eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روضه حضرت زهرا سلام الله علیها توسط سردار شهید سلیمانی 🖤 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت401 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مامان مهری بیشتر از همه شوکه بود دلش نمیخواست راز مردش فاش بشه ولی شد مجبور شد فاش کنه با صدایی که از شدت بغض میلرزید دوباره گفت _محسن من راضیم به هرچی ملیحه میخواد دایی محس رفت سمت مامان مهری زیر بازوش رو گرفت اووردش سمت مبل _نوکرتم منم راضیم چرا ناراحتی پس؟ خاله لیلا که تا اون لحظه حرفی نزده بود با مهربونی اومد سمت مامان _دورت بگرم محسن راست میگه دیگه اگه همه راضی هستیم چرا ناراحتین؟ مامان مظلومانه پناه برد به آغوش خواهر بزرگترش عامرخان از جا بلند شد _هرچند آشوب شد ولی باعث خوشحالیه که بعد از سی سال بهم اجازه دادین حرفمو بزنم فکر میکنم منم باید برم با بزرگترم برگردم دایی محسن خندید با لحن دوستانه جواب داد _عامر قدیما سر به زیر تر بودی با خنده و خوشحالی عامرخان رفت و دایی رفت تا بدرقه اش کنه _ملیحه خواهری ناراحت نباش احسان هم راضی میشه خاله لیلا همیشه خوشبین بود _ملیحه خانم من درجایگاهی نیستم که بخوام حرف بزنم و راهی به شما نشون بدم میدونم محبوبیتی هم پیش شما ندارم ولی به دلتون گوش کنید تا باقی عمر رو افسوس نخورید طعنه بود اقا ایلزاد طعنه بود به دل الهه نگاهم کرد نگاهش کردم زل زد به چشمام زل زدم به چشماش لبخند زد، دلخور بودم لبخند نزدم _درسته ملیحه جون غصه ی احسان رو نداشته باش اول و اخرش اولاد میره راه زندگی خودشو در پیش میگیره رضا که تا اون لحظه ساکت بود با صدای آرومی رو به ایلزاد گفت _یعنی میگی اگه کسیو دوست داریم زودتر بهش بگیم؟ سپیده بلند بلند خندید _رضا یعنی میگی حدسم درست بوده؟ رضا با گیجی پرسید _چی؟ ایلزاد جواب داد _بله حتما شاید جواب اون شخص منفی باشه شاید مثبت، ولی حرفتونو بزنید رضا از روی صندلی بلند شد با کلافگی گفت _راضیه رفت کجا کارش دارم؟ رضا انقدر آروم و بی سر و صدا بود که این رفتارش رو صرفا سرگرم کردن جمع تلقی کنیم و جدی نگیریم دوست داشت از ناراحتی جمع کم بشه که اینطور رفتار میکرد دایی محسن که برگشت و وضعیت رو به حالت قبل دید با صدای نسبتا بلندی گفت _دیگه چرا ناراحتین مگه همه چی به خوبی و خوشی تموم نشد؟ زن دایی با خنده ظرف شیرینی رو برداشت و به بقیه تعارف کرد کم کم خودمو از جمع جدا کردم و کنار ایلزاد قرار گرفتم _تو حرف دلتو زدی؟ تکه ای شیرینی رو با دندون گاز گرفت _از ته قلب گفتم _چه جوابی گرفتی؟ شونه ای بالا انداخت _داره سعی میکنه مثبت باشه خندیدم _به مامانم گفتی اجازه بده برگردم شیراز؟ غمگین جواب داد _مگه حرفم پیشش اعتبار داره؟ با اشاره دست ایلزاد رفتیم بیرون هوا تقریبا تاریک شده بود بیرون رفتنمون همزمان شد با اذان مغرب _تو این عمارت عشق ممنوعه؟ شونه بالا انداختم _میبینی که؟ دستشو برد تو جیب شلوار مشکی کتونش با ناراحتی گفت _حتی تو؟ نگاهی کردم سمت آسمون و با لحن آرومی جواب دادم _بجز من رو به روم قرار گرفت _دوباره بگو لبخند زدم _بجز من خندید بلند بلند شروع کرد به خندیدن بی توجه به اینکه وسط عمارت پدربزرگ خان ایستاده و ممکنه‌ کسی صداشو بشنوه دست به سینه نگاهش کردم آروم که شد گفت _میدونی خیلی نوکرم؟ لبخند زدم _نمازه _برو نمازتو بخون من میرم عمارت جمشید خان فردا با مامانت حرف میزنم با شیطنت اضافه کرد _البته اگه تا اخر تعطیلات خودش نیاد شیراز قهقهه ای زد و با خداحافظی رفت سمت در عمارت اگه مامان میومد شیراز هیچ غمی نداشتم و با خیال راحت درسمو میخوندم بدون اینکه فکر کنم چه بلایی سرم اومد تو این یک سال 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
1_722953209.mp3
3.67M
یکمی حرف بزن علی نَمیره😭😭😭 🖤 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
گمان‌مکن‌که‌اگررفته‌ای‌علی‌تنهاست نگاه‌بان‌دراین‌حرم‌خودزهراستـ💔... 🔹وحیداشجع ✋🏼🍃 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
زهـرا جـان .. نفس نفس زدنت می‌ڪشـد مرا..🖤 این راز داریِ حسنت می‌ڪشـد مرا..:)
