eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
رمانهای در حال تایپ ✒ ماهورا👇💗 https://eitaa.com/joinchat/1630666843C14d42703da الهه👇💖 https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65 لینک گروه💝👇 https://eitaa.com/joinchat/2467692673C89eff2eced نویسنده خانم سین باقری💚
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اون دختر با دیدن گریه هام انگار خوشحالیش بیشتر شد و چند بار دوستش را در آغوش گرفت و بعد از چند دقیقه دست در دست هم از جلوی چشمام دور شدند پوزخندی زدم و در دل گفتم بیچاره نمی دونست که من چه غمه بزرگی توی دلم دارم هنوز هم فکر میکنه که من با محمدمهدی ارتباطی دارم که اینچنین ناراحت شدم و اشک از چشمانم ریخت پشت سرهم پوزخند زدم، پوزخند زدم و پوزخند زدم به مردی که اون سر دنیا نشسته بود ککش هم نمی گزید از ناراحتی من سعی می کردم قوی تر از این ها باشم ولی نمی شد من دلم شکسته بود منتظر مردی بودم که قلبم را به دست گرفته بود و رفته بود سرمو انداختم پایین و سعی کردم اشکامو از دید دیگران پنهان نگه دارم در همین حین دو جفت کفش قهوه ای اسپرت روبه روی پاهام ایستاد حدس می‌زدم و محمدمهدی باشه دوست نداشتم باهاش حرف بزنم دوست نداشتم آتویی به دست اون دختر روان پریش بدم نمی دونم چرا از همین الان حالم ازش به هم می‌خورد شاید به خاطر بدجنسی بود که توی نگاهش دیده بودم یک لحظه پشیمون شدم از اینکه محمد مهدی را به فکر این انداختم که به اون دختر توجهی داشته باشه یک لحظه حالم به هم خورد از ساده دلی خودم و یک لحظه اعصابم به هم ریخت از نیت پاکی که برای این دختر بدجنس داشتم سرمو آوردم بالا و نگاهی به محمدمهدی انداختم که با تعجب داشت به اشک هام نگاه میکرد که چکیده بود روی زمین به آرامی پرسید _حالت خوبه ؟ اخمی کردم و سرمو تکون دادم و گفتم _ بله خوبم با لجبازی پرسید _مطمئنی؟ به نظر نمیاد حالت خوب باش دوباره سرمو تکون دادم و گفتم _ خوبم خوبم کاری داری؟ لبخندی زد و و گفت _به حرفت گوش دادم رفتم درباره اون دختر فکر کردم و با مامان پروانه و مامان عقیله در میون گذاشتم البته عقیله بانو یه مقدار مخالف بود ولی خب بالاخره راضی شد فکر می کنم اون دختر با تمام تفاوت‌هایی که داره بتونه من را تکمیل کنه و من هم بتونم با تمام تفاوت‌هایی که با اون دارم بتونم تکمیلش کنم بی میل لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و گفتم _ بله چند دقیقه پیش شنیدم که داشت به دوستش میگفت اعتراف گرفته حدس میزدم منظورش به تو باشه از جا بلند شدم ما دسته کوله پشتیم رو گرفتم و پرتش کردم روی دوشم و با پوزخندی گفتم _ مبارکت باشه ان شالله خوشبخت باشی تقریبا مطمئن بود که من هیچ علاقه و امیدی بهش ندارم برای همین تعجب کرد و پرسید _ چرا ناراحتی اتفاقی افتاده؟ بدون اینکه جواب سوالش رو بدم دستم رو تکون دادم و ازش دور شدم رفتم سمت بیرون از دانشگاه و خیابان‌های منتهی به کافه های اطراف دانشگاه تنهایی قدم زدم و هوای سرد را به تمام بدنم کشوندم میدونستم چقدر دلتنگم، دلتنگ روزهایی که کنار ایلزاد بودم و قدرش رو نمی دونستم هر چقدر هم که تصمیم می گرفتم محکم و قوی باشم در برابر این دلتنگی زانو خم می‌کردم و به خاک می‌افتادم من واقعاً عاشق اون مرد بودن 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
به نام خدایی که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد ☀️🌿
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با دیدن اسم کافه ای که سمت چپ خیابان قرار داشت لحظه ای درنگ کردم و میلم کشید به سمت اینکه بخوام توی اون کافه قهوه بخورم بلکه کمی حالم بهتر بشه قطعاً توی این هوای سرد یک لیوان قهوه تلخ در کافه ای به اسم کافه آرامش میچسبید آرام آرام قدم برداشتم و رفتم سمت مخالف خیابون به آرامی دستگیره در کافه رو و گرفتم و کشیدم پایین خیلی آروم تر در رو باز کردم و با عمق وجود صدای آهنگ بیکلام آرومی که در فضای کافه پخش میشد گوش دادم نگاهی به اطرافم انداختم تمام صندلی ها به جز یکی از میزها که دختر و پسری تقریبا هم سن و سال خودم پشتش نشسته بودند، خالی بود به انتخاب خودم رفتم و روی صندلی که روبروی پنجره ی رو به خیابون قرار داشت نشستم خیلی زود پیشخدمت اومد و از من پرسید _خوش اومدین چی میل دارین؟ سعی کردم لبخند بزنم با آرامش جواب دادم _یه استکان قهوه تلخ دوباره پرسید _چشم با کیک یا بدون کیک؟ سرم رو به طرفین تکون دادم و جواب دادم _ بدون کیک تلخ تلخ لبخندی زد و ازم دور شد من تلخ بودم باید تلخ مینوشیدم تا تمام جونم تلخ بشه من اصلا خوشحال نبودم که مانند دختری که روبروی من نشسته بود و برای همسرش دلبری می کرد خوشحال باشم چقدر دلم تنگ بود برای لحن آروم صدام که فقط برای ایلزاد به نمایش گذاشته بودم خیلی زود قهوه ام رسید و روی میز جلوم قرار گرفت دستامو حلقه کردم دور لیوان زل زدم‌ به کف هایی که روی سطحش قرار گرفته بود قاشق کوچکی که کنارش گذاشته بود برداشتم و آروم آروم همش زدم نمیدونم چرا امروز با دیدن خوشحالی سلما و خوشحالی محمدمهدی دلم برای ایلزاد تنگ تر از همیشه شده بود چقدر عین دیوانه ها به در و دیوار زل میزدم ابراز دلتنگی می کردم گوشیمو از جیبم در آوردم و شماره ای رو که آخرین بار ایلزاد باهاش بهم زنگ زده بود را آوردم روی صفحه و نگاهش کردم نمی دونستم اون شماره همچنان می تونه روشن باشه یا نه نمی دونستم اون شماره میتونه پل ارتباطی باشه بین من و ایلزاد یانه ولی دلو زدم به دریا و دکمه اتصال رو فشردم به امید اینکه ارتباطی وصل بشه و من صدای اون مرد رو بشنوم باورم نمیشد که بعد از دومین بوق اتصال برقرار شد و صدای نفس های آشنای ایلزاد به گوشم رسید پشت سرهم اشکام روی گونم چکید باورم نمیشد که بار دیگه تونسته بودم بعد از چند مدت باهاش ارتباط برقرار کنم هرچند که خودم زنگ زده بودم و ممکن بود فکر کنه من چقدر هولم ولی، من فقط عاشق بودم عاشق مردی که که تمام عشق من را برانگیخته بود و رفته بود بعد از چند ثانیه که هر دو فقط نفس میکشیدیم صدای مردونه ی ایلزاد از پشت خط گفت _ منم دلم برات تنگ شده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
به نام خدایی که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد ☀️🌿
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *محمد مهدی* اصلا متوجه رفتار عجیب الهه نشدم تا چند روز پیش ازم میخواست که برم با سلما حرف بزنم ولی حالا داشت جوری رفتار میکرد که انگار خیلی هم خوشش نیومده شونه هامو بالا انداختم و بدون اینکه بفهمم چرا اینجوری واکنش نشون داد، روانه ی پارکینگ دانشگاه شدم این روزها کمی خوشحالتر بودم انگار این اتفاق جدید که ثمره اش شده بود فکر کردن به دختری که حدس میزدم میتونه همسر مناسبی برای آینده ام باشه، تونسته بود احوالاتم رو بهتر کنه روزی که با سلما حرف زدم و تونستم باهاش به توافق برسم زنگ زدم پروانه، احساس میکردم پروانه نیاز داره به شنیدن خبرهای خوب وقتی بهش گفتم با دختری آشنا شدم از شدت خوشحالی جیغ زد و آقا محسن رو با خبر کرد هرچند که آقا محسن خوشحال نشده بود و صرفا ابراز عاقبت به خیری کرده بود انتظار بیشتری هم نداشتم اونا مقصر صفر تا صد دردسرهای الهه رو از چشم من میدیدن من میتونستم چیکار کنم وقتی الهه خودش رفت و بیخیال من شد هرچند که راضی کردن دلم برای متمایل نشدن به سمتش سخت بود ولی طبق خواسته ی خودش اجرا شد و پشیمانی برای من نداشت تا پروانه رو تونسته بودم موفق بشم، کار سخت بعدی که در پیش داشتم رو به رو شدن با عقیله بود مطمین بودم با شخصیت سلما کنار نخواهد آمد خودمو آماده کرده بودم تا کمی باهاش جدل کنم میدونستم آدمی نیست که شبیه پروانه همون اول خوشحال بشه و به انتخابم اعتماد داشته باشه عقیله همیشه کمی ریزبین تر و کمی جزئی نگر تر بود و البته کمی هم محتاط تر طبیعی بود که در مرحله اول مخالفت کنه ولی من پسرش بودم و بیشتر از خودش اون رو میشناختم و قلقش به دستم بود اون روز با خوشحالی رفتم خونه و جعبه شیرینی که براش گرفته بودم و سپردم به دستشو در حالی که پشت گردنم را می خاروندم پا یه سفره ناهار نشستم بیشتر از همیشه از دست پخت لذیذش تعریف کردم و بهش ابراز محبت کردم از نگاهش پیدا بود که منتظر حرف دیگری از سمت منه و میدونست که انگار خبر تازه ای دارم نگاهم کرد و نگاهم کرد و نگاهم کرد دریغ از اینکه بپرسه پسرم امروز خبر تازه چی داری ناهار خوردیم سفره رو جمع کرد ظرف ها رو شست حیاطو آب و جارو کرد باز هم از من نپرسید امروز خبر تازه چه داری انگار از قبل کسی بهش اطلاع داده بود که خبری که من دارم چندان هم خوشایند نیست براش هر چند اگر به جز سلما کس دیگری مد نظر من بود بهتر به دلش می افتاد و زودتر از من می‌ پرسید خبر تازه چه دارم از پشت پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداختم وسط هوای سرد اسفند ماه کنار حوضچه وسط حیاط نشسته بود بیهوده جارو‌دستیش رو روی زمین می کشید لبخندی زدم و رفتم بیرون آروم آروم قدم برداشتم و تا به نزدیکیش رسیدم عمدا پامو کشیدم روی زمین تا متوجه حضورم بشه سرشو بالا نیاورد تا پسر شاخ شمشاد اش را ببینه کنارش نشستمو دستمو گذاشتم روی دستش بعد از چند ثانیه بی هوا سرمو خم کردم و گذاشتم روی زانوهای همیشه دردمند ش کف دستشو گذاشتم روی موهامو به اجبار ازش خواستم نوازشم کنه بالاخره به حرف اومد و پرسید _خبر تازه چه داری؟ چشمامو روی هم فشردم و گفتم _عروس دار شدن خبر تازه هست یا نه؟ مکث کرد بعد از چند ثانیه گفت _ تا این عروس کی باشه؟ مرحله سخت ماجرا هم این بود که براش توضیح بدم سلما کیه و من چه جوری باهاش آشنا شدم چقدر سخت بود پنهان کردن ماجرایی از عقیله، که نگفته تا ته همه ماجراها را رفته بود چشمامو روی هم گذاشتم و بدون اینکه فکر کنم تمام ماجرای بین خودم و سلما رو براش تعریف کردم حاصلش شد سکوتی طولانی سکوت کرد و تا شب حرفی نزد دم دمای غروب بود که در حالیکه جانماز شو پهن می کرد و زیر لب تسبیحات حضرت زهرا رو میگفت نگاهم کرد و با آرامش گفت _ الهی عاقبت بخیر بشی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تاییدیه رو که از عقیله گرفتم انگار دنیا رو دو دستی تقدیمم کردن اون روز بعد از این که براش توضیح دادم قصدم از اینکار ازدواج هست و ضمن اینکه به زودی زود با اون دختر به نتایج خوبی میرسم با نگرانی گفت _ مطمئنی که پدر اون دختر بهت اجازه میده خونه مستقل داشته باشی و اونقدری استقلال داشته باشی که بتونی مثل الان با من رفت و آمد داشته باشی؟ از این که نگران این بود که دوباره تنها نمونه حال دلم زیر و رو شد دوست داشتم برای نگرانیش بمیرم دوست داشتم برای نگرانیش جون بدم مادری که سالها تنها مونده بود توی این سن از تنهایی میترسید همونجور که روی جانمازش نشسته بود با حالتی آشفته و پریشون چهار دست و پا خودمو بهش رسوندم و سرمو گذاشتم روی زانوهاش و با لحن آرومی گفتم _از تنهایی نترس دورت بگردم محمد مهدی آدم تنها گذاشتنت نیست اینبار با رضایت خودش دستشو آوورد بالا کشید توی موهام میدونستم بغض داره و دلش داره پر میکشه برای زمانی که خودش مردی ازجنس من داشته مادر بی نوای من هیچ وقت نتونسته بود به اندازه خیلی از زنهای دیگه همسرداری کنه و سایه مردی که دوسش داره بالای سرش باشه چقدر دلم برای غربتش می سوخت بهش این اطمینان رو دادم که محمدمهدی هرگز تنهاش نمیزاره بعد از اینکه خیالش از بابت من راحت شد شام مفصلی برام آماده کرد و حال دلم را بهتر کرد دنده ماشین را جابجا کردم و به این فکر کردم که امروز چقدر روز خوبی بود با سلما قرار گذاشتیم که امشب با مامان عقیله بریم و توی یک مراسم غیر رسمی پدرش را ملاقات کنیم سلما مادری نداشت که بزرگش کرده باشه می گفت که پدرش همه زندگیشه و باید رضایت آن را بگیریم مامان عقیله گفته بود گرفتن رضایت پدری سرسخت که با چنگ و دندون دخترش را بزرگ کرده کار سختیه ولی نشدنی نیست لبخندی زدمو فرمون ماشین رو چرخوندم به حرف عقیله اعتماد داشتم می دونستم که کمکم میکنه از این سد مستحکم عبور کنم بالاخره رسیدم سیاه کمر دوست داشتم هر چه زودتر خودمو برسونم خونه و آماده بشم برای عصر و امشب از جلوی عمارت وفایی که رد شدم باز هم ذهنم پیچید سمت الهه اون دختر امروز چش بود چرا دلم اروم نمیگرفت و احساس مسیولیت میکردم در برابرش بی هوا گوشیمو از جیبم بیرون آووردم و شمارشو گرفتم با بوق اولی جواب داد _ بفرمایید باورم نمیشد صداش پر از شادی بود چقدر یهو‌و ناگهانی تغییر کرده بود الحمدلله خیالم کمی راحت تر شد با چندتا جمله ابکی تماسو قطع کردم و خودمو رسوندم به پناهگاه عقیله بانو 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
به نام خدایی که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد ☀️🌿
