eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وقتی رسیدم به حیاط بیمارستان با دیدن شلوغی دور چادر عمه نسرین کمی هول برم داشت با عجله قدم برداشتم سمت چادر ایلناز رو دیدم که دست جمشیدخان رو گرفته و با اشک داره درخواستی ازش می کنه رفتم نزدیک تر و برای اینکه متوجه حضور من بشم بلند سلام کردم ماهرخ خانم آغوش باز کرد و اومد سمتم خودمو انداختم تو بغلش و با چشم هایی که سمت پدر بزرگ بود تندتند بوسیدمش و از آغوشش بیرون اومدم رفتم سمت پدربزرگ و سوالی نگاهش کردم با همان استبداد همیشگی موجود در نگاهش زل زد وسط چشمام و گفت _تصمیم گیرنده نهایی درباره اینکه این دستگاهها را باز کنند یا بمونه منم الهه ادعای مالکیت نکن که اصلا خوشم نمیاد اخم کردم و لحن تندی پرسیدم _مگه چی شده که این حرف را می‌زنید چه اتفاقی افتاده کی گفته قرار دستگاه رو باز کنیم یا بمونه پدربزرگ انگار از لحنم اصلا خوشش نیومده بود با عصبانیت گفت _بله من همین امروز صبح متوجه شدم که دکتر دیشب چی گفته شما باید خیلی زودتر به من اطلاع میدادین که چه اتفاقی افتاده فهمیدی سرمو انداختم پایین و دوباره پرسیدم _ چه اتفاقی افتاده که شما اینجوری فکر کردین که باید بیاین اینجا و به ما بگین که چه تصمیمی دارید پدربزرگ قدمی جلوتر گذاشت و با صدای بلند گفت _ چه اتفاقی افتاده هیچ اتفاقی نیفتاده ولی اونی که باید درباره ی ایلزاد تصمیم میگیره منم چون من بزرگش کردم عمه نسرین با گریه از جا بلند شد و التماس گونه به پدربزرگ گفت _ اشتباه می کنی جمشیدخان اونیکه که اون پسره افتاده روی تخت را بزرگ کرده منم من بودم که بزرگش کردم پس کسی که میتونه درباره‌اش تصمیم بگیره اول منم نه منم نیستم زنشه اشاره کرد به من و گفت _ ببینش دو هفته است آب شده الهه ای که شما قبلاً دیده بودین اینه این بچه آب شده داغون شده چرا بهش اجازه رو نمیدین که خودش درباره ادامه زندگی همسرش فکر کنه عمو ناصر از جا بلند شد دستم رو گرفت و میخواست از کنار پدربزرگ دورم کنه با لجبازی ایستادم و همچنان زل زده بودم به چشماش نگاهم کرد و گفت _ نکنه تو هم مثل عمه ات توهم زدی که میتونی روی تصمیم من تصمیم بگیری چشمامو بعد باز و بسته کردم و گفتم _ من توهم نزدم اونی که درباره اون مرد تصمیم میگیره منم چون الان من محرم ترین شخص به تن و بدن اونم و تنها کسی که میتونه پاش وایسه یا بره پس خواهش می کنم خواهش می کنم اجازه بدین این احترام بین ما بمونه و تصمیم نهایی با من باشه دستمو از دستم ناصر کشیدم و با عصبانیت رفتم از بیمارستان خارج شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸💜 روزی پر از عشق و محبت پر از شادی و موفقيت پر از خنده و دلخوشى و خبرهای خوب براتون آرزومندم دوشنبه تیر ماهتون زیبا🌸💜 💖
