🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت466 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت467
#نویسنده_سیین_باقری
جمشیدخان مثل همیشه صدر مجلس نشسته بود و صابر با اون لبخندهای کذایی کنارش پا روی پا انداخته بود از ماهرخ خانم هم خبری نبود
_پونه
پونه گفتن و پوزخند زدنش همزمان بود پونه خانم برعکس چند ساعت پیش مظلومیت خاصی تو نگاهش بود انگار میخواست تلاش کنه تا پسرشو از دست نده
_سلام جمش ... آقا جون
سوتی داد و معلوم شد چقدر نفرت داره از این بشر پوزخند غلیظ جمشید خان نشون میداد که قضیه رو فهمیده
_بعد از اینهمه سال برگشتی بگی اقا جون؟
شاید از تربیت فرنگی هورا بود که طاقت نکرد و گفت
_جمشید ... خان .. مامان من .. خیلی شمارو دوست ...... داره داره
اتقدر شیرین و بامزه حرف میزد که حتی لبخند صابر هم پهن شده بود روی لبهاش و خیره به زیبایی هورا لذت میبرد از حضورش در اون جمع
جمشید خان برای اولین بار مهربون شد و نخواست دل بشکنه
_بله دختر جان معلومه و مشخص، تو چرا با مادرت اومدی ایران؟
هورا موهای پریشون شده دوطرف شونه اش رو پیچ و تابی داد و جواب داد
_هم .. کنجکاو بودم .. شمارو ... شمارو ... به عنوان اسطوره ی ... داستانهای مادرم ببینم هم ...
با علاقه برگشت سمت ایلزاد
_هم دا .. داداشمو ببینم
ایلزاد دستشو دراز کرد پشت دست هورا که روی دسته ی صندلی بود رو نوازش کرد
_اگه ایلزاد چشم به روی هرچیزی ّبسته و تورو بخشیده، من نمیتونم بزرگ شدن این پسر رو بی مادر فراموش کنم
_نسرین کم از مادر نداشته
_ممکنه هرکسی محبت داشته باشه و برای بچه ای کم نذاره ما باید بچمونو رها کنیم به امید خدا؟
گوشیم تو جیبم لرزید میدونستم مامانه و دلنگرون نگاه کوتاهی به جمع انداختم و با ببخشیدی ازشون دور شدم گوشیو گرفتم کنار گوشم رفتم سمت بالکن اشپزخونه که تمام شیشه ای بود سارگل پشت به ورودی نشسته بود و از گوشیش عکسی رو نگاه میکرد چشمامو ریز کردم با دیدن چهره ی آشنایی که پشت زمینه ی گوشیش رو پر کرده بود، حالم داشت دگرگون میشد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت467 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت468
#نویسنده_سیین_باقری
انگار سایه ام رو پشت شیشه دید با شتاب از جا بلند شد درو باز کرد
مامان پشت گوشی هی میپرسید کجایی نمیتونستم جوابی بدم انگار لال شده بودم
سارگل اومد بیرون خودشو مظلوم گرفت
_سلام خانوم چیزی لازم داشتین؟
میدونستم از من خوشش نمیاد ولی فکر نمیکردم دلیلش ایلزاد باشه
دستمو دراز کردم سمت گوشیش
_گوشیتو بده
اخم کرد
_گوشیم؟
_بله سریع
_چرا من باید گوشیمو بدم به شما؟
جوابی بهش ندادم و رفتم سالن وسط حرفای جمشیدخان ببخشیدی گفتم و ایلزاد رو صدا زدم
_چند لحظه میای؟
سرشو تکون داد با عذرخواهی از جا بلند شد اومد سمتم
_چیشده؟
به حدی عصبی بودم که نمیتونستم حرف بزنم آستین کتشو گرفتم کشوندم سمت آشپزخونه و بالکن خبری از سارگل نبود
_کجا میبری منو؟
_سارگل کجا رفت؟
رنگ صورتش عوض شد
_من چه میدونم دخترجان
_خوب میدونی کجا رفت اون دختره ی عوضی
_چیشده الهه از تو بعیده این مدل حرف زدن؟
_از من بعیده که مثل کبک سرمو کردم زیر برف؟
_چه برفی الهه چیشده؟
_عکس تو چرا باید پس زمینه ی سارگل باشه؟
صدام اونقدری بالا بود که پونه و هورا سراسیمه اومدن تو آشپزخونه
_چی میگی تو الهه توهم زدی؟
_توهم نبوده خودم دیدم
رفتم سمت هورا
_برو سارگل رو پیدا کن
گیج نگاهم کرد
_سارگل .. کیه؟
صابر رو پشت سرشون دیدم
_سارگل رو بیار
پوزخندی زد و جواب داد
_تو مسائل خصوصی ایلزاد دخالت نمیکنم
ایلزاد رفت سمتش یقه اش رو گرفت
_چی زر میزنی مردک مسایل خصوصی چیه؟
دیگه شکم به یقین تبدیل شده بود که بین اینا خبری هست و من بیخبرم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖
🌸صبح یعنی تو بخندی دل من باز شود
🌸پلک بگشایی و از نو غزل آغاز شود
🌸صبح یعنی که دلم گرم نگاهت باشد
🌸آسمان، عشق، زمین با تو هم آواز شود
صادق علیزاده🍃🌸
صبحتون پر از مهربانی و عشق🍃🌸
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
⭕️ رفته سردار نفس تازه کند برگردد . چون ظهور گل نرگس بخدا نزدیک است...
