🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت649
#نویسنده_سیین_باقری
تا چند ثانیه ی اول که حرفی نزد و چیزی هم نپرسید بعد از اون با کنایه گفت
_ظاهرا سلما رو هم میشناسی؟
کمی صورتمو در هم کشیدم و جواب دادم
_سلما؟
سرشو تکون داد و همراه با پایین بردن اب گلوش گفت
_همین دختری که مشکوک نگاهت میکرد
کیفمو روی پام مرتب کردم
_چند روز پیش باهام حرف زد
_حتما میخواست رابطه ی تو و مهدی رو کشف کنه
_نه اونو میدوست میخواست مطمین بشه
ابروهاشو داد بالا و گفت
_شد؟
سعی کردم نخندم
_بله شد
سرشو تکون داد و زیر لب زمزمه کرد «خوبه»
چقدر حسادتش اشکار بود این پسر هرچند به هیکلش نمیومد
کنار جاده ی خلوتی نگهداشت و دستشو گرفت به فرمون به صورتم نگاهی کرد و گفت
_خب پاشو بیا سر جای من
کمی استرس گرفتم با هیجان گفتم
_وای میترسم
خیلی جدی ادامو در اوورد و گفت
_وای نترس
شوکه نگاهش کردم خندید و گفت
_پیاده شو دیگه
خودش زودتر پیاده شد و من هم پشت سرش روانه شدم سمت مخالف ماشین
وقتی جلوی ماشین به همدیگه رسیدیم دستشو اوورد بالا و مانع حرکتم شد
_الهه
گیج نگاهش کردم
_تو سهم کسی دیگه نمیشی حتی به اصرار
صورتم گر گرفت از حرفی که زده بود خودش زودتر قدم برداشت و رفت سوار ماشین شد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت650
#نویسنده_سیین_باقری
از ابراز علاقه ی گاه و بی گاه ایلزاد احساس خوبی بهم دست میداد
برعکس قبلاً که زیر بار اجبار بودم و هر ابراز علاقه اش برایم مانند تیری بود که به قلبم فرو می رفت
ولی حالا احساس پرواز بهم دست میداد فکر میکردم دارم در کناری ایلزاد روز به روز بزرگتر میشم
شروع تمرین رانندگی انقدر با هیجان و احساس خوب بود که هرگز متوجه نشدنم که من تحت تعلیم هستم نه یک راننده زبردست
با راهنماییهای ایلزاد تونستم تا دم در خونه عمه نسرین ماشین را هدایت کنم و بالاخره پیاده بشم
بعد از اینکه پیاده شدم دیدم ایلزاد قصد نداره ماشین را به داخل خونه بیاره
برای همین ازش پرسیدم
_امشب اینجا نمیمونی
کمی کتش رو داد عقب و کلید ماشینش رو گذاشت تو جیبش و گفت
_فکر نکنم بتونم باید برم جایی
انتظارش رو نداشتم که بخواد به این زودی و سر شب ما را تنها بذاره برای همین کمی حالم گرفته شد و دیگه حرفی نزدم
وارد خونه که شدیم اواسط راه دوباره صدام زد و پرسید
_ناراحت شدی؟
لبخند زدم و گفتم
_برای چی
خیلی پررو جواب داد
_چون گفتم اینجا نمیمونم
لبخندم رو کش اووردم گفتم
_نه حتماً کار داری دیگه
رو به آسمون قهقه ای زد و گفت
_ این یعنی دلخوری
جوابی ندادم و ادامه راه رو رفتم وقتی رسیدیم داخل شام آماده بود ولی من ترجیح می دادم نمازمو بخونم و بعد برم پایه میز بشینم
برای همین رفتم تو اتاقم و شروع کردم به نماز خواندن بعد از اینکه نمازم تمام شد چادرم را تا زدم و گذاشتم می خواستم برم پایین که سر و کله ایلزاد پیدا شد
نگاه نکردم سمتش یعنی دوست نداشتم بیشتر از این بفهمه که تمایل دارم بمونه
سرشو خم کرد تو صورتم و نگاهی انداخت توی چشمام و گفت
_ من که میدونم ناراحت شدی چرا به روی خودت نمیاری؟