یک گوشه اتاقت چندتا گلدون رنگی بچین هر روز لمسشون کن بهشون آب بده پنجره رو باز کن نور خورشید خودشو پهن کنه تو خونه یک موسیقی بی‌کلام بذار به اهدافت فک کن خدا رو شاکر باش همیشه کتابی بردار و یکم مطالعه کن انرژی بگیر زندگی همین ثانیه‌هاس که داره می‌گذره حالِ دلتو خوب نگه‌دار 🍃 💚 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🌻🍓 بَرایِ‌قلبِ‌کوچکےکہ‌بازھم‌تپید:)💌🎀 -الحمداللّٰھ‌علےڪل‌حال🌱🤲🏼- 『』 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بین راه انقدر دلگیر و تنها بودند که بی‌هوا گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و شماره مامان رو گرفتم سه تا بوق خورد تا جواب داد هیچی نمی گفت پشت خط ساکت ساکت بود انگار هنوز هم دلخور بود به حرف اومدم و عقده های دلم رو خالی کردم _ مامان خانم نمیدونم چی اون قدر برات ارزشمندتر از من بوده که تو این اوضاع وانفسا ولم کردی و رفتی شیراز ولی بدون من اگه یه روزی مادر بشم مثل تو رفتار نمی کنم تا وقتی ۱۸ سالم شد برام بهترین مادر دنیا بودی مونس شب و روزم بودی ولی الان شدی بدترین مادر دنیا و غریب ترین آدمی که من توی عمرم می شناختم ازت گله ای ندارم ولی کاش دخترت رو تو این موقعیت تنها نمیزاشتی اجازه نمی دادی الهه ای که براش جون میدادی و برات جون می داد این جوری تنها بمونه نمیدونی تو چه اوضاعی هستم دیدم حرفی نمیزنه ساکت شدم چند ثانیه منتظر موندم تا جوابی بهم بده ولی دریغ از یک کلمه صحبت کردن گوشی رو قطع کردم دوباره گذاشتم توی جیبم با چندتا نفس عمیق برگشتم توی حیاط بیمارستان این بار علاوه بر اون جمعیت چند نفره رضا رو هم دیدم که کنار ایلناز نشسته و داره صحبت میکنه خیلی خوشحال شدم از حضورش انگار آشنایی دیده بودم که قرار بود حامی من باشه کاش به جای اون برادرم مادرم یا هر کسی که بهم نزدیک‌تر بود اینجا نشسته بود ولی انقدر احساس تنهایی نمی کردم رضا با دیدن من از جا بلند شد و دستشو بلند کرد که همونجا به ایستم انگار می خواست خصوصی باهام صحبت کنه بین راه ایستادم و منتظر اومدن رضا موندم وقتی بهم نزدیک شد لبخندی زد و گفت _ کجا در رفته بودی شونه ای بالا انداختم و گفتم _ رفتم برای مامان زنگ زدم باهم حرف بزنیم ولی جوابمو نداد متاسف سرشو انداخت پایین و گفت _ خیلی دوروبرش نباشه اوضاع خوبی نداره بدون اینکه تغییری روی حالت چهره پیدا بشه جواب دادم مگه چه اتفاقی افتاده که حوصله نداره یا اوضاع خوبی نداره اتفاقی بزرگ تر از این برای دخترش، چرا کنار من نبود شونه ای بالا انداخت و جواب داد _حاملگی براش توی این سن خطرناک بوده حالش بدتر از چیزی که عامر خان میگه نمیدونم چرا ... حرفش را ادامه نداد و گفت _ بی خیال می خواستم با خودت صحبت کنم نگاهش کردم و منتظر ماندم قدم زنون حرفاشو ادامه داد و گفت الهه جان این که دیگران درباره وضعیت ایلزاد دارن نظر میدن برات ناراحت کننده نباشه هر کسی از نظر خودش حرف میزنه ولی تنها کسی که میتونه براش تصمیم بگیره شک نکن که خود تویی به خدا توکل کن و بهترین تصمیم رو بگیر میدونی چرا دکتر اینجوری بهت میگن چون وضعیت کما وضعیتی که ممکنه تا آخر عمر بمونه چون میخوان شما زجر نکشی یا منتظر بمونی بهت میگن راه حل داریم برای اینکه هم اون بیمار به آرامش برسه هم چند تا بیمار دیگه نجات پیدا کنه یعنی صدسال دیگه میتونی منتظر بمونی ولی اینکه دکتر بهت گفته ناامیده از اینکه به هوش بیاد سطح هوشیاری ایلزاد خیلی اومده پایین برای اینه که بهت میگن بهتره رضایت بدی وگرنه تو میتونی تا آخر عمر این دستگاه رو نگه داری هیچ اشکالی نداره پس زیاد خودتو اذیت نکن سر این موضوع شونه ای بالا انداخت و گفت _ حالا اینا رو بیخیال این تصمیم با خودته و هر جور صلاح میدونی همه ما مطیعانه گوش میدیم خواستم باهم بریم اداره آگاهی بعد از دوهفته فکر می‌کنم زمان مناسبی باشه برای این که شرح ماجرا و پیگیری کنیم چه اتفاقی افتاده که این تصادف شکل گرفته 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید روزتان نیک🌸🍃
