eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت داریم امشب😍🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *الهه* هرگز فکرش را نمیکردم که ایلزاد احساسم را احساس کرده باشه و همین قدر زیبا جوابم را بده چقدر امیدوار شدم به آینده روشن چقد امیدوار شدم به برگشتن اون مرد بی وفای اون سر دنیا چقدر من امروز خوشحال بودم چقدر من امروز بال و پر گشوده بودم امروز تمام دنیا برای من زیبا بود و تمام زیبایی ها برای من بود بعد از خوردن قهوه ای تلخ که سفارش داده بودم بلند شدم و بال گشودم به سمت خونه عمه نسرین پشت سر هم دکمه آیفون رو زدم و خوشحالیم را به این شکل نشان دادم عمه نسرین از پشت آیفون پرسید _ کیه؟ با لبخند و قهقه جواب دادم _ منم الهه ام الهه عمه نسرین درو باز کرد و من بدون اینکه پشت سرم درو ببندم دویدم به سمت ورودی به قدری خوشحال بودم که بی هیچ حرفی عمه نسرین را کشیدم توی بغلم صورتشو غرق بوسه کردم چقدر من امروز حالم خوب بود عمه صورتم را در دست گرفت و با تعجب پرسید _خبری شده چرا اینقدر خوشحالی بلندتر خندیدم و گفتم _ چرا من نباید خوشحال باشم عمه، به من خوشحالی نیومده؟ اخمی کرد و گفت _ الهی همیشه خوشحال باشی عزیز دلم منم تو خوشحالیت شریک کن، ببینم خبری نیاوردی از اون یوسف گمگشته بلندتر خندیدم و سرمو تکون دادم و گفتم _چرا چرا خودشه خوشحالی من همون یوسف گمگشته است عمه نسرین ناباور دستش روی صورتش گذاشت و گفت _ یا امام رضا یعنی میگی بهت زنگ زد؟ سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم _ نه خودم براش زنگ زدم عمه, نتونستم طاقت بیارم دلتنگیمو براش زنگ زدم ولی حرفی نزدم به خدا من هیچی نگفتم تا زنگ زدم خودش گفت که اونم دلش برای من تنگ شده دوباره پریدم تو بغل عمه و ازش پرسیدم _ عمه امیدوار باشم به این که می خواد برگرده امیدوار باشم به اینکه منو یادش نرفته، که منو دوست داره؟ عمه نسرین تند تند سرشو تکون داد و اشک هاش رو پاک کرد و زیر لب خداروشکر کرد اون روز تا شب خوشحال بودم حتی وقتی مهدی زنگ زد و حالم رو پرسید به اندازه خوشحالی کردم و خندیدم که خودش هم حساب کار دستش اومد و فهمید حالم خوبه نیازی به احوال پرسی ندارم با ذوق بیشتری پشت میز کار ایلزاد نشسته بودم داشتم درسام رو میخوندم که ایلناز با خوشحالی لب تاب به دست وارد اتاق شد _الهه لب تاب رو باز کن حالشو ببر با تعجب به رفتارش نگاه کردم لب تاب سر بسته رو گذاشت روی میزم و رفت بیرون در اتاق ذو هم محکم بست به آرومی دستمو بردم سمت لب تاب و بازش کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
به نام خدایی که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد ☀️🌿
سلام پارت رمان هر شب ساعت ۲۱ به بعد اجرا خواهد شد🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دلم ندا می داد که قراره کسی را ببینم که چند ساعت پیش داشتم باهاش حرف میزدم مطمئن بودم این همه خوشحالی ایلناز برمیگرده به اینکه برادرش از پشت خطوط اینترنتی ارتباط برقرار کرده و قراره که با من حرف بزنه صفحه لپ تاپ رو گرفتم به آرومی بازش کردم تا وقتی صفحه سیاه رفت و چهره ی ایلزاد را به من نشون داد تپش قلبم هزار بار شدت گرفت و شدت گرفت چشمامو روی هم گذاشتم و تا وقتی که صدای ایلزاد رو نشنیدم از هم باز نکردم چند ثانیه گذشت شایدم چند دقیقه که ایلزاد گفت _ الهه خانم کافی نیست؟ به آرامی چشم باز کردم و از یقه پیراهن آبی رنگش رفتم بالا تا رسیدم به چشم های مشکی و اندکی غمگینش با دیدن غم چشم‌ هاش دستپاچه شدم نفهمیدم حالمو با عجله پرسیدم _حالت خوبه؟ لبخندی زد و سرشو تکون داد موهاشو کوتاه کرده بود این بار با تکون دادن سرش موهاش نریخت تو پیشونیش و تکون نخورد چرا کوتاه کرده بود ایزاد همیشه میگفت مرد باید موهاش بلند باشه که وقتی عصبانی یا خیلی خوشحاله یا میره زیر بارون چندتا تار بچسبه وسط پیشونیش تا جذاب تر به نظر بیاد چرا جذابیت رو از خودش گرفته بود؟ لبخند مهربونی زد و گفت _ من تورو میبینم خوبم یعنی حالا که تورو میبینم خوبم انتظار شنیدن این حرف رو ازش نداشتم با خجالت سرم رو دادم پایین و بغض دار گفتم _بی وفایی کردی اقای وفایی چند ثانیه سکوت کرد و آه کشید نگاهمو که آووردم به آرومی چشماشو باز و بسته کرد و گفت _خراب بودم الهه خانوم گله کردم _منم باید خراب میکردی؟ من دلم به بودن تو خوش بود همه کس و کار من بودی رفتنت منم خراب کرد زل زد تو چشمام و گفت _میدونی الان کجام؟ سرمو به نشونه منفی تکون دادم _نمیدونم نگفتی نپرسیدم نگفتن الهه مهم نبود برات لبخند زد و گفت _الهه تمامِ من بوده و هست نمیتونستم تحمل کنم و گله نکنم ولی دلمم سرجاش نبود تا نمیدونستم کجاست _کجایی؟ کمی لب تاپ رو جا به جا کرد و محیط اطرافش رو نشونم داد _بستری بودم یه مدت امروز باید عمو ناصر بیاد برگردم خونه ته دلم خالی شد _بستری چرا؟ دستشو کشید بین موهاش و گفت _اعصابم آروم بشه شکاکیتم برطرف بشه و . .. هرچیزی که تصور کنی باورم نمیشد ایلزاد کارش به اینجاها کشیده شده باشه پشت سر هم اشک ریختم و گریه کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بعد از اون ایلزاد هر کاری کرد که آروم بشم آروم نمیشدم فقط اشک می ریختم ناله می کردم که چرا عامل این حال بدش من باید باشم چرا روزهایی که اون به من عشق می ورزید من داشتم ازش دوری می‌کردم هرچند که کشته مرده مهدی نبودم و فقط علاقه داشتم از ایلزاد دور بشم، مردی که تمام تلاشش را می کرد که عاشق من باش و من رو عاشق خودش کنه چقدر سخت بود که بخوام خودم رو قانع کنم که ایلزاد خودش به این روز افتاده نه مقصر اصلی این ماجرا من بودم از پشت صفحه لپ تاپ هرکاری میکرد که من را آروم کنه موفق نمی شد یک آن از جا بلند شد و رو به روی صفحه لب تاب ایستاد و گفت _ نگاه کن الهه من هیچ مشکلی ندارم صحیح و سالمم سر و مر و گنده میون حرفاش خنده ای کرد و ادامه _ داری از چی میترسی چرا ناراحتی چرا خودتو باختی من اگه قرار بود خودمو ببازم از تو دست بکشم یا ناامید بشم الان باید هفت کفن پوسونده بودم من حالم خوبه دختر خوب حالم خوبه الهه ناز من حالم خوبه عزیز دلم اشکامو از چشمام پاک کردم و تمام هیکلش رو از نگاهم گذروندم مطمئن بودم صحیح و سالمه مطمئن بودم ایلزاد مردتر از اونیه که بخواد منو ناامید کنه یا بخواد از من دست بکشه حالم‌ با داشتنش خوب بود ولی حالا بین ما هیچ محرمیتی نبود که بخوام بی پرده با همدیگه صحبت کنیم، برای همین سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم _ ما محرم نیستیمو دلم خوب نیست که اینجوری با هم صحبت کنیم هرچند که من نیازمندم به اینکه پشتوانه ای داشته باشم نیازمندم به اینکه کسی بهم محبت کنه نیازمندم به اینکه کسی رو داشته باشم که تمام احوال من را بدونه نگاهم رو آوردم بالا و زل زدم به چشمای مشکیش و گفتم _ تنها کسی که میتونه همه ی من باشه تویی دوباره سرمو انداختم پایین تا خجالت مانع از زدن حرفام نشه ادامه دادم _تنهام نزار من بین اینهمه آدم آشنا بدون تو تنهام ، رفتنت به اون سر دنیا روحمو خورد کرد بهم امید بده که قرار برگردی سرمو آوردم بالا دوباره نگاهش کردم محو تماشای صورتم بود دستمو که جلوی چشماش تکون دادم، تکونی خورد و گفت _لباس منو پوشیدی؟ نگاهی به لباسم انداختم و با خجالت گفتم _ببخشید صدام زد _الهه خانم تا ابد شرمنده مهربونیتم میدونستم اگه بخوام ادامه بدم این مکالمه رو خدا و پغمبرش هم ناراحت میشه با خنده خداحافظی کردم و در دل دعا کردم هر چه زودتر برگرده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام همراهان گرامی نویسنده حالشون خوب نیست و کسالت دارن ان شالله به محض بهتر شدن حالشون پارت گذاری شروع میشه برای سلامتی ایشون و خودتون صلوات بفرستید لطفا🌹
