🍂 الهه 🍂
🍃🍃 🍃 #فقطبراۍخدا... #پارت_پنج🙌🏻 یڪروزازماهرانذرجانبازهفتاددرصدڪردهبود. مۍرفتنجف
🥀🥀
🥀
#فقطبراۍخدا...
#پارت_شش🍃
سرزدهآمدبہجلسہۍقرآنروستا.مثلبقیہنشست
یڪگوشہوشروعڪردبہخوادن؛ازحفظ.
پرسیدم:شمابااینهمہمشغلہچہطورفرصت
حفظقرآنداشتید؟
گفت:درمأموریتها،فاصلہۍبینشهرهاراعقب
ماشینمۍنشینموقرآنمۍخوانم.
#داستانهایسردار
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🥀
🥀🥀
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت403 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت404
#نویسنده_سیین_باقری
بعد از پنج دقیقه مهدی سراسیمه برگشت اندرونی چندبار اب دهانشو قورت داد رو به دایی محسن گفت
_بابا جمشید خان اومده
تقریبا همه بجز مامان مهری از جا بلند شدن
_باشه بابا جان چرا خوف کردی
مهدی دستی به پشت سرش کشید
_نمیدونم بهتره عمه اینجا نباشه
دایی محسن دست به جیب رفت سمت ورودی صدای بابابزرگ حتی از بیرون هم نشون میداد که عصبانیه
_سلام جمشید خان
_چه سلامی چه علیکی پسر صادق مجلس خواستگاری گرفتین سرخود که چیو ثابت کنید؟
_سرخود؟؟ باید از کی اجازه میگرفتیم؟؟
بابابزرگ اومد داخل براشفته تر از چیزی بود که حدس میزدیم پشت سرش عمه نسرین و ایلزاد کلافه وارد شدن
بابابزرگ رو به روی مامان ملیحه قرار گرفت
_قصدت عروس شدن بود که دخترتو دو دستی تحویل دادی ملیح؟
مامان جوابی نداد نگاهی انداختم سمت ایلزاد که پر استرس نگاهم میکرد
_نذاشتی سال نادر تموم بشه مجلس برپا کردی؟
چرخی زد و گفت
_پسرت کجاست مادر نمونه؟
چرا هیچکس حرفی نمیزد صلاح نبود یا ترس داشتن
_عروس عمارت خان میخواد بشه عروس رعیت؟؟
با عصا اشاره کرد سمت عامرخان
_اجازشو از کی گرفتی؟ یه طرف قرار داد با پدرت هنوز زنده است اجازه من شرطه ازادیته عروس اشتباه رفتی
مامان فورا جواب داد
_شرط ازادی من الهه بود که گرفتین نگید که حرفتونو فراموش کردین
جمشیدخان پوزخند زد
_پس الهه رو دادی در عوض تجدید فراش؟
_کافیه جمشید خان حرمت خونه ای رو نگهدارید که توش مهمون هستید
_محسن خان خواهرزاده ات رو دادی که خواهرت عروس بشه؟
دایی محسن خواست جوابی بده که مانع شدم هیچکس بهتر از من نمیتونست سنگینی نگاه طعنه امیز خاله سهیلا رو از دوش مامان خیر ندیده ام برداره
_من اگه قبول کردم برگردم و تن بدم به ازدواجی که شما اجبار گذاشتین توش، به میل خودم بوده جمشید خان من اگه فرار کردم و دلم نمیخواست ادامه بدم مشکلی با پسر عموم نداشتم درد من اجباری بود که شما بهم تحمیل کردین
با مکث و نامطمین ادامه دادم
_الانم اگه برگشتم به خواست خودم بوده و میل قلبیم به ایل ... به پسرعموم
نمیدونم چرا خجالت کشیدم از بردن اسم ایلزاد
جمشید خان که جوابشو گرفته بود از جلوی مامان رد شد و با عصا اشاره کرد سمتم
_پس قبول کردی که تو سهم عمارت منی
_عمارت شما نه همسر نوه ی ارشدتون
پوزخندی زد و رو به مامان گفت
_آزادی هر کاری خواستی بکن الهه اینجا میمونه تا پایان هفته هم میاد عمارت اونوری
التماس نگاهمو دوختم سمت چشمهای ایلزاد چشماشو باز و بسته کرد و با این کار دعوتم کرد به سکوت
_دور بچه هاتو خط بکش
نگاه تحقیرانه ای حواله ی عامر خان کرد و گفت
_خوشبخت باشید
عصا زنون رفت بیرون عمه نسرین برگشت حرفی بزنه که دایی محسن گفت
_هدف شمارو میدونیم نسرین خانم
عمه بی معطلی رفت دنبال بابابزرگ ایلزاد هم ببخشیدی گفت و رفت بیرون مامان روی صندلی سقوط کرد مهدی زودتر از همه رفت بیرون و برای اولین ازش دیدم که در اتاقی رو کوبید بهمدیگه و نگاهای غمگین عقیله بانو روی صورت نامطمئن من
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
منخوردهامزمینکہ
زمینخوردهاتشوم...