لبخندی زدم و گفتم
_ راستش آره از وقتی ایلناز رفته سیاه کمر کمی احساس تنهایی می کنم دوست ندارم به این شدت خودم تنها باشم عمه گاهی حرفی داره گاهی نداره منم خودم تنها میمونم درس میخونم ولی بالاخره وقت تنهاییم زیاده
خندید و گفت
_هر جوری فکر می کنم امشب رو نمیتونم بمونم باید برم پونه رو تا یه جایی برسونم ولی بهت قول میدم شبای دیگه حتما بمونم
دوباره لبخندی زدم و گفتم
_هرطور راحتی
با هم رفتیم پایین ایلزاد شامش رو خورده بود و بعد از خداحافظی کوتاه ترکم کرد
منم نشستم تا خودم تنهایی شام بخورنم ولی عمه نسرین رهام نکرد و اومد کنارم نشست بعد از اینکه چندتا لقمه خوردم با قربونصدقه گفت
_دورت بگردم عمه اومدی اینجا انگار چراغ خونم روشن کردی دوتا بچه دارم ولی تو هم بچه سومی همین که باعث میشه ایلزاد سرحال تر باشه
یعنی دنیا را بهم هدیه دادی خیلی ممنونم که اینجا حضور داری عزیز دلم
چقدر دلم برای مادرانه های مامانم تنگ شده بود تو این چند وقت گذشته حتی یک زنگ هم به من نزده بود نمیدونم از چی دلخوره بود ولی نباید فرزندش رو تنها میذاشتم دختر جوانی که احتیاج زیادی به مادر داره
با یادآوری این حرفا بغض بدی نشست بیخ گلوم عمه نسرین هم دلیلش را فهمید دست گذاشت روی دستم و گفت
_ناراحت نباش مامانت باید با این جریان کنار بیاد تو خودت باید انتخاب کنی با کی ازدواج کنی اون از بچگیت علاقه داشت محمدمهدی بشه دامادش بشه همه کسش ولی تقدیر جور دیگه ای رقم میخوره
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت651
#نویسنده_سیین_باقری
حرفهای اون شب عمه نسرین کمی حالم رو بهتر کرد
نسبت به اینکه بی مادر توی شهر غریب دارم بزرگ میشم
هر چند که من یتیمی و تنهایی را از بچگی چشیده بودم
ولی هیچ وقت فکر نمی کردم از طرف مامان ملیحه هم مورد کم مهری و بی محبتی قرار بگیرم
خیالی نبود زندگی خودش را داشت و من هم زندگی خودم
بعد از گذشت یک هفته برای تمرین رانندگی بالاخره احسان رضایت داد و ماشینی رو در اختیارم گذاشت
تا قبل از اینکه بتونم گواهینامه بگیرم حداقل مزاحم ایلزاد نباشم و هر روز با ماشین خودم برم دانشگاه و برگردم
هرچند که منتی نبود و من می توانستم با پولی که خودم دارم هم ماشین بخرم ولی فعلاً برای اینکه مال و اموال و میراثم را به رخ بکشیم زود بود
باید می گذاشتم به موقعش و جایی که تمام عقده های بچگیم را خالی کند
ماشین ۲۰۶ سفید رنگ زیبایی بود که زیر پایم قرار گرفت
امروز اولین روزی بود که خودم رانندگی می کردم و می رفتم به سمت دانشگاه
انقدر با ایلزاد رفته بودم و اومده بودم که کل مسیر رو یاد گرفته بودم برام سخت نبود ولی با تاخیر ۲۰ دقیقه ای رسیدم جلوی در دانشگاه و ماشین را هم اونجا روی به روی جوی پارک کردم و پیاده شدم
چادرم را روی سرم مرتب کردم در حالی که می رفتم داخل جزوه هام نگاهی مینداختم امروز امتحان سه سوالی با کلاس استاد وفایی داشتیم
میدونم سخت گیر نیست و سوالهای سختی را ارایه نمیده ولی باید میخوندم من هدفم یاد گرفتن علم پزشکی بود