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
سلام ممنون از دوستانی که پیگیر احوال ما بودند ان شالله از امشب روند پارتگذاری کما فی السابق ادامه پیدا خواهد کرد ممنون از صبوری شما🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) روزها در پی هم می گذشت و ما کم کم داشتیم به اولین روز از سال جدید نزدیک می شدیم در این بین تنها کسایی که خیلی خوشحال بودن رضا بود و ایلناز که داشتن به وصال نزدیک تر میشدن چقدر خوشحال بودم برای دختری که روزهای اول به شدت باهاش دعوام شد و فکر می‌کردم قرار هست که بشه معشوقه ی احسان یادمه روزی که باهاش دعوا کردم بر سر اینکه برادرم را از راه به در نکنه صرفاً به خاطر علاقه ی بیش از حدی بود که به راضیه داشتم و خاطر اینکه راضیه رو مثل خواهرم میدیدم و هرگز دوست نداشتم که عشقی که به احسان داره خراب بشه برای همین با ایلناز دعوا کردم تا هرگز دور و بر احسان پیداش نشه با یادآوری این اتفاق پوزخندی زدم و سرم رو به طرفین تکون دادم و جرعه ای از آبمیوه ام رو نوشیدم چقدر اشتباه میکردم که فکر میکردم یکی مثل راضیه میتونه خواهر من باشه و خیر خواه من شونه ای بالا انداختم نگاهی به اطراف کافه ی دانشگاه انداختم که توش نشسته بودم و از پشت درهای شیشه‌ای اش به حیاط نگاه می کردم و در دلم خوشحال بودم برای روزهایی که قرار بود ایلزاد برگرده و با هم بیایم دانشگاه چقدر دلم هوایی شده بود از بعد اون روزی که باهاش حرف زده بودم واقعا فکر می کردم که برمیگرده و احوال دلم را بهتر میکنه از ایلناز شنیده بودم که ایلزاد چقدر بی قراره برای آمدن به ایران ولی فعلاً شرایطش رو نداره باید همونجا بمونه شایدم میخواد سوپرایزمون کنه و شب عروسی ایلناز پیداش بشه امیدوارانه داشتم به هوای همون شب ها زندگی می کردم به هوای همون شبها نفس می کشیدم و به هوای همون شب ها احوالم را خوب می گرفتم همینطور که بیرون رو نگاه میکردم مهدی رو دیدم که پا به پای دختری به اسم سلما داشت حرکت میکرد بازهم پوزخندی زدم فکر کردم باخودم که مهدی روزی قرار بود بشه مرد زندگی من پوزخندی زدم و نگاهی به سر تا پای سلما انداختم و با خودم گفتم چقدر این دختر نسبت به روزهای اول تغییر کرده روسری لبنانی و مانتوی بلند و حجابی که اصلاً به هیکلش نمیخورد از بعد از اون روزی که پوزخند زده بود به گریه هام دیگه بهش علاقه ای نداشتم دیگه دوستش نداشتم و اصلاً بهش اعتماد نداشتم مطمئن بودم روزی مهدی پشیمون از کارش خواهد برگشت و به اشتباه خودش اعتراف خواهد کرد مطمئنم اون روز من هم شریک اشتباهه پسر دایی خودم هستم نمیدونم هدف سلما از اینکه مهدی روکشوند سمت خودش چی بود ولی مطمئناً این زندگی دوام نخواهد داشت شونه ای بالا انداختم و دوباره با خودم گفتم شاید هم تقدیر این دو نفر به همین اتفاق باشد و باهم ماندنشون انشالله هر آنچه خیر از طرف خدا هست براشون اتفاق بیفته باز هم نگاهمو روی اون دو نفر چرخوندم مهدی کنار درخت ایستاده بود سرشو انداخته بود پایین و سلما داشت چیزی رو براش توضیح میداد و دستاشو تکون میداد داشتن با هم بحث و تبادل نظر می کردن شاید هم داشتن دعوا می‌کردن چه میدونستم علاقه‌ای نداشتم که بفهمم بین آنها چه خبره بدون اینکه نگاهم را از این دونفر بگیرم دوباره آبمیوه ام را نوشیدم و نگاهی به سمت گوشیم انداختم که بی صدا داشت خاموش روشن شد در کمال تعجب دیدم که زن دایی پروانه در حال زنگ زدنه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام دوستان نویسنده شرایط خوبی ندارن اگر برسن حتما پارت رو در اختیار ما میذارن و ما بارگزاری خواهیم کرد لطفا صبوری کنید و برای بهبودی احوال ما هم دعا کنید🌹
او خداوند ناممکن هاست در حالی که تو بر ممکن گریه می کنی ؟ عامه پسند 🌿✨ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