✍️ بیایید مثل #حاج_قاسم #شهیدانه زندگی کنیم تا قدمی برای ظهور برداشته باشیم برای ظهور و خشنودی و سلامتی آقا امام زمان صلوات
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره دردناک از حاج مهدی رسولی ازسوریه😔
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
. 🍂
. 🕊🥀🍃🌷🍃🥀🕊
. 🍂
° بہقولشہیدآوینے
° شہادتبالنمےخوادحال مےخواد
° اینجملہےآخرمنہ
#شہید_محمدرضا_دهقان_امیرے ♥️
#ڪلام_شہدا 🥀
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🥀🍃🥀🍃
🍃🥀
🥀
🍃
شهـادت آمدنے نیـستــ....
رسیدنے استــ....
باید آنقـــــدر بدوے تا بـه آن برسے...
اگــر بنشینے تا بیاید
همه السابقون مےشوند و مےروند
و تــــــو....
جا مےمــانے....💔
#حاج_حسیݩ_یڪتا
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت468 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت469
#نویسنده_سیین_باقری
بدون هیچ حرفی رفتم سمت سالن هیچکس رو نمیدیدم فقط دوست داشتم از اون فضا فرار کنم
کیفمو از روی مبل کنار جمشید خان برداشتم و رفتم سمت خروجی هال به صدا زدنای ایلزاد هم توجهی نکردم با شدت خیلی زیادی درو بهم کوبیدم و رفتم بیرون
یادم افتاد گوشیمو جا گذاشتم ولی برام اهمیتی نداشت که برگردم و بردارم نزدیک به در عمارت ایلزاد بهم رسید بازومو کشید و عصبانیت غرید
_داری چه غلطی میکنی؟
جرات گرفته بودم
_غلط رو تو میکنی و همه کسایی که منو بازی دادن
بی هوا با دست راست کوبید تو صورتم انتظارشو نداشتم تکون شدیدی خوردم ولی با گرفتن دستگیره ی در خودمو کنترل کردم نمیدونستم چیکار کنم چه حرفی بزنم که سنگینی دلم کم بشه و سبک بشم فقط نگاهی به صورتش انداختم و تف کردم جلوی پاش بعد هم منتطر نموندم تا حرفی بزنه سریع از عمارت خارج شدم
پشت سرم نیومد به جهنم که نیومد نامرد بی وجدان منو کتک زد پسره ی احمق
اشکم جاری شده بود و به وضوح هق هق میکردم
در عمارت پدربزرگ خان رو کوبیدم پشت سر هم و بی وقفه
صدای مهدی بلند شد
_چخبره بابا اومدم دیگه احسان صبرت باشه
وای مهدی بود اگه منو با این حال میدید حتما از ناراحتیم خوشحال میشد تند تند اشکمو از روی گونه ام پاک کردم
درو باز کرد با دقت نگاه کرد به چهره ام با اخم پرسید
_گریه میکردی؟
اخم من غلیظ تر شد
_نه
صدام نشون میداد که بغض دارم
_دروغ نگو چیشده؟
_تو چیکاره ای؟
چند ثانیه نگاهم کرد و با ناراحتی سرشو انداخت پایین اشاره کرد برم داخل
_هیچکاره
پوزخندی زدم و رفتم داخل کشیده و سلانه قدم برمیداشتم بهم رسید
_ایلزاد اذیتت کرده؟
_گفتی هیچ کاره ای
_جواب منو بده
برگشتم رو به روش ایستادم
_چرا؟
_چرا چی؟
_چرا باید جواب تورو بدم
مکث کرد
_چون هنوز بی غیرت نشدم که ناموسمو با چشمای خیس ببینم و خفه خون بگیرم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
•﷽•
"چہ قَدر دِلـم پنجَـره فولـاد مےخواهد
هرڪجا رفتہام این درد مداوا نشده...🤍"
#چهارشنبههایامامرضایے😍🍃
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| #پروفایل🖤
| #دخترانه🖤
| #چادرانه🖤
مآدࢪم خوࢪد زمٻن ..😔💔
جگࢪم تٻࢪ ڪشٻد ..😭💘
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
دلـمهـواےتوڪرده
بگوچہچـارهڪنم؟!♥️
#امامرضاےدلم
#چهارشنبههاےامامرضایۍ🌱
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| #پروفایل🦋
| #دخترانه✨
| #چادرانه🌸
ٺآ وقٺے #خدا ڪنآرٺہ غصہ چࢪآ؟!🙂💕
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3