eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان نویسنده شرایط خوبی ندارن اگر برسن حتما پارت رو در اختیار ما میذارن و ما بارگزاری خواهیم کرد لطفا صبوری کنید و برای بهبودی احوال ما هم دعا کنید🌹
او خداوند ناممکن هاست در حالی که تو بر ممکن گریه می کنی ؟ عامه پسند 🌿✨ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
میگویند:‌اگر‌وقتی‌ڪہ‌دردۍ‌دارۍ،بہ عڪس‌آنڪس‌ڪہ‌دوستش‌داری‌نگاه‌ڪنی،،، 44% دردٺ‌ڪاهش‌میابد😍✅ ولـے‌من‌وقتـی‌بہ‌عڪس‌حاجی‌نگاهـ میڪنم،‌دردم‌ناخداگاه‌از‌بین‌میرود'! ‌حاج‌قاسم‌یہ‌معجزه‌دیگہ‌س♥️ | پَـــْروٰازོ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اولش با کمی استرس ولی بعد از اون با آرامش باهاش صحبت کردم _سلام زن دایی یادی از ما کردی زن دایی خودش حالش بدتر از من بود و کلافه و سرگردون به نظر می رسید سعی می کرد لبخند بزنه من اینو از پشت گوشی هم احساس می‌کردم که لبخند هاش چقدر مصنوعیه و صدای خنده اش چقدر مصنوعی تر _سلام عزیزدلم خوبی کجایی دانشگاهی؟ ابروهام همزمان بالا پریدن چرا زندایی از من این سوال رو می پرسید چندین ماه بود که به من زنگ نزده بود و با من صحبتی نداشت حالا چطور شده بود که از من میپرسید دانشگاه هستم یا نه من هم سعی کردم مثل خودش بمصنوعی بخندم _ بله عزیزدلم دانشگاه هستم خوبم شما خوبین؟ انگار داشت چیزی رو جابجا می‌کرد شاید هم کابینت ها رو دستمال می کشید جواب داد _خوبیم عزیز دلم الهه جان یه زحمتی برات داشتم نگاهم دوباره برگشت به سمت مهدی و سلما که همچنان داشتن با هم دیگه بحث می کردن _ بله جانم زن دایی من در خدمتم شما برای ما رحمت هستین زن دایی که دیگه انگار حوصله تعارف رو نداشت گفت _ الهه جان برو ببین مهدی تو دانشگاه هست یا نه نگاهم رفت سمت مهدی که حالا مستقیم داشت به سمت کافه نگاه می‌کرد خیالم راحت بود که از پشت شیشه های کافه داخلش پیدا نیست و منو نمیبینه لبخندی زدم و گفتم _ نگران شدین زن دایی؟ آقا مهدی الان دقیقا روبروی من وایساده زن دایی با صدای بلندی پر از تعجب پرسید _یعنی چی؟ یعنی الان کنارته؟ لبخندی زدم و گفتم _ نه کمی دورتر ایستاده در حال صحبت کردن با یکی از دانشجوهاش هست من دارم میبینمش نفسی تازه کرد و پرسید _چه دانشجویی میشناسی کیه؟ حدس میزدم که زن دایی فکر میکنه که من سلما رو نمیشناسم برای همین جواب دادم _ نه نمیشناسم یکی از دانشجو های دختر هست مشکلی پیش اومده زن دایی دستپاچه گفت _اون دختر رو میشناسی؟ دیگه نمی تونستم پنهان کاری کنم با تمام جراتم گفتم _ بله دختری هست که دل آقا مهدی رو برده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) زن دایی چند دقیقه سکوت کرد و بعد در کمال نگرانی و استرس گفت _الهه جان نمی‌خوام یه وقت مهدی با خبر بشه مادر نکنه بهش بگی عزیزم کمی نگران شدم و به میون حرفهاش اومدم _چیزی شده زن دایی؟ با این سوالم انگار ته دلش لرزید و با بغض ادامه داد _عزیزم این دختر خانم، سلما خانم، آدم خوبی هست؟ ابروهام بالا پرید و دوباره نگاه کردم سمتشون این بار مهدی خسته تر از چند دقیقه قبل داشت سرشو تکون میداد و انگار دوست داشت هرچه زودتر مکالمشون رو تموم کنه و بره جواب زن دایی رو دادم _نمیدونم زن دایی جون ظاهرا که خوبه همیکنه آقا مهدی قبولش کرده ... زن دایی اجازه نداد حرفم تموم بشه با گریه گفت _نه زن دایی اونجوری که فکر میکنی نیست نمیدونم چرا تقدیر مهدی منو اینجوری بریدن چرا پسرم انقدر سیاه بخته و خدا براش نخواسته واقعا دلم شور افتاده بود و نمیتونیتم بی تفاوت باشم همونطور که گوشی تو دستم بودبلند شدم کیفمو برداشتم برم بیرون سمت مهدی تا ببینم جریان از چی قراره _چرا زن دایی چیشده مگه خدا نکنه چنین چیزی باشه عزیزم چرا غصه میخوری دیگه گریه امونش رو بریده بود با ناله گفت _الهه جان من امروز رفته بودم بیمارستان داییت از منشیش وقت گرفتم برم تو اتاق محسن یهو متوجه شدم داره با اقا سهراب حرف میزنه گفتم حتما حرفاشون عادیه وارد اتاق شدم داییت ناگهانی رنگ به رنگ شد و سعی داشت حرفهای اقا سهراب رو قطع کنه ولی نتونست متوجه حرفهاش نمیشدم کمی اخم کردم و پشت در کافه ایستادم _چی میگفتن زن دایی شما چجوری شنیدی؟ از شدت گریه آب بینیش رو بالا کشید و جواب داد _روی بلند گو بود تلفن اتاقش ظاهرا مدتیه مشکل داره تقریبا رو به روی مهدی ایستاده بودم _شنیدم آقا سهراب داشت می‌گفت مورد اخلاقی زیاد داشتن این خانواده ولی میشه باهاشون ساخت اخمی کردم و رو به مهدی در جواب زن دایی گفتم _من باهات تماس میگیرم عزیزدلم غصه نخور میام چند دقیقه دیگه برات توضیح میدم پروانه خانم با دستپاچگی پرسید _کجا میری الهه نری به مهدی بگیا پوزخندی زدم و گفتم _نه خیالتون راحت بلافاصله گوشی رو قطع کردم و صدامو مصنوعی صاف کردم _سلام شرمنده مزاحم میشم سلما با اخم و البته کمی تعلل برگشت سمتم _سلام‌ بگو چشمام از تعجب به قدری گشاد شد که نزدیک بود بیوفته کف حیاط چقدر این دختر وقیح و بی ادب بود‌ به مهدی نگاه کردم ببینم چه واکنشی داره، سرش پایین بود و کلافه دوباره سلما گفت _کار داشتی؟ نگاهش نکردم این بار حالم داشت ازش بهم میخورد دختر بی ادب لوس رو به مهدی گفتم _آقا مهدی نیاز به کمک دارم مهدی فورا نگاهم کرد و پرسید _چیشده؟ سلما با حرص برگشت سمتش و گفت _مهدی ما کار داریم مهدی دستشو اوورد بالا و رو به سلما گفت _بمونه برای بعد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) سلما که انگار سرسخت تر از این حرفا بود و اصلا هم از من خوشش نمیومد تمام قد روبروی مهدی ایستاد و با اخم بسیار غلیظی اسمش را صدا زد و گفت _مهدی یعنی چی بمونه برای بعد تو میدونی کارما واجبه تو میدونی بابام گفته باید زودتر به اونجا بریم چه کاری واجب تر از اینه دوباره نگاهم رو بردم توی چشمای مهدی که مستقیم داشت بهم نگاه میکرد و گفتم _آقا مهدی کار من واجبه باید بشنوید با این حرفم انگار مهدی متوجه شد که اوضاع خراب تر از این حرفاست دستی روی چشماش گذاشت و کلافه و خسته جواب داد _سلما خانم شما برو خونه من خودمو میرسونم به حرف من گوش کن سلما که انگار کمی آرام تر شده بود سرشو تکون داد و با بغض ساختگی بدون اینکه حرفی بزنه عقب رفت و پس از چند قدم پشت به ما تند تند دور شد مهدی بدون معطلی اومد نزدیک تر و پرسید _چی شده الهه چرا کلافه ای چه اتفاقی افتاده اخمی کردم همراه با پوزخند جواب دادم _ دسته گل کاشتی آقامهدی با خانم محرم شدی که تا این حد راحت صحبت می کنی سرشو به طرفین تکون داد و گفت _ هنوز محرم نشدیم با صدای بلندی گفتم _ چی؟؟ محرم نشدین و اینقدر راحت میتونه باهات صحبت کنه اصلا محرم شدن به کنار چه جوری به خودش اجازه میده این جوری باهات رفتار کنه اصلاً هر رفتاری میکنه به جهنم، درباره این دختر تحقیقی انجام دادی که پروانه خانم این همه نگران نباشه و زنگ بزنه به من که درباره این دختر تحقیق کرده مهدی؟ مهدی ابروهاش از فرط تعجب بالا پرید و گفت _مامان پروانه به تو زنگ زده که درباره سلما تحقیق کنی؟ چرا که مگه به من اعتماد نداره؟ شونه هام رو تکون دادم و گفتم _ نتیجه اعتمادش هم دیدیم دختری که به غایت بی ادب و پررو هست کاش زبونم لال میشد اون روز ترغیبت نمی کردم به سمت اینکه ازش حمایت کنی و توجهی بهش داشته باشی اصلا همه عالم و آدم هم که تو رو تشویق کنن به سمت اینکه یکیو بگیری نباید دربارش تحقیق کنی بعد خودتو بنداری تو هچل؟ مهدی باورش نمیشد که من باشم که این حرفهارو میزنم _الههههه؟ جوری اسمم رو کشید که احساس کردم الانه که پس بیوفته نمیدونم چرا رفتار زشت سلما رو سرش خالی کردم و جواب دادم _الهه چی ها؟ تو این دخترو میشناسی که افتادی پشتش و داری میری جلو؟ نمیدونم کی اشکام ریخته بود تو صورتم که تند تند با پشت دست پس زدم و ادامه دادم _از دل زن دایی خبر داری که اینجوری بیخبر داری میری تو دل اون دختر؟ نفسهاش رو صاف کرد و گفت _آروم باش ببینم چخبره؟ چه اتفاقی افتاده پشت کردم بهش درحالیکه صورتم رو با کف دست تمیز میکردم جواب دادم _این دختره ی بی ادب ارزش اینو نداره که خودتو خار کنی پسر دایی دو قدم ازش دور شدم و مجدد ایستادم و گفتم _امیدوارم هیچوقت پشیمون نشی یه زنگ برای زن دایی بزن بدون اینکه بگی من بهت گفتم آرومتر خداحافظی کردم و از دانشگاه زدم بیرون فورا پشت فرمون نشستم و یه سره رفتم تا دم در خونه ی عمه نسرین 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید☝️ سلام ادمین پارتگذاری هستم متاسفانه نویسنده شرایط جسمی مساعدی ندارند ممنون از صبوریتون برای عاقبت بخیری و سلامتی ما دعا کنید🌹
هدایت شده از تضمینی ها💚
خم میشود روی سرم و با دندان های چفت شده میگوید: خانم شاملو شیدا خانوم شما مطابق اون صیغه نامه زن من هستید، محرم من هستید .ناموس من خاک برسر هستید یک عمر اجازه ندادم خواهرم و برادرزاده هام دچار مشکل بشن نذاشت نگاه چپ به محارمم بیوفته، !حالا شما میخوای با این رفتار ها منو بی ناموس کنید؟ دستم را که از شدت بغض می لرزد میان پنجه هایش میفشارد: این دست رو من فقط حق دارم لمس کنم، چانه ام را با دست دیگرش محکم میگیرد: این صورت و من فقط باید لمس کنم من خانوم خودتون قبول کردید، توی اون دفتر خونه اش خونده شده شما من شدید بدون اجازه من حق ندارید بیرون برید زیارت برید فهمیدید؟ http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
خم میشود روی سرم و با دندان های چفت شده میگوید: خانم شاملو شیدا خانوم شما مطابق اون صیغه نامه زن م
❣ دختری پر از شیطنت و آتیش پاره که برای ادا کردن نذر مامان بزرگش مجبور میشه به سفر حج بره و چون ورود دخترای مجرد به عربستان ممنوعه، تن به ازدواج موقت و صوری میده اون هم با سید .محمدیاسین حسینی هم کاروانی مذهبی و غیرتیش http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مهدی بعد از اون روزی که از خونه ی کردستانی اومدیم بیرون دلم سو سو میزد به سمت اینکه بگه و اعتراف کنه پشیمونه کلافه و سرگردون بودم تا جایی که عقیله از حالم با خبر شد و بین راه گفت _جان مادر حالت رو به راه باشه عزیزم این یعنی آقا مهدی من فهمیدم حالت خوب نیست من متوجه شدم کلافه ای سرگردونی شصتم خبردار شده پسرم به مشکل خورده اره من به مشکل خورده بودم من آدم موندن با سلما نبودم نمیدونم چرا بعد از اینکه الهه ترغیبم کرد به سمتش، مصمم شدم برای رفتن به طرفش، من آدم خبط و خطای این سکلی نبودم، حداقل میدونستم تا این حد دست و پا چلفتی نیستم پوف کلافه ای کشیدم و بعد از سه روز که به سرعت سلما و پدرش اعلام موافقت کردن داشتم میرفتم دانشگاه با اینکه با سلما محرم نبودیم ولی یقین داشتم که امروز با دیدنم جوری برخورد میکنه که همه ی دانشگاه بفهمن بینمون خبری هست چندبار پشت سر هم با مشت کوبیدم روی فرمون و عینکم رو با حرص فشردم روی چشمام ترمزدستی رو به سرعت کشیدم و از کاشین پیاده شدم همزمان با من ماشین سلما هم کنارم متوقف شد بدون توجهی کتم رو از صندلی کنار برداشتم و پیاده شدم زیر لب چندبار ذکر الا بذکر الله رو تکرار کردم تا کمی آرامش بگیرم و دختر رو به روم رو ناراحت نکنم _سلام‌ آقا مهدی بقدری صداش بشاش و هیجان زده بود که دوست نداشتم کم ذوقی کنم و دلش رو بشکونم برگشتم سمتش و جواب دادم _سلام خانم کردستانی با اینکه سرم پایین بود و مثلا مشغول بررسی محتوای داخل کیفم بودم ولی از همون پایین هم متوجه اخمش بودم _مهدی، خانم کردستانی یعنی چی؟ لبخندی زدم و این بار نگاهش کردم دختری که رو به روی من ایستاده بود یک دختر بچه ی شیطون بود تا یه خانم بیست و چند ساله ای که وقت ازدواجش باشه _ما بهم نامحرمیم سلما خانم با لجاجت دنبالم راه افتاد و گفت _محرم میشیم ایستادم و برگشتم نگاهش کردم _که چی بشه؟ صورتشو چرخوند و با بدجنسی گفت _که نامحرم نباشیم بقدری جواب دادنش شیرین بود که خندم چند برابر شد _اجازشو از پدرت بگیر نا باور جیغی زد و بی هوا بهم نزدیک شد که اگه خودمو حفظ نکرده بودم و نکشیده بودم کنار معلوم نبود چی میشد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید☝️ سلام ادمین پارتگذاری هستم متاسفانه نویسنده شرایط جسمی مساعدی ندارند ممنون از صبوریتون برای عاقبت بخیری و سلامتی ما دعا کنید🌹
هدایت شده از تضمینی ها💚
_ نفس من، قهر نکن دیگه! با هق-هق گفت+ مگه واست مهمه؟ _ معلومه که واسم مهمه! + پس چرا می‌خوای زن دوم بگیری؟ با اخم گفتم_ کی همچین حرفی زده؟ + ملیکا،گفت چون من نمیتونم باردار.. _ هیس! ملیکا چرند گفته! بعد آروم سمتش رفتم_ مامان کوچولو ازین به بعد بیشتر مراقب خودت باش، جواب تست بارداریت مثبت بود!🙈♥️ https://eitaa.com/joinchat/2430926985Cf68e38bcd6 تضمین نمیکنم از شدت دلبریاشون غش نکنی🥺🤎🐾
هدایت شده از تضمینی ها💚
🌸پی دی اف رمانهای عاشقانه https://eitaa.com/joinchat/2430926985Cf68e38bcd6 🌸پی دی اف رمانهای ارباب رعیتی https://eitaa.com/joinchat/2430926985Cf68e38bcd6 🌸پی دی اف رمان‌های دانشجویی https://eitaa.com/joinchat/2430926985Cf68e38bcd6
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اون روز با لبخند و احوال هیجان زده ای که نمیدونستم خوبه یا بد سر کلاس حاضر شدم با اینکه قبل از ورود به دانشکده به سلما تاکید کرده بودم نباید کسی به این زودی از اتفاق بین ما با خبر بشه تا سوژه ی دانشجوها نشیم، ولی به محض ورودم به کلاس یکی از دوستان نزدیک سلما از جا بلند شد و با شیطنت گفت _مبارکه استاد ناگهانی کل کلاس در سکوت فرو رفت و‌ من مات مونده بودم به چهره ی درهم رفته ی سلما که یقین داشتم خیلی هم ناراحت نشده از این اتفاق سکوت کردم و ترجیح دادم اون دختر سبک مغز هم سکوت کنه و بشینه سرجاش با اخم غلیظی شروع کردم به تدریس و بی توجه به سوالها یا بازدهی کلاس ادامه دادم تا جایی که اعتراض دانشجوها بلند شد با حرص و عصبانیت ماژیک آبی رنگ رو پرت کردم روی میز و بدون خداحافظی از کلاس زدم بیرون میدونستم سلما دنبالم میدوه و میاد چاره ای نبود بالاخره باید این قضیه آشکار میشد هرچند علاقه نداشتم به این سرعت و بدون محرمیت ولی .. _استاد استاد صدای سلما بود با استاد گفتن مثلا داشت مراعات حال منو میکرد تا وسط سالن به اسم صدام نزنه قدمهام رو آرومتر کردم تا بهم برسه به محض اینکه شونه به شونه ام شد زیر لب گفت _معذرت میخوام نمیخواستم ذوقش رو کور کنم یا اذیتش کنم جواب دادم _تقصیر تو نیست لبخندش رو احساس کردم _باهات بیام بیرون؟ از گوشه چشم نگاهش کردم _مگه چاره ی دیگه ای دارم بجز قبول کردن؟ از ته دل خندید بلند بلند قهقهه زد جوری که هرکی خبر نداشت هم با خبر شد چقد عصبی بودم از خنده های بلندش نمیتونسم هضم کنم که زنی که کنارم قرار گرفته از آداب موقر بودن نمیدونه یا حداقل متوجه نیست که نباید بلند بخنده جایی که اینهمه مرد نامحرم هست _بلند خندیدن جلوی نامحرم ممنوع به حدی جدی این جمله رو بیان کردم که خودمم ترسیدم چه برسه به دختری که عمری این مدلی زندگی کرده رسیده بودیم نیمه های حیاط دانشگاه که این چنین باهاش برخورد کردم و با غیض و قهر برگشت سمتم و گفت _مهدی؟ میخوای بگی من نمیدونم طرز رفتار صحیح رو؟ با جدیت گفتم _تو این مورد نشون دادی که خیر بلد نیستی متعجب نگاهم کرد و چندبار لبهاش رو تکون داد تا حرفی بزنه خدایا خودت باید عاقبت منو ختم به خیر کنی با این همه تفاوت و تناقضی که بینمون میبینم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اخرش هم سکوت کرد و روشو ازم برگردوند دوست نداشتم بیش از این ناراحتش کنم تا همین حد تذکر کافی بود برای همین گام به گام باهاش راه رفتم تا جایی که خودش بالاخره به حرف بیاد حداقل کاری که کردم این بود که تنهاش نذارم رسیده بودیم به درخت رو به روی کافه ی دانشگاه که ایستاد و گوشیش رو از جیبش در اورد من هم کنارش ایستادم و منتظر موندم تا خودش توضیحی بده ولی شماره ای رو گرفت و بعد چند ثانیه گفت _سلام بابایی دانشگاهین؟ صدای بلندگوی گوشیش رو زیاد کرد تا من هم بشنوم جواب پدرش رو _سلام بله سر کلاس هستم آقای کردستانی موقعی که سرکار بود یا سر کلاس با هیچ احدی شوخی نداشت و کاملا جدی برخورد میکرد سلما پوف کلافه ای کشید و گفت _منو مهدی میخوایم مسیله ای رو باهاتون در میون بذاریم کی وقت دارین؟ _بعد از کلاس تو اتاق خودم فعلا گل نازم بعد از پایان مکالمه اش ازش پرسیدم _ما قرار چه مسیله ای رو با پدرت در میون بذاریم؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد _محرمیتمون یادت که نرفته من هم مانند خودش نفسم رو آزاد کردم و گفتم _نه یادم نرفته فکر نمیکنی داری عجله میکنی؟ بازهم ناباور نگاهم کرد با کمی بغض گفت _امروز چیزیت شده؟ سرمو به نشونه منفی تکون دادم و دست آزاد از کیفم رو بردم تو جیبم در حالیکه سنگینی نگاه دانشجوهام رو روی خودم احساس میکردم جواب دادم _نه خوبم انگار شده بود انبار باروت و صداش رو برد بالا و گفت _پس چرا بداخلاقی امر و نهی میکنی مخالفت میکنی مهدی با من مشکلی داری؟ ترجیح دادم بهش جوابی ندم تا مسیله بیشتر از این کش پیدا نکنه عمیقا احساس خستگی داشتم و دوست داشتم زودتر از دانشگاه خارج بشم _کلاسشون کی تموم میشه؟ بازهم رو برگردوند و گفت _یه ربع دیگه این دختر فقط یک دختر بچه ی دبستانی بود که هیچ بویی از بزرگ شدن نبرده بود حساب من با سلما با کرام الکاتبین بود و راه سختی رو در پیش داشتم _سلام شرمنده مزاحم شدم با شنیدن صدای الهه بشدت جا خوردم وقتی برگشتم سمتش و بهم گفت که نیاز به کمک داره نفهمیدم چه جوری از سلما خواستم تا بره و من بتونم به کار الهه رسیدگی کنم الهه از بچگی برای من کسی بود که باید ازش حمایت می‌کردم همیشه فکر میکردم چون پدر نداره من باید بزرگترش بشم هیچ وقت توی این بزرگتر بودن احسان رو شریک نمی دیدم الان وقت حمایت از اون بود و من باید تمام قد ازش حمایت می‌کردم وقتی سلما رفت و بهم گفت که چجوری تونستم بدون تحقیق این دختر را انتخاب کنم حالم دگرگون شد اگه الهه خودش ترغیبم نکرده بود به سمت اینکه توجهی به سلما داشته باشم هرگز شاید به فکرم هم نمی رسید که به این دختر نزدیک بشم شاید الان از انتخاب سلما پشیمون نبودم ولی از اینکه عجله کرده بودم و به این صورت داشتم کارهام رو جلو میبردم استرس داشتم می‌ترسیدم سلما انتخاب مناسبی برای من نباشه هرچند که علاقه نداشتم با احساسات اون دختر بازی کنم و حتی احساسات خودم مگه یه آدم چند بار می تونست قلبش رو به روی کسی باز کنه من در این شرایط قلبم رو به روی سلما باز کرده بودم و داشتم با عقل و قلبم جدال می‌کردم تا بپذیرمش و از این پذیرش هم ناراضی نبودم ولی .. کلافه شونه هامو بالا انداختم و برگشتم توی پارکینگ دانشگاه از دور ماشین سلما رو دیدم انگار ناامید نشده بود از من، مونده بود تا دوباره باهام حرف بزنه همونطور که حدس زده بودم سلما توی ماشین نشسته بود و منتظر من بود دوست نداشتم بیش از این ناراحتش کنم باید میرفتم و براش توضیح میدادم که الهه صرفاً پیامی از طرف مادرم برای من داشت نه بیشتر نزدیک به ماشینش که شدم چند تا ضربه روی شیشه در راننده زدم نگاهش رو برگردوند سمتم از چشمای خیس از اشکش ترسیدم دوست نداشتم من باعث اشک کسی بوده باشم شیشه رو کشید پایین و بدون اینکه نگاهم کنه گفت _ کارت تموم شد؟ لبخندی زدم و گفتم _ بله تموم شد از طرف مامانم پیغام داشت مامان پروانه برگشت سمتم و گفت _از طرف هرکی پیام داشت تو نباید منو ناراحت میکردی کمر راست کردم و چند ثانیه نفسم را حبس کردم، دوباره برگشتم و نگاهش کردم و جواب دادم _ حق با شماست منو ببخش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) لبخندش عمق جانم رو به شادی وا داشت هیچوقت موقع دلم نمیخواست دل کسی رو برنجونم مخصوصا جنس زن و دختر که میدونستم چقدر نازک و شکننده هست این رو از بودن در کنار مامان پروانه فهمیده بودم مامان پروانه زنی بود که از سمت شوهرش بیش از حد بی محبتی دیده بود میدونستم که توجه نکردن به جنس زن چقدر میتونه اون رو شکسته کنه هر چند که من به مامان پروانه محبت بیش از حد داشتم ولی جای توجهی که آقا محسن باید بهش می داشت رو نمی گرفت چقدر دلم گرفته بود برای اون زنی که اون سر دنیا هم که بود به فکر من بود و زنگ میزد به الهه و درباره من صحبت می کرد کنار سلما بودم و داشتم پا به پاش می رفتم توی اتاق پدرش که صحبت کنیم درباره محرمیت ولی دلم کنار حرفای مامان پروانه بود مادر بود و چیزی بی دلیل به دلش راه پیدا نمیکرد نباید عجله میکردم ولی کور کردن ذوق دختری که کنارم قرار گرفته بود و فکر میکردم تمام امید و هیجان این روزهای زندگیش وابسته به من باشه برام خیلی سخت بود نگاهی به سر تا پاش انداختم که مثل همیشه مانتوی بلند پوشیده بود و روسریش رو دور سرش پیچیده بود هر کسی خارج از دانشگاه میدیدش حتماً فکر می‌کرد که باید دختری از کشورهای عربی باشه اعتراف می کردم که چهره زیبایی داشت و این مدل از حجاب بهش میومد ولی در قلبم یه چیزی میگفت این کارش از سر جلب توجه من بوده امیدوار بودم که اینطور نباشه بلاخره پشت در اتاق پدرش رسیدیم پدر سلما یکی از سرشناس های دانشکده ها بود کسی که هر جا اسمش برده می‌شد به نیکی ازش یاد می شد به جز همسری که نمیدونم تحت چه شرایطی تنهاشون گذاشته بود و بعد از مدتی هم فوت شده بود علاقه ای نداشتم تحقیقاتم را درباره مادر سلما انجام بدم عقیده داشتم که پشت سر مرده نباید قبر شکافی کرد نفسم را آزاد کردم و پشت سر سلمان وارد اتاق پدرش شدم هرچند که اصرار داشت من زودتر وارد بشم ولی فکر می کردم هم احترام به سلما هست و هم اینکه دستپاچگی من را کم می‌کرد جلوی آقای کردستانی آقای کردستانی مثل همیشه و مثل روزهایی که توی دانشگاه دیده بودمش با کت شلواری به رنگ خاکستری اتو کشیده و مرتب با چهره‌ای که جوان تر از سنش میزد پشت میز نشسته بود و بدون ذره‌ای لبخند منتظر حضور ما بود بعد از کمی خوش و بشی سلما با کلی لکنت زبان گفت _ باباجان اگه اجازه بدین و من و مهدی درخواست داریم که حالا با اجازه شما و عقیله خانم محرمیت بینمون خونده بشه نگاهی به سلما و نگاهی به پدرش انداختم و منتظر موندم ببینم چه جوابی میده هرچند دوست داشتم مخالفت کنه تا این آشنایی زمان بیشتری از ما بگیره ولی آقای کردستانی لبخندی زد و گفت _مخالفتی ندارم ریش و قیچی دست شماست من به این جوان اعتماد دارم سرمو انداختم پایین و زیر لب تشکر کردم من هم به خودم اعتماد داشتم که تا مشکلی از سمت سلما پیش نمیومد هرگز من کاری نمیکردم که این دختر اذیت بشه امیدوار بودم که من هم کنارش اذیت نشم سلما با ذوق و هیجان از جاش بلند شد و گفت _پس با اجازه ی شما مهدی و مادرش امشب بیان خونه، میشه؟ نگاهی به سر تا پای سلما انداختم باز هم در ذهنم تکرار کردم این دختر فقط قد کشیده هرگز یاد نگرفته که باید چه جوری رفتار کنه و چه جوری خودش رو حفظ کنه شاید تنها شانسه سلما تا اینجای زندگیش این بود که با من روبرو شده بود که هرگز به فکر آزار و اذیتش نبودم حتی اگر سال های طولانی طول میکشید تا سلما بشه مکمل من هر چند که دنبال شخصی کاملا مثل خودم نبودم وقتی از اتاق اقای کردستانی اومدیم بیرون سلما با هیجان و با صدای بلند که شاید چند نفری که اطرافمون بودند می شنیدن گفت _ وای مهدی نمی دونی چقدر خوشحالم لبخندی زدم و با صدای آروم تری گفتم _من هم خوشحالم البته اگه قرار نباشه که شما کل دانشگاه را با خبر کنی هنوز زوده برای اینکه همه بفهمن کمی گرفته شد رو به روم ایستاد و با صورتی آویزون پرسید _یعنی چی هنوز زوده؟ لبخندی زدم و گفتم _ ممکنه چند تا حسود پیدا بشن که بخوان کار ما رو خراب کند مامان مهری همیشه میگفت تا کاری به انتها نرسیده دیگران را باخبر نکنید ذوق کردن قبل از نتیجه کار، یعنی این که قضیه شما کنسله کمی فکر کرد و مثل بچه های ۷ ساله گفت _راست میگی حق با تو بود ببخشید من اشتباه کردم که بلند گفتم احساس میکردم استرس به جونش افتاده چقدر این دختر، بچه بود و چقدر احساساتش بچگونه تر سریع از این فضا دورش کردم و سعی کردم قانعش کنم بره خونشون تا من بتونم هر چه زودتر برم دنبال مامان عقیله و تا شب برگردم کرمانشاه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•💜🌸
♥️⃟📿 أنی أحبك♥️ دوست داشتنت":) عاقبتم را به خیر میکند آقای من :) 🌹اگه این پست رو از تو حرم امام رضا یا مشهدالرضا می‌بینید، التماس دعا🌹
رمانهای در حال تایپ ✒ ماهورا👇💗 https://eitaa.com/joinchat/1630666843C14d42703da الهه👇💖 https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65 لینک گروه نقد و بررسی💝👇 https://eitaa.com/joinchat/2467692673C89eff2eced نویسنده خانم سین باقری💚
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) یه سره تا خود سیاه کمر رو ندم نزدیکی ورودی سیاه کمر که رسیدم یاذم اومد باید به مامان پروانه و آقا محسن هم زنگ بزنم نمیشد که انقدر بی معرفتی کنم و حداقل از تصمیمم با خبرشون نکنم فورا گوشیمو از روی داشبرد برداشتم و شماره ی آقا محسن رو گرفتم هرچندتا بوق خورد جوابی نداد کمی نگران شدم و زنگ زدم برای پروانه خانم چقدر دلم برای حرف زدن باهاش تنگ شده بود من چقدر پسر بی وفایی بودم که کلی وقت بعد از اومدنم به سیاه کمر سراغی ازش نگرفته بودم مامان پروانه برعکس آقا محسن با اولین بوق جواب داد _ جون دلم پسر عزیزم چند لحظه چشمامو بستم و شیرینی محبتی که به من کرده بود را زیر زبونم مزه کردم چقدر به دلم نشسته بود _ سلام عزیز دلم کجایی دورت بگردم مامان پروانه که انگار از حالت ایستاده به حالت نشسته در اومد جواب داد _خونم جان مادر تو کجایی کمی فرمانو چرخوندم و جواب دادم _ پشت فرمون مامان جان دارم میرم سیاه کمر پروانه چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت _بی وفا شدی عزیز دلم از وقتی رفتی محبت های عقیله رو دیدی حق داشتی که دیگه به من رو نیاری حق داشتی که دیگه یادی از مادرت نکنی چقدر شرمنده متانت مامان پروانه بودم چشمانم را روی هم فشردم و مجدد گفتم _من شرمنده شما هستم عقیله تنها بود بعد از اون ماجرا که پامون به سیاه کمر دوباره باز شد دلم نیومد تنهاش بزارم شما که حسودی نمی کردید تاج سر سعی کردم بخنده ولی میدونستم دل نگرانه ولی گفت _ حسودی نمیکنم، مادرته ولی من دلم پر میکشه برای دیدنت محبت‌های پروانه جوری نبود که بتونم هم رانندگی کنم هم بهش گوش بدم کنار جاده نگه