سلام پارت رمان هر شب ساعت ۲۱ به بعد اجرا خواهد شد🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) به محض اینکه رسیدم به خونه وارد حیاط شدم طراوت و شادابی رو توی خونه دیدم انگار امروز همه چیز عالی بود و به نفع من عقیله بانو از حمام خارج شده بود و همونجا توی آفتاب تقریباً گرم زمستون در حال شانه زدن موهای مشکی و حناییش بود بوی صدری که به گوشه موهاش زده بود تمام خونه رو پر کرده بود چشمامو بستم و کمی بو کشیدم از دور خندید و گفت _بس کن پسر لوس من کمتر دلبری کن لبخندی زدم و از همانجا آغوشم را باز کردم و رفتم نزدیکش ایستادم و سرمو خم کردم و گفتم _ اجازه هست یه دل سیر بغلتون کنم بهترین مادر دنیا برسی که توی دستش بود رو تهدیدوار توی هوا تکون داد و گفت _ لوس نشو که خیلی کار داریم سرمو خم کردم و گفتم _چشم بانو هر چه شما بفرمایید همونجور با اخم مصنوعی اشاره کرد به سمت اتاق و گفت _ اول برو لباساتو بردار بیا برو حمام بعد از اون هم آماده شو از همین الان آماده مرتب میشینی توی اتاق تا من باهات تمرین کنم قراره اونجا چی بگیم چی بشنویم با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم _باورم بشه که شما میدونید قراره چی بشنوم شونه هاشو بالا انداخت و گفت _قطعاً من از ناگفته ها خبر دارم دست گذاشتم روی چشمم و با محبت گفتم _دورت بگردم که همیشه از همه چی خبر داری دوباره با اخم جواب داد _بله حواست باشه که حواسم بهت هست دوباره خم شدم و جواب دادم _من نوکر شما هستم بانو وقتی دوباره اخم کرد، قهقهه زنان ازش دور شدم و رفتم تو اتاق کیفم رو گذاشتم و لباسامو برداشتم بعد از یک حمام مفصل اومدم توی اتاق عطر قیمه محلی داشت بیهوشم می‌کرد عقیله بانو بار گذاشته بود تا قبل از رفتن یک دل سیر دلمون را از عزا در بیاریم از تو آشپزخونه صدام زد و گفت _ مهدی جان بشین غذا بخوریم بعد آماده شو سرمو تکون دادم و با خوشحالی گفتم _قربون دستت برم نمیدونی چقدر گشنمه لبخندی زد با سینی برنج از آشپزخونه خارج شد و سینی رو گذاشت روی سفره و دوباره برگشت آشپزخونه از همونجا گفت _ بخور که امشب قراره حسابی امتحان پس بدی لبخندی زدم و با خستگی چشمامو فشردم زیر لب بسم الله گفتم اولین قاشق غذا را با حرص و ولع خوردم بعد از نهار خوشمزه که مامان درست کرده بود بلند شدم رفتم جلوی آینه چند دست لباس امتحان کردم و آخرش هم مجبور شدم لباس آبی رنگی که مامان انتخاب کرد رو بپوشم آماده و مرتب روبروش نشسته بودم و منتظر بودم تا روسریشو لبنانی و‌ زیبا ببنده و بعد بیاد و بهم آموزش بده امشب باید چیکار کنم بعد از اینکه دو ساعت تمام برام صحبت کرد و بهم یاد داد که چه جوری با شخصیت باشم و مودب و موقر جواب پدری رو بدم که دخترش رو با جون و دل تنهایی بزرگ کرده و چه جوری از پس دختری بربیام که بدون مادر بزرگ شده و بسیار شکننده است، بالاخره رضایت داد که حرکت کنیم به سمت کرمانشاه بین راه باز هم به آموزشهاش دامه داد هی با خودم فکر می‌کردم عقیله با این همه مهربانی باید مادر سلما می‌شد نه مادرشوهرش البته شوهری که هنوز معلوم نبود به سرانجام برسه یا نه بعد از اینکه چند بار آدرس رو از سلما پرسیدم بلاخره روبه روی در خونشون قرار گرفتیم خونه بزرگی که حداقل چندین برابر خونه آقا محسن و عمارت پدربزرگ خان بود البته که من چیزی از خودم نداشتم ولی بزرگترین خونه هایی که من توش زندگی کرده بودم ختم میشد به عمارت پدربزرگ خان که حالا سهم الهه بود لبخندی زدم و از ماشین درب و داغونه مدل پایینم پیاده شدم و دسته گلی که به انتخاب عقیله بانو خریده بودم به دست گرفتم و با لبخندی به چهره مادرمو دعایی که زیر لب میخوندم زنگ آیفونشون را به صدا درآوردم صدای مردونه ای از پشت تلفن گفت _بفرمایید عقیله بانو زیر لب بسم الله گفت و در خونه رو باز کرد و پا به حیاط بزرگ اعیونیش گذاشت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
به نام خدایی که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد ☀️🌿
༻﷽༺ از لحاظ روحی نیاز دارم امام حسین صدام کنه بگه پاشو بیا ببینم باز با خودت چیکار کردی :)💔 🖤 😔🥀
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همانطور که روی سنگهای تزیینی کف حیاط قدم بر می‌داشتیم با خنده برگشتم سمت عقیله بانو و گفتم _ فکر کنم خیلی به هم دیگه نیایم مامان چادرش را مرتب کرد و لبخندی زد و گفت _ تا خدا چی بخواد پسرم به قدری این حرفش به دلم نشست که ناگهانی انگار نسیم خنکی از وسط دلم رد شد و به من اطمینان داد که خدا پشتمه هر اتفاقی که بیفته خدا منو تنها نمیزاره سرمو گرفتم بالا و سینمو دادم جلو من محمد مهدی بودم و همیشه خدا کمکم کرده بود بعد از چند دقیقه بالاخره رسیدیم به جلوی در ساختمان عقیله نگاهم کرد و گفت _ قاعدتاً خیلی زودتر باید میومدن استقبال لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین همون ثانیه آقای کردستانی در ساختمون رو باز کرد و نگاهی به هر دوی ما انداخت و در کمال احترام سرشو خم کرد و دستش رو به سمت ورودی گرفته و گفت _خوش آمدید بفرمایید داخل برخورد اولش که بسیار زیبا بود و بسیار به دل هر دوی ما نشسته بود و امیدوار بودم که تا پایان جلسه همین طور خوش خلق و متشخص باقی بمونه عقیله بانو زودتر از ما و ما پشت سرش وارد ساختمان شدیم با راهنمایی آقای کردستانی ورودی پذیرایی را پیدا کردیم و بعد از استرس فراوانی که به دلم افتاده بود بالاخره روی مبلهای فیروزه ای رنگ نشستیم نمیتونستم دورتر از عقیله بانو بشینم باید نزدیکش می بودم تا آرامش بیشتری داشته باشم آقای کردستانی نگاهم کرد و خندید و رو به مامان گفت _بهتون تبریک میگم بابت تربیت چنین پسری یکی از اساتید نمونه دانشگاه هستند با خجالت سرمو انداختم پایین و چند بار پشت سر هم گفتم محبت دارید عقیله بانو چادرش رو روی پاهاش انداخت و رو به آقای کردستانی گفت _ در اینکه شما محبت دارین شکی نیست آقای کردستانی ولی پسر منو باید محک بزنید تا عیارش مشخص بشه حرف مامان به قدری زیبا بود که دوست داشتم همین جا بلند شم و جلوی اون مرد غریبه صورتش را غرق بوسه کنم چقدر برای من عزیز بود این زن در گیرودار همین حرفا بودیم که صدای قدم های سلما نزدیک و نزدیکتر شد سرمو انداخته بودم پایین و قاب قاب کفشش رو میشمردم سیزده قدم برداشت تا رسید به ما رو به روی مامان ایستاد و با متانت و یا آرومی که من تا به حال ازش ندیده بودم گفت _سلام بانو خوش اومدین مامان قیام کرد رو به روش ایستاد و دستش رو به سمتش دراز کرد و گفت _ سلام عزیزم ممنونم سلما دستپاچه و سریع دست مامان رو توی دستش فشرد و با خجالت سرش رو پایین انداخت به مامان اشاره کرد که بشینه بعد از اون برگشت سمت من زیر لب صلواتی فرستادم دستمو گرفتم به دسته صندلی و از جا بلند شدم زودتر از سلما گفتم _ سلام خوشحالم میبینمتون باورم نمی شد که من این حرف را زده باشم سلما هم خیلی زود جوابم را داد و گفت _ خوش اومدین بفرمایید بار اولی بود که این غرور رو نشون میداد و چقدر زیبا بود دختری انقدر مشتاقانه غرور نشون بده به کسی که دوسش داره، واقعا تحسینش می کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
به نام خدایی که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد ☀️🌿
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با نشستن سلما کنار پدرش جلسه کمی رسمی تر شد انگار خواستگاری از همین زمان شروع شده بود در دلم پوزخندی به واژه خواستگاری زدم چقدر این واژه برای من بزرگ به نظر می رسد هرگز فکر نمیکردم تو خونه ی کسی به جز خونه عمه ملیحه به خواستگاری برم همیشه فکر میکردم تنها گزینه ازدواج برای من الهه خواهد بود حتی زمانی که باهاش کل کل می کردم و به قول خودش فکر میکردم اون بچه است بچه ای که هیچی نمیفهمه و باید کسی هدایتش کنه حتی زمان هایی که با راضیه میومدن خونه و کلی اتیش میسوزوندن و اذیت می کردند و من هم سر به سرشون میزاشتم دقیقا همون زمان ها فکر می کردم که تنها گزینه ازدواج برای من الهه خواهد بود زمانی که شنیدم پدر بزرگش قصد داره چه کار دشواری را بر عهده اش بذاره، خودم با جون و دل پیشنهاد دادم که به عقده من در بیاد تا مشکلی براش پیش نیاد هرچند که هیچ وقت در ذهنم بهش فکر نکرده بودم و آنطور که باید و شاید عاشقانه براش نسراییده بودم ولی میدونستم مناسب‌ترین فرد برای ازدواج با من همون الهه خواهد بود که افکار بچگانه در سر می پرورانید یک آن به خودم اومدم و متوجه شدم که دقایقی هست که دارم به الهه فکر می کنم و توی مجلسی نشستم که عروس اون مجلس الهه نیست نگاهی به سمت سلما انداختم که سرش پایین بود و داشت به حرفهای عقیله بانو و پدرش گوش می‌داد چند ثانیه چشمامو بستم و باز کردم و زیر لب گفتم یا حضرت زهرا نکنه اشتباهی اومده باشم نکنه من هنوز با خودم کنار نیامده باشم و الهه را به طور کامل از ذهن پاک نکرده باشم و اومده باشم سمت دختری که از هیچ یک این جریانات خبر نداره نکنه این دختر بشه قربانیه عجله من قربانی بلاتکلیف موندن من تو همین فکرا بودم که عقیله بانو صدام زد _مهدی جان با شما هستم عینکمو از چشم بیرون آوردم و نگاهی به سمت عقیله انداختم و گفتم _ جانم متوجه نشدم عقیله بانو لبخندی زد و رو به آقای کردستانی گفت _ پسر منو دریابید آقای کردستانی ظاهراً نیومده هوش و حواس