❤️ دادمـ تو را قَسَـــــم به نخ ِ چادرے ڪه سوختــ😭 شاید دلتـ ــبسوزد و یڪ ڪربلا دهے... 💔 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💋 عضلات شكمم منقبض و چشمام پر حرارت ميشه. آروم لب ميزنه: -بهش شب بخير بگم؟ پلكام مي لرزه: لبهاش و نزديك شکمم نگه ميداره. از خالي شدن نفس هاش روي پوستم گر مي گيرم: شب بخير كوچولو... بوسه اي داغ روی شکمم ميزنه. حس ميكنم ته دلم فرو ميريزه. ميخواد دستشو برداره كه بي اختيار دستشو چنگ ميزنم و همونجا نگه میدارم .. 👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 مامان کوچولوی چهارده ساله 🙈☝️
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت402 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) شب نشده عامرخان با بزرگترش برگشت هرچند احسان نبود ولی دایی محسن اجازه داد تا عامرخان حرفاشو بزنه _از سن من حرف زدن درباره خواستگاری گذشته اقا محسن ولی من بعد از عروس شدن ملیحه نتونستم به هیچ دختری فکر کنم علاقه ای به ازدواج هم نداشتم من حتی خبر نداشتم از اتفاقی که برای اقا نادر افتاده اشاره ای به عقیله بانو کرد _حتی عقیله هم قصد نداشت بهم بگه ولی خب بهرحال و بالاخره متوجه میشدم عقیله هم خبر داشت از منکه برای بار دوم از ملیحه دست نخواهم کشید لبخند کم جونی زد _دست تقدیر هم دوباره مارو مقابل هم قرار داده هرچند جمشید خواسته ازار بده این مادر و دختر رو ولی برای من بد نشده و اتفاقایی افتاده که من راضی ام از این حوادث و الان رو به روی شما نشستم و برای بار دوم ملیحه رو ازتون خواستگاری میکنم گردنمم مثل قبل از مو باریک تره دایی محسن نگاهی جمعی انداخت و جواب داد _عامر داری دلبری میکنی ازمون که بدون چک و چونه دختر بذاریم در اختیارت؟ _بابا داییم گناه داره خداروشکر که مهدی خوشحال بود _طرف داییتی یا عمه ات؟ چرب زبونی کرد _نوکر عمه ملیحه ام هستم زن دایی پروانه گفت _دورت بگردم شاخ شمشاد کی بشه برای تو بریم خواستگاری زن دایی بی منظور گفت فقط خواست علاقه ی قلبیشو به مهدی نشون بده ولی باعث غم منو مامان شد باعث سکوت ناگهانی مهدی شد عقیله بانو جواب داد _مصلحت هرکی هرکجا باشه، خدا دست اخر میبرتش همونجا سختی هایی داره ولی پیشونی نوشته هرکسی با خودش به دنیا میاد که تا همونجا قرار نگیره آروم نمیگیره زن دایی پروانه شرمگین گفت _بله درسته هرچی خدا بخواد همون میشه دایی محسن خوش رفتاری کرد _عروس ملیحه است ولی من دلم تنگ شده برای چای دست پروانه خنده رو لبهای هممون مهمون شد به جز مهدی اونکه با یار بود چرا ناراحتی میکرد اخه مگه چی کم داشت مگه دلش خوش نبود کنار دیگری چرا جوری وانمود میکرد که ناراحته زن دایی سینی چای به دست از اشپزخونه اومد بیرون مهدی با دیدنش از جا بلند شد سینی رو از دستش گرفت _اجازه بدین من تعارف کنم _دورت بگردم مهدی خدا نکنه ای گفت و سینی رو برداشت اول جلوی مامان مهری بعد دایی و عامر خان تا رسید به من بدون کوچکترین نگاهی تعارف کرد _ممنون نمیخورم سری تکون داد و اخرین لیوان چای رو برداشت نشست سر جاش صدای مامان ملیحه رو شنیدم که اروم گفت _بی لیاقت عمه بود دیگه دلش میخواست پسر برادرش بشه دامادش شاید دخترش واقعا بی لیاقت باشه حرف عامر خان رسید به محرمیت و تعیین مهریه و محل زندگی خوشحال بودم لز ته قلب برای مامانم خوشحال بودم _یک محرمیت ساده بدون تشریفات مناسب سن من هست محسن محل کارمم شیرازه و باید پس فردا برگردم حالا نظر شما هرچی باشه _من نمیتونم بدون بچهام بمونم کجا برم؟ _ملیحه سی سال پیش پاسوز مصلحت شدی الانم میخوای پاسوز بچهات بشی؟ _داداش مادرم دلم پیش بچهامه احسان راه خودشو گرفته با الهه چیکار کنم؟ _مگه الهه بچه است الحمدلله راهشم انتخاب کرده مگه نمیخواین براشون عروسی بگیرین؟ دایی نگو دورت بگردم اینا چیه میگی نگو عزیزدلم _مامان من میخوام برگردم شیراز درسمو تموم کنم؟ با تعجب برگشت سمتم _چی میگی تو اجازه گرفتی؟ _بله مامان _جمشید خبر داره؟ صدای کوبیده شدن در عمارت فرصت نداد تا جواب مامانو بدم محمد مهدی قیام کرد برای باز کردن در رضا هم پشت سرش روانه شد مامان مهری زیر لب صلوات فرستاد و زمزمه کرد _خدایا خودت ختم به خیر کن 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||