داشتم دل دادم به حرف هاش بعد از این که قربون صدقه هاش تموم شد و گلایه هاش روی سرم جا گرفت سعی کردم ماجرای سلما رو براش بگم سخت بود مقدمه‌چینی کردن ولی بالاخره بهش گفتم _مامان پروانه اگه اجازه بدین من امشب می خوام برم خونه آقای کردستانی تا رابطه بین خودم و دخترش رو حلال کنم محرم باشیم بهتره مامان که انتظار شنیدن این حرفو نداشت چند دقیقه سکوت کرد واقعا چند دقیقه سکوت کرده بود و من باورم نمی شد که پذیرش این موضوع آنقدر برایش سنگین باشد بعد از اون چند دقیقه جواب داد _ خوشبخت بشی عزیز دلم من به جز خوشبختی تو هیچی نمیخوام مثل بچه های ۱۶ ۱۷ سال صداش زدم و گفتم _ مامان پروانه میخواین صبر کنیم شما هم بیاین با دستپاچگی جواب داد _نه مامان چرا کار خیر رو عقب بندازی تو برای خودت مردی شدی و هر تصمیم بگیری برای من و پدرت قابل احترامه چند قدم از ماشین دور شدم و ازش پرسیدم _ راستی مامان زنگ زدم برای آقا محسن جواب نداد مامان که میدونستم همیشه روی لفظ آقا محسن حساسه و هیچ وقت دوست نداره من پدرم را این شکلی صدا بزنم تذکر داد و گفت _مهدی جان آقا محسن پدرتو هست سرمو تکون دادم و گفتم _از بعد از جریانی که با عقیله خانوم داشت و دل شما رو شکست فقط میتونه برای من آقا محسن باشه پروانه که همیشه صبوری میکرد و کوتاه میومد این بار هم جواب داد _من بخشیدمش پسرجانم تو نبخشیدی؟ با لجاجت گفتم _نه هیچ وقت نمیبخشمش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•💜🌸
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خیلی زود از حرفی که زده بودم پشیمون شدم ولی به زبون آوورده بودم و نمیتونسم کاری کنم بعد از اینکه پروانه گوشی رو قطع کرد راه افتادم سمت سیاه کمر و در تمام طول مسیر داشتم کلمات رو کنار هم میچیدم تا بدونم چجوری باید برای عقیله توضیح بدم عجله ای که من و سلما داشتیم جلوی در خونه پارک کردم و پیاده شدم از وقتی خونه های قدیمی کوچه رو یکی یکی خراب کرده بودن، از جلوی خونه ی عقیله میشد به راحتی عمارت وفایی رو دید تک خنده ای کردم و از ماشین پیاده شدم برگشتم سمت چپ کوچه و دوتا عمارت رو نگاه کردم کار آدما به کجا کشیده میشد که نه از آدمای این عمارت خبری بود نه از آدمای عمارت صبرایی کسی مونده داشتم با خودم فکر میکردم بساط دنیا چقدر زود و راحت جمع میشه و تمام داشته های کا باقی میمونه برای این بچه و اون بچه و در نهایت ما میمونیم و یه بدی و خوبی در عمارت وفایی باز شد و همزمان صدای گاز ماشینی بلند شد منتظر موندم تا راننده رو ببینم ماشین مشکی و غول پیکر ایلزاد از در خارج شد و قبل از پیچیدن داخل کوچه چند دقیقه ایستاد و با نگهبانشون حرف زد چند بار پلکامو باز و بسته کردم واقعا ایلزاد بود باورم نمیشد با اون بساط رفتنش به همین زودی برگشته باشه هرچند که بقدری مرام داشت که ازش متنفرم نباشم حتی با زدن زیر قولش و نگذشتن دوباره از الهه قبل از اینکه بخواد بهم برسه وارد خونه شدم و چند ثانیه پشت در ایستادم و نفس تازه کردم _چیشده پسرکم چرا اونجا کز کردی؟ دستپاچه عقیله رو نگاه کردم که چادر گل گلی دور سرش بود و منتظر پاسخ من دست به کمر ایستاده بود _سلام جانان من لبخندی زد که شیرینیش رو تا عمق وجودم احساس کردم _سلام گل پسرم بیا تو که کارت دارم منتظر جواب من نموند و رفت عجیب بود رفتار عقیله ها خیر باشه ان شالله رفتم کنار حوضچه کفشمو در آوردم دمپایی پوشیدم همونجا پاهامو شستم وضو گرفتم و رفتم داخل عقیله پشت به ورودی ایستاده بود قرآن لب طاقچه رو نگاه میکرد وقتی متوجه شد پشت سرشم برگشت و گفت _استخاره میگه صبر کن با تعجب نگاهش کردم گاهی وقتا پشتم میلرزید از اینهمه غیب گویی عقیله 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