eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم و با فراغ خیال چادرم را از سرم درآوردم و رفتم سمت دری که حدس میزدم دستشویی کوچک اتاق باشه برای کارهای ضروری همینطور هم بود شیر آب کوچکی داشت که تونستم باهاش وضو بگیرم و برگردم به اتاق انگار عمه نسرین می دونست که باید برای من سجاده و چادر نماز آماده کنه دقیقاً روی تختی که با کاور صورتی پوشیده شده بود کیف سجاده ای گذاشته بود برداشتم زیپش رو باز کردم سجاده کوچک صورتی رنگی بود با چادر نماز سبز یشمی که گل‌های ریزی توش داشت انداختم روی سرم و با کمی فکر کردن جهت قبله را پیدا کردم به نماز ایستادنم وسط نماز دومی بودم که تقه ای به در اتاق وارد شد و بعد از اون بدون اینکه صدایی از طرف من به پشت در بره ایلزاد وارد اتاق شد نیم نگاهی به سمت ایلزاد داشتم و نیم نگاهی به سمت تربت کربلا که روبرو گذاشته بود سلام نماز را دادم و زیر لب صلوات فرستادم لبخندی زدم به سمت ایزاد که تکیه داده بود به چارچوب در و از نیمرخ نگاهم می کرد با دیدن لبخندم اومد روبروی سجادم نشست و گفت _چقدر آرامش داری خانم ایلزاد قصد کرده بود همین جا منو نابود کنه وگرنه این حجم از محبت توی چند ساعت گذشته از پسر غد و مغروری که بعد از بخشیده شدن صیغه دیده بودم بعید بود نمیدونستم چی جوابش رو بدم تسبیح روی جانماز را برداشتم و گفتم _ زشت نیست اومدی اینجا گوشه چادر نمازم را روی سرم گرفت و کشید روی صورتم با خنده گفت _ من دیگه مسخره بازی ازم گذشته جوجه کسی بهم شک نمیکنه راست میگفت دیگه مرد گنده با اونو ابهت و دک و پوز استادی کی میتونست بهش شک کنه که اومده تو اتاق یه دختر تنها _کیفتو پایین جا گذاشتی چند بار زنگ خورد قصد نداشتم نگاه کنم ولی فکر کردم شاید مامانت باشه و نگران بشه برای همین دست بردم توی کیفت ببخش لبخند زدم و پرسیدم _ کی بود حالا عیب نداره دهانشو کج کرد و گفت _ شماره که ناشناس بود ولی وقتی جواب دادم و پرسیدم شما که بهت بگم؛ گفت که کرم‌پورم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وقتی به این فکر می کردم که ایلزاد جواب گوشیم رو داده و صدای مردونه پشت خط با من کار داشته؛ کمی خجالت می کشیدم از روش ولی من که میدونستم اتفاقی نیفتاده نباید خودمو می باختم و مقصر جلوه می دادنم لبخندی زدم و کیفمو از دستش برداشتم گوشی رو در آوردم دوست داشتم جلوی خودش زنگ بزنم به کرم‌پور و بشنوه که من چقدر عادی باهاش صحبت می کنم در حدی که باهام آشنا بوده و باهاش هم دانشگاهی بودم آخرین شماره ای رو که روی گوشیم تماس گرفته بود مجدد گرفتم بعد از چند ثانیه بوق خوردن اتصالش برقرار شد و کرم پور از پشت خط گفت _سلام خانم وفایی شرمنده من مزاحمتون شدم قصد دلخوریتونو نداشتم فقط دوست داشتم بدونم رسیدین به جایی که میخواستین یا ... چون صداش روی آیفون بود و ایلزاد می شنوید حرف‌هایش را قطع کردم و جواب دادم _ممنونم از شما آقای کرمپور بله به جایی که میخواستم رسیدم و خدا رو شاکرم که منو رسوند به این جان نمیدونستم لبخند میزند یا خوشحال بود یا هم ناراحت ولی به روی خودش نیاورد و جواب داد _الهی شکر همونجوری که براتون گفتم شک نکنید من همیشه در بارگاه احمد بن موسی دعا گوی شما خواهم بود الهی حال دلتون خوب باشه اگر با من نیست خداحافظی کنم چشمامو بستم و جواب دادم _ خدا پشت و پناهتون باشه و خیلی زود گوشی را قطع کردم چشمامو که باز کردم این ایلزاد مستقیم زل زده بود به من نگاه میکرد لبخندی زدم و گفتم _آقای کرمپور از دانش هم دانشگاهی هام هستند که از روی مسائل فرهنگی سرآمد دانشگاه بودند برای همین از خیلی از بچه‌ها باخبر بودند سرشو تکون داد و با کمک دست هاش از روی زمین خودش را بلند کرد پشت کرده تا از در