از سرش پریده آقای کردستانی که محو ادب و متانت عقیله بانو شده بود لبخندی زد و گفت _ انشالله که خیر باشه خانوم صبرایی انشالله هر چی خودا می خواد پیش بیاد من راضی به رضای خدا هستم هیچ وقت فکر نمیکردم از این پدر با این سطح از معنویت دختری مثل سلما پررو و سرکش حاصل شده باشه هر چند که سلما این روزها با دختر خیره سری که من روز های اول توی دانشگاه دیدم بسیار تفاوت داشت مامان عقیله دوباره نگاهم کرد و گفت _ مهدی جان تمام ماجرای خودش و سلما بانو را برام تعریف کرده شکر خدا من هم ناراضی نبودم از اینکه با خانواده متشخصی مثل شما آشنا شدم خوشحال هستم, فقط دوست دارم که آقا مهدی خودش رو برای شما ثابت کنه بعد این جلسات حالت رسمی به خودش بگیره بالاخره آقا محمدمهدی بزرگتری داره که باید همراهش باشه با نگاهی به سمت مامان پرسشی سرمو تکون دادم لبخندی زد و گفت _مهدی ما زیر دست عموش بزرگ شده عموش براش پدری کرده نمیدونم در جریان هستین یا نه ولی من تو بچگیه آقامهدی دچار بیماری شدم و نتونستم ازش نگهداری کنم برای همین عمو و زن عموش که بهتره بگم جای پدر و مادرش رو دارن که کفالتش رو برعهده گرفتند و بزرگش کردن برای همین میگم باید بزرگترش باشه آقای کردستانی که از این ماجرا خبر نداشت با تعجب نگاهی به سمت سلما انداخت و گفت _ نه من اطلاعی از این موضوع نداشتم انشالله که خیره خدا باشه و این دو تا جوون از هم خوششون بیاد جلسات رسمی تر برگزار بشه من مشکلی با موضوع شما ندارم دوست نداشتم توی همین جلسه اول مامان درباره آقا محسن صحبتی بکنه برای همین کمی به هم ریخته شده م و باقی صحبت‌ها را نمی شنیدم یا توجهی نمیکردم از طرفی فکر کردن به الهه مسیر ذهنم رو منحرف کرده بود و از طرفی این موضوع تونست آزارم بده به قول آقای کردستانی راضی بودم به رضای خدا و لحظه ای که پامو از در خونشون بیرون گذاشتم تمام حوادث و جریان های بعدی را به خدا سپردم انشالله خدا میتونست تمام ماجرا رو ختم به خیر کنه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
پارت داریم امشب😍🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *الهه* هرگز فکرش را نمیکردم که ایلزاد احساسم را احساس کرده باشه و همین قدر زیبا جوابم را بده چقدر امیدوار شدم به آینده روشن چقد امیدوار شدم به برگشتن اون مرد بی وفای اون سر دنیا چقدر من امروز خوشحال بودم چقدر من امروز بال و پر گشوده بودم امروز تمام دنیا برای من زیبا بود و تمام زیبایی ها برای من بود بعد از خوردن قهوه ای تلخ که سفارش داده بودم بلند شدم و بال گشودم به سمت خونه عمه نسرین پشت سر هم دکمه آیفون رو زدم و خوشحالیم را به این شکل نشان دادم عمه نسرین از پشت آیفون پرسید _ کیه؟ با لبخند و قهقه جواب دادم _ منم الهه ام الهه عمه نسرین درو باز کرد و من بدون اینکه پشت سرم درو ببندم دویدم به سمت ورودی به قدری خوشحال بودم که بی هیچ حرفی عمه نسرین را کشیدم توی بغلم صورتشو غرق بوسه کردم چقدر من امروز حالم خوب بود عمه صورتم را در دست گرفت و با تعجب پرسید _خبری شده چرا اینقدر خوشحالی بلندتر خندیدم و گفتم _ چرا من نباید خوشحال باشم عمه، به من خوشحالی نیومده؟ اخمی کرد و گفت _ الهی همیشه خوشحال باشی عزیز دلم منم تو خوشحالیت شریک کن، ببینم خبری نیاوردی از اون یوسف گمگشته بلندتر خندیدم و سرمو تکون دادم و گفتم _چرا چرا خودشه خوشحالی من همون یوسف گمگشته است عمه نسرین ناباور دستش روی صورتش گذاشت و گفت _ یا امام رضا یعنی میگی بهت زنگ زد؟ سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم _ نه خودم براش زنگ زدم عمه, نتونستم طاقت بیارم دلتنگیمو براش زنگ زدم ولی حرفی نزدم به خدا من هیچی نگفتم تا زنگ زدم خودش گفت که اونم دلش برای من تنگ شده دوباره پریدم تو بغل عمه و ازش پرسیدم _ عمه امیدوار باشم به این که می خواد برگرده امیدوار باشم به اینکه منو یادش نرفته، که منو دوست داره؟ عمه نسرین تند تند سرشو تکون داد و اشک هاش رو پاک کرد و زیر لب خداروشکر کرد اون روز تا شب خوشحال بودم حتی وقتی مهدی زنگ زد و حالم رو پرسید به اندازه خوشحالی کردم و خندیدم که خودش هم حساب کار دستش اومد و فهمید حالم خوبه نیازی به احوال پرسی ندارم با ذوق بیشتری پشت میز کار ایلزاد نشسته بودم داشتم درسام رو میخوندم که ایلناز با خوشحالی لب تاب به دست وارد اتاق شد _الهه لب تاب رو باز کن حالشو ببر با تعجب به رفتارش نگاه کردم لب تاب سر بسته رو گذاشت روی میزم و رفت بیرون در اتاق ذو هم محکم بست به آرومی دستمو بردم سمت لب تاب و بازش کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