نوڪربدونِاذنِشمآ
_پا،نمیشود💔!
#الایاایهاالمحبوبقلبمیاحسینـ🍃
[🌙]→
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
🥀🥀 🥀 #فقطبراۍخدا... #پارت_شش🍃 سرزدهآمدبہجلسہۍقرآنروستا.مثلبقیہنشست یڪگوشہوشروع
🌸🌸
🌸
#فقطبراۍخدا...
#پارت_هفت🍃
قبولڪردهبودسخنرانیادوارهشهداۍ
یڪروستاباشد.
وقتۍمتوجهشدبراۍمراسم
مردمرابازرسۍمۍڪنند،
گفت:بااینوضعیتسخنرانۍنمۍڪنم.
مگراینڪهدستازبازرسۍمردمبردارید.
#داستانهایسردار
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌸
🌸🌸
|🥀••💛|
آنهانمیدانندکھدستشحکایتیدارداز؛
.رحم الله العمی العباس
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت404 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت405
#نویسنده_سیین_باقری
_جمشید چرت میگه ملیحه تو چرا خودتو میبازی؟
_داداش جمشید کمر بسته تا منو نکشه ول کن نیست
مامان مهری دلش لرزید برای ته تغاریش
_دور از جونت
_مامان جمشید از اول از من خوشش نمیومد من بدون بچه هام کجا برم
عامر خان به زبون اومد
_ایلزادی که من میشناسم اجازه نمیده تو دل الهه غصه بشینه
حتی دایی عامر محمد مهدی هم قبول کرده بود که من قرار با ایلزاد ازدواج کنم
_ملیحه دلت نلرزه برای بچهات اونا راه خودشونو گرفتن به امید خدا جمشید میخواد بترسونتت
حتی عقیله بانو هم پذیرفته بود که پسرش خواهان من نیست
بغضم سنگینی میکرد دلم نمیخواست بمونم تو اون هوای گرم و گرفته بلند شدم رفتم بیرون بین درختا قدم زدم رفتم پشت عمارت جایی که میشد خونه احسان رو دید لامپ خونه اش خاموش بود یعنی رفته بودن خونه جمشید
خدایا چجوری شد که احسان انقدر بی مهر شد رفت و ولمون کرد
کمی سنگها رو جا به جا کردم زیر نور مهتاب نشستم به تماشای آسمون صاف و پر ستاره
_نشین روی زمین عقرب داره اینجا؟
بیشتر از اینکه از مار و عقرب بترسم از صدای مهدی ترسیدم با جیغ کوتاهی برگشتم سمتش
سیگار بین انگشتاش تعجبم رو بیشتر کرد پک محکمی زد و دودش رو پخش کرد تو هوا
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_دیدی اومدم بیرون
_ندیدم بیای اینجا
شونه ای بالا انداخت و خیره شد به کلبه ی احسان
_پذیرفتی که سهم پسر عموتی؟
اخم کردم
_پذیرفتی که عروس نوه ی ارشد جمشید خانی؟
جوابی ندادم پوزخند صدا داری زد
_وفای تو و احسان به اهالی این خونه که از جون براتون مایه گذاشتن از وفای سگ کمتر بوده
پذیرش اینکه محمد مهدی اینجوری حرف بزنه خیلی سخت بود
_مگه تو وفا دار بودی؟
_وفا دار باشم به چی؟
چرا میپرسید وقتی میدونست منظورم چیه
_اینکه بین منو تو چی گذشت و چی شد بمونه هر وقت تونستم قوانینمو زیر پا بذارم و با محرم مرد دیگه ای از عشق بگم، اما وفای شما به ادمای این خونه هم اندازه زحمتاشون براتون نبوده چه برسه به ..
