eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
میگویند:‌اگر‌وقتی‌ڪہ‌دردۍ‌دارۍ،بہ عڪس‌آنڪس‌ڪہ‌دوستش‌داری‌نگاه‌ڪنی،،، 44% دردٺ‌ڪاهش‌میابد😍✅ ولـے‌من‌وقتـی‌بہ‌عڪس‌حاجی‌نگاهـ میڪنم،‌دردم‌ناخداگاه‌از‌بین‌میرود'! ‌حاج‌قاسم‌یہ‌معجزه‌دیگہ‌س♥️ | پَـــْروٰازོ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اولش با کمی استرس ولی بعد از اون با آرامش باهاش صحبت کردم _سلام زن دایی یادی از ما کردی زن دایی خودش حالش بدتر از من بود و کلافه و سرگردون به نظر می رسید سعی می کرد لبخند بزنه من اینو از پشت گوشی هم احساس می‌کردم که لبخند هاش چقدر مصنوعیه و صدای خنده اش چقدر مصنوعی تر _سلام عزیزدلم خوبی کجایی دانشگاهی؟ ابروهام همزمان بالا پریدن چرا زندایی از من این سوال رو می پرسید چندین ماه بود که به من زنگ نزده بود و با من صحبتی نداشت حالا چطور شده بود که از من میپرسید دانشگاه هستم یا نه من هم سعی کردم مثل خودش بمصنوعی بخندم _ بله عزیزدلم دانشگاه هستم خوبم شما خوبین؟ انگار داشت چیزی رو جابجا می‌کرد شاید هم کابینت ها رو دستمال می کشید جواب داد _خوبیم عزیز دلم الهه جان یه زحمتی برات داشتم نگاهم دوباره برگشت به سمت مهدی و سلما که همچنان داشتن با هم دیگه بحث می کردن _ بله جانم زن دایی من در خدمتم شما برای ما رحمت هستین زن دایی که دیگه انگار حوصله تعارف رو نداشت گفت _ الهه جان برو ببین مهدی تو دانشگاه هست یا نه نگاهم رفت سمت مهدی که حالا مستقیم داشت به سمت کافه نگاه می‌کرد خیالم راحت بود که از پشت شیشه های کافه داخلش پیدا نیست و منو نمیبینه لبخندی زدم و گفتم _ نگران شدین زن دایی؟ آقا مهدی الان دقیقا روبروی من وایساده زن دایی با صدای بلندی پر از تعجب پرسید _یعنی چی؟ یعنی الان کنارته؟ لبخندی زدم و گفتم _ نه کمی دورتر ایستاده در حال صحبت کردن با یکی از دانشجوهاش هست من دارم میبینمش نفسی تازه کرد و پرسید _چه دانشجویی میشناسی کیه؟ حدس میزدم که زن دایی فکر میکنه که من سلما رو نمیشناسم برای همین جواب دادم _ نه نمیشناسم یکی از دانشجو های دختر هست مشکلی پیش اومده زن دایی دستپاچه گفت _اون دختر رو میشناسی؟ دیگه نمی تونستم پنهان کاری کنم با تمام جراتم گفتم _ بله دختری هست که دل آقا مهدی رو برده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) زن دایی چند دقیقه سکوت کرد و بعد در کمال نگرانی و استرس گفت _الهه جان نمی‌خوام یه وقت مهدی با خبر بشه مادر نکنه بهش بگی عزیزم کمی نگران شدم و به میون حرفهاش اومدم _چیزی شده زن دایی؟ با این سوالم انگار ته دلش لرزید و با بغض ادامه داد _عزیزم این دختر خانم، سلما خانم، آدم خوبی هست؟ ابروهام بالا پرید و دوباره نگاه کردم سمتشون این بار مهدی خسته تر از چند دقیقه قبل داشت سرشو تکون میداد و انگار دوست داشت هرچه زودتر مکالمشون رو تموم کنه و بره جواب زن دایی رو دادم _نمیدونم زن دایی جون ظاهرا که خوبه همیکنه آقا مهدی قبولش کرده ... زن دایی اجازه نداد حرفم تموم بشه با گریه گفت _نه زن دایی اونجوری که فکر میکنی نیست نمیدونم چرا تقدیر مهدی منو اینجوری بریدن چرا پسرم انقدر سیاه بخته و خدا براش نخواسته واقعا دلم شور افتاده بود و نمیتونیتم بی تفاوت باشم همونطور که گوشی تو دستم بودبلند شدم کیفمو برداشتم برم بیرون سمت مهدی تا ببینم جریان از چی قراره _چرا زن دایی چیشده مگه خدا نکنه چنین چیزی باشه عزیزم چرا غصه میخوری دیگه گریه امونش رو بریده بود با ناله گفت _الهه جان من امروز رفته بودم بیمارستان داییت از منشیش وقت گرفتم برم تو اتاق محسن یهو متوجه شدم داره با اقا سهراب حرف میزنه گفتم حتما حرفاشون عادیه وارد اتاق شدم داییت ناگهانی رنگ به رنگ شد و سعی داشت حرفهای اقا سهراب رو قطع کنه ولی نتونست متوجه حرفهاش نمیشدم کمی اخم کردم و پشت در کافه ایستادم _چی میگفتن زن دایی شما چجوری شنیدی؟ از شدت گریه آب بینیش رو بالا کشید و جواب داد _روی بلند گو بود تلفن اتاقش ظاهرا مدتیه مشکل داره تقریبا رو به روی مهدی ایستاده بودم _شنیدم آقا سهراب داشت می‌گفت مورد اخلاقی زیاد داشتن این خانواده ولی میشه باهاشون ساخت اخمی کردم و رو به مهدی در جواب زن دایی گفتم _من باهات تماس میگیرم عزیزدلم غصه نخور میام چند دقیقه دیگه برات توضیح میدم پروانه خانم با دستپاچگی پرسید _کجا میری الهه نری به مهدی بگیا پوزخندی زدم و گفتم _نه خیالتون راحت بلافاصله گوشی رو قطع کردم و صدامو مصنوعی صاف کردم _سلام شرمنده مزاحم میشم سلما با اخم و البته کمی تعلل برگشت سمتم _سلام‌ بگو چشمام از تعجب به قدری گشاد شد که نزدیک بود بیوفته کف حیاط چقدر این دختر وقیح و بی ادب بود‌ به مهدی نگاه کردم ببینم چه واکنشی داره، سرش پایین بود و کلافه دوباره سلما گفت _کار داشتی؟ نگاهش نکردم این بار حالم داشت ازش بهم میخورد دختر بی ادب لوس رو به مهدی گفتم _آقا مهدی نیاز به کمک دارم مهدی فورا نگاهم کرد و پرسید _چیشده؟ سلما با حرص برگشت سمتش و گفت _مهدی ما کار داریم مهدی دستشو اوورد بالا و رو به سلما گفت _بمونه برای بعد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) سلما که انگار سرسخت تر از این حرفا بود و اصلا هم از من خوشش نمیومد تمام قد روبروی مهدی ایستاد و با اخم بسیار غلیظی اسمش را صدا زد و گفت _مهدی یعنی چی بمونه برای بعد تو میدونی کارما واجبه تو میدونی بابام گفته باید زودتر به اونجا بریم چه کاری واجب تر از اینه دوباره نگاهم رو بردم توی چشمای مهدی که مستقیم داشت بهم نگاه میکرد و گفتم _آقا مهدی کار من واجبه باید بشنوید با این حرفم انگار مهدی متوجه شد که اوضاع خراب تر از این حرفاست دستی روی چشماش گذاشت و کلافه و خسته جواب داد _سلما خانم شما برو خونه من خودمو میرسونم به حرف من گوش کن سلما که انگار کمی آرام تر شده بود سرشو تکون داد و با بغض ساختگی بدون اینکه حرفی بزنه عقب رفت و پس از چند قدم پشت به ما تند تند دور شد مهدی بدون معطلی اومد نزدیک تر و پرسید _چی شده الهه چرا کلافه ای چه اتفاقی افتاده اخمی کردم همراه با پوزخند جواب دادم _ دسته گل کاشتی آقامهدی با خانم محرم شدی که تا این حد راحت صحبت می کنی سرشو به طرفین تکون داد و گفت _ هنوز محرم نشدیم با صدای بلندی گفتم _ چی؟؟ محرم نشدین و اینقدر راحت میتونه باهات صحبت کنه اصلا محرم شدن به کنار چه جوری به خودش اجازه میده این جوری باهات رفتار کنه اصلاً هر رفتاری میکنه به جهنم، درباره این دختر تحقیقی انجام دادی که پروانه خانم این همه نگران نباشه و زنگ بزنه به من که درباره این دختر تحقیق کرده مهدی؟ مهدی ابروهاش از فرط تعجب بالا پرید و گفت _مامان پروانه به تو زنگ زده که درباره سلما تحقیق کنی؟ چرا که مگه به من اعتماد نداره؟ شونه هام رو تکون دادم و گفتم _ نتیجه اعتمادش هم دیدیم دختری که به غایت بی ادب و پررو هست کاش زبونم لال میشد اون روز ترغیبت نمی کردم به سمت اینکه ازش حمایت کنی و توجهی بهش داشته باشی اصلا همه عالم و آدم هم که تو رو تشویق کنن به سمت اینکه یکیو بگیری نباید دربارش تحقیق کنی بعد خودتو بنداری تو هچل؟ مهدی باورش نمیشد که من باشم که این حرفهارو میزنم _الههههه؟ جوری اسمم رو کشید که احساس کردم الانه که پس بیوفته نمیدونم چرا رفتار زشت سلما رو سرش خالی کردم و جواب دادم _الهه چی ها؟ تو این دخترو میشناسی که افتادی پشتش و داری میری جلو؟ نمیدونم کی اشکام ریخته بود تو صورتم که تند تند با پشت دست پس زدم و ادامه دادم _از دل زن دایی خبر داری که اینجوری بیخبر داری میری تو دل اون دختر؟ نفسهاش رو صاف کرد و گفت _آروم باش ببینم چخبره؟ چه اتفاقی افتاده پشت کردم بهش درحالیکه صورتم رو با کف دست تمیز میکردم جواب دادم _این دختره ی بی ادب ارزش اینو نداره که خودتو خار کنی پسر دایی دو قدم ازش دور شدم و مجدد ایستادم و گفتم _امیدوارم هیچوقت پشیمون نشی یه زنگ برای زن دایی بزن بدون اینکه بگی من بهت گفتم آرومتر خداحافظی کردم و از دانشگاه زدم بیرون فورا پشت فرمون نشستم و یه سره رفتم تا دم در خونه ی عمه نسرین 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید☝️ سلام ادمین پارتگذاری هستم متاسفانه نویسنده شرایط جسمی مساعدی ندارند ممنون از صبوریتون برای عاقبت بخیری و سلامتی ما دعا کنید🌹
هدایت شده از تضمینی ها💚
خم میشود روی سرم و با دندان های چفت شده میگوید: خانم شاملو شیدا خانوم شما مطابق اون صیغه نامه زن من هستید، محرم من هستید .ناموس من خاک برسر هستید یک عمر اجازه ندادم خواهرم و برادرزاده هام دچار مشکل بشن نذاشت نگاه چپ به محارمم بیوفته، !حالا شما میخوای با این رفتار ها منو بی ناموس کنید؟ دستم را که از شدت بغض می لرزد میان پنجه هایش میفشارد: این دست رو من فقط حق دارم لمس کنم، چانه ام را با دست دیگرش محکم میگیرد: این صورت و من فقط باید لمس کنم من خانوم خودتون قبول کردید، توی اون دفتر خونه اش خونده شده شما من شدید بدون اجازه من حق ندارید بیرون برید زیارت برید فهمیدید؟ http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
خم میشود روی سرم و با دندان های چفت شده میگوید: خانم شاملو شیدا خانوم شما مطابق اون صیغه نامه زن م
