من کسی بود که باید ازش حمایت می‌کردم همیشه فکر میکردم چون پدر نداره من باید بزرگترش بشم هیچ وقت توی این بزرگتر بودن احسان رو شریک نمی دیدم الان وقت حمایت از اون بود و من باید تمام قد ازش حمایت می‌کردم وقتی سلما رفت و بهم گفت که چجوری تونستم بدون تحقیق این دختر را انتخاب کنم حالم دگرگون شد اگه الهه خودش ترغیبم نکرده بود به سمت اینکه توجهی به سلما داشته باشم هرگز شاید به فکرم هم نمی رسید که به این دختر نزدیک بشم شاید الان از انتخاب سلما پشیمون نبودم ولی از اینکه عجله کرده بودم و به این صورت داشتم کارهام رو جلو میبردم استرس داشتم می‌ترسیدم سلما انتخاب مناسبی برای من نباشه هرچند که علاقه نداشتم با احساسات اون دختر بازی کنم و حتی احساسات خودم مگه یه آدم چند بار می تونست قلبش رو به روی کسی باز کنه من در این شرایط قلبم رو به روی سلما باز کرده بودم و داشتم با عقل و قلبم جدال می‌کردم تا بپذیرمش و از این پذیرش هم ناراضی نبودم ولی .. کلافه شونه هامو بالا انداختم و برگشتم توی پارکینگ دانشگاه از دور ماشین سلما رو دیدم انگار ناامید نشده بود از من، مونده بود تا دوباره باهام حرف بزنه همونطور که حدس زده بودم سلما توی ماشین نشسته بود و منتظر من بود دوست نداشتم بیش از این ناراحتش کنم باید میرفتم و براش توضیح میدادم که الهه صرفاً پیامی از طرف مادرم برای من داشت نه بیشتر نزدیک به ماشینش که شدم چند تا ضربه روی شیشه در راننده زدم نگاهش رو برگردوند سمتم از چشمای خیس از اشکش ترسیدم دوست نداشتم من باعث اشک کسی بوده باشم شیشه رو کشید پایین و بدون اینکه نگاهم کنه گفت _ کارت تموم شد؟ لبخندی زدم و گفتم _ بله تموم شد از طرف مامانم پیغام داشت مامان پروانه برگشت سمتم و گفت _از طرف هرکی پیام داشت تو نباید منو ناراحت میکردی کمر راست کردم و چند ثانیه نفسم را حبس کردم، دوباره برگشتم و نگاهش کردم و جواب دادم _ حق با شماست منو ببخش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) لبخندش عمق جانم رو به شادی وا داشت هیچوقت موقع دلم نمیخواست دل کسی رو برنجونم مخصوصا جنس زن و دختر که میدونستم چقدر نازک و شکننده هست این رو از بودن در کنار مامان پروانه فهمیده بودم مامان پروانه زنی بود که از سمت شوهرش بیش از حد بی محبتی دیده بود میدونستم که توجه نکردن به جنس زن چقدر میتونه اون رو شکسته کنه هر چند که من به مامان پروانه محبت بیش از حد داشتم ولی جای توجهی که آقا محسن باید بهش می داشت رو نمی گرفت چقدر دلم گرفته بود برای اون زنی که اون سر دنیا هم که بود به فکر من بود و زنگ میزد به الهه و درباره من صحبت می کرد کنار سلما بودم و داشتم پا به پاش می رفتم توی اتاق پدرش که صحبت کنیم درباره محرمیت ولی دلم کنار حرفای مامان پروانه بود مادر بود و چیزی بی دلیل به دلش راه پیدا نمیکرد نباید عجله میکردم ولی کور کردن ذوق دختری که کنارم قرار گرفته بود و فکر میکردم تمام امید و هیجان این روزهای زندگیش وابسته به من باشه برام خیلی سخت بود نگاهی به سر تا پاش انداختم که مثل همیشه مانتوی بلند پوشیده بود و روسریش رو دور سرش پیچیده بود هر کسی خارج از دانشگاه میدیدش حتماً فکر می‌کرد که باید دختری از کشورهای عربی باشه اعتراف می کردم که چهره زیبایی داشت و این مدل از حجاب بهش میومد ولی در قلبم یه چیزی میگفت این کارش از سر جلب توجه من بوده امیدوار بودم که اینطور نباشه