همونطور که سرم پایین بود تا اواسط راه را رفته بودم که جلوی در ورودی دانشکده صدای ایلزاد رو شنیدم که صدام زد سرم رو آوردم بالا با کمی جستجو پیداش کردم داشت میومد به سمت پله ها کنارم که قرار گرفت سلامی کرد و گفت
_نخون نرسیدم سوال براتون طرح کنم
ترجیح میدم امروز را تدریس کنم
با تعجب نگاهش کردم و در حالی که با هم می رفتیم به سمت کلاس و نگاه خیلی از دانشجوها رو به روی خودمون میخریدیم گفتم
_ مگه دیشب چیکار میکردی که نرسیدی سوالا رو طرح کنی؟
کمی بلند خندید و جواب داد
_حساس شدی الهه خانم
شونه ای بالا انداختم و کیفم رو توی دستم جا به جا کردم و گفتم
_آخه دیشب نیومدی خونه عمه
شونشو تکون داد و در حالی که در کلاس را باز میکرد گفت
_رفتم عمارت جمشیدخان خبرایی شده که بعدا برات توضیح میدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت652
#نویسنده_سیین_باقری
برای اینکه بفهمم چه خبری شده که دوباره جمشید خان ایلزاد رو به عمارت فراخوانده
داشتم بال بال می زدم و تا پایان کلاس تقریباً از حرفهای ایلزاد هیچی نفهمیدم
۱۰ دقیقه به پایان کلاس بود که نگاهی به ساعتش کرد و سرشو تکون داد دستی توی موهاش کشید و رو به دانشجوها گفت
_ میتونید از کلاس خارج بشید ولی حواستون باشه که جلسه بعد حتما این امتحان را از همه میگیرم
بی توجه به صدای اعتراض دانشجوها دستی تکون داد و از من خواست که دنبالش برم
دفتر و برگه ها رو جمع کردم و کوله پشتی و انداختم روی کولم و پشت سرش روانه حیاط دانشگاه شدم
وقتی که با عجله روی نیمکت کنارش نشستم خندید و گفت
_دختر تو چقدر فضولی تو کلاس داشتی بال میزدی برای اینکه زودتر تموم بشه و بفهمی چه خبر شده
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_میشه لطفاً برام بگی چه اتفاقی افتاده به خدا از استرس هیچی از درس نفهمیدم
کیف چرمی مشکی رنگش را گذاشت روی نیمکت کنار پاش و گفت
_باور کن خبری نیست نمیخواد دوباره شوهرت بده به زور
از شوخی بی مزه ش اصلا خوشم نیومد ولی خودش خندید و گفت
_ یادته چقدر استرس داشتی از این که میخوان به زور بکننت عروس من
با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم
_بله یادمه می شه حالا بگید دیشب چه اتفاقی افتاده احسان هم بود؟؟
دستی توی موهاش کشید و نگاهش رو دوخت به روبرو و جواب داد
_ بله آقا احسان شما هم بود جریان عمو ناصر مثل اینکه قراره برگرده یعنی چند روز دیگه میاد ایران
با تعجب پرسیدم
_ خوب این موضوع چه ربطی به ما داره
دستشو انداخت پشت کمرم روی نیمکت و گفت
_این موضوع ربطی به ما نداره ولی اومدنش روی زندگی همه ما تاثیر داره
با تعجب پرسیدم
_یعنی چی مگه قراره بیاد چیکار کنه ؟؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
_ قرار نیست بیاد کاری کنه ولی با اومدنش یه سری چیزا رو ممکنه بگه که خوشایند
هیچکدوممون نیست باز پرسیدم
_مگه قراره چی بگه؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت653
#نویسنده_سیین_باقری
با بیخیالی سرشو تکون داد و لباش رو کج کرد و جواب داد