پوزخند زد و آتیش انداخت تو دلم با زبون بی زبونی گفت حضور من یا نبودن من اهمیت چندانی براش نداشته
پشت کرد که بره اگه حرف دلم نمیزدم میمردم سر نگفتنش
_وفا دار اون پسریه که میگه تا خدا خدایی میکنه دعا میکنم حکمت خدا و خواسته ی دلم یکی باشه ولی بعد میره پی خوشگذرونی
از جا بلند شدم رفتم نزدیکش چشم دوختم به چشماش
_وفا داری یعنی همین اقا محمد مهدی صبرایی بقول مامانم شیرپسر عقیله
قدمی به عقب برداشتم
_در ضمن شازده پسر بی عرضگی خودتو ننداز گردن قوانینی که میگه با زن شوهر دار نباید حرف زد وقت بخیر
منتظر جوابش نموندم پشت کردم و با قدمهای بلند ازش دور شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت405 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت406
#نویسنده_سیین_باقری
سیزده بدری در کار نبود و از صبح همه در تدارک بودن تا صیغه محرمیت مامان و عامر خان جاری بشه و هر کسی برگرده شهر خودش دوباره الهه بمونه و اوضاعی که جمشید براش ساخته
حوالی نماز ظهر بود که از اتاق دل کندم رفتم بیرون گله ای نبود چون کسی الهه رو نمیدید که بود و نبودش احساس بشه
وسط هال سفره ای پهن کرده بودن و به لطف دختر خاله ی مهدی؛ وسایل عقد چیده بودن روش و هزااار جور کوفت و زهر مار که هیچکدوم به مذاق من خوش نمیومد و با شنیدن صدای اون دختر علاقه داشتم تا کیلومتر ها بدوم و دور بشم از گپ و گفتگوی صمیمی که با مهدی داشت
با دیدنشون که دور سفره میچرخیدن و وسایلا رو جا به جا میکردن دوست داشتم عوق بزنم و دور شم ولی چاره چی بود باید میموندم و تحمل میکردم
رفتم جلو کنار سپیده ایستادم
_چقدر دیر بیدار شدی
_حوصله ام نمیشد بیام
_عقد مامانته ها
شونه بالا انداختم
صدای مردونه ای یاالله گویان وارد اندرونی شد و همزمان صدای گریه ی بچگونه
_عشق دایی اومد
مریم لبخندی زد به مهدی و رفت سمت اون اقا و بچه رو ازش گرفت
_جونم مامانی جونم چرا گریه
صدای تپش قلبم تند تر و تند تر میشد مریم بچه داشت؟؟ ازدواج کرده بود؟؟ مجرد نبود؟؟
مهدی چی گفت؟ گفت عشق دایی؟؟ یعنی بچه ی مریم؟ خدایا این چه بلایی بود به سر من میومد
مهدی هم رفت سمت مریم بچه رو بغل کرد و سرگرم شدن
چشم چرخوندم برای پیدا کردن مامان کنار خاله لیلا نشسته بود تندی رفتم سمتش دستشو گرفتم بلندش کردم
_چخبرته دختر؟
_مامان مریم کیه؟
با تعجب پرسید
_کدوم مریم؟
_اینیی که کنار مهدیه
بیخیال گفت
_واااا خواهرشه یعنی خواهرش شیرخورده از عقیله بوده بعد از اینکه مادر پدرش فوت میکنن میارن میدن عقیله بزرگ کنه یادمه خواهر عقیله فقط یه بار تونست بیاد سیاه کمر اونم مریض شد و ..
اصلا چیکار داری دختر این سوالا چیه؟
دیگه حرفای مامانو نمیشنیدم دستی تکون دادم ازش دور شدم چشم دوختم به مهدی و مریم که خواهرانه و برادرانه عشق و محبت نثار همدیگه میکردن چرا من نفهمیدم مهدی ادمی نیست که محرم و نامحرمی نزنه و با دختر خاله اش راحت باشه و صمیمی
بغض بدی به دلم چنگ انداخت و خسته تر از همیشه رفتم تا وضو بگیرم برای نماز ظهر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
🌸🌸 🌸 #فقطبراۍخدا... #پارت_هفت🍃 قبولڪردهبودسخنرانیادوارهشهداۍ یڪروستاباشد. وقتۍم
🏴🍃
🍃
#فقطبراۍخدا...
#پارت_هشت♥️
صداۍگلولهازپشتتلفنمۍآمد.
گفت:شنیدمدرتهرانبرفسنگینۍباریده.
آهوهااینطورمواقعبراۍپیداڪردنغذامۍآیندپایین
فورۍمقدارۍعلوفهتهیهڪنوبگذاراطرافپادگان
کہازگرسنگۍتلفنشوند.
بعدازظهردوبارهتماسگرفتکہنتیجهرابپرسد.
گفتم:دستورانجامشد.حالـاچراازوسطجنگ
باداعشپیگیرغذاۍآهوهاهستید؟
گفت:بهشدتبهدعاۍخیرشوناعتقاددارم.
#داستانهایسردار
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[🍂🖤]
.
.
درےڪہمیسوزھہ؛
خیلےدردسردارھہ...!
بہمحسنتمادر..
میخدرضرردارھہ..:)💔
.
.
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
〖 🌿'! 〗
.
•
|لَبخـــندِحـٰاجقـٰاسِـــم . . .
|دیـــگَردلمشُعبـہاینَـدارد . . .💔'!