خارج بشه نگاهم به پشت سرش بودم میدونستم یه حرفی میزنه همینطور هم شد حساب کرد و گفت _الهه خانم هیچ مردی محض رضای خدا دعاگوی هیچ دختری نیست انشالله خدا عاقبت ایشون را هم ختم به خیر کنه همین که تو خوشحالی برای من بلند ترین جایگاه را داره خیلی تند قدم برداشت از اتاق خارج شد یعنی ایلزاد فهمیده بود که تمام ماجرا رو براش نگفتم فقط درباره کرم پرو همین رو گفتم که هم دانشگاهی بوده و با هم کار می‌کردیم ولی همین که متوجه شده بودم در کنار اون حالمو خوب میکنه برام بس بود مهرم را بوسیدم و بلند شدم تا برگردم به جمعی که دوست داشتنی ترین جمع دنیا بودند برای من 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وقتی رفتم پایین که آقا سهراب از سر کار اومده بود و کتاب و خودکاری توی دستش بود و داشت با عمه نسرین صحبت می کرد چادرم را روی سرم مرتب کردم و از فاصله کمی دورتر رو به آقا سهراب سلام کردم با متانت و ادب خاصی از جا بلند شد و جوابم را داد _خوش اومدی دختر زیبا انقدر لفظش به دلم نشست که ناخودآگاه از ذوق لبخنده ملیحی روی لب هام نشست عمه نسرین تعارف کرد که کنارش بشینم بعد از نشستن من ایلزاد سینی نسکافه ای به دست داشت و اومد روی میز گذاشت و خودش هم کنار من نشست آقا سهراب با صمیمیت گفت _ چه خبر از درس دانشگاه الهه خانم انشالله قراره بشی همکار ما لبخندی زدم و گفتم _خیلی که مونده من بشم همکار شما ولی انشالله سعادتش رو داشته باشم و بتونم بالاخره این ترم رو بگذرونم شاید برسم به درس های اصلی اقا سهراب است ابرویی بالا انداخت و جواب داد _پس خیلی مشتاقی که درس‌های پزشکی را بخونی با سر تایید کردم و گفتم _ اگه سرنوشت اجازه بده بله ایلزاد همونطور که نسکافه را مزه مزه می کرد گفت _سرنوشت چرا نخواد شما درستو بخونی کی میتونه ازت بگیره انگشتای دستم رو توی هم پیچوندم و جواب دادم _ترم ۱ که خراب شد و من نتونستم بخونم میترسم باز هم همون اتفاق‌ها تکرار بشه دوباره با جدیت _گفت از این فکرها نکن چون قرار نیست چنین اتفاقی بیفته و تو باید تا پایان همین جا توی همین کرمانشاه درست رو تموم کنی و فارغ التحصیل بشی آقا سهراب گفت _ چه اجباری می کنی آقای ایلزاد شاید بخواد بره شیراز و کنار پدر و مادرش درسش رو تموم کنه هر چند که بی میل به کنار مامان ملیحه نبودم ولی ماندن کرمانشاه و رفتن سر کلاس های ایلزاد برام جذابیت داشت البته ایلزاد هم جواب داد _ آقا سهراب از این خبرا نیست الهه خانم هم اینجا میمونه هم اینجا خانم دکتر میشه بعد هم لبخنده کوچکی رو چاشنی صورتش کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با مخالفت‌های شدید احسان و نارضایتی مامان ملیحه بالاخره عمه نسرین موفق شد تا من رو خونشون نگه داره خدا رو شکر مشکلی نداشتم صبح ها با تاکسی و گاهی با ایلزاد به دانشگاه می رفتم و بعد از اتمام کلاس به همون شکل برمیگشتم خونه همین که وقت برگشتن چیزی برای خوردن داشتم و قرار نبود گشنه بمونم از همه چیز برام بهتر بود و در کنار خانواده ای که صمیمی تر از خانواده خودم بودند بودن در کنار عمه نسرین تجربه های بزرگی برای من به همراه داشت که این تجربه ها را در کنار مامان ملیحه وقت نکرده بودم آموزش ببینم من دیگه از الهه ی خام و بی سر و زبون فاصله گرفته بودم و کم کم داشتم مستقل بار می اومدم به قدری مستقل که نیازی به حمایت و دلگرمی دیگران نداشتم و چشم امیدم به دست کسی نبود تا من را از مهلکه نجات بده درسم را با جدیت می‌خواندم و امید داشتم به این که بالاخره موفق خواهم شد و جای تموم کمبود هایم را پر خواهم کرد آخرین کلاس عصر بود که با استاد وفائی برگزار می شد اواخر کلاس بود که تنفس اعلام کرد و گفت تا پایان تایم کلاس میتونیم