بلاخره پشت در اتاق پدرش رسیدیم پدر سلما یکی از سرشناس های دانشکده ها بود کسی که هر جا اسمش برده می‌شد به نیکی ازش یاد می شد به جز همسری که نمیدونم تحت چه شرایطی تنهاشون گذاشته بود و بعد از مدتی هم فوت شده بود علاقه ای نداشتم تحقیقاتم را درباره مادر سلما انجام بدم عقیده داشتم که پشت سر مرده نباید قبر شکافی کرد نفسم را آزاد کردم و پشت سر سلمان وارد اتاق پدرش شدم هرچند که اصرار داشت من زودتر وارد بشم ولی فکر می کردم هم احترام به سلما هست و هم اینکه دستپاچگی من را کم می‌کرد جلوی آقای کردستانی آقای کردستانی مثل همیشه و مثل روزهایی که توی دانشگاه دیده بودمش با کت شلواری به رنگ خاکستری اتو کشیده و مرتب با چهره‌ای که جوان تر از سنش میزد پشت میز نشسته بود و بدون ذره‌ای لبخند منتظر حضور ما بود بعد از کمی خوش و بشی سلما با کلی لکنت زبان گفت _ باباجان اگه اجازه بدین و من و مهدی درخواست داریم که حالا با اجازه شما و عقیله خانم محرمیت بینمون خونده بشه نگاهی به سلما و نگاهی به پدرش انداختم و منتظر موندم ببینم چه جوابی میده هرچند دوست داشتم مخالفت کنه تا این آشنایی زمان بیشتری از ما بگیره ولی آقای کردستانی لبخندی زد و گفت _مخالفتی ندارم ریش و قیچی دست شماست من به این جوان اعتماد دارم سرمو انداختم پایین و زیر لب تشکر کردم من هم به خودم اعتماد داشتم که تا مشکلی از سمت سلما پیش نمیومد هرگز من کاری نمیکردم که این دختر اذیت بشه امیدوار بودم که من هم کنارش اذیت نشم سلما با ذوق و هیجان از جاش بلند شد و گفت _پس با اجازه ی شما مهدی و مادرش امشب بیان خونه، میشه؟ نگاهی به سر تا پای سلما انداختم باز هم در ذهنم تکرار کردم این دختر فقط قد کشیده هرگز یاد نگرفته که باید چه جوری رفتار کنه و چه جوری خودش رو حفظ کنه شاید تنها شانسه سلما تا اینجای زندگیش این بود که با من روبرو شده بود که هرگز به فکر آزار و اذیتش نبودم حتی اگر سال های طولانی طول میکشید تا سلما بشه مکمل من هر چند که دنبال شخصی کاملا مثل خودم نبودم وقتی از اتاق اقای کردستانی اومدیم بیرون سلما با هیجان و با صدای بلند که شاید چند نفری که اطرافمون بودند می شنیدن گفت _ وای مهدی نمی دونی چقدر خوشحالم لبخندی زدم و با صدای آروم تری گفتم _من هم خوشحالم البته اگه قرار نباشه که شما کل دانشگاه را با خبر کنی هنوز زوده برای اینکه همه بفهمن کمی گرفته شد رو به روم ایستاد و با صورتی آویزون پرسید _یعنی چی هنوز زوده؟ لبخندی زدم و گفتم _ ممکنه چند تا حسود پیدا بشن که بخوان کار ما رو خراب کند مامان مهری همیشه میگفت تا کاری به انتها نرسیده دیگران را باخبر نکنید ذوق کردن قبل از نتیجه کار، یعنی این که قضیه شما کنسله کمی فکر کرد و مثل بچه های ۷ ساله گفت _راست میگی حق با تو بود ببخشید من اشتباه کردم که بلند گفتم احساس میکردم استرس به جونش افتاده چقدر این دختر، بچه بود و چقدر احساساتش بچگونه تر سریع از این فضا دورش کردم و سعی کردم قانعش کنم بره خونشون تا من بتونم هر چه زودتر برم دنبال مامان عقیله و تا شب برگردم کرمانشاه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•💜🌸
♥️⃟📿 أنی أحبك♥️ دوست داشتنت":) عاقبتم را به خیر میکند آقای من :) 🌹اگه این پست رو از تو حرم امام رضا یا مشهدالرضا می‌بینید، التماس دعا🌹