_فکر می کنی چه موضوعی میتونه به عمو ناصر مربوط باشه مربوط میشه به گذشتهاش یا مربوط میشه به زندگی بابات از الان که نمیخواد حرف بزنه چیزی نداره که حرفی بزنه اون برای گذشته این عمارته نه الان که بتونه حرفی بزنه و خرابی به بار بیاره خیالت راحت باشه از هیچی نترس
انگشتامو تو هم فشردم با استرس ادامه دادم
_حالا کی قراره بریم اونجا و حرفاشو بشنویم
ابرویی بالا داد و گفت
_مگه قرار شما هم بیایید
به معنای ندونستن شونه هامو انداختم بالا و گفتم
_خوب دفعه پیش به من هم گفتن بیام که این اتفاق برای مامان مهری افتاد گفتم شاید این بار هم از من خواسته باشن
سرشو به معنای منفی تکون داد و گفت
نه این دفعه نیازی نیست تو باشی هر چی شد خودم بهت میگم
مشکوک نگاهش کردم و پرسیدم
_ واقعاً نیاز نیست من باشم یا تو اینجوری صلاح میبینی؟
خندید و گفت
هرکدوم باشه شما حق نداری بیای اونجا
با لجبازی گفتم
_چرا اینجوری میگی مگه من چی کار می کنم که نباید بیام اونجا ؟؟
از جا بلند شد کیفش رو برداشت و گفت
_ چون من تشخیص میدم که شما نیای
پشت لباسش رو از گرد و خاک احتمالی تکوند و خندید و گفت
_سوال دیگه ای نیست بریم کلاس بعدی شروع شد
از جا بلند شدم رو به روش ایستادم و گفتم
_من نیازی ندارم با تو بیام خودم میام عمارت
نزدیک صورتم شد و گفت
_ شما چه جوری قراره بیا عمارت نکنه قراره سوار ماشین بشی راه بیفتی تو جاده غریب
با تعجب گفتم
_جاده غریب؟ مگه بار اول می خوام بیام
سرشو تکون داد و گفت
_بله بار اولته خودت تنها قراره بری
نزدیک صورتم انگشتشو تکون داد با صدای آرومی گفت
_شما حق این که با ماشین شخصی از کرمانشاه خارج بشی نداری فهمیدی؟؟
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب از سمت من بمونه خداحافظی کرد و رفت سمت در ورودی دانشکده
پوفی کردم و روی صندلی نشستم با حرص پامو به زمین کوبیدم و از خودم پرسیدم
_ من چقدر ضعیفم که هر کسی میتونه بهم دستور بده و سر جا بشونتم اخه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت654
#نویسنده_سیین_باقری
در حالی که داشتم با غر می زدم با دیدن قیافه مهدی که نزدیکم میشد کمی عصبی شدم و پشت کردم بهش و رفتم سمت ورودی دانشکده مطمئن بودم همین جوری از کنارم رد نمیشه و حتماً حرفی میزنه برای همین خودشو بهم رسوند و گفت
_همنشینی با کی انقدر بی ادبت کرده که بزرگتر تو میبینی و پشت می کنی رد میشی
از لحن حرصیش خندم گرفت
_ببخشید که اساعه ی ادب شد آقای مهندس
عینکش رو روی چشمش جابجا کرد و خندید و گفت
_خواهش می کنم خانم دکتر شما همیشه به من لطف داشتی
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_ همیشه گله داری نه از قبلا که منو نمیدی نه الان که هرجا میرم پیدات میشه
نمیدونم چرا احساس میکردم شاده چون هی میخندید و مزاح می کرد
_ ببخشید که شما هر جا هستی من هم پیدام
میشه شرمنده ام خوب باهوش نشستی کف حیاط داری با یه استاده جذاب که نگاه همه دنبالشه صحبت می کنی من که می خوام رد بشم از اون راهرو انتظار داری نبینمت؟