آزاد باشیم و خودش نشست پشت میزش همونطور که سرم پایین بود و در حال نوشتن آخرین جمله های درس بودن گوشیم که روی برگه های دفترم گذاشته بودنم به لرزش در آمد پیام از طرف ایلزادبود نوشته بود « بعد از کلاس منتظرمه تا بریم باهم رانندگی را تمرین کنیم » بی هوا نگاهم رو بردم سمتش سرش پایین بود با جابجا شدن زاویه دیدم سرش را بلند کرد و کمی لبخند به لب نشوند یکی از بچه های کلاس با صدای آرومی گفت _استاد ما بالاخره تو کشف رابطه شما بعضی از بچه های کلاس پیروز میشیم ولی بهتره که خودتون بگین بقیه هم باهاش موافقت کردم و شروع کردند به کف و سوت زدن برخلاف تصورم این زادن عصبانی شد و خشمگین بلند شد قدم به قدم اومد سمت صندلی و با افتخار گفت _خانم وفایی دختر عموی بنده هستند و البته مایه افتخار من در این جمع با خجالت سرمو انداختم پایین و در دل خدا را شکر کردم که بیش از این چیزی نگفت کلاس چند ثانیه ساکت شد و بعد از اون دوباره صدای کف زدن بچه ها بلند شد هر کسی به سهم خودش حرف می زد ولی صدای یکی از پسرهای جمع برایم جالب بود که گفت _مبارکتون باشه استاد باید همه افتخار کنید نگاهی به طرفش انداختم و با شک از خودم پرسیدم مگه من چی دارم که بقیه ندارن و باید بهم افتخار بشه تنها تفاوتم با دیگر بچه ها یک کلاس حجابی بود که به صورت چادر داشتم و دیگران نداشتند شاید چادرم از من این تصور را ساخته بود که چقدر آدم خوبی هستنم هرچند پیش خودم از خودم راضی نبودم لبخندی زدم و دوباره سرمو انداختم پایین ایلزاد هم برگشت سر جاش و اعلام کرد که همه میتونم از کلاس خارج بشن کتابامو جمع کردم و زودتر از استاد از کلاس خارج شدم زیر یکی از درخت های سرو ایستادم و منتظرش موندم میدونستم میره پارکینگ و بعد از پارکینگ از باید از اینجا رد بشه برای همین و نرفتم توی پارکینگ تا موقعی که میخواد رد بشه سوار ماشینش بشم اونجا ایستاده بودم که زودتر از ایلزاد محمدمهدی از پارکینگ خارج شد با دیدنم ترمز گرفت و متوقف شد سرشو از شیشه گرفت بیرون و گفت _سلام با معرفت سعی کردم لبخند بزنم دوست نداشتم از من ذهنیت بدی پیدا کنه _سلام پسر دایی سرشو تکون داد و گفت _ خیلی وقتی رفتی حاجی حاجی مکه حداقل یه سری به ما می زدی سر که نه ما به یک پیام دادن راضی بودیم رومو برگردوندم پشت سرم دیدم اون دختری که آمار محمدمهدی را از من گرفته بود در حال دید زدن ماست برای همین اشاره به محمد مهدی کردم و گفتم _ استاد شاگرداتون ما را زیر نظر دادن دارن لبخندی زد و گفت _ خیره انشالله نگران نباش اتفاقی نمیافته نمیای سیاه کمر؟ سرمو به معنای منفی تکون دادم و گفتم _انشالله هر کسی اونجا هست سالم باشه من درگیر درسم و بهتره که فعلا همین جا بمونم لبخندی زد و گفت _ انشالله که درگیر درس باشی با تک بوقی از کنارم گذشت خیلی زود ماشینی ایلزاد کنار پام متوقف شد و بدون اینکه بهم تعارف کنه رفتم و سوار شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تا چند ثانیه ی اول که حرفی نزد و چیزی هم نپرسید بعد از اون با کنایه گفت _ظاهرا سلما رو هم میشناسی؟ کمی صورتمو در هم کشیدم و جواب دادم _سلما؟ سرشو تکون داد و همراه با پایین بردن اب گلوش گفت _همین دختری که مشکوک نگاهت میکرد کیفمو روی پام مرتب کردم _چند روز پیش باهام حرف زد _حتما میخواست رابطه ی تو و مهدی رو کشف کنه _نه اونو میدوست میخواست مطمین بشه ابروهاشو داد بالا و گفت _شد؟ سعی کردم نخندم _بله شد سرشو تکون داد و زیر لب زمزمه کرد «خوبه» چقدر حسادتش اشکار بود این پسر هرچند به هیکلش نمیومد کنار جاده ی خلوتی نگهداشت و دستشو گرفت به فرمون به صورتم نگاهی کرد و گفت _خب پاشو بیا سر جای من کمی استرس گرفتم با هیجان گفتم _وای میترسم خیلی جدی ادامو در اوورد و گفت _وای نترس شوکه نگاهش کردم خندید و گفت _پیاده شو دیگه خودش زودتر پیاده شد و من هم پشت سرش روانه شدم سمت مخالف ماشین وقتی جلوی ماشین به همدیگه رسیدیم دستشو اوورد بالا و مانع حرکتم شد _الهه گیج نگاهش کردم _تو سهم کسی دیگه نمیشی حتی به اصرار صورتم گر گرفت از حرفی که زده بود خودش زودتر قدم برداشت و رفت سوار ماشین شد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از ابراز علاقه ی گاه و بی گاه ایلزاد احساس خوبی بهم دست میداد برعکس قبلاً که زیر بار اجبار بودم و هر ابراز علاقه اش برایم مانند تیری بود که به قلبم فرو می رفت ولی حالا احساس پرواز بهم دست میداد فکر میکردم دارم در کناری ایلزاد روز به روز بزرگتر میشم شروع تمرین رانندگی انقدر با هیجان و احساس خوب بود که هرگز متوجه نشدنم که من تحت تعلیم هستم نه یک راننده زبردست با راهنمایی‌های ایلزاد تونستم تا دم در خونه عمه نسرین ماشین را هدایت کنم و بالاخره پیاده بشم بعد از اینکه پیاده شدم دیدم ایلزاد قصد نداره ماشین را به داخل خونه بیاره برای همین ازش پرسیدم _امشب اینجا نمیمونی کمی کتش رو داد عقب و کلید ماشینش رو گذاشت تو جیبش و گفت _فکر نکنم بتونم باید برم جایی انتظارش رو نداشتم که بخواد به این زودی و سر شب ما را تنها بذاره برای همین کمی حالم گرفته شد و دیگه حرفی نزدم وارد خونه که شدیم اواسط راه دوباره صدام زد و پرسید _ناراحت شدی؟ لبخند زدم و گفتم _برای چی خیلی پررو جواب داد _چون گفتم اینجا نمیمونم لبخندم رو کش اووردم گفتم _نه حتماً کار داری دیگه رو به آسمون قهقه ای زد و گفت _ این یعنی دلخوری جوابی ندادم و ادامه راه رو رفتم وقتی رسیدیم داخل شام آماده بود ولی من ترجیح می دادم نمازمو بخونم و بعد برم پایه میز بشینم برای همین رفتم تو اتاقم و شروع کردم به نماز خواندن بعد از اینکه نمازم تمام شد چادرم را تا زدم و گذاشتم می خواستم برم پایین که سر و کله ایلزاد پیدا شد نگاه نکردم سمتش یعنی دوست نداشتم بیشتر از این بفهمه که تمایل دارم بمونه سرشو خم کرد تو صورتم و نگاهی انداخت توی چشمام و گفت _ من که میدونم ناراحت شدی چرا به روی خودت نمیاری؟ لبخندی زدم و گفتم _ راستش آره از وقتی ایلناز رفته سیاه کمر کمی احساس تنهایی می کنم دوست ندارم به این شدت خودم تنها باشم عمه گاهی حرفی داره گاهی نداره منم خودم تنها میمونم درس میخونم ولی بالاخره وقت تنهاییم زیاده خندید و گفت _هر جوری فکر می کنم امشب رو نمیتونم بمونم باید برم پونه رو تا یه جایی برسونم ولی بهت قول میدم شبای دیگه حتما بمونم دوباره لبخندی زدم و گفتم _هرطور راحتی با هم رفتیم پایین ایلزاد شامش رو خورده بود و بعد از خداحافظی کوتاه ترکم کرد منم نشستم تا خودم تنهایی شام بخورنم ولی عمه نسرین رهام نکرد و اومد کنارم نشست بعد از اینکه چندتا لقمه خوردم با قربون‌صدقه گفت _دورت بگردم عمه اومدی اینجا انگار چراغ خونم روشن کردی دوتا بچه دارم ولی تو هم بچه سومی همین که باعث میشه ایلزاد سرحال تر باشه یعنی دنیا را بهم هدیه دادی خیلی ممنونم که اینجا حضور داری عزیز دلم چقدر دلم برای مادرانه های مامانم تنگ شده بود تو این چند وقت گذشته حتی یک زنگ هم به من نزده بود نمیدونم از چی دلخوره بود ولی نباید فرزندش رو تنها میذاشتم دختر جوانی که احتیاج زیادی به مادر داره با یادآوری این حرفا بغض بدی نشست بیخ گلوم عمه نسرین هم دلیلش را فهمید دست گذاشت روی دستم و گفت _ناراحت نباش مامانت باید با این جریان کنار بیاد تو خودت باید انتخاب کنی با کی ازدواج کنی اون از بچگیت علاقه داشت محمدمهدی بشه دامادش بشه همه کسش ولی تقدیر جور دیگه ای رقم میخوره 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا