eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دویدم سمتش و با صدایی که از شدت ترس میلرزید پرسیدم _چی شده؟ با اخم نگاهم کرد و گفت _چرا یک ساعت وایسادی پیش صابر تو نمیدونی صابر دنبال خراب کردن منه بعد وایسادی باش چه چه و به به میکنی؟ نمی تونستم این حرفاشو دوام بیارم اگه قرار بود به همه چیز اینجوری شک کنه و مورد بازجویی قرار بده خیلی غیرقابل تحمل می شد قضیه من هم مثل خودش با عصبانیت جواب دادم _چرا نباید پیش عموم بمونم چرا فکر می‌کنی همه در پی خراب کردنت هستن چرا اصلا به همه مشکوکی کی گفته که کسی قرار تو رو خراب کنه کی گفته قراره همه چیز بر علیه تو باشه چرا همیشه شک داری دستی توی موهاش کشید و با صدای آرومی گفت _ تو هم متوجه شدی که من آدمی شکاکی ام؟ دلم براش سوخت ایلزاد ذهن و روحش آسیب دیده بود من نباید اینجوری بهش می تازیدم نباید بهش می توپیدم باید بهش فرصت میدادم تا احوالاتش بهتر بشه دستی توی موهاش کشید و چند بار این کار رو تکرار کرد انگار سعی میکرد که آروم بشه از بخت بدم صابر هم رسید نزدیکمون پوزخندی زد و گفت _نترس رازتو برملا نمیکنم ایلزاد با عصبانیت نگاهی به صابر انداخت و گفت _ دهنتو ببند کثیف اینجوری صحبت کردنو ازش ندیده بودم الان تحت فشار بود و هر چیزی رو به زبون می اوورد بازهم صابر پوزخند زد و پوزخندش روی اعصاب منم بود چه برسه به ایلزاد که واقعا اونو دشمن خودش می دید نمیدونم چی شد که توی نیم ثانیه شاید ایلزاد مشتشو کوبید زیر چونه ی صابر و صابر پرت شد و خورد به نرده ها ماهرخ خانوم از داخل عمارت اومد بیرون و جیغ بلندی کشید و رفت سمت صابر و گفت _چته مادر چرا آروم نمیگیری چرا تو اینجوری شدی ایلزاد جانم من میدونستم درد ایلزاد رو رفتم نزدیکش با صدای آرومی گفتم _ بیا بریم بیا بریم یه جای آروم نگاهم کرد و چند ثانیه هیچی نگفت صابر بلند شد دستی به گوشه چونش کشید و تفی که توی دهنش جمع شده بود رو تف کرد بیرون و گفت _تف به ذات کثیفت دروغگو باورم نمی شد صابر حرفاش راست باشه واقعاً ایلزاد دروغگو بود و یه رازی داشت که نباید برملا می شد من باید چیکار می کردم این وسط دوباره شک و دودلی رو انداخته بود توی دلم کاش میدونستم قضیه چیه یا مثل تمام قضایایی که باهاش کنار اومدم کنار میومدم یاهم سکوت می کردم و می رفتم کنار ایلزاد دوباره رفت یقه صابر رو گرفت و این بار با دندونی که روی هم چسبیده بود گفت _ بی شرفی صابر چیزی که من علاقه ندارم بیان بشه رو نباید بگی خیلی بی شرفی که داری تمام تلاشت رو می کنی که همه چی رو بگی، بگو فکر کردی من ترسی دارم می خوام خودم بهت بگم اگه تو دلت راضی میشه با به هم خوردن رابطه بین ما، بزار رابطه بین ما به هم بخوره ولی فکر نمی‌کنم این وسط چیزی گیرت بیاد، اگه میبینی حالم خرابه به خاطر همین موضوعه اگه میبینی نمیتونم این دختر و عقدش کنم برم سر خونه زندگیم به خاطر همین موضوعه فکر نکن خودت شرف داری و دیگران بی وجدانن اینجوری نیست، این وجدانه منه که داره اذیتم میکنه و گرنه این دختر پای صفر تا صد من وایساده بعد حرفهاش تف انداخت زیر پای صابر و رفت از عمارات رفت بیرون من بودم و صابر و ماهرخ خانم که میخکوب شده بود به هر دوی ما 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
¦→📓••• •‌‌‌ چ‌ـٰادرت‌دست‌نوـٰازش‌بہ‌سردشت‌ڪشید؛ دشت‌هم‌از‌نفس‌چ‌ـٰادر‌تو‌گل‌میچید…シ! •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) یک لحظه جلوی چشمم سیاهی رفت و انگار زیر پام خالی شد دستمو گرفتم به نرده کنار پله ها و ابراز ضعف کردم ماهرخ خانم دوید به سمتم و گفت _ چی شدی دورت بگردم چرا تو آروم و قرار نداری چرا توی زندگی آرمظ نداری برگشت طرف صابر و فریاد زد _چته تو چرا حرف مفت میزنی چرا هی میری رو مخ این بچه چیکارش داری حالا هر کاری کرده باشه میبینی الان اوضاعشو نمیدونی چقدر الهه رو دوست داره نمیدونی چقدر زندگیش رو دوست داره نمیبینی چقدر تلاش می‌کنه برای