eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
شبتان نیک🍃 پارت جدید بارگزاری شد👆🌸
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همونطور که ایلناز گفته بود خانواده خاله سهیلا به همراه رضا آمده بودند تا قرار و مدار ازدواج این دو تا جوون رو بذارن به قدری دلم گرفته بود که حال و حوصله دیدن خاله و خانواده اش رو نداشتم احساس می کردم تمام تیره روزی های این روزهایم به گردن شخصی مثل خاله سهیلا بود و بس شخصی که تو روزهایی که داشتم با بودن محمد مهدی کنار میومدم تمام رابطه رو خراب کرد هرچند که من هیچوقت این رابطه را نپسندیدم و تجربه ای خام و بچگانه میبینم ولی به هر حال عامل اصلی کینه‌توزی بین من و محمد مهدی و حتی مامان ملیحه با من فقط و فقط خاله سهیلا بود وقتی که صدای خنده های خاله و راضیه رو از پایین شنیدم دلم به جوش اومد احساس کردم قلبم تحت فشار قرار گرفت من تحمل این حجم از نامردی رو نداشتم، نه برای نرسیدن به محمدمهدی بلکه برای اتفاق های تلخی که افتاده بود با عصبانیت از جا بلند شدم و موهای روی پیشونیم را کنار زدم و چند بار پشت سرهم مشتمو کوبیدم کف زمین صداهای خفه ای را از پشت دندونام خارج کردم ولی به هرحال این کارها فایده ای نداشت و من برای خوشحال کردن دل ایناز هم که شده بود باید می رفتم پایین بی حوصله و بی اعصاب از جا بلند شدم و رفتم جلوی آینه ایستادم از روزی که این چنین حالم به هم خورده بود و زندگیم مختل شده بود همین تیشرت آبی رنگ ایلزاد تنم بود و شلوار گشاد شده دو سال پیشم که مامان مهری بهم هدیه داده بود موهای پریشون ای که اطرافم ریخته بود و چشمهای گود رفته که هر لحظه گودیش بیشتر می‌شد به خودم پوزخندی زدم و از جلوی آینه رد شدم رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم تو اتاق اولین کاری که کردم بی میل موهام رو دور دستم پیچیدم و بالای سرم با گیره نگه داشتم رفتم به سمت کمد لباس هام، و زشت ترین لباسی که فکر می کردم اون لحظه میتونم بپوشم درآوردم و با شلوار رنگ و‌ رو رفته ای سر هم کردم و پوشیدم من هرگز آدم اولی نمیشدم برای این مادر و دختر هرچند نمیدونستم این احساس ناشیانه از کجا اومده بود و این دل چرکین متعلق به کی بود ولی حاصل کار ایلزاد بود که هم عشق داده بود و هم نفرت آهی کشیدم و شالمو روی سرم مرتب کردم، رفتم پایین روی آخرین پله که ایستادم خنده ی مصنوعی عمه نسرین و قهقهه ی بلند خاله سهیلا چنگ انداخت به دلم چشمامو روی هم فشردم و با بسم الله رفتم پایین تر و وارد مجلس شدم آقا سهراب اولین نفر بلند شد و دستش رو به طرفم دراز کردی برای هدایتم به سمت مبل تک نفره ای کنار ایلناز با این کار آقا سهراب بقیه هم متوجه حضورم شدند و از جا بلند شدن با همه سلام احوالپرسی کردم تا رسیدم به احسان که عین گربه های بی سر و سامون دخترش رو به بغل گرفته بود و نگاه میکرد، چقدر حال بهم زن شده بود تنها برادرم پوزخندی زدم و کنار ایلناز نشستم منتظر طعنه و کنایه از سمت خاله سهیلا بودم هرچند نه به این سرعت _شکسته شدی الهه بعد هم با بی مزگی تمام برگشت سمت عمه نسرین و گفت _نظر تو چیه نسرین جون عمه نسرین سعی کرد بخنده محترمانه گفت _بهتره بحث دیگه ای رو شروع کنیم خاله سهیلا بهش برخورد ولی از رو نرفت _راست میگی عزیزم ممکنه الهه ناراحت بشه میدونم این روزها کمی حساستری عزیزم چقدر دوست داشت زبون دراز میکردم و تمام عقده های دلمو خالی میکردم سر عامل فتنه های همه ی سالهای زندگی این دوتا خانواده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه نسرین انگار احوالات بدم را فهمیده بود نگاهی به سمت من انداخت و با لبخند آرومی گفت _ الهه جان لطف می کنی تو آشپزخونه میوه ها رو بیاری؟ لطفو عمه نسرین کرده بود که میخواست من رو از اون مهلکه دور کن دستمو گرفتم به دسته های مبل و از جا بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه هر چی روی میز و توی یخچال نگاه کردم هیچ میوه‌ ای وجود نداشت احساس می‌کردم عمه نسرین با این کار خواسته من را از این فضا دور کنه برای همین همونجا روی صندلی نشستم و دستم رو روی میز گذاشتم و هاله ی سرم کردم کمی فکر کردم و ذهنم پر کشید سمت حرفی که خاله سهیلا زده بود این روزها الهه کمی حساس تر شده کمی که نه کاملاً حساس شده بود حساس به هر حرفی که دلش رو بلرزونه و برنجونه حساس به رفتن مردی که باعث این دل نازک شدن بود در همین فکرها بودم که صدای قدم های شخصی باعث شد سرم رو برگردوندم سمت ورودی آشپزخونه با دیدن رضا که به حالت شرمندگی بالای سرم ایستاده بود کمی امید گرفتم برای اینکه حالم بهتر بشه لبخندی زد و گفت _ اجازه هست بشینم؟ سرمو تکون دادم و با صدای آرومی گفتم _ بله چرا نشینی دوباره لبخندی زد و عینکش را روی چشمش جابجا کرد و گفت _من به جای مامان معذرت می خوام پوزخندی زدم و گفتم _من به حرفای خاله سهیلا عادت کردم در واقع به کارهای خاله سهیلا را عادت کردم چقدر آقا بود این رضا که تمام شرمندگی های خواهر و مادرش را بر عهده می گرفت و با شهامت عذرخواهی می‌کرد دستاشو توی هم پیچید و برادرانه نگاهم کرد و گفت _ ولی حال کسایی که تو رو دوست دارن بدتر از اینه که بخوان به دلت طعنه و کنایه بزنن باور کنید کسایی هم هستند که به قدری دوست دارن که با غم و ناراحتیت ناراحت میشن، من، ایلناز، مادرت و حتی اون برادری که نشسته و خود خوری میکنه بیش از هر کسی به فکر تو هست ولی از دست هیچ کدوم از ما کاری بر نمیاد اگر خدا به دل اون پسر احمق بندازه که برگرده و بفهمه با فرار کردن شرایط نرمال و مساعد نمیشه هر چند که من به ایلزاد اعتماد دارم ولی این کارش را هیچ وقت تایید نمی کنم که بدون اطلاع دادن به تو بلند شد رفت اون سر دنیا ولی این اطمینان رو بهت میدم که دورتر هم که بشه فقط و فقط تو توی ذهن و قلبش جا داری حرفای رضا داشت آبی میشد به آتش دلم هرچند که من اعتقاد داشتم که ایلزاد واقعاً به جز من هیچ کسی رو نمی تونه توی دلش جا بده اما این فکر لعنتی بهم اجازه نمی‌داد که آروم و قرار داشته باشم ولی حرف زدن با رضا تونسته بود قدری آرومم کنه که بتونم زندگیم را مجددا از سر بگیرم و برگردم به دانشگاه و خودم را مشغول کنم اون روز دوتا خانواده به نتایج مثبت رسیدن بلاخره تونستن تاریخی معین کنند برای جشن عقد و عروسی رضا و ایلناز قرار بود آخر ماه آینده که همزمان میشد با اول بهار جشن عروسی برگزار بشه و از همان روز قرار شد ایلناز و رضا دنبال کارهای عروسی باشن و بتونن فضایی را مهیا کنند تا در کرمانشاه ساکن بشن شرط اصلی عمه نسرین این بود که دخترش به هیچ وجه از خودش دور نشه و خاله سهیلا هم با حرص خوردن های فراوان و عصبی شدن های بسیار بالاخره راضی شد و کوتاه آمد هرچند که رضا آدم بد این ماجرا شده بود چون قبل از موافقت پدرش خودش با ایلناز به توافق رسیده بود که همین جا و در کرمانشاه زندگی کنند از ته دل براشون آرزوی خوشبختی کردم و در دل دعا کردم تا عروسی ایلناز خدا کاری کنه که مسافر من هم برگرده مسافر بی وفایی که دلم رو با خودش برده بود و قرارم رو ازم گرفته بود کاش می دونست که منتظر اومدنش میمونم تا قیامت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) توی این مدتی که ایلناز و رضا سرگرم کارهای عروسیشون بودند من هم رفتن به دانشگاه را از سر گرفته بودم و بی توجه به حواشی که برام پیش اومده بود سخت مشغول درس خوندن بودم بالاخره من هم آدم بودم و باید از یک جایی به بعد از خودم عرضه نشون می دادم و برای آینده میجنگیدم تا کی باید تحت تاثیر هر اتفاقی احوالات خودم رو بد میکردم هرچند که رفتن ایلزاد هر اتفاقی نبود و تنها اتفاقی بود که من تا موقع حل شدنش باید صبر می کردم و بهش فکر می کردم یک هفته ای میشد که کلاس هام رو به طور مرتب شرکت می‌کردم و سعی کرده بودم خودم رو به هم ترمی هام برسونم هرچند که فکرم مشغول بود و یادگیریم به اندازه روزهای خوبم نبود ولی برایم جای امیدواری داشت که بتونم خودمو بکشونم بالا توی چند هفته ی اخیر هم تونسته بودم به نتایج بهتری برسم این روزهای دانشگاه و فصل سرما و ماه اسفند تونسته بود کمی حالم رو بهتر کنه کلاسم که تموم شد شل و وارفته در حالیکه چادرمو پشت سرم میکشیدم و میرفتم که برم زیر درخت بید مجنون بلند گوشه ی حیاط بشینم که صدای بشاش و هیجان زده ی دختری منو سر جام میخکوب کرد _آره دلی بالاخره تونستم ازش اعتراف بگیرم هردو دختر همزمان قهقهه زدن و باز هم ادامه داد _خیلی خوشحالم خداااا میتونسم قسم بخورم اگر تو فضای دانشگاه نبودیم حتما جیغ میزد و کل آدمها رو تو شادی خودش شریک میکرد با احتیاط برگشتم سمتشون و با دیدن اون دختر دانشجو که شاگرد محمد مهدی بود دلم به یک باره ریخت حدس میزدم این اعتراف زیبا که ازش حرف میزنه حتما ارتباطی با مهدی داشت نمیدونم چرا دل نازک شده بودم و نیاز به گریه داشتم و این اشکهای لعنتی هم بهم اجازه ی پنهون شدن از نگاه تیز بین اون دختر رو بهم ندادن و پشت سر هم ریختن تو صورتم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
رمانهای در حال تایپ ✒ ماهورا👇💗 https://eitaa.com/joinchat/1630666843C14d42703da الهه👇💖 https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65 لینک گروه💝👇 https://eitaa.com/joinchat/2467692673C89eff2eced نویسنده خانم سین باقری💚
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اون دختر با دیدن گریه هام انگار خوشحالیش بیشتر شد و چند بار دوستش را در آغوش گرفت و بعد از چند دقیقه دست در دست هم از جلوی چشمام دور شدند پوزخندی زدم و در دل گفتم بیچاره نمی دونست که من چه غمه بزرگی توی دلم دارم هنوز هم فکر میکنه که من با محمدمهدی ارتباطی دارم که اینچنین ناراحت شدم و اشک از چشمانم ریخت پشت سرهم پوزخند زدم، پوزخند زدم و پوزخند زدم به مردی که اون سر دنیا نشسته بود ککش هم نمی گزید از ناراحتی من سعی می کردم قوی تر از این ها باشم ولی نمی شد من دلم شکسته بود منتظر مردی بودم که قلبم را به دست گرفته بود و رفته بود سرمو انداختم پایین و سعی کردم اشکامو از دید دیگران پنهان نگه دارم در همین حین دو جفت کفش قهوه ای اسپرت روبه روی پاهام ایستاد حدس می‌زدم و محمدمهدی باشه دوست نداشتم باهاش حرف بزنم دوست نداشتم آتویی به دست اون دختر روان پریش بدم نمی دونم چرا از همین الان حالم ازش به هم می‌خورد شاید به خاطر بدجنسی بود که توی نگاهش دیده بودم یک لحظه پشیمون شدم از اینکه محمد مهدی را به فکر این انداختم که به اون دختر توجهی داشته باشه یک لحظه حالم به هم خورد از ساده دلی خودم و یک لحظه اعصابم به هم ریخت از نیت پاکی که برای این دختر بدجنس داشتم سرمو آوردم بالا و نگاهی به محمدمهدی انداختم که با تعجب داشت به اشک هام نگاه میکرد که چکیده بود روی زمین به آرامی پرسید _حالت خوبه ؟ اخمی کردم و سرمو تکون دادم و گفتم _ بله خوبم با لجبازی پرسید _مطمئنی؟ به نظر نمیاد حالت خوب باش دوباره سرمو تکون دادم و گفتم _ خوبم خوبم کاری داری؟ لبخندی زد و و گفت _به حرفت گوش دادم رفتم درباره اون دختر فکر کردم و با مامان پروانه و مامان عقیله در میون گذاشتم البته عقیله بانو یه مقدار مخالف بود ولی خب بالاخره راضی شد فکر می کنم اون دختر با تمام تفاوت‌هایی که داره بتونه من را تکمیل کنه و من هم بتونم با تمام تفاوت‌هایی که با اون دارم بتونم تکمیلش کنم بی میل لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و گفتم _ بله چند دقیقه پیش شنیدم که داشت به دوستش میگفت اعتراف گرفته حدس میزدم منظورش به تو باشه از جا بلند شدم ما دسته کوله پشتیم رو گرفتم و پرتش کردم روی دوشم و با پوزخندی گفتم _ مبارکت باشه ان شالله خوشبخت باشی تقریبا مطمئن بود که من هیچ علاقه و امیدی بهش ندارم برای همین تعجب کرد و پرسید _ چرا ناراحتی اتفاقی افتاده؟ بدون اینکه جواب سوالش رو بدم دستم رو تکون دادم و ازش دور شدم رفتم سمت بیرون از دانشگاه و خیابان‌های منتهی به کافه های اطراف دانشگاه تنهایی قدم زدم و هوای سرد را به تمام بدنم کشوندم میدونستم چقدر دلتنگم، دلتنگ روزهایی که کنار ایلزاد بودم و قدرش رو نمی دونستم هر چقدر هم که تصمیم می گرفتم محکم و قوی باشم در برابر این دلتنگی زانو خم می‌کردم و به خاک می‌افتادم من واقعاً عاشق اون مرد بودن 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
به نام خدایی که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد ☀️🌿
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با دیدن اسم کافه ای که سمت چپ خیابان قرار داشت لحظه ای درنگ کردم و میلم کشید به سمت اینکه بخوام توی اون کافه قهوه بخورم بلکه کمی حالم بهتر بشه قطعاً توی این هوای سرد یک لیوان قهوه تلخ در کافه ای به اسم کافه آرامش میچسبید آرام آرام قدم برداشتم و رفتم سمت مخالف خیابون به آرامی دستگیره در کافه رو و گرفتم و کشیدم پایین خیلی آروم تر در رو باز کردم و با عمق وجود صدای آهنگ بیکلام آرومی که در فضای کافه پخش میشد گوش دادم نگاهی به اطرافم انداختم تمام صندلی ها به جز یکی از میزها که دختر و پسری تقریبا هم سن و سال خودم پشتش نشسته بودند، خالی بود به انتخاب خودم رفتم و روی صندلی که روبروی پنجره ی رو به خیابون قرار داشت نشستم خیلی زود پیشخدمت اومد و از من پرسید _خوش اومدین چی میل دارین؟ سعی کردم لبخند بزنم با آرامش جواب دادم _یه استکان قهوه تلخ دوباره پرسید _چشم با کیک یا بدون کیک؟ سرم رو به طرفین تکون دادم و جواب دادم _ بدون کیک تلخ تلخ لبخندی زد و ازم دور شد من تلخ بودم باید تلخ مینوشیدم تا تمام جونم تلخ بشه من اصلا خوشحال نبودم که مانند دختری که روبروی من نشسته بود و برای همسرش دلبری می کرد خوشحال باشم چقدر دلم تنگ بود برای لحن آروم صدام که فقط برای ایلزاد به نمایش گذاشته بودم خیلی زود قهوه ام رسید و روی میز جلوم قرار گرفت دستامو حلقه کردم دور لیوان زل زدم‌ به کف هایی که روی سطحش قرار گرفته بود قاشق کوچکی که کنارش گذاشته بود برداشتم و آروم آروم همش زدم نمیدونم چرا امروز با دیدن خوشحالی سلما و خوشحالی محمدمهدی دلم برای ایلزاد تنگ تر از همیشه شده بود چقدر عین دیوانه ها به در و دیوار زل میزدم ابراز دلتنگی می کردم گوشیمو از جیبم در آوردم و شماره ای رو که آخرین بار ایلزاد باهاش بهم زنگ زده بود را آوردم روی صفحه و نگاهش کردم نمی دونستم اون شماره همچنان می تونه روشن باشه یا نه نمی دونستم اون شماره میتونه پل ارتباطی باشه بین من و ایلزاد یانه ولی دلو زدم به دریا و دکمه اتصال رو فشردم به امید اینکه ارتباطی وصل بشه و من صدای اون مرد رو بشنوم باورم نمیشد که بعد از دومین بوق اتصال برقرار شد و صدای نفس های آشنای ایلزاد به گوشم رسید پشت سرهم اشکام روی گونم چکید باورم نمیشد که بار دیگه تونسته بودم بعد از چند مدت باهاش ارتباط برقرار کنم هرچند که خودم زنگ زده بودم و ممکن بود فکر کنه من چقدر هولم ولی، من فقط عاشق بودم عاشق مردی که که تمام عشق من را برانگیخته بود و رفته بود بعد از چند ثانیه که هر دو فقط نفس میکشیدیم صدای مردونه ی ایلزاد از پشت خط گفت _ منم دلم برات تنگ شده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
به نام خدایی که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد ☀️🌿
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *محمد مهدی* اصلا متوجه رفتار عجیب الهه نشدم تا چند روز پیش ازم میخواست که برم با سلما حرف بزنم ولی حالا داشت جوری رفتار میکرد که انگار خیلی هم خوشش نیومده شونه هامو بالا انداختم و بدون اینکه بفهمم چرا اینجوری واکنش نشون داد، روانه ی پارکینگ دانشگاه شدم این روزها کمی خوشحالتر بودم انگار این اتفاق جدید که ثمره اش شده بود فکر کردن به دختری که حدس میزدم میتونه همسر مناسبی برای آینده ام باشه، تونسته بود احوالاتم رو بهتر کنه روزی که با سلما حرف زدم و تونستم باهاش به توافق برسم زنگ زدم پروانه، احساس میکردم