#أنامجنونکـ✋🏼🍃
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت406 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت407
#نویسنده_سیین_باقری
یک ساعتی بود دخیل بسته بودم به جانماز و دوست نداشتم بلند شم هر چی صدام زدن برای ناهار تمایل نشون ندادم و اخر سر هم خودشون مشغول شدن
تسبیح فیروزه ای رنگمو گرفتم دستم آروم آروم با خدا حرف زدم و از خودم گله کردم چرا مهدی رو قضاوت کردم و اجازه دادم تا این حد ذهنم بهش بد بین بشه
خدایا چه امتحانی بود از من میگرفتی حالا که داشتم دلمو از مهرش بیرون میکردم چرا باید حقایق رو جور دیگری میفهمیدم چرا خاله لیلا بهم نگفت این دو نفر خواهر و برادرن چرا تاکید کرد به اینکه دختر خالشه چرا راضیه بهم نگفت
اشک روی گونه هام میغلطید و هر لحظه توانم برای نگهداشتنشون کمتر و کمتر میشد
به صدای در اتاق توجهی نشون ندادم ولی در باز شد و عطر اشنای ایلزاد پیچید تو اتاق
خدایا با دل این مرد چیکار کردم اگه بدونه بین منو دلم چی گذشته تا اونو قبول کرده حتما ولم میکنه میره هرچند این کمترین مجازات بود برای من
درو پشت سرش بست اومد کنار سجاده ام نشست تسبیح رو از دستم کشید بیرون
_الهه بانو در چه حاله؟
شونه هام لرزید
_مامانت گفت بهم ریختی؟
کاش مامان علتشو نگفته باشه
_گفت از رابطه ی مهدی و مریم خانم پرسیدی
وای خدایا مامان چیکار کردی
_چرا به مهدی شک کردی؟
خجالتزده تر از این بودم که نگاهمو بیارم بالا و جوابی بدم
_مهدی پسر عقیله است پسر عقیله بد نمیپره
تسبیحو تو دستش میچرخوند
_دیشب جلوی بابابزرگ نامطمئن حرف زدی ولی بقیه رو امیدوار کردی و مهدیو از خودت بریدی
روی دوزانو نشست سرشو خم کرد زل زد به چشمهام
_تو چیکار کردی الهه ناز؟
دستمو گذاشتم روی صورتم بلند بلند اشک ریختم و گریه کردم
مچ دستمو گرفت از صورتم جدا کرد
_وقت برای گریه هست نازخاتون حرف بزن
ایلزاد عصبانی بود ولی کنترل شده
_چی .. چی بگم؟
چشماش به قرمزی میرفت موهای همیشه مرتبش پخش و پریشون بود
_بگو که من اشتباه فکر میکنم
ای کاش اینطور بود
_اشت .. اشتباه فکر نمیکنی
انقدر فشار دستش روی مچم زیاد شده بود که دردش اشکمو در میاوورد ولی جرات نداشتم بگم
_یادته گفتم اگه بفهمم مرد دوم قلبتم میذارم میرم؟
خدایا کاری کن برام
_ایندفعه نمیرم الهه نازم میمونم ولی دیگه از این ایلزاد خبری نیست برات
سکوت کرد
_تاوان داره خم کردن کمر کسیکه یه عمر راست قامت بوده تا کسی دردشو نفهمه
دستمو پرت کرد و از جا بلند شد سرفه ای کرد
_بین ما هرچی گذشته همینجا چال میشه دخترخوب بیا بیرون ادای ادمای عاشق رو در بیار تا اخر هفته میبرمت خونه ام
عاقبتت خبر نشده الهه خانم عاقبتت بدتر از مادرت شد تو حداقل شانس اینو داشتی که ادمی شبیه پدرت نشه شوهرت ولی حتی همونم از خودت گرفتی
سر گذاشتم روی مهر و یک دل سیر اشک ریختم برای عقلی که به کار نگرفته بودم و دلی که عنان عشق و علاقه اش رفته بود به دست خاله سهیلا تا با چندتا حرف ساختگی خرابش کنه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
🏴🍃 🍃 #فقطبراۍخدا... #پارت_هشت♥️ صداۍگلولهازپشتتلفنمۍآمد. گفت:شنیدمدرتهرانبرفسنگینۍ
🍃🍃
🍃
#فقطبراۍخدا...
#پارت_نه🌸
مۍخواستندعڪسیادگارۍبگیرند.ازماشینپیادهشد.
یڪگروهدیگربراۍدومینبارازماشینپیادهاشڪردند
براۍعڪسگرفتن.
دفعهۍسوم،یڪخانومخواستعڪسبگیرد؛
باحجابنامناسب.
پیادهشدوبااوهمعڪسگرفت.
گفت:باورنمۍڪردمبامنعڪسبگیرید.
ازامروزسعۍمۍڪنمحجابمرادرستڪنم.
#داستانهایسردار
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2