به نام خدایی که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد ☀️🌿
سلام پارت رمان هر شب ساعت ۲۱ به بعد اجرا خواهد شد🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دلم ندا می داد که قراره کسی را ببینم که چند ساعت پیش داشتم باهاش حرف میزدم مطمئن بودم این همه خوشحالی ایلناز برمیگرده به اینکه برادرش از پشت خطوط اینترنتی ارتباط برقرار کرده و قراره که با من حرف بزنه صفحه لپ تاپ رو گرفتم به آرومی بازش کردم تا وقتی صفحه سیاه رفت و چهره ی ایلزاد را به من نشون داد تپش قلبم هزار بار شدت گرفت و شدت گرفت چشمامو روی هم گذاشتم و تا وقتی که صدای ایلزاد رو نشنیدم از هم باز نکردم چند ثانیه گذشت شایدم چند دقیقه که ایلزاد گفت _ الهه خانم کافی نیست؟ به آرامی چشم باز کردم و از یقه پیراهن آبی رنگش رفتم بالا تا رسیدم به چشم های مشکی و اندکی غمگینش با دیدن غم چشم‌ هاش دستپاچه شدم نفهمیدم حالمو با عجله پرسیدم _حالت خوبه؟ لبخندی زد و سرشو تکون داد موهاشو کوتاه کرده بود این بار با تکون دادن سرش موهاش نریخت تو پیشونیش و تکون نخورد چرا کوتاه کرده بود ایزاد همیشه میگفت مرد باید موهاش بلند باشه که وقتی عصبانی یا خیلی خوشحاله یا میره زیر بارون چندتا تار بچسبه وسط پیشونیش تا جذاب تر به نظر بیاد چرا جذابیت رو از خودش گرفته بود؟ لبخند مهربونی زد و گفت _ من تورو میبینم خوبم یعنی حالا که تورو میبینم خوبم انتظار شنیدن این حرف رو ازش نداشتم با خجالت سرم رو دادم پایین و بغض دار گفتم _بی وفایی کردی اقای وفایی چند ثانیه سکوت کرد و آه کشید نگاهمو که آووردم به آرومی چشماشو باز و بسته کرد و گفت _خراب بودم الهه خانوم گله کردم _منم باید خراب میکردی؟ من دلم به بودن تو خوش بود همه کس و کار من بودی رفتنت منم خراب کرد زل زد تو چشمام و گفت _میدونی الان کجام؟ سرمو به نشونه منفی تکون دادم _نمیدونم نگفتی نپرسیدم نگفتن الهه مهم نبود برات لبخند زد و گفت _الهه تمامِ من بوده و هست نمیتونستم تحمل کنم و گله نکنم ولی دلمم سرجاش نبود تا نمیدونستم کجاست _کجایی؟ کمی لب تاپ رو جا به جا کرد و محیط اطرافش رو نشونم داد _بستری بودم یه مدت امروز باید عمو ناصر بیاد برگردم خونه ته دلم خالی شد _بستری چرا؟ دستشو کشید بین موهاش و گفت _اعصابم آروم بشه شکاکیتم برطرف بشه و . .. هرچیزی که تصور کنی باورم نمیشد ایلزاد کارش به اینجاها کشیده شده باشه پشت سر هم اشک ریختم و گریه کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بعد از اون ایلزاد هر کاری کرد که آروم بشم آروم نمیشدم فقط اشک می ریختم ناله می کردم که چرا عامل این حال بدش من باید باشم چرا روزهایی که اون به من عشق می ورزید من داشتم ازش دوری می‌کردم هرچند که کشته مرده مهدی نبودم و فقط علاقه داشتم از ایلزاد دور بشم، مردی که تمام تلاشش را می کرد که عاشق من باش و من رو عاشق خودش کنه چقدر سخت بود که بخوام خودم رو قانع کنم که ایلزاد خودش به این روز افتاده نه مقصر اصلی این ماجرا من بودم از پشت صفحه لپ تاپ هرکاری میکرد که من را آروم کنه موفق نمی شد یک آن از جا بلند شد و رو به روی صفحه لب تاب ایستاد و گفت _ نگاه کن الهه من هیچ مشکلی ندارم صحیح و سالمم سر و مر و گنده میون حرفاش خنده ای کرد و ادامه _ داری از چی میترسی چرا ناراحتی چرا خودتو باختی من اگه قرار بود خودمو ببازم از تو دست بکشم یا ناامید بشم الان باید هفت کفن پوسونده بودم من حالم خوبه دختر خوب حالم خوبه الهه ناز من حالم خوبه عزیز دلم اشکامو از چشمام پاک کردم و تمام هیکلش رو از نگاهم گذروندم مطمئن بودم صحیح و سالمه مطمئن بودم ایلزاد مردتر از اونیه که بخواد منو ناامید کنه یا بخواد از من دست بکشه حالم‌ با داشتنش خوب بود ولی حالا بین ما هیچ محرمیتی نبود که بخوام بی پرده با همدیگه صحبت کنیم، برای همین سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم _ ما محرم نیستیمو دلم خوب نیست که اینجوری با هم صحبت کنیم هرچند که من نیازمندم به اینکه پشتوانه ای داشته باشم نیازمندم به اینکه کسی بهم محبت کنه نیازمندم به اینکه کسی رو داشته باشم که تمام احوال من را بدونه نگاهم رو آوردم بالا و زل زدم به چشمای مشکیش و گفتم _ تنها کسی که میتونه همه ی من باشه تویی دوباره سرمو انداختم پایین تا خجالت مانع از زدن حرفام نشه ادامه دادم _تنهام نزار من بین اینهمه آدم آشنا بدون تو تنهام ، رفتنت به اون سر دنیا روحمو خورد کرد بهم امید بده که قرار برگردی سرمو آوردم بالا دوباره نگاهش کردم محو تماشای صورتم بود دستمو که جلوی چشماش تکون دادم، تکونی خورد و گفت _لباس منو پوشیدی؟ نگاهی به لباسم انداختم و با خجالت گفتم _ببخشید صدام زد _الهه خانم تا ابد شرمنده مهربونیتم میدونستم اگه بخوام ادامه بدم این مکالمه رو خدا و پغمبرش هم ناراحت میشه با خنده خداحافظی کردم و در دل دعا کردم هر چه زودتر برگرده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام همراهان گرامی نویسنده حالشون خوب نیست و کسالت دارن ان شالله به محض بهتر شدن حالشون پارت گذاری شروع میشه برای سلامتی ایشون و خودتون صلوات بفرستید لطفا🌹
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
سلام ممنون از دوستانی که پیگیر احوال ما بودند ان شالله از امشب روند پارتگذاری کما فی السابق ادامه پیدا خواهد کرد ممنون از صبوری شما🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) روزها در پی هم می گذشت و ما کم کم داشتیم به اولین روز از سال جدید نزدیک می شدیم در این بین تنها کسایی که خیلی خوشحال بودن رضا بود و ایلناز که داشتن به وصال نزدیک تر میشدن چقدر خوشحال بودم برای دختری که روزهای اول به شدت باهاش دعوام شد و فکر می‌کردم قرار هست که بشه معشوقه ی احسان یادمه روزی که باهاش دعوا کردم بر سر اینکه برادرم را از راه به در نکنه صرفاً به خاطر علاقه ی بیش از حدی بود که به راضیه داشتم و خاطر اینکه راضیه رو مثل خواهرم میدیدم و هرگز دوست نداشتم که عشقی که به احسان داره خراب بشه برای همین با ایلناز دعوا کردم تا هرگز دور و بر احسان پیداش نشه با یادآوری این اتفاق پوزخندی زدم و سرم رو به طرفین تکون دادم و جرعه ای از آبمیوه ام رو نوشیدم چقدر اشتباه میکردم که فکر میکردم یکی مثل راضیه میتونه خواهر من باشه و خیر خواه من شونه ای بالا انداختم نگاهی به اطراف کافه ی دانشگاه انداختم که توش نشسته بودم و از پشت درهای شیشه‌ای اش به حیاط نگاه می کردم و در دلم خوشحال بودم برای روزهایی که قرار بود ایلزاد برگرده و با هم بیایم دانشگاه چقدر دلم هوایی شده بود از بعد اون روزی که باهاش حرف زده بودم واقعا فکر می کردم که برمیگرده و احوال دلم را بهتر میکنه از ایلناز شنیده بودم که ایلزاد چقدر بی قراره برای آمدن به ایران ولی فعلاً شرایطش رو نداره باید همونجا بمونه شایدم میخواد سوپرایزمون کنه و شب عروسی ایلناز پیداش بشه امیدوارانه داشتم به هوای همون شب ها زندگی می کردم به هوای همون شبها نفس می کشیدم و به هوای همون شب ها احوالم را خوب می گرفتم همینطور که بیرون رو نگاه میکردم مهدی رو دیدم که پا به پای دختری به اسم سلما داشت حرکت میکرد بازهم پوزخندی زدم فکر کردم باخودم که مهدی روزی قرار بود بشه مرد زندگی من پوزخندی زدم و نگاهی به سر تا پای سلما انداختم و با خودم گفتم چقدر این دختر نسبت به روزهای اول تغییر کرده روسری لبنانی و مانتوی بلند و حجابی که اصلاً به هیکلش نمیخورد از بعد از اون روزی که پوزخند زده بود به گریه هام دیگه بهش علاقه ای نداشتم دیگه دوستش نداشتم و اصلاً بهش اعتماد نداشتم مطمئن بودم روزی مهدی پشیمون از کارش خواهد برگشت و به اشتباه خودش اعتراف خواهد کرد مطمئنم اون روز من هم شریک اشتباهه پسر دایی خودم هستم نمیدونم هدف سلما از اینکه مهدی روکشوند سمت خودش چی بود ولی مطمئناً این زندگی دوام نخواهد داشت شونه ای بالا انداختم و دوباره با خودم گفتم شاید هم تقدیر این دو نفر به همین اتفاق باشد و باهم ماندنشون انشالله هر آنچه خیر از طرف خدا هست براشون اتفاق بیفته باز هم نگاهمو روی اون دو نفر چرخوندم مهدی کنار درخت ایستاده بود سرشو انداخته بود پایین و سلما داشت چیزی رو براش توضیح میداد و دستاشو تکون میداد داشتن با هم بحث و تبادل نظر می کردن شاید هم داشتن دعوا می‌کردن چه میدونستم علاقه‌ای نداشتم که بفهمم بین آنها چه خبره بدون اینکه نگاهم را از این دونفر بگیرم دوباره آبمیوه ام را نوشیدم و نگاهی به سمت گوشیم انداختم که بی صدا داشت خاموش روشن شد در کمال تعجب دیدم که زن دایی پروانه در حال زنگ زدنه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