❣ دختری پر از شیطنت و آتیش پاره که برای ادا کردن نذر مامان بزرگش مجبور میشه به سفر حج بره و چون ورود دخترای مجرد به عربستان ممنوعه، تن به ازدواج موقت و صوری میده اون هم با سید .محمدیاسین حسینی هم کاروانی مذهبی و غیرتیش http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مهدی بعد از اون روزی که از خونه ی کردستانی اومدیم بیرون دلم سو سو میزد به سمت اینکه بگه و اعتراف کنه پشیمونه کلافه و سرگردون بودم تا جایی که عقیله از حالم با خبر شد و بین راه گفت _جان مادر حالت رو به راه باشه عزیزم این یعنی آقا مهدی من فهمیدم حالت خوب نیست من متوجه شدم کلافه ای سرگردونی شصتم خبردار شده پسرم به مشکل خورده اره من به مشکل خورده بودم من آدم موندن با سلما نبودم نمیدونم چرا بعد از اینکه الهه ترغیبم کرد به سمتش، مصمم شدم برای رفتن به طرفش، من آدم خبط و خطای این سکلی نبودم، حداقل میدونستم تا این حد دست و پا چلفتی نیستم پوف کلافه ای کشیدم و بعد از سه روز که به سرعت سلما و پدرش اعلام موافقت کردن داشتم میرفتم دانشگاه با اینکه با سلما محرم نبودیم ولی یقین داشتم که امروز با دیدنم جوری برخورد میکنه که همه ی دانشگاه بفهمن بینمون خبری هست چندبار پشت سر هم با مشت کوبیدم روی فرمون و عینکم رو با حرص فشردم روی چشمام ترمزدستی رو به سرعت کشیدم و از کاشین پیاده شدم همزمان با من ماشین سلما هم کنارم متوقف شد بدون توجهی کتم رو از صندلی کنار برداشتم و پیاده شدم زیر لب چندبار ذکر الا بذکر الله رو تکرار کردم تا کمی آرامش بگیرم و دختر رو به روم رو ناراحت نکنم _سلام‌ آقا مهدی بقدری صداش بشاش و هیجان زده بود که دوست نداشتم کم ذوقی کنم و دلش رو بشکونم برگشتم سمتش و جواب دادم _سلام خانم کردستانی با اینکه سرم پایین بود و مثلا مشغول بررسی محتوای داخل کیفم بودم ولی از همون پایین هم متوجه اخمش بودم _مهدی، خانم کردستانی یعنی چی؟ لبخندی زدم و این بار نگاهش کردم دختری که رو به روی من ایستاده بود یک دختر بچه ی شیطون بود تا یه خانم بیست و چند ساله ای که وقت ازدواجش باشه _ما بهم نامحرمیم سلما خانم با لجاجت دنبالم راه افتاد و گفت _محرم میشیم ایستادم و برگشتم نگاهش کردم _که چی بشه؟ صورتشو چرخوند و با بدجنسی گفت _که نامحرم نباشیم بقدری جواب دادنش شیرین بود که خندم چند برابر شد _اجازشو از پدرت بگیر نا باور جیغی زد و بی هوا بهم نزدیک شد که اگه خودمو حفظ نکرده بودم و نکشیده بودم کنار معلوم نبود چی میشد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید☝️ سلام ادمین پارتگذاری هستم متاسفانه نویسنده شرایط جسمی مساعدی ندارند ممنون از صبوریتون برای عاقبت بخیری و سلامتی ما دعا کنید🌹
هدایت شده از تضمینی ها💚
_ نفس من، قهر نکن دیگه! با هق-هق گفت+ مگه واست مهمه؟ _ معلومه که واسم مهمه! + پس چرا می‌خوای زن دوم بگیری؟ با اخم گفتم_ کی همچین حرفی زده؟ + ملیکا،گفت چون من نمیتونم باردار.. _ هیس! ملیکا چرند گفته! بعد آروم سمتش رفتم_ مامان کوچولو ازین به بعد بیشتر مراقب خودت باش، جواب تست بارداریت مثبت بود!🙈♥️ https://eitaa.com/joinchat/2430926985Cf68e38bcd6 تضمین نمیکنم از شدت دلبریاشون غش نکنی🥺🤎🐾