رمانهای در حال تایپ ✒ ماهورا👇💗 https://eitaa.com/joinchat/1630666843C14d42703da الهه👇💖 https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65 لینک گروه نقد و بررسی💝👇 https://eitaa.com/joinchat/2467692673C89eff2eced نویسنده خانم سین باقری💚
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) یه سره تا خود سیاه کمر رو ندم نزدیکی ورودی سیاه کمر که رسیدم یاذم اومد باید به مامان پروانه و آقا محسن هم زنگ بزنم نمیشد که انقدر بی معرفتی کنم و حداقل از تصمیمم با خبرشون نکنم فورا گوشیمو از روی داشبرد برداشتم و شماره ی آقا محسن رو گرفتم هرچندتا بوق خورد جوابی نداد کمی نگران شدم و زنگ زدم برای پروانه خانم چقدر دلم برای حرف زدن باهاش تنگ شده بود من چقدر پسر بی وفایی بودم که کلی وقت بعد از اومدنم به سیاه کمر سراغی ازش نگرفته بودم مامان پروانه برعکس آقا محسن با اولین بوق جواب داد _ جون دلم پسر عزیزم چند لحظه چشمامو بستم و شیرینی محبتی که به من کرده بود را زیر زبونم مزه کردم چقدر به دلم نشسته بود _ سلام عزیز دلم کجایی دورت بگردم مامان پروانه که انگار از حالت ایستاده به حالت نشسته در اومد جواب داد _خونم جان مادر تو کجایی کمی فرمانو چرخوندم و جواب دادم _ پشت فرمون مامان جان دارم میرم سیاه کمر پروانه چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت _بی وفا شدی عزیز دلم از وقتی رفتی محبت های عقیله رو دیدی حق داشتی که دیگه به من رو نیاری حق داشتی که دیگه یادی از مادرت نکنی چقدر شرمنده متانت مامان پروانه بودم چشمانم را روی هم فشردم و مجدد گفتم _من شرمنده شما هستم عقیله تنها بود بعد از اون ماجرا که پامون به سیاه کمر دوباره باز شد دلم نیومد تنهاش بزارم شما که حسودی نمی کردید تاج سر سعی کردم بخنده ولی میدونستم دل نگرانه ولی گفت _ حسودی نمیکنم، مادرته ولی من دلم پر میکشه برای دیدنت محبت‌های پروانه جوری نبود که بتونم هم رانندگی کنم هم بهش گوش بدم کنار جاده نگه داشتم دل دادم به حرف هاش بعد از این که قربون صدقه هاش تموم شد و گلایه هاش روی سرم جا گرفت سعی کردم ماجرای سلما رو براش بگم سخت بود مقدمه‌چینی کردن ولی بالاخره بهش گفتم _مامان پروانه اگه اجازه بدین من امشب می خوام برم خونه آقای کردستانی تا رابطه بین خودم و دخترش رو حلال کنم محرم باشیم بهتره مامان که انتظار شنیدن این حرفو نداشت چند دقیقه سکوت کرد واقعا چند دقیقه سکوت کرده بود و من باورم نمی شد که پذیرش این موضوع آنقدر برایش سنگین باشد بعد از اون چند دقیقه جواب داد _ خوشبخت بشی عزیز دلم من به جز خوشبختی تو هیچی نمیخوام مثل بچه های ۱۶ ۱۷ سال صداش زدم و گفتم _ مامان پروانه میخواین صبر کنیم شما هم بیاین با دستپاچگی جواب داد _نه مامان چرا کار خیر رو عقب بندازی تو برای خودت مردی شدی و هر تصمیم بگیری برای من و پدرت قابل احترامه چند قدم از ماشین دور شدم و ازش پرسیدم _ راستی مامان زنگ زدم برای آقا محسن جواب نداد مامان که میدونستم همیشه روی لفظ آقا محسن حساسه و هیچ وقت دوست نداره من پدرم را این شکلی صدا بزنم تذکر داد و گفت _مهدی جان آقا محسن پدرتو هست سرمو تکون دادم و گفتم _از بعد از جریانی که با عقیله خانوم داشت و دل شما رو شکست فقط میتونه برای من آقا محسن باشه پروانه که همیشه صبوری میکرد و کوتاه میومد این بار هم جواب داد _من بخشیدمش پسرجانم تو نبخشیدی؟ با لجاجت گفتم _نه هیچ وقت نمیبخشمش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