خبر آمد کهـ حسین‌بن‌علۍ راهے شد . .💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
0[💔🥀]0 خبر آمد که حسین بن علی در راه است:) | پَـــْروٰازོ
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
0[💔🥀]0 خبر آمد که حسین بن علی در راه است:) | پَـــْروٰازོ
• . صدای‌ڪاروانے‌میاد . . . مسافرن؟ 🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) هرچند که امتناع می کردم از به یاد آوردن اون اتفاق تلخ ولی روند قانونی بود و باید طی می‌شد همراه با رضا وارد اداره آگاهی شدم وقتی ازم توضیح خواستن تمام و کمال براشون توضیح دادم با توضیحاتی که من داده بودم افسر اداره آگاهی فقط تونست بگه که _ من شرمندم که اینو میگم ولی این افراد قاچاقچی بودن چند کیلومتر دورتر در مرز دستگیر شدند این که به شما برخورد کردند و فرار کردن عمدی نبوده چون سرعت بالایی داشتن این اتفاق افتاده به هر حال ما شکایت شما را ضمن این اتفاق پیوست می‌کنیم و پیگیر ماجرا خواهیم بود شما که رضایت نمیدین به نشانه منفی سرم رو تکون دادم و گفتم که _هرگز رضایت نمیدم و مقصران اصلی این ماجرا باید به سزای عملشون برسن افسر نگهبان هم تایید کرد و کار ما آنجا تموم شد همراه رضا برگشتم بیمارستان وقتی برگشتم هیچ کس را توی چادر ندیدم با استرس آستین کت رضا رو گرفتم و گفتم _ چرا هیچکی نیست تو خبر داری رفتن کجا؟ شونه هاش رو تکون داد و گفت _ نه کسی به من نگفته قصد رفتن به جایی دارن حتما نسرین خانم نیاز داشته بره خونشون برگرده بقیه را هم با خودش برده باورم نمیشد عمه نسرین تا حالا نشده بود که چادر رو خالی بزاره پا تند کردم سمت بیمارستان و به رضا گفتم _ امکان نداره یه اتفاقی افتاده مطمئنم یه اتفاقی افتاده همینجوری که حرف میزدم قدم هام رو تندتر و تندتر کردم تا به حالت دویدن خودم رو رسوندم به ایستگاه پرستاری پرستار با دیدنم بدون هیچ حرفی اشاره کرد به سمت اتاق ایلزاد دلشورم داشت بیشتر میشد میترسیدم لحظه های آخری باشه که قراری ایلزاد رو داشته باشیم با قدم های بلند خودم رو رسوندم پشت در اتاقش ماهرخ خانم را دیدم که داشت گریه میکرد و بابابزرگی که با اقتدار ایستاده بود و از پشت شیشه مرد خوابیده روی تخت را نگاه می کرد از پشت شیشه نگاهی به داخل انداختم عمه نسرین و آقا سهراب و ایلناز داخل بودند و هر کدام گوشه ایستاده بودند در حال اشک ریختن آقا سهراب هرازگاهی داشت با دکتر حرف میزد به کلی توان بدنم کم شده بود انگار پاهام یاری نمی کرد تا برم داخل و ببینم جریان از چه قراره دستمو به دیوار گرفتم و آروم آروم خودمو کشوندم داخل اتاق آقا سهراب اولین نفری بود که چهره ام را دید فوران اومد سمتم می‌خواست دستم رو بگیره که مانع شدم و با صدای تحلیل رفته پرسیدم _ چه اتفاقی افتاده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