به دست آوردن الهه و رسیدن به آرامش که حق هر دو شونه چرا این وسط موش میدوونی صابر تو چه کینه از این پسر داری صابر پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی بده داشت میرفت که دور بشه انگار داشت فرار می کرد نمی تونستم امروز باید همه چیو می فهمیدم رفتم به سمتش دستشو گرفتم و با التماس گفتم _ بگو چی می دونی مگه عموی من نیستی مگه نمیگی خیرخواه منی مگه نمیگی منو دوست داری پس بگو، حرفتو بزن بزار هم من راحت بشم هم اون بدبختی که داره زجر میکشه صابر چشماشو بست و گفت _ برو از خودش بپرس الان دیگه بهت میگه برو هر چی میخوای از خودش بپرس حرفشو که تموم کرد بدون ملاحظه من و ماهر خانم رفت داخل ساختمونو در رو هم پشت سرش محکم بست نمیدونستم چیکار کنم خیلی احساس بیچارگی داشتم چادرم پشت سرم آویزون بود سرم افتاده بود پایین دست ماهر خانم که روی شونه ام احساس کردم فوراً برگشتم سمتش و چهره مامان مهری رو توی صورتش دیدم چقدر دلم برای چشمای سورمه کشیدش تنگ شده بود الهی دورش بگردم که اگه این روزا بود می‌گفت من باید چیکار کنم دست ماهرخ خانم را از روی شونم برداشتمو آروم آروم قدم زدم به سمت مقبره روستا کنار قبر مامان مهری زانو زدم و نشستم دست روی سنگ پر از خاک و خولش کشیدم و گفتم _سلام مامان مهری الهه ی بی معرفتت اومده میدونی چند وقته نیومدم سراغت میدونی چند وقت فراموشت کردم میدونی چند وقته غرق شدم توی مشکلاتی که نمیدونم از کجا میباره روی سرم میدونی چند وقته نیومدی به خوابم دلم برات تنگ شده مامان مهری کاش میشد یه کاری کنی کاش میشد منو از این دنیا ببری پیش خودت احساس می کنم نیاز دارم به اینکه سرمو بذارم روی دامن گل گلیتو تا ته بهشت رو تصور کنم دلم برای ته بهشت تنگ شده عزیز دلم سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش و ناخودآگاه یادم اومد روزی که منو ایلزاد اینجا وایساده بودیم و محمدمهدی گفت نمی تونه نصیحت مامان مهری رو اجرا کنه یعنی چی نمیتونست اجرا کنه اصلا چرا تا به امروز من به این توجه نکردم که نصیحت مامان مهری چی بوده و چرا از من خواسته که با محمدمهدی ازدواج کنم، مگه مامان مهری چی می دونست که آینده من روبا ایلزاد روشن ندیده بود چرا محمدمهدی گفت نمی تونم اجرا کنم وقتی که توی دفترچه خونده بودم که داره از این احساس عذاب میکشه وقتی توی دفترچش نوشته بود که تمام و کمال منو دوست داره ولی به حرف که می شد فرار می‌کرد چرا من نمی تونستم یه تصمیم درست بگیرم و چرا هر وقت می خواستم تصمیم بگیرم یه چیزی مانع میشد اینجوری درست نیست باید میرفتم از ایلزاد اصل قضیه رو می‌پرسیدم یا می تونستم باهاش کنار بیام یا هم نمیتونستم و الهه میرفت پی کار خودش وه بیچاره الهه که هر بار خواست رنگ خوشبختی ببینه، امیدش ناامید شد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بلند شدم کنار قبر بابابزرگ و دایی محمد مهدی هم فاتحه ای فرستادم و رفتم از آرامستان بیرون بوی شکوفه های بهاری از درختهای تازه جوونه حالم رو بهتر میکرد چندبار نفس عمیق کشیدم و رفتم طرف چشمه ی روستا که میدونستم مقصد آرامش ایلزاد هست مخصوصا وقتایی که با خودش ماشین نبرده از عمارتها رد شدم و چندتا هم تپه ی کوچک و بزرگ رو رد کردم تا رسیدم به ابتدای چشمه دقیقا درست حدس زده بودم، ایلزاد روی تخته سنگ بزرگی ایستاده بود و دستاش توی جیبش بود سرش به آسمون ژست آشنای همه ی مردایی که از چیزی رنج میبرن و نمیتونن به کسی بگن جز عمیقا فکر کردن ‌و با اون بالایی در میون گذاشتن نزدیکش که شدم صدای پاهام رو متوجه شد ولی برنگشت که نگاهم کنه عیبی نداشت اون ناراحت بود من باید درکش میکردم _عمو صابر با تمام بدیهاش رو کنار بذارم، نمیتونم بگذرم از ناراحتی تو بازهم نگاهم نکرد _عموصابر مورد اعتماد من نیست ولی رازی که داره تورو ازار میده، برای منم ازار دهندست تکون نخورد _عموصابر برای منم تایید شده نیست ولی احوال تو ... با عصبانیت برگشت