🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت712
#نویسنده_سیین_باقری
بعد از حرف زدن با مامان پروانه به قدری احوالم بهتر شد که خیلی زود تونستم خودمو جمع و جور کنم تا برم سر قرار ناشناخته و اجباری هماهنگ شده با سلما
چند دقیقه ای بی هدف تو حیاط دانشگاه در حال قدم زدن بودم که اومدن اون دختر و از دور دیدم
با همون وقاری که به تازگی همراه با خودش داشت در حال پایین آمدن از پله های ورودی رود ولی این بار تنها نبود و داشت با همون دختری که آمارش رو بهم داده بود صحبت می کرد
به هوای اینکه خودش منو ببینه و بیاد سمتم چند قدمی رو جلوی چشماشون بالا پایین شدم
فکر میکردم که غرور نشون بده و نیاد سمتم ولی اینطور نبود و خیلی راحت با دوستانش خداحافظی کرد و با نگاهی که به سمت پایین بود اومد به سمتم
پیش دستی کردم و گفتم
_سلام خسته نباشید
همان طور که سرش پایین بود و کلاسور توی دستش را جابجا می کرد جواب داد
_سلام استاد ممنونم
این پا اون پا کردم برای پیدا کردن حرفی ولی انگار عجله ی خودش بیشتر بود
_اگه مسیله ای نیست بریم تو ماشین من صحبت کنیم
تندی سرمو اووردم بالا با شرم نگاهش کردم
چشماش به حدی مصمم بود که معذب بودن رو درونم کشت و دستامو دراز کردم به سمت پارکینگ
زودتر از من راه افتاد و من هم با فاصله ی چند سانتی متری ازش راه افتادم
پارکینگ تقریبا خلوت بود و بحز چندتا از اساتید کسی نبود
رفتم سمت درب کمک راننده و باز کردم خودمو پرت کردم تو ۲۰۶ ای خاطره انگیزی که برای همیشه تو ذهنم مونده بود
باز هم خودش عجله کرد و با زل زدن به بیرون از ماشین شروع کرد به حرف زدن
_نمیدونم از کجا باید شروع کنم ولی اونقدری از خودم مطمینم که من سلمای قبلی نیستم اونیکه بابام میخواست باشم نشدم و نمیشم
برگشت نگاهم کرد و گفت
_یعنی دیگه نمیشم
چند ثانیه سکوت کرد و گفت
_بابام شمارو دیده
با بغض ادامه داد
_چرا شما رو دیده ولی نمیبینه؟
گیج شدم منظورش چی بود این دختر
_بابام میگه این پسر اونی نیست که دختر من ... دختر من بهش دل ببنده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
و قُل لِلَذينَ وَعدوا بِالبَقاء: إنَ البَقاء لله وَحدهُ
و به همهی آنان که
قول ماندن دادهاند بگو:
تنها خداست که میماند..🤍🌿
#صبحتونبخیر🌱♥️
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما را اگر چه بازیِ دنیا خراب کرد
اما به لطفِ روضه ارباب بهتریم
"صلی الله علیک یا اباعبدالله"🖤
#محرم
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت713
#نویسنده_سیین_باقری
دلم فروریخت این دختر چی میگفت به من از احساسی میگفت که در دل من شکل نگرفته و خودش رو عین ببر زخمی درگیر کرده؟
من چجوری باید پاسخش رو میدادم وقتی خودم از حالم و اطرافم خبر نداشتم
میدونستم سلما داره دل میبازه ولی فکر نمیکردم تا این حد پیش رفته باشه که پدرش هم از ماجراش با خبر باشه
لعنت به من که نمیدونم کی و کجا خطا کرده بودم که خدا این چنین داشت منو با نفسم در مینداخت
اب دهانمو رو قورت میدادم و تند تند پلک میزدم میترسیدم جلوی اشکاش کم بیارم و ضعف نشون بدم اون هم شبیه من آوار بشه روی زندگیش
دستمو بردم سمت دستگیره ی در و با صدای آرومی گفتم
_خدا لعنت کنه محمد مهدی رو
نفهیدم چطور شد که با اون خراب تنهاش گذاشتم و تا آخرین سرعت مجاز روندم سمت خرابه های پشت دانشگاه
بی هوا بخشی از ماشین کوبیده شد به درختی و به اجبار متوقف شدم
از ماشین پیاده شدم و چند قدم تند تند و پر حرص رفتم و برگشتم
مشتمو بی هدف میکوبیدم به هوا و دنبال راه چاره ای بودم تا نه دل اون دختر رو شکونده باشم نه دل بی صاحاب خودمو بیخیال شده باشم
سیگاری از جعبه کشیدم بیرون و اتیش زدم تا دلم پاش بسوزه بلکه آروم بشم ولی بی فایده بود
اولی دومی سومی که رسیدم گوشیم زنگ خورد
پروانه بود
دستی توی موهام کشیدم و کلافه نفسمو دادم بیرون
_مامان
میدونستم بند دلش پاره میشه وقتی مامان صداش میکنم
_قلب مامان
درمونده کنار ماشین سر خوردم و نشستم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
4327753986.mp3
9.86M
دنیا به چه دردی میخوره
وقتی جدایی بینمون تموم نمیشه؟💔
"صلی الله علیک یا اباعبدالله"🖤
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت714
#نویسنده_سیین_باقری
الهه
چند روزی میشد که اوضاع بین منو ایلزاد بهتر بود خدارو شکر حمله های عصبیش کمتر شده بود و خبری از تنش های ناگهانی نبود
عمه نسرین گفته بود صداش بزنم بیاد پایین شام بخوره امشب اخرین شب بود که عمو ناصر وقت اقامت داشت برای همین دوست داشتیم کنار همدیگه باشیم
از پله ها رفتم بالا جلوی در اتاقش دستی به تونیک گلبهی رنگم کشیدم و روسریمو که لبنانی بسته بودم رو مرتب تر کردم و چندتا تقه به در اتاق زدم
برای اولین بار بدون اینکه منتظر اجازه بمونم وارد اتاقش شدم رو به روی میز کارش نشسته بود از طریق صفحه ی لب تاب داشت با هورا حرف میزد
با دیدنم لبخندی زد و دستش رو به طرفم دراز کرد تا کنارش قرار بگیرم و من هم با خواهرش حرف بزنم
با خجالت و کمی شرم رفتم نزدیکش ایستادم و سلام کردم به هورای تازه از حموم در اومده که حوله هنوز روی سرش بود
به سختی و با لهجه گفت
_سلام عشق من خوبی؟
مهربون بود هورا هم ولی نه اندازه ی ایلزاد
_سلام عزیزم خوبم
هورا نگاهشو چرخوند روی صورت ایلزاد و گفت
_داداشی با الهه ی ناز چیکار کردی لاغر شده؟
ایلزاد نگاهم کرد جوری که تا عمق وجودم رو سوزوند دستشو انداخت دور پهلوم و گفت
_لیاقتم کمه هورا جان
لبخندش به قدری مظلوم بود که لبخند رو روی لب هورا خشکوند
بعد از یه خداحافظی مختصر از هورا با هم روانه ی هال شدیم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آب به خیمه نرسید فدای سرت 🖤
#التماس_دعا🌹