پروانه نیاز داره به شنیدن خبرهای خوب وقتی بهش گفتم با دختری آشنا شدم از شدت خوشحالی جیغ زد و آقا محسن رو با خبر کرد هرچند که آقا محسن خوشحال نشده بود و صرفا ابراز عاقبت به خیری کرده بود انتظار بیشتری هم نداشتم اونا مقصر صفر تا صد دردسرهای الهه رو از چشم من میدیدن من میتونستم چیکار کنم وقتی الهه خودش رفت و بیخیال من شد هرچند که راضی کردن دلم برای متمایل نشدن به سمتش سخت بود ولی طبق خواسته ی خودش اجرا شد و پشیمانی برای من نداشت تا پروانه رو تونسته بودم موفق بشم، کار سخت بعدی که در پیش داشتم رو به رو شدن با عقیله بود مطمین بودم با شخصیت سلما کنار نخواهد آمد خودمو آماده کرده بودم تا کمی باهاش جدل کنم میدونستم آدمی نیست که شبیه پروانه همون اول خوشحال بشه و به انتخابم اعتماد داشته باشه عقیله همیشه کمی ریزبین تر و کمی جزئی نگر تر بود و البته کمی هم محتاط تر طبیعی بود که در مرحله اول مخالفت کنه ولی من پسرش بودم و بیشتر از خودش اون رو میشناختم و قلقش به دستم بود اون روز با خوشحالی رفتم خونه و جعبه شیرینی که براش گرفته بودم و سپردم به دستشو در حالی که پشت گردنم را می خاروندم پا یه سفره ناهار نشستم بیشتر از همیشه از دست پخت لذیذش تعریف کردم و بهش ابراز محبت کردم از نگاهش پیدا بود که منتظر حرف دیگری از سمت منه و میدونست که انگار خبر تازه ای دارم نگاهم کرد و نگاهم کرد و نگاهم کرد دریغ از اینکه بپرسه پسرم امروز خبر تازه چی داری ناهار خوردیم سفره رو جمع کرد ظرف ها رو شست حیاطو آب و جارو کرد باز هم از من نپرسید امروز خبر تازه چه داری انگار از قبل کسی بهش اطلاع داده بود که خبری که من دارم چندان هم خوشایند نیست براش هر چند اگر به جز سلما کس دیگری مد نظر من بود بهتر به دلش می افتاد و زودتر از من می‌ پرسید خبر تازه چه دارم از پشت پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداختم وسط هوای سرد اسفند ماه کنار حوضچه وسط حیاط نشسته بود بیهوده جارو‌دستیش رو روی زمین می کشید لبخندی زدم و رفتم بیرون آروم آروم قدم برداشتم و تا به نزدیکیش رسیدم عمدا پامو کشیدم روی زمین تا متوجه حضورم بشه سرشو بالا نیاورد تا پسر شاخ شمشاد اش را ببینه کنارش نشستمو دستمو گذاشتم روی دستش بعد از چند ثانیه بی هوا سرمو خم کردم و گذاشتم روی زانوهای همیشه دردمند ش کف دستشو گذاشتم روی موهامو به اجبار ازش خواستم نوازشم کنه بالاخره به حرف اومد و پرسید _خبر تازه چه داری؟ چشمامو روی هم فشردم و گفتم _عروس دار شدن خبر تازه هست یا نه؟ مکث کرد بعد از چند ثانیه گفت _ تا این عروس کی باشه؟ مرحله سخت ماجرا هم این بود که براش توضیح بدم سلما کیه و من چه جوری باهاش آشنا شدم چقدر سخت بود پنهان کردن ماجرایی از عقیله، که نگفته تا ته همه ماجراها را رفته بود چشمامو روی هم گذاشتم و بدون اینکه فکر کنم تمام ماجرای بین خودم و سلما رو براش تعریف کردم حاصلش شد سکوتی طولانی سکوت کرد و تا شب حرفی نزد دم دمای غروب بود که در حالیکه جانماز شو پهن می کرد و زیر لب تسبیحات حضرت زهرا رو میگفت نگاهم کرد و با آرامش گفت _ الهی عاقبت بخیر بشی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