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم
_استاد جذاب منظورت به کی بود؟
سرشو بالا گرفت و خندید و گفت
_ استاد وفایی؛ ببخشید خاله زنکی ولی نمیدونی چقدر چشم دنبالشه
اخم کردم و گفتم
_ خوب این مسئله چه ربطی به ما داره؟
صورتش رو پیچوند و گفت
_ به ما که ربطی نداره ولی فکر می کنم به تو ربط داشته باشه
واقعاً محمد مهدی که من می دیدم خاله زنک که بیش نبود اخمام را بیشتر توی هم کشیدم و گفتم
_چرا فکر می کنی استاد وفایی به من ربطی داره
کیف چرمشو توی دستش جابجا کرد و گفت
_از اونجایی که سرتو میزنن تهتو میزنن کنار این پسر پیدات میشه
اصلا انگار توی حال خودش نبود بلند بلند خندید و گفت
_خواستم بهت بگم همه ملیه اومده سیاه کمر و میخواد تو رو ببینه یعنی مصمم که تو رو از اینجا ببره حتی به قیمت اینکه درستو رها کنیم
وارفته و متعجب ایستادم و محمد مهدی از کنارم رد شد و رفت
یعنی مامانم چند ماه منو ول کرده رفته و تنهاییم براش مهم نبود بعد الان اومده که من رو از اینجا ببره حتی به قیمت اینکه درسم را ادامه ندم
چقدر عجیب بود این مادر من
دلیل ایلزاد هم برای اینکه من نرم سیاه کمر وجود مامان ملیحه بود و بس باید یه جوری سر و ته قضیه را در می آوردم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت655
#نویسنده_سیین_باقری
آن روز بعد از پایان ساعت کلاسی که برگشتم به خونه عمه نسرین دیگه ایلزاد رو ندیدم و پیگیرش هم نشدم
ولی به محض رسیدن از عمه نسرین پرسیدم تا درباره اتفاقاتی که توی سیاه کمر در حال رخ دادن برام بگه طفره رفت و جواب داد
_دورت بگردم من چی بگم وقتی خبر ندارم میبینه که من همش اینجا بودم نرفتم که خبر دار بشم باورم نشد
سرمو تکون دادم و گفتم
_عمه جون من چه جوری باور کنم شما از اتفاقات اونجا خبر نداشته باشی مگه میشه آخه امروز محمدمهدی بهم گفت مامانم برگشت سیاه کمر قصدش هم بردن من به شیراز هست هرچی هم به پسر تو نمیگم اجازه بده من برم اونجا میگه نه صلاح نیست چرا صلاح نیست مگه قرار چه اتفاق بیفته
قاشق غذاخوری و گذاشت روی سینک و با خنده گفت
_ از کی جالبه سر من برای تعیین تکلیف میکنه
خودم خندم گرفته بود از این همه مطاع بودن
بحث را عوض کردم و گفتم
_حالا چیکار میکنید عمه جون تو رو خدا بهم بگین چه خبره اونجا یا حداقل امشب بیا با آقا سهراب میرین منم با خودتون ببرین
کمی دستپاچه شد و دستاش رو با پیشبند ظرفشویی خشک کرد و گفت
_عمه دورت بگرده تو نگرانی نکن تو برو لباساتو عوض کن برگرد اینجا ببینم قرار چه تصمیمی بگیریم بزار سهراب بیاد بعد دربارش صحبت کنیم
استرسی که عمه داشت به سمت من هم اومد انگار چیه دلم رفت میشستن احساس میکردم خبری داره به من نمیگه رفتم لباسامو عوض کردم تند تند نمازی خوندمو دوباره برگشتم پایین
آقا سهراب اومده بود و با آرامش داشت شامش رو میخورد سلام کردم و نزدیک بهش نشستم
عمه که جوابم را نمی داد حداقل شاید میتونستم از آقا سهراب حرفی بکشم سرمو بردم نزدیک صورتش و با آرومی پرسیدم
_ آقا سهراب می شه شما بهم بگین اینجا چه خبره؟