سمتم و گفت _عموم صابر عمو صابر عمو صابر، اون مردک برای من هیچی نیست یه روز یه وقتی یه دختریو دوست داشت که دوستش نداشت و اون از چشم من دید تعجب کردم _اره عمو صابر سالها قبل یه دختریو دوست داشت که اون دختر دوستش نداشت، صابر هم‌از چشم من دید گفت دختره عاشق تو شده اخم کردم صداش آرومتر شد _ولی من هیچ تقصیری نداشتم اون دخترو هم نمیشناختم فقط یه بار منو همراه با صاب دیده بود همین بعد از اون بد قلقی کرده، صابر فکر کرده مقصر منم راز صابر نمیتونست این باشه منتظر بودم تا ایلزاد بقیه ی جریان رو بگه اینا مقدمه بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) برای اولین بار بود که نمیتونستم حرفهای ایلزاد رو باور کنم میدونستم باز هم داره یه چیزی رو پنهون میکنه ولی نمیتونستم بهش خورده بگیرم چون ترس از دست دادن منو داشتو ممکن بود همه چی بگه باید با آرامش تمام جریانو از زیر زبونش می‌کشیدم که دیگه صابر بهونه ای نداشته باشه برای به هم زدن بین ما رفتم نزدیکتر ایستادم و همونجور از پایین نگاهش کردم و گفتم _همه جریانی که صابر ازش اتیشیه این نیست ایلزاد به من بگو دقیقا چی شده که صابر این همه از تو کینه به دل گرفته این چیزی که تو میگی نمیتونه باعث کینه ی عمو به برادرزاده بشه من نمیتونم باور کنم فقط سر این قضیه مسخره صابر از تو ناراحت باشه و بخواد با من حرف بزنه که فرار رو بر قرار ترجیه بدم ایلزاد دست کشید تو موهاش کلافه بود میدونستم داره پنهون کاری میکنه میدونستم همه ماجراش این نیست چندبار دست توی موهاش کشید و دو طرف کتش را به همدیگر نزدیک کرد و گفت _ آره همه ماجرا این نیست چون من از لج صابر با اون دختره حشر و نشر کردم یه لحظه چشمام سیاهی رفت انگشتمو گذاشتم روی پیشونیم و دستم تو هوا چرخوندم با صدایی که مطمئن بودم تحلیل رفته پرسیدم _چه حشر و نشری؟ با عصبانیت لبهاش رو به دندون گرفت و غرید _هیچ سوالی از من نپرس وقتی میدونی گذشته ام سیاهه از کوره در رفته بودم و ظرفیتم کاملا تکمیل بود _سیاهه ولی باید همه چیو بدونم تا از زبون دیگران شخصیتت تخریب نشده برام از روی تخته سنگ اومد پایین و گفت _تا اینجا که دختره اومد به خونه ام در اوج بیرحمی حرفش رو زد و تنهام گذاشت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) رفتنش را تماشا کردم اونقدری که از پشت تپه ها ناپدید شد دستام به چادرم آویزان بود و همراه وزش باد اینور اونور می شدم نمی دونستم چی می خوام نمی دونستم می خوام چیکار کنم بدون هدف و بیهوده رفتم کنار چشمه نشستم و مشتی آب زدم توی صورتم انگار داشت حالم رو بهتر می کرد پشت سر هم آب بر داشتم و ریختم تو صورتم انقدر این کارو تکرار کردم که روسری سرم و اطراف چادرم خیس شد بدون توجه به کثیف شدن چادرم روی سنگریزه ها نشستمو رفتن آب را تماشا کردم وای که چه دردی بود درد عاشقی اگه عاشقی اینجوری بود که من این روزها داشتم تجربه می کردم میتونستم بگم که تا مغز استخون هام رو به درد آورده بود یعنی ایلزاد انقدری بد بوده که دختری که صابر بهش علاقه داشته رو برده تا خونه اش که اون مرد بیچاه اینجوری از عشق و ازدواج زده بشه؟ منکه باورم نمیشد این شخصیت دیو صفت رو از ایلزاد ببینم نمیتونستم باهاش کنار بیام از این به بعد هروقت نگاه عمو صابر رو میدیدم قطعا، پریشون میشدم از ایلزاد و یادم میومد چیکار کرده و نمی‌تونستم باهاش کنار بیام سرمو آووردم بالا آسمون رو نگاه کردم، زیر لب زمزمه کردم _دستی از پرده برون آر که کاری بکند .. همون لحظه صدای ظریف زنونه ای با کمی لهجه ی کوردی گفت _سّلاو خوشه‌ویستم تا اینجا رو میدونستم که یعنی«سلام عزیزم » و امیدوارم بودم ادامه پیدا نکنه با لهجه حرف زدنش نگاهمو چرخوندم سمتش زن زیبا رو و البته میانسال سفید سفید مثل برف بود چشمای سیاه رنگش بین سورمه ای که زده بود گم شده بود چرا این زن در میانسالی چنین زیبا بود؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