ابرویی بالا داد و با ژست دکتر معابانه گفت
_باید چه خبری باشه الهه خانم عموت برگشته مامانت برگشته ما میخوایم بریم سیاه کمر فعلاً صلاح نیست شما بیاید اما اوضاع درست بشه آ قول میدم که خودم بیام دنبالت یا نه ایلزاد رو میفرستم دنبالت
انگشتام روی هم پیچوندم و گفتم
_ آقا سهراب من مشکلم اینه که تا آن موقع صبر ندارم بهم بگین اگه قراره چیزی بشه بهم بگین اگه دوباره تصمیم برای من بیچاره گرفتن و خودم خبر ندارم
آقا سهراب دستمالی دار دهانش کشید و سر میز بلند شد و در حالی که می خواست بره بیرون سرشو خم کرد سمت گوشم و به آرومی گفت
_ هر اتفاقی قراره بیفته اهمیتی نداره مهم اینه که ایلزاد اجازه نمیده برای تو تصمیمی گرفته بشه که خودت علاقه نداری خیالت راحت باشه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت656
#نویسنده_سیین_باقری
ساعت نزدیک به ده شب بود که آقا سهراب به عمه نسرین گفت
_اگه موافقی راه بیفتیم
نمیدونستم چرا دارن شبونه میرن دیگه هم دوست نداشتم سوالی بپرسم که باز هم جوری باهام صحبت کنن که به من ربطی نداره
اونا که بلندشدن حیرون از سر جا بلند شدم و گفتم
_عمه منو تنها میذاری من با کی اینجا بمونم؟
عمه نسرین خندید و گفت
_ این خونه پر از خدمه است عمه چه جوری می ترسی تو خیالت راحت باشه تا یکی دو ساعت دیگه ایلزاد میرسه و تنها نیستی
با تعجب پرسیدم
_ مگه قرار نبود ایلزاد بیاد سیاه کمر؟
سرشو تکون داد و گفت
چرا رفته کارش تموم شده برمیگرده خیالت راحت باشه عزیزم
صورتمو بوسید و همراه با آقا سهراب از خونه خارج شدن
ترسیدم از اینکه اتفاقی برام بیفته سریع در عمارات را پشت سرشون قفل کردم و رفتم روی مبل نشستم و منتظر موندم تا ایلزاد بیاد
گوشیمو گذاشتم کنارم که اگه یه موقع زنگ زد متوجه بشم
منتظر زنگ ایلزاد بودم ولی مامان ملیحه زنگ زد برام
اصلا انتظارشو نداشتم ولی خودش پشت خط بود
قبل از اینکه سلامی بکنه و منتظر سلام کردن بمونه با داد و فریاد گفت
_ خدای من شاهد امشب که هیچی اگه فردا صبح بلند نشی بیا اینجا من میدونم و تو بلند میشم میام از همونجا کشون کشون میارمت
تعجب کرده بودم از حرفایی که میزد مگه من چیکار کرده بودم که لایق این حجم از بی احترامی بودم
اومدم بپرسم چه اتفاقی افتاده گوشی را قطع کرد
خدا خدا کردم زودتر ایلزاد برسه و شبونه منو ببره سیاه کمر
ایلزاد نیم ساعت بعد رسید جلوی در عمارت انگار با سویچ داشت میزد روی شیشههای در
سریع دویدم و در و باز کردم
حالش رو به راه نبود ولی سعی میکرد بخنده تا منو نگران نکنه گوشه چپ کتش رو گرفتم و گفتم
_ تورو خدا بیا منو ببر عمارت پدربزرگ خان باید بدونم چه خبره اونجا
مامانم زنگ زده دعوا داره باهام
با بی خیالی رفتم سمت آشپزخونه لیوان آب نوشید و گفت
_ ملیحه خانم همیشه دعوا داره نمیخواد تو بترسی
اخم کردم و گفتم
_ چرا من نباید بترسم مامانم وقتی بهم تشر میزنه باید بترسم میشه لطفاً منو ببری
ابروهاشو بالا انداخت و گفت
خیر بهش خودشونم گفتم که تو رو نمی برم